eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
336 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدودوازده نخل‌های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی
بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره‌اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: الهه جان! میشه در رو باز کنی؟ چقدر دلم برای صدای مردانه‌اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن! حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره‌هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان می‌لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: الهه جان! من از همین‌جا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن! سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: الهه جان! اگه تا حالا دوُوم آوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم... و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس‌های نمناکش نجوا کرد: الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه‌هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده... و لابد گریه‌های بی‌صدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: الهه جان! صدامو میشنوی؟ و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرف‌هایش را می‌شنوم، ادامه دهد: الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریه‌هات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه‌هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه... و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشک‌های آرامم شکست و صدای گریه‌ام به ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: الهه! الهه جان! دیگر نمی‌فهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد: الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان... و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله‌های بی‌صبرانه‌ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟ و همین جواب بی‌رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش! و میان گریه‌های بی‌امانم، صدای قدم‌های خسته و شکسته‌اش را شنیدم که از پله‌ها بالا میرفت و حتما حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه‌های بی‌مادری‌ام می‌نشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوسیزده بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوت
چقدر برایم سخت بود که در اوج بی‌پناهی گریه‌هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم‌هایم بود و صبورانه به پای درد دل‌هایم می‌نشست. ای کاش دلم این‌همه از دستش گرفته نبود و می‌توانستم همه غصه‌هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته‌ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی‌اش نبود. غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه‌ای رفتم که هر گوشه‌اش خاطره مادرم را زنده میکرد و چاره‌ای نبود جز اینکه میان اشکه‌ای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر می‌خواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده‌ام، اخم کرد و پرسید: مجید اینجا بود؟ سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه. سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: باهاش حرف زدی؟ سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم. لبخندرضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده! که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم می‌آمد و حالا سفره سه نفره‌مان به قدری سرد و بی‌روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل‌ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر برادری‌اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: امروز حالت بهتر بود الهه جان؟ صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه‌های این چند روزم، خش داشت، به گفتن خدا رو شکر! اکتفا کردم که پرسید: از مجید خبر داری؟ از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: چطور مگه؟ در برابر چشمان پرسش‌گَرَم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: شبی که داشتم می‌اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه. از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره. سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی‌قراری‌های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی دامه داد: امشب هم تو کوچه بهم گفت که بالاخره امروز صبرش تموم شده واومده با خودت حرف زده... که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش! و او با متانت جواب داد: اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصالاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
به جز دو نفر اول، احتمالا اسم بقیه شهدای مظلوم سال 1401 را یا اصلا نشنیده اید یا خیلی کم شنیده اید!(مگر اینکه همشهریتان بوده باشند) و این بزرگترین نشانه مظلومیت آنهاست. حالا دیگر یک سال گذشته و خون های زیادی از شورشیان زن، زندگی، آزادی طلب داریم. نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم: آرمان علی وردی روح الله عجمیان سلمان امیراحمدی دانیال رضازاده حسین زینال زاده رسول دوست محمدی فرید کرم پور حسین تقی پور حمید پورنوروز پوریا احمدی اسماعیل چراغی تورج اردلان حسن براتی غلامرضا بامدی نورالدین جنگجو هادی عرفانی نیا حسین یوسفی محمد ولی کیاسی حسنعلی پورعیسی علیرضا سرایداران آرشام سرایداران علی اصغر لری گویینی مجتبی ندیمی احسان مرادی امید خوب هوشنگ خوب فریدالدین معصومی محمد رضا کشاورز بهادر آزادی محمد زارع مویدی رضا زارع مویدی مجید یوسفی عباس خالقی مهدی لطفی امیر کمندی محسن حمیدی مهدی زاهد لویی محمد حسین کریمی مهدی اثنی عشری رحیم سحابی رضا آذرتبار علی نظری مسلم جاویدی مهر علی اصغر قورت بیگلو یزدان قجری رضا الماسی حمزه علی نژاد مجتبی امیری محسن رضایی علی نظری محمد حسین سروری راد عباس فاطمیه امیررضا اولادی حسین اوجاقی داوود عبداللهی مرتضی غلامیان وجیه الله آذرنگ مهدی لطفی پور سعید برهان زهی حمید رضا هاشمی محمد امین عارف محمد امین آب در شکر علی بیک وارازی ناصر براهویی محمد فلاح حسن مختارزاده هادی چاکسری علی فاضلی رضا خانی چگنی رسول حسینی نادر بیرامی سجاد شهرکی محمد عباسی مهدی ملاشاهی جواد کیخا جهانتیغی @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وزارت اطلاعات لیدرهای تجمعات ضدایرانی خارج از کشور را دستگیر کرد @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
با سلام و عرض پوزش از دوستان عزیز، چند روز عدم فعالیت رو ببخشید بعلت فوت برادر عزیزم امکان فعالیت نداشتم با عرض پوزش مجدد، استدعا دارم حمدی جهت آمرزش همه اموات مخصوصا برادر اینجانب قرائت بفرمایید ممنون
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوچهارده چقدر برایم سخت بود که در اوج بی‌پناهی گریه‌هایم، دست رد به سینه
میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود. سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه‌ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت‌هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟ و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟ و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج‌هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی‌محلی‌های تو رو تحمل کنه! اشکی را که تا زیر چانه‌ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده‌های بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن(ع) دست رد به سینه ات بزنه... که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد! عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کالفه جواب داد: خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟ به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: مجید به من دروغ گفت! عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه‌هایم را داد: الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه. سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: خُب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی. با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه! و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخم‌های قلبم شود و گوشه‌ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه‌ات؟ و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تویِ این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
📍گزارش مهم یک نهاد امنیتی 🔺در ایران ۲۴ میلیون تا ۳۶ میلیون نفر به عنوان گیمر شناخته می‌شوند. در جریان بازداشتی‌ها در ۱۰ روز اول اغتشاشات، بیش از ۸۰ درصد آنها خود را گیمر معرفی کرده که در اتاق‌های چت‌روم با یکدیگر آشنا شده و سازماندهی شده‌اند. 🔻بررسی‌ها نشان می‌‌داد که در مناطق مرکزی تهران یعنی اطراف میدان انقلاب، دانشگاه تهران تا میدان فردوسی، پل کریم‌خان و بلوار کشاورز و اطراف پارک هنرمندان، بیش از ۱۵۰ کافه تریا راه‌اندازی شده بود که بیش از ۵۰ درصد آن‌ها صرفه اقتصادی ندارند اما از یک منبع مالی تامین می‌شدند. بعد معلوم شده که هزینه مالی بخشی از این کافه‌ها (برای شبکه‌سازی) توسط سفارتخانه‌های اروپایی تامین شده است. به ویژه سفارت فرانسه در این وضعیت بسیار فعال عمل کرده است. 🔻این کافه‌ها محلی برای دورهمی‌ها و شبکه‌سازی بود. مثلا برخی از آن‌ها گفته‌‌اند که ما قرار می‌گذاشتیم، ۴ تا ۶ گیم، ۶ تا ۸ باشگاه، ۸ تا ۱۰ به کافه‌ها می‌رفتیم. یا یک نمونه دیگر، یک جوان ۱۷ ساله با بیش از ۵۰ دختر رابطه برقرار کرده و فیلم‌های آن‌ها را در گوشی تلفن همراه خود داشته است. 🔻نکته قابل تاسف این است که بیش از ۹۰ درصد جوان‌هایی که بازداشت شدند اگر پسر بوده با یک یا گاهی با چند دوست دختر، و اگر دختر بودند همراه با یک یا چند دوست پسر، به خیابان‌ها آمدند. در واقع یک شبکه‌ای در فضای مجازی در اتاق‌های گیم شکل گرفت. گیمرهایی که طی این سال‌هایی که دانشگاه‌ها تعطیل بوده در فضای گیم اتاق‌هایی داشتند با هم آشنا شدند و هماهنگ شدند و یا در شهرهای بزرگ در کافه‌هایی که قارچ گونه تاسیس شدند. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بسم ربِّ الشُّهداء و الصِّدّیقین آه از غمی که تازه شود با غم دگر... سلام علیکم با عرض پوزش از عدم فعالیت کانال در این مدت چند نکته عرض کنم: پس از سفر پر برکت اربعین( که ان شاءلله قسمت و روزی همه شود) فوت برادر عزیزم و پس از آن تعویض منزل و اسباب‌کشی پیش آمد که وقفه‌ای در انجام فعالیت های کانال ایجاد شد و پس از شاهکار برادران و انجام که شعف و روحیه‌ای حاصل شد، حمله بزدلانه و رژیم سفاک صهیون در حمله موشکی به انجام شد و همچنین زلزله‌ی کشور همسایه (افغانستان) داغ را بر دلها سنگین کرد ان‌شاءلله سعی میشود فعالیت کانال به روال قبل باز گردد و مخصوصا ادامه داستان در کانال بارگذاری شود مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجٰالٌ صَدَقُوا مٰا عٰاهَدُوا اللّٰهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضىٰ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مٰا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً از مؤمنان مردانى هستند كه به آنچه با خدا بر آن پيمان بستند [و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود] صادقانه وفا كردند، برخى از آنان پيمانشان را به انجام رساندند [و به شرف شهادت نايل شدند] و برخى از آنان [شهادت را] انتظار مى برند و هيچ تغيير و تبديلى [در پيمانشان] نداده اند، احزاب_۲۳
🚨 قاتل داریوش مهرجویی و همسرش بازداشت شده است 📌سردار سعید منتظر المهدی سخنگوی فرماندهی انتظامی کشور: امروز پنجشنبه ۲۷ مهرماه با تلاش کارآگاهان عامل اصلی قتل مرحوم مهرجویی و همسرش شناسایی شد. 🔹دقایقی پیش قاتل اصلی که جزو دستگیرشدگان پلیس بود پس از انجام اقدامات فنی و تقاطع گیری شناسایی و به قطعیت رسید. 🔹وی اظهارداشت: بازجویی ها کماکان برای شناسایی همدستان و زوایای پنهان این قتل در حال انجام است و بزودی صحنه جرم بازسازی و اطلاعات تکمیلی ارائه خواهدشد. 🔹گفتنی است از روزهای گذشته اخباری مبنی بر دستگیری قاتل داریوش مهرجویی و همسرش در لب مرز در برخی شبکه‌های اجتماعی منتشر شده بود که دفتر سخنگوی پلیس آن را تکذیب کرد. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوپانزده میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود. سرم را پایین انداختم ت
عبدلله نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی‌ها در سینه‌ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه‌اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی‌روحم پاسخ دادم: عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم! و چقدر تحمّل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری‌تر میکرد و التیامش را سخت‌تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود. * * * روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفیدِ خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام را دست میکشید، دلداری‌ام میداد و به غمخواری قلب غمزده‌ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه‌ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته‌ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه‌های مادری‌اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشان‌تر از همیشه، بی‌تاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی‌هایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه‌اش را میگرفت. قاب عکس شیشه‌ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلّایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی‌اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، نوازش نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخ‌ترین لحظات زندگی‌ام که سخت به همراهی‌اش نیاز داشتم، کنارم نبود، نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده‌ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
*ما با کسانی که سمت اسرائیل بایستند، مخالف نیستیم. دشمنیم؛ دشمنِ خونی ... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️تا حالا چیزی در مورد جیل الحاجز شنیده‌اید؟؟!! این حرفهای دکتر کوشکی رو تا آخر گوش کنید تا دلیل این کار و دستاورد حماس رو برای ملت واقعا مظلومش رو ، درک کنید! ما به سادگی میگیم و رد میشیم ولی برای اونها واقعا طووووفااانی به پا شده... لطفا به نیت تا برسه به دست اونایی که از جای گرم و نرم ، سوال میپرسن چرا حماس اینکارو کرد؟؟!! http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba