بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_هفتاد پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای نا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتادویک
همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود... و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: مجید جان! این یه جشن دو نفره است! با شنیدن این جمله، ردِّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: جشن دو نفره؟ سَرَم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: بفرمایید! این جشن مخصوص شماس! از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش
بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: مجید! با صدای من مثل اینکه از رؤیایی
کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: »نه الهه جان! به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: پس چرا انقدر ناراحتی؟ نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: چیزی نیس الهه جان... که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟ ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: مجید... و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد، خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت، آخه امروز شهادت حضرت موسیبنجعفرِ(ع)
از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم. نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم
هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض میگذشت، زمزمه کرد: حالا امروز تو خونه ما جشنه! و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم:
خُب...خُب من نمیدونستم...
از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته... گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟ معصومانه نگاهم کرد و گفت: الهه جان! من... اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: مجید! خیلی بیانصافی! در برابر نگاه مهربانش، گل ها را از آرامش آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی! و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را
پَرپَر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پا ک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام را میشکافت و فضای اتاق را میدرید...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_هفتادویک همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_و_دو
آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که
نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: خیلی بَدی مجید!خیلی بَدی! و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشای گریههای زجرآور و شنیدن گِلِههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود:الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش! بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیافتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: الهه! روتو از من بر نگردون!
تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان... و
چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: الهه!
با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو! و من هم با همه دلخوری و
دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم: من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر(ص) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟ چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود... مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر(ص) احترام قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعا
این کارا چه ارزشی داره؟ کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: برای من ارزش داره! این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_هفتاد_و_دو آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم حضورش را در خانه
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_و_سه
سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه! از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم... و من چه میتوانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه هایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: سلام الهه جان! و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: قبول باشه! هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: ممنون! کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به
جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن بفرمایید!
بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان دادم و او بیدرنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید! آهنگ دلنشین صدایش دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم: ممنونم! درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: نمیدونستم از چه بویی خوشت میاد... ولی وقتی این عطر رو
بو کردم یاد تو افتادم! و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را
خوش کرده باشد، بالاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: برای
همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟ از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز
به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی! در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: الهه! منو بخشیدی؟ و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الآن اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیرکرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد! از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در عوض لبخندی زد و گفت: الهه جان! به هر حال منو ببخش! از خط چشمانش میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر معظم انقلاب: توافق اشکالی ندارد اما زیرساختهای صنعت هستهای نباید دست بخورد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برجام
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_هفتاد_و_سه سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_و_چهار
با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و درمقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس! نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار! مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنان که درِ حیاط را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن یه خبر به بابا بدم. با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: چیزی نیس مادر جون...
حالم خوبه... صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند
و زبان عبدالله را به گفتن الحمدالله! گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و
آهسته پرسیدم: مامان خوبی؟ لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم
تا بالاخره به بیمارستان رسیدیم.اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر
مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت ِسرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه نالههایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هرچه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
جزئیاتی از بازدید یک ساعت و نیمه رهبر انقلاب از نمایشگاه دستاوردهای صنعت هستهای کشور
حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز (یکشنبه) به مدت یک ساعت و نیم از نمایشگاه دستاوردهای صنعت هستهای کشور در حسینیه امام خمینی(ره) بازدید کردند.
در این نمایشگاه مهمترین دستاوردهای متخصصان و محققان دانش هستهای در بخشهای مربوط به زندگی مردم بهویژه در حوزههای «پزشکی»، «دارویی»، «صنعتی»، «کشاورزی و غذایی»، «انرژی، آب و ساخت نیروگاه» و «زمینشناسی» به نمایش در آمده بود.
دستیابی دانشمندان ایرانی به «فناوری و دانش بومی در چرخه سوخت هستهای» از دیگر بخشهای این نمایشگاه بود که در هر بخش محققان و متخصصان، توضیحات لازم را به رهبر انقلاب اسلامی ارائه میدادند.
«ایزوتوپ تلوریوم ۱۳۰» یکی از دستاوردهای دانشمندان جوان صنعت هستهای است که با طراحی و ساخت و راهاندازی زنجیره مربعی از ۲۰ ماشین سانتریفیوژ بدست آمده است. این ایزوتوپ در حوزه پزشکی بهویژه تولید مواد اولیه رادیو داروها و تشخیص انواع سرطان و بیماریهای صعبالعلاج، در داروسازی، بخشهای صنعتی، زمین شناسی، کشاورزی و علوم هستهای کاربرد فراوانی دارد. محققان کشورمان با استفاده از دانش هستهای توانسته اند تاکنون بیش از ۵۰ رادیو داروی تشخیصی، تسکینی و درمانی را تولید کنند.
پودر «همواِستات» یا «بندآورنده خون» یکی دیگر از دستاوردهای دانش هستهای در حوزه پزشکی است. با همت دانشمندان کشورمان، اکنون ایران در زمره ۵ کشور دارای دانش فنی ساخت این محصول پزشکی است که در جراحیها برای جلوگیری از خونریزی کاربرد بالایی دارد.
ساخت نیروگاههای قدرت در سواحل جنوبی و شمالی کشور، ساخت نیروگاههای کوچک و بومی و ساخت مجتمعهای آب شیرین کن در بوشهر از دستاوردهای دانش هستهای در حوزه انرژی و آب است که در این نمایشگاه توضیحات آن داده شد.
امنیت غذایی و کشاورزی، دیگر حوزهای است که دانش هستهای در آن نقش بهسزایی دارد و در نمایشگاه دستاوردهای آن ارائه شده بود. در این حوزه، دانش هستهای در سه بخش «پلاسما، زیستی و پرتودهی» به کمک بخش کشاورزی و امنیت غذایی آمده است. مقابله با آفات کشاورزی و آفتزدایی از غلات و مواد غذایی و افزایش ماندگاری آنها مهمترین خدمات دانش هستهای در بخش کشاورزی است.
استفاده از دانش هستهای در بخش صنعت و حفاظت از محیط زیست از دیگر دستاوردهای این فناوریِ با ارزش بومی است. طراحی و ساخت سامانه شتاب دهنده «الکترواستاتیک الکترون» برای تصفیه پسابهای صنعتی و قابل استفاده در صنایع تولید لاستیک و صنایع پلیمری موجب تحول اساسی در این بخشها شده است.
طراحی و ساخت سامانههای ابزار دقیق هستهای یا «رادیو متریک» و«چشمههای صنعتی» به منظور کنترل کیفی، تعیین سطح مواد در داخل مخازن، چگالی سنجی، رطوبت سنجی و ضخامت سنجی که در صنایع مختلف کاربرد دارند.
استفاده از فناوری پلاسما یکی دیگر از دستاوردهای صنعت هستهای است که در نمایشگاه ارائه شده بود. فناوری پلاسما در تصفیه شیرابههای پسماندهای دارویی، پسماندهای بیمارستانی و پسماندهای حاصل از دفن زباله و انباشت آن و همچنین در تبدیل نفت سنگین به نفت سبک و در درمان انواع سرطان کاربرد دارد. از فناوری پلاسما برای درمان زخمهای مزمن از جمله زخم دیابت نیز استفاده میشود.
تولید ترکیبات دوتریوم با فرآوری آب سنگین و جلوگیری از خام فروشی آن، یکی دیگر از دستاوردهای دانش هستهای است که در نمایشگاه ارائه شد. از ترکیبات دوتریوم محصولات مختلفی با کاربرد در حوزههای الکترونیک و سلامت بهدست میآید.
از دیگر دستاوردها در حوزه دانش هستهای، بومی سازی قطعات و تجهیزات از معدن تا نیروگاه است. اکنون چرخه سوخت هستهای یعنی مراحل اکتشاف، استخراج، تولید کیک زرد، فرآوری اورانیوم، غنیسازی، ساخت قرص، میله و مجتمع سوخت، مدیریت سوخت هستهای در قلب راکتور و مدیریت پسماندهای راکتور همگی در داخل و با دانش بومی هستهای انجام می شود.
استفاده از دانش هستهای در بخش معدن وصنایع نفت و پتروشیمی و استفاده از آن در کشف معادن اورانیوم و کشف چاههای نفت با استفاده از ژئوفیزیک هوابرد یکی از دستاوردهای علمی مهم است که در نمایشگاه ارائه شد. کشورمان اکنون قادر است با استفاده از ژئوفیزیک هوابرد تا عمق ۱۵ هزار متری زمین، معادن مختلف و چاه های نفت را شناسایی کند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_هفتاد_و_چهار با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_و_پنج
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق
خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب هایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: خوابش برد؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنان که به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد، صدایم زد :الهه! شام چی داریم؟ با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخوردهاند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر
خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: الهه جان!
ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم. همچنانکه در اتاق را
باز میکردم، گفتم: قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأ کید کردم: اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن! و عبدالله با گفتن باشه الهه جان! خیالم را راحت
کرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم.
خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: چی شد الهه جان؟ سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: خوابید. سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: مجید جان! ببخشید شام دیر شد و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد: فدای سرت الهه جان! إنشاءالله حال مامان زود خوب میشه! و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟ فکری کردم و جواب دادم: نه، تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم. شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد. چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی! و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد! آهنگ صدایش با ترنم عشق دل نشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانهای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم! سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم توی دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم... و این آخرین
کلامی بودکه توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
اگر "ظریف" به #جهان_آرا می آمد، از او چه می پرسیدم؟
در سالهای گذشته بارها تلاش کردیم تا در برنامه تلوزیونی زنده جهان آرا به عنوان یکی از برنامه های سیاسی و پر مخاطب صدا و سیما میزبان آقای ظریف باشیم. اما همانطور که پیش بینی میکردیم ایشان حاضر به یک گفتگوی صریح و چالشی نشد؛ به همین خاطر برخی از سوالاتی که در نظر داشتم از ایشان بپرسم را همینجا منتشر می کنم تا اگر ایشان در آینده مجددا در گفتگوهای دورهمی با هوادارانش در کلاب هاوس یا هر جمع دیگری حاضر شد، دوستانشان این سوالات را از ایشان بپرسند، شاید واقعا این پرسشها پاسخی هم داشته باشد:
1️⃣ شما بارها بر خوب بودن #برجام تاکید کرده اید. این چه توافق خوبی است که طبق بند 37 آن (مکانیسم ماشه) اگر ایران از نقض عهد طرف مقابل شکایت و تا انتها هم شکایتش را پیگیری کند، تحریم ها علیه خود ایران بر می گردد؟ در تاریخ روابط بین الملل تا حالا کدام کشور چنین چیزی را علیه خودش امضا کرده؟
2️⃣ سال 92 آقای روحانی و برخی دولتمردان مانند شما گفتند با توافق هسته ای تحریم ها لغو و اقتصاد ایران بهبود پیدا می کند. چرا به یکباره چند سال بعد از اجرای برجام و بعد از اینکه امریکا از آن خارج شد در دی ماه 97 در گفتگو با روزنامه خراسان گفتید اصلا هدف از برجام اقتصادی نبوده؟ چرا از ابتدا این مساله را بیان نکردید؟ فکر می کنید اگر همان سال 92 صادقانه به مردم گفته می شد هدف از برجام اقتصادی نیست و یک پروژه سیاسی و امنیتی است، اساسا مردم به آقای روحانی رای می دادند؟
3️⃣ بارها ادعا کردید که در برجام مطالبات نظام را انجام دادید و خطوط قرمز را هم رعایت کردید اما رهبر انقلاب در 1 فروردین 95 در سخنرانی عمومی خود در مشهد فاش کردند که در برجام برخی از خطوط قرمز نظام توسط شما نقض شده و حتی خود شما هم به آیت الله خامنه ای گفته اید که نتوانستید برخی خطوط قرمز را رعایت کنید. لطفا بفرمایید دقیقا کدام خط قرمز را نتوانستید رعایت کنید و در آن صحبت تاریخی با رهبر انقلاب درباره رعایت نشدن خطوط قرمز چه گفتید؟ و آیا از ایشان به خاطر نقض خطوط قرمز نظام عذرخواهی کردید؟
4️⃣ چرا وقتی دکتر فواد ایزدی در سال 94 به شما هشدار داد که دولت بعدی امریکا می تواند با یک امضا از برجام خارج شود، این حرف واقع بینانه را رد کرده و تاکید کردید که امریکا نمی تواند این کار را انجام دهد؟ علت خیال پردازی شما در اعتماد به دولت بعدی امریکا چه بود؟
5️⃣ در هر دوره که شما در تیم مذاکره کننده حضور داشتید، یکی از اعضای تیم مذاکره کننده به جرم امنیتی یا جاسوسی بازداشت شد. در دولت خاتمی آقای موسویان و در دولت روحانی آقای دری اصفهانی. شما رفتارهای مشکوکی از این افراد در حین مذاکرات دیده بودید؟
6️⃣ مهر سال 92 در دانشگاه تهران گفتید امریکا با یک بمب می تواند سیستم دفاعی ایران را از بین ببرد. جدای از اینکه این حرف غلط بود اما آن لحظه که این سخن را گفتید دقیقا پیش خودتان فکر نکردید که به عنوان وزیر خارجه یک کشور نباید چنین حرفی را بزنید؟ فکر نمی کردید که عواقب بیان این حرف توسط وزیر خارجه یک کشور چیست؟ و از آن مهمتر، بعدا که رهبر انقلاب در واکنش به سخن شما گفتند برای مسئولان تور نظامی برگزار شود تا توانمندی های نظامی کشور را ببینند، آیا در این تورها شرکت کردید یا خیر؟ امروز نظرتان درباره پهپهادهای ایرانی و موشک #هایپرسونیک چیست؟
7️⃣ بارها از روابط خوب خودتان و سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی سخن گفته اید. اما چطور رابطه شما با ایشان خوب بوده اما این شهید حاضر نشد خبر سفر بشار اسد به تهران را از قبل به شما اطلاع دهد و همین مساله هم باعث دلخوری شما و استعفا از وزارتخارجه در سال 97 شد؟ سردار سلیمانی شما را چگونه می شناخت که حاضر نبود از قبل چنین خبری را به شما بگوید؟
8️⃣ سردار سلیمانی در اسفند 97 در اجلاسیه کنگره بزرگداشت شهدای کرمان گفته بود: «دشمن با توافق برجام دوم می خواهد ریشه جریانهای اسلامی را بخشکاند» به نظر شما ایشان در برجام یک چه خطر و انحرافی را دیده بود که معتقد بود دشمن با برجام دو میخواهد ریشه جریان های اسلامی را از بین ببرد؟
ادامه👇
بصیرت
اگر "ظریف" به #جهان_آرا می آمد، از او چه می پرسیدم؟ در سالهای گذشته بارها تلاش کردیم تا در برنامه ت
9️⃣ حالا که صادقانه بعد از چند سال نظرتان را درباره "ترکمانچای" اعلام کردید که خیلی هم توافق بدی نبوده و از دید شما قابل دفاع است و همچنین با انتشار یادداشتی بیان کردید که کلمه سازش نباید بار منفی داشته باشد، صادقانه نظرتان را در باره جدایی بحرین و آرارات و بخش های دیگری از خاک ایران در زمان پهلوی اول و دوم بیان بفرمایید. به نظر شما این اتفاقات نیز مانند #ترکمانچای و #برجام ناشی از ضرورت و ناچاری بوده و قابل دفاع است یا خیر؟
🔟 امروز که اشکالات متعدد برجام مشخص شده و تحریمهای بعد برجام بیش از زمان تحریمهای قبل برجام است، حاضرید 100 سکه ای که به عنوان پاداش برجام دریافت کردید به بیت المال برگردانید؟
✍ امیرحسین ثابتی
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
دولت قبل فقط لاف دانستنِ #زبان_دنیا را زد...👅
این ها بخشی از نتایج ما زبان نابلدهاست
1⃣ معاهده شانگ های
2⃣ معاهده بریکس
3⃣ تفاهم نامه با چین
4⃣ تفاهم نامه با روسیه
5⃣ تفاهم نامه و صلح با عربستان
6⃣ تفاهم و شروع مذاکرات با بحرین، مصر، امارات، کویت و اردن
7⃣ عضویت در کشورهای اوراسیا و تفاهم نامه های متعدد با این کشورها
8⃣ مذاکرات متعدد و ایجاد چندین کوردیر حیاتی بین المللی برای کشور
9⃣ انزوای امریکا در منطقه و جهان و استارت سقوط دلار توسط ایران
0⃣1⃣ حمایت نظامی و سیاسی از روسیه، سوریه، یمن، سودان، لبنان، الجزایر، ونزولا و...
#ایران_قوی 🇮🇷
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
📣 نتانیاهو: ۹۰ درصد مشکلات امنیتی ما از ایران است
نخستوزیر رژیم غاصب صهیونیستی مدعی شد:
🔺️بیش از ۹۰ درصد مشکلات امنیتی ما ناشی از ایران و نیروهای نیابتی این کشور است.
🔺️هیچ توافقی با ایران، اسرائیل را ملزم نخواهد کرد و ما برای دفاع از خود هر کاری انجام خواهیم داد.
پ.ن ۱
اون ۱۰ درصد دیگهاش هم از ماست، خبر ندارین😂💪
پ.ن ۲
هیچ غلطی نمیتونین بکنین😜
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#ایران_قوی 🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba