بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاهوهشت سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: من یه جاهایی صبر کردم ک
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاهونه
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر
لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و
اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی
اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور
اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن
میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس،
این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه
گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر
کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: سلام مجید! و صدای مهربانش در گوشم نشست: سلام الهه جان! خوبی؟ ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم: ممنونم! خوبم! و او آهسته زمزمه کرد: الهه جان!
شرمندم که امشب اینجوری شد! نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گِله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که
انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان
هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود تماسش را
کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به
تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر
آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از
بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظارٍ آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی
حضور گرم و پُر شورش را داشت!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🚨 #هشدار
‼️ آیا میدونید اغلب افرادی که در دام کلاهبرداران فضای مجازی گرفتار میشن، پیامهای جعلی رو از اعضای خانواده یا دوستان مورد اعتمادشون دریافت میکنن؟
⚠️ هر پیامی که درباره سهام عدالت، ابلاغ احکام قضایی، مأمور پست و... دریافت کنید و در اون یه لینک باشه، دامی برای کلاهبرداری از شماست
حتی اگر از طرف یکی از مخاطبین مورد اعتمادتون و در گفتگوی شخصی ارسال شده باشه!!
⭕️ زیرا در این نوع کلاهبرداری، وقتی گوشی قربانی با نصب بدافزار هک میشه، در شبکههای اجتماعی از طرف او به همه مخاطبینش پیام جعلی ارسال میشه
🙏🏻 پیامهای کلاهبرداری رو فقط با فوروارد عادی (با نقل قول) به @report بفرستید
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
eitaa.com/eitaa
🔴اخطار جدی رئیسی به طالبان
رئیسی: حاکمان افغانستان این حرف مرا بسیار جدی بگیرند
🔹اخطار میکنم که سریعا حقآبهٔ مردم سیستان و بلوچستان را بدهید. بعدا نگویید که به ما نگفتید.
کارشناسان ما بروند بررسی کنند که بهانهٔ خشکی و لجنی آب درست است یا نه.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
🔴واکنش امیرعبداللهیان به بیانیه طالبان درباره عهدنامه هیرمند @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به____
پایش ماهوارهای رود هیرمند با استفاده از #ماهواره_خیام
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
پایش ماهوارهای رود هیرمند با استفاده از #ماهواره_خیام http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961
حالا متوجه شدین چرا باید #قوی بشیم؟
حالا متوجه شدین دنیای امروز دنیای موشک نیست! اشتباه هست و دنیای امروز دنیای #اقتدار و #قدرت هست.
#ایران_قوی
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاهونه عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: مگه تو خواب نداری؟!!! و خودش پاسخ داد: آهان! منتظر مجیدی! لبم را گزیدم و گفتم: یواش! مامان اینا بیدار میشن! با شیطنت خندید و گفت: دیشب تنهایی خوش گذشت؟ سری تکان دادم و با گفتن خدا رو شکر!، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟ و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدنِ درِ حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون! با تعجب پرسیدم: مگه صبحونه نمیخوری؟ کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لبِ دریا بخوریم. نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :خُب چی آماده کنم؟ که خندید و گفت: اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟ و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:
الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم! لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار! از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی! بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس! و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟ کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده! سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سختتر نیس! به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت: باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
جزئیات جدید لایحۀ #عفاف و #حجاب
🔘 پیشنهادی قوهقضائیه درباره عفاف و حجاب در دولت تصویب و به مجلس ارسال شد.
🔹در این لایحه کشف حجابِ بانوان، برهنگی بدن و پوشیدن لباسهای نازکِ بدننما جرمانگاری شده و کسانی که این جرمها را مرتکب شوند پس از شناسایی از طریق سامانههای هوشمند تا ۳ بار تذکر میگیرند و جریمۀ نقدی میشوند و درصورت تکرار جرم برای بار چهارم به مرجع قضایی معرفی خواهند شد.
🔹چنانچه جرم کشف حجاب در خودرو انجام شود، راننده تا دو بار تذکر میگیرد و جریمه میشود اما بار سوم هم جریمه شده و هم ماشین ۷ روز توقیفِ الکترونیک میشود. شناسایی و تذکر هم از طریق سامانههای هوشمند انجام میشود.
🔹مراجعهکنندگان به دستگاههای دولتی و عمومی هم چنانچه کشف حجاب کنند از دریافت خدمات اداری آن دستگاه محروم خواهند شد.
🔹در اماکن غیردولتی مانند فروشگاهها، رستورانها، سینماها و اماکن ورزشی، تفریحی و هنری و... هم اگر کشف حجابی انجام شود آن مرکز بار اول اخطار تعطیلی میگیرد و بار دوم یک هفته و بار سوم دو هفته تعطیل خواهد شد.
🔹اگر افراد مشهور و تاثیرگذار کشف حجاب کنند مجازات آنان یک درجه شدیدتر میشود و ۳ ماه تا یک سال از فعالیت حرفهای محروم میشوند. افرادی هم که در فضای مجازی کشف حجاب را تبلیغ کنند بار اول پلیس علاوه بر حذف صفحهشان به آنها تذکر میدهد و اگر به فعالیتشان ادامه دهند بار دوم صفحهشان حذف میشود و ۳ تا ۶ ماه از دریافت خدمات اینترنتی محروم و جریمه نقدی میشوند و بار سوم به دادگاه معرفی خواهند شد.
🔹همچنین هیچکس حق ندارد بهاسمِ امر به معروف یا نهی از منکر با بانوانی که حجاب شرعی را رعایت نکردهاند برخورد فیزیکی کند، تهمت و افترا بزند یا آنها را تهدید کرده و حریم خصوصیشان را نقض کند. درصورتی که کسی این کارها را بکند مجازات خواهد شد.
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصت ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتویک
از لحن درماندهاش خندیدم و به روی
خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که
زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شست وشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلتم کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: علیک سلام! نمیگید من دلم شور میاُفته!
نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن! در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه
رفت! تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود. به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: ببخشید مامان! یواش
رفتیم که بیدار نشید! از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض
کرد: از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟ شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم
که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم
بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید! سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی
ادامه داد: مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم. مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: حالت بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم! سری جنباند و گفت: نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم. به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟
و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم. سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن! تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: ببین مامان! درسته
که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این
نخلستونها جون میکَنیم! مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: باز چی شده
مادرجون؟ و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم
میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من
و محمد هم ضرر میدیم! مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که
مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: خُب مادرجون!حتماً مشتری بهتری پیدا کرده! و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد:
مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن! چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت: الهه جان! من خستهام، میرم بالا. شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب بود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
خواهرت هم نام زهرا و مثال زینب است
هم شفیعه، هم کریمه، هم چراغ و کوکب است
#ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتویک از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر ت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتودو
کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: محمد چی میگه؟ لبی پیچ داد و گفت: اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه! مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایههای ابراهیم تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم! و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره... ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده! و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم. چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ
داد: نمیخواد مادرجون! چیزی نیس! وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم،
غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که
دستم را گرفت و گفت: الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات. دستش را به گرمی فشردم و گفتم: مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟ که لبخند بیرمقی زد و گفت: من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه! و
بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر
بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: فکر کردم
خسته بودی، خوابیدی! با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ
داد: حالا وقت برای خوابیدن زیاده! کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهنِ سورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَرورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در
آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: وای! این چیه؟ خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود! هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن خیلی ممنونم! شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَرورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: مجید! دستت درد نکنه! من... من اصالاً فکرش رو هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه! کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
تایید نشده:
🔴 محسن رضایی حامل پیام رئیسی به شمخانی
🔶️ بنا بر شنیدهها ابراهیم رئیسی از محسن رضایی خواسته است تا با علی شمخانی برای کناره گیری علی شمخانی از دبیری شورایعالی امنیت ملی صحبت کند و او نیز این پیام را مبادله داشته است.
🔹علی شمخانی قریب به ۱۰ سال پیش با حکم حسن روحانی در این جایگاه قرار گرفته بود.
برخی منابع از انتصاب دکتر سعید جلیلی به عنوان دبیرکل شورای عالی امنیت ملی ایران خبر می دهند.
🇮🇷 پ.ن
این یعنی شروع...
اگه بشه چی میشه😉
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی