eitaa logo
♥️ باغ تماشای خدا ♥️
2.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
4هزار ویدیو
295 فایل
😊 خداوند فرمود : هیچ نترسید که من با شمایم سوره طه شادی روح اهل بیت (ع) ؛ شهیدان و اموات صلوات از مطالب مذهبی و آموزشی کانال باغ تماشای خدا بهره مند شوید شرایط تبلیغ @sodedotarafe کانال دوم ما https://eitaa.com/joinchat/3999465605Cbb1b1d2c19
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه به خاطرش به کانال ما دعوت شده اید 👇بزرگوارانی که بتازگی به جمع ما پیوستندضمن خوش آمد بشما جهت سهولت مطالعه مطلب مورد نظرتون کلیک 👇کنید🌺 ✅ سلام الله علیها ❣ ؟ ❣ ( ره ) ❣ ❣❣❣❣❣
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 زنی بنام رمیصاء که به امّ سلیم معروف بود با شوهرش که ابوطلحه نام داشت در مدینه می زیست . آنها فرزندی داشتند که مریض شد و بستری گردید در یکی از روزها که ابوطلحه به کارگری رفته بود آن بچه از دنیا رفت @Baghetamashyekhoda
🌳زنی عاقل و مهربان 🍃امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمودند : 👇 در بنی اسرائیل مرد صالحی بود که همسر صالحه ایی داشت . شبی در عالم خواب دید که شخصی باو گفت : خدای تعالی مقدر کرده که نیمی از عمرت را در وسعت و فراخی و نیمی را در فشار و تنگدستی بگذرانی ، و اکنون تو مخّیر هستی که هر کدام را می خواهی مقدم بداری. 🌳مرد صالح گفت : من زنی صالحه دارم که شریک زندگی من است . با وی مشورت کنم و اطلاع می دهم . 🍃چون صبح شد جریان را برای همسرش تعریف کرد . همسرش گفت : آن فراخی و وسعت را در نیمه اختیار کن شاید خدا به ما رحم کند و نعمت را بر ما تمام کند 🌳شب دوم همان شخص بخوابش آمد و گفت : کدامیک را انتخاب کردی ؟ 🍃گفت : فراخی در نیمه اول اختیار کردم او پذیرفت و رفت. 🌳از روز دیگر دنیا از هر طرف به او روی آورد و وضع او خوب شد آن زن عاقل و مهربان و قدر شناس به شوهرش گفت : از این اموال به خویشاوندان و نیازمندان و همسایگان نیز بده و آنها را با رفاه خود شریک ساز ، مرد نیز پذیرفت و چنان کرد . 🍃چون چندی بدین منوال گذشت همان شخص بخواب مرد آمد و گفت : 🌳خداوند بخاطر قدر دانی از رفتاری که تو در این مدت انجام دادی و احسان و انفاق بسیار نمودی ، مقرر فرمود که تمام عمر تو در فراخی و نعمت بگذرد ، و این وضع تا پایان عمرت ادامه خواهد داشت . ( بحار الانوار ) 🌳🍃🌳🍃🌳 ڪانال باغ تماشای خدا أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ @Baghetamashyekhoda
🦋 زن با وفا یکی از وزیران ثروتمند و متمکن مامون ، شخصی بنام اصمعی بود او می گوید : 👇 روزی به شکار رفته بودم که در بیابان بی آب و علف گم شدم به شدت تشنه و بدنبال گریز از مرگ بودم که خیمه ای در وسط آن بیابان دیدم بطرف آن خیمه رفتم و در آنجا زن جوان و زیبائی دیدم 🌺 سلام کردم و از او تقاضای آب کردم رنگ از صورتش پرید و گفت : در خیمه آب هست ولی از شوهرم اجازه ندارم که بتو بدهم ، اما مقداری شیر برای نهار دارم که آن را بتو‌ می دهم شیر را به من داد و من آن را نوشیدم و به استراحت پرداختم طولی نکشید که از راه دور کسی پیدا شد که بسوی خیمه می آمد . 🦋 زن تا متوجه او شد برخاست و ظرف آب را برداشت به انتظار ایستاد در این لحظه دیدم پیرمرد سیاه ولنگی که شوهر این زن بود نزدیک شد و‌ از شتر پیاده شد زن با عجله دوید و از شوهر استقبال کرد ‌و پاهایش را شستشو‌ داد ، اما هر چه زن بیشتر به او محبت و احترام می کرد آن مرد با بدخلقی و تندی جبران می کرد و تمام خستگی خود را نثار آن زن می کرد و هر چه زن به نرمی با او حرف می زد او با خشنونت جواب می داد ! 🌺 من نتونستم این وضع عجیب را تحمل کنم و حاضر شدم از سایه زیر خیمه برخیزم و زیر آفتاب سوزان قرار گیرم اما این صحنه را نبینم چون از خیمه بیرون رفتم آن مرد به من بی اعتنائی کرد ، اما زن دوید و مرا احترام و بدرقه کرد به زن گفتم : حیف از جوانی و زیبائیت نیست که در اختیار این مرد گذاشته ای ؟ او نه جوان است ، نه زیبا ، نه پول دار و نه اخلاق خوب چرا در مقابل او تواضع و احترام می کنی ؟ 🦋 زن جوان با شنیدن این حرف ، سخت بر آشفت و گفت : 👇 افسوس بر تو که با اینکه وزیر مملکت هستی میخواهی محبت همسرم را از دلم بزدائی ! و سخن چینی می کنی ! 🌺 اصمعی می گوید : من که از این سخنان سخت متحیر شده بودم‌ با نصیحت او روبرو شدم که گفت : روایتی از پیامبر صلی الله شنیده ام که آنحضرت فرموده اند که نصف ایمان شکر و نصف دیگر آن صبر است سپس گفت : 👇 🦋 دنیا چه خوب و چه بد ، چه تلخ و چه شیرین ، می گذرد و مهم آنست که انسان با ایمان بمیرد دنیا پل رسیدن به آخرت و سرای همیشگی است 🦋🌺🦋🌺🦋 ڪانال باغ تماشای خدا أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ @Baghetamashyekhoda
تحمل زجر سوختن 🦋 در خبر ا‌ست که حزبیل که تابوت ، برای مادر موسی ساخت یکصد سال ایمان داشت ولی ایمان خود را پنهان کرده بود و چون موسی بر ساحران غلبه کرد ایمانش را ظاهر ساخت 🌸او دختری مومنه داشت که آرایشگر دختران فرعون بود . روزی در حالیکه مشغول شانه کردن موی سر یکی از دختران فرعون بود شانه از دستش بر زمین افتاد ، او خم شد و شانه را برداشت و گفت : بسم الله ، الله اکبر لعنت بر کسی که خدا را نشناسد. دختر فرعون گفت : پدرم را می گوئی ؟ گفت : خیر ، بلکه خدائی را می گویم که آفریننده پدر تو است . دختر فرعون گفت : این را به پدرم می گویم . گفت : بگو دختر برخاست و سیلی محکمی بصورت او زد و دستور داد او را نگه داشتند و فورا نزد پدرش رفت و جریان را برای او تعریف کرد ، فرعون دستور داد آن زن و فرزندانش را حاضر کردند و از او پرسید . خدای تو کیست ؟ زن با ایمان گفت : خداوند عالمیان گفت : دست از عقیده ات بردار تا زنده بمانی گفت : هزار جان فدای عقیده ام ، فرعون دستور داد تنوری از مس آوردند و آتش در آن انداختند . آن زن گفت : اگر مرا سو زاندید استخوانهایم را زیر خاک پنهان کنید . فرعون پذیرفت آنگاه دستور داد سه فرزند او را یکی پس از دیگری در آن آتش انداخته و 😔 سوزاندند و چون نوبت به فرزند شیر خواره اش رسید به زبان آمد و گفت : مادر صبر کن که حق با تو است سپس آن کودک و مادرش را نیز سوزاندند در حالیکه او دست از ایمان خود بر نداشت 🦋🦋🦋🦋🦋 ڪانال باغ تماشای خدا أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ @Baghetamashyekhoda
💐🌼💐🌼💐 🌼💐🌼💐 💐🌼💐 🌼💐 💐 💐شخصی نقل می کند که با یکی از دوستانم 🙎‍♂ سفری در بیابان حجاز کردیم و راه را گم‌ نمودیم 🌼 آنگاه از دور خیمه ای دیدیم و خود را بدانجا رسانیدیم و سلام کردیم زنی 🧕 از میان خیمه پاسخ داد و پرسید که شما کیستید گفتیم : راه را گم کرده ایم و به ناچار اینجا آمده‌ایم ✨زن 🧕 گفت صبر کنید تا درون خیمه را برای پذیرایی شما آماده کنم و پس از پهن کردن فرش ما را به درون دعوت کرد و 💐گفت بنشینید تا پسرم 🧑‍🦱بیاید ما نشستیم و می دیدیم آن زن 🧕 مرتب پرده خیمه رو بالا میزد به بیابان نگاه می کند و انتظار فرزندش را دارد 🌼یک باره گفت کسی از دور می آید بعد گفت شتری 🐫که می آید ، شتر 🐫فرزند می باشد ولی کسی ، بر آن سوار است پسرم نیست ✨طولی نکشید که سوار نزدیک شد و گفت ای امّ عقیل خدا تو را در مرگ پسرت 🧑‍🦱 عقیل صبر دهد زن پرسید چه شد که پسرم از دنیا رفت 💐سوار گفت : در کنار چاه آب ، شتران 🐫🐫 به هم هجوم آوردند و او را در چاه افتاد و مرد 😔 🌸زن 🧕 گفت : اکنون پیاده شو و از این مهمانان پذیرایی کن گوسفندی 🐑 به آن مرد داد و آن را ذبح کرد و غذایی برای آنان حاضر نمود و ما خوردیم و از صبر و تحمل آن زن در تعجب بودیم 😟 ✨ بعد از غذا آن زن 🧕 نزد ما آمد و گفت آیا هیچ ‌کدام ‌شما از قرآن ❤️ چیزی می‌داند من گفتم آری 💐زن 🧕 گفت چند آیه برایم بخوان تا بدین وسیله ، خاطر خود را در مرگ پسرم تسلی بخشم 🌷 من این آیات 👇 سوره بقره ، آیه ۱۵۵ و ۱۵۶ را تلاوت کردم: 🌼زن 🧕پرسید: آیا این آیات در قرآن است گفتم آری پس شکر خدا به جای آورد چند رکعت نماز خواند و دست به درگاه خدا برداشت و گفت : ✨خدایا آنچه تو فرمانداری من انجام دادم پس آنچه به صابران وعده داده ای نصیبم کن 💐 آنگاه گفت : اگر کسی در این جهان برای دیگری باقی می ماند و من می گفتم پسرم 🧑‍🦱 برای رسیدگی به کارهای من خواهد ماند 🌼 ما بر خاستیم‌ و از خیمه بیرون رفتیم این در حالی که به یکدیگر می گفتیم که در تمام عمر خود کاملتر از این زن 🧕 ندیده ایم 💐🌼💐🌼💐 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
یکی از خلفای بنی عباس در اثر عصیان و تخلف اهالی بلخ ، آن شهر را مورد غضب 😡خود قرار داده ، شخصی را از بغداد به آنجا فرستاد تا از آنها انتقام بگیرد مامور خلیفه وارد شهر بلخ شد . و دستور داد آن مردم پول گزافی به عنوان جریمه و مالیات بپردازند ولی آن‌ها قادر بر پرداخت آن مبالغ نبودند و لذا زنان خود را نزد زن حاکم فرستادند تا او وساطت کند که مامور از آنها بگذرد زن حاکم بر آن ها رقت نمود. و پیراهن گرانقیمتی که داشت و مرصّع به جواهرات گوناگون بود، و قیمتش بیش از مالیات و جریمه تعیین شده بود، به زن ها داد و گفت آن را به جای مالیات و جریمه به مامور خلیفه بدهند، و آنها چنین کردند چون مامور آن پیراهن را نزد خلیفه در بغداد برد و جریان را تعریف کرد ، خلیفه شرمنده شد. و گفت: این صحیح نیست که زنی 🧕از رعیت های من کریم تر از من باشد!!! لذا فوراً به آن مامور دستور داد به شهر بلخ بازگردد و پیراهن را باز پس بدهد و مالیات را ببخشد... و از تخلف آنها بگذرد مامور به بلخ بازگشت و پیراهن را به همسر حاکم داد !!! آن زن پرسید: آیا چشم 👁خلیفه بر این پیراهن افتاده است؟ مامور:گفت آری زن گفت : من پیراهنی را که چشم 👁 نامحرم بر آن افتاده باشد نمی پوشم. پس پیراهن را فروخته و با پول آن مسجد جامع بلخ را بنا کرد، ومابقی آن را برای تعمیرات آن وقف نمود. @Baghetamashyekhoda 💐باغ تماشای خدا 🌼🌼🌼🌼🌼 ( تحفه الواعظین )
🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌼بانوی مستجاب الدعوه @Baghetamashyekhoda 🍃 ذوالنون مصری گفت : با قافله ای در بیابانی می رفتیم و بانوی 🧕صالحه ای در کاروان همراه ما بود 🌼در بین راه دزدان به قافله حمله کردند و به غارت اموال مشغول شدند 🍃 مردم از ترس به گریه 😭 افتادند اما آن زن 🧕شروع به خندیدن کرد من به او گفتم همه مردم می گریند و تو می خندی ؟ گفت خنده ام از آن است که اینان از مخلوقی می‌ترسند که 🌺 دارند 🌼گفتم برای این بلا دعا کن که خدا فرموده : 👇 ادعونی استجب لکم ❤️ 🍃 سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت ای که آسمان را بدون پایه استوار کردی و به حق آنچه از من میدانی( مثل اخلاص و خداترسی) تسلط این دشمنان را از ما سلب کن 🌼در این هنگام ابری☁️ ظاهر شد هوا سرد شد باران ⛈ زیادی بارید 🍃 و دزدان که در حال رفتن بودن اسب ها🐎 و شتر هایشان 🐫 در آب فرو رفت به طوری که نزدیک به هلاکت شدند 🌼 آنها فریاد زدند که کسی که در میان شما هست و با او ما گرفتار شدیم ؟ برایمان دعا کند این بلا شود و 🍃 ما هم قول می دهیم همه را به شما برگردانیم 🌼 من به آن زن 🧕 گفتم برای رفع گرفتاری آنها بنما و ناگهان ابر شکافته شد و خورشید🌞 نمایان گشت و تاریکی برطرف شد و آن دزدان اموال کاروانیان را تماماً پس دادند و رفتند @Baghetamashyekhoda 🌼🍃🌼🍃🌼
🌹🌼🌹🌼🌹 🌼🌹🌼🌹 🌹🌼🌹 🌼🌹 🌹 🌼 شعوانه نام بود خوان که صدای خوب و دل انگیزی داشت و در مهم عیش و نوش بصره او را دعوت می‌کردند ، و او از این راه بسیاری به دست آورده بود . و کنیزکانی خریداری کرده و آنها را تعلیم داده بود و از آنها نیز برای همین منظور استفاده می کرد 🌼روزی با گروهی از از کوچه ای می گذشت . از خانه‌ای صدای شنید 🌼 یکی از را به درون آن خانه فرستاد و دستور داد خبری از آنجا برایش بیاورد کنیز داخل خانه شد اما نگشت 🌼کنیز دوم را فرستاد اما او باز هم بازنگشت 🌼کنیز را فرستاد و بازگشت و گفت این گناهکاران است 🌼 شعوانه خودش به درون خانه رفت تا آنچه شنیده بود ببیند در آنجا دید که نشسته و جمعی دور او را گرفتند و آن واعظ آنها را می کند و از خدا و دوزخ بیم می‌دهد آنها همه به حال خود می گریند 🌼 وقتی شعوانه وارد شد آن واعظ این آیه را درباره کنندگان روز قیامت تلاوت کرد : 👇 🌹 - آیه ۱۰ ( آنان با این بهانه های کودکانه نه تنها تو را ) بلکه قیامت را تکذیب نمودند و ما هم برای هر که قیامت را انکار و تکذیب کند آتشی افروخته آماده کرده ایم 🌹 فرقان-آیه ۱۲ که هر گاه آتش آنان را از راه دور ببیند، از آن آوای خشم و خروش بشنوید 🌹 فرقان - آیه ۱۳ و چون آنان را زنجیر شده در جایی تنگ از آن آتش در افکند در آن جا فغان و واویلا بر آرند و مرگ خویش را بخواهند 🌼شعوانه چون این را شنید دگرگون شد و به رو کرد و گفت آیا اگر من کنم خدایم می آمرزد 🌼واعظ گفت : آری اگر توبه کنی خدا تو را می آمرزد اگرچه گناهانت مانند گناه شعوانه باشد 🌼شعوانه 😭 گفت من شعوانه ام و دیگر نخواهم کرد واعظ بار دیگر او را به و اظهار دعوت کرد و به خداوند امیدوار ساخت
🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 🌸بانوی_زیرک @Baghetamashyekhoda 🌼شخصی منحرف و متقلبی در بصره بود که ادعاهای عجیبی داشت مریدانی را در اطراف خود جمع کرده بود. 🌸روزی نشسته بود یک باره گفت : چخ چخ !!! مردم گفتند : یعنی چه؟ گفت :سگی می خواست وارد مسجد الحرام شود که من دیدم و با گفتن آن کلمه او را راندم !! اطرافیانش او را تحسین کردند 👏 🌼یکی از افراد ساده لوح که این مطلب را شنید. داستان را برای همسرش 🧕 نقل کرد و گفت : از بصره آن چنان احاطه ای داشت که سگی را از ورود به مسجدالحرام مانع شد!!!😳 🌸همسرش گفت : چرا این آقای به این خوبی را دعوت نمی کنی؟ خوب است او و مریدانش را برای دعوت کنی. مرد پذیرفت و آنها را دعوت کرد. برنج و مرغ 🐓 مفصلی تهیه کردند. چون سفره انداخته شد، برای هرکس ظرفی آوردند که قدری در آن ریخته و مرغ روی آن گذاشته بودند. 🌼 در این وقت آن زن زیرک 🧕 به شوهرش گفت : من می خواهم برای آن آقا یک کامل بگذارم، تا احترام بیشتری به او کرده باشم. 🌸اما برای آنکه دیگران ناراحت نشوند، آقا را زیر برنج پنهان می کنم و همین کار را کرد ... 🌼چون ظرف غذا را برای آقا بردند ، او نگاهی کرد و دید که روی برنج همه مرغ است اما در ظرف او هم مرغی پیدا نیست پس فریاد زد و گفت : شما به من کردید، چرا برای همه مرغ آوردید و برای من نیاوردید ؟ 🌸زن 🧕 از پشت در گفت آقایی که از بصره را در مسجدالحرام میبینی چگونه را در زیر نمی‌بینی؟! و بدین گونه او را رسوا و شرمنده ساخت.😢 @Baghetamashyekhoda 🌸🌸🌸🌸🌸
✳️عروسی که از امام قول شفاعت گرفت 💠آیه: وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى انبیا/28 آنان، جز کسانی که خداوند از آنها رضایت دارد، شفاعت نمی کنند 💠حکایت؛ آقای مصطفی زمانی نقل می‏کند هر روز تعداد زیادی از مردم برای اجرای صیغه نکاح بدست امام خمینی نوبت می‏گرفتند، حضرت امام هم با کمال ملاطفت و مهربانی با آنها برخورد می‏کرد و در پایان نصیحت می‏فرمود که باهم بسازید و باهم خوب باشید، معمولاً در جریان خطبه یکی از آقایون طرف قبول و وکیل از جانب مرد می شد و امام هم از طرف دختر وکیل می شد. روزی جریان جالبی در این ارتباط پیش آمد، هنگامی که از دختری سوال کردند که آیا به بنده وکالت می دهید تا شما را به ازدواج این مرد درآورم؟ دختر در جواب امام عرض کرد: من شما را وکیل کردم در دنیا بشرط آنکه شما در آخرت از من شفاعت کنید، امام مقداری مکث و تأمل کرده و آنگاه فرمودند: معلوم نیست که من در آخرت بتوانم شفاعت کنم ولی اگر خداوند متعال به من اجازه شفاعت داد، از تو شفاعت خواهم کرد. مسلما این توفیق جالبی بود برای آن دختر خانم که توانست از حضرت امام قول شفاعت در آخرت را بگیرد. 📚 پی نوشت : با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل(خبرگزاری حوزه) @Baghetamashyekhoda
🌿حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگ‌بيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است. 🌺حضـرت بـرای او كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز می‌گشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟ 🌿گفتند: تا به‌ حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كرده‌اند تا به عنوان ، اعدام كنند 🌺خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم می‌كنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فی‌الارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. 🌿 پس حضرت موسی عليـه‌ السلام به الهی اقرار واز خواهش خود نمود. 📚 حكايت های گلستان ،ص ۱۶۱ @Baghetamashyekhoda
✨﷽✨ ❤️باغ تماشای خدا ✅با خاک نشینان ✍ﺭﻭﺯﻯ ﺍﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ (ﻉ) ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩﻯ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﻭ ﺧﺎﻙ ﻧﺸﻴﻦ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﻤﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺪﺗﻰ ﻃﻮﻟﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ. 💎ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩند :ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﻣﺘﮕﺬﺍﺭﻯ ﺣﺎﺿﺮﻡ، ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﻛﺎﺭﻯ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﮕﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ! 🤔ﺷﺨﺼﻰ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺒﺎ! ﺗﻮ ﻧﺰﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺﺧﺎﻙ ﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﻛﻮﺥ ﻧﺸﻴﻦﺁﻣﺪﻩ ﺍﻯ ﻭ ﻫﻤﻨﺸﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻯ ﻭ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻧﻴﺰ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﻛﻨﻰ ﺍﻭ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﺪﻣﺖ ﻛﻨﺪ... 😍ﺍﻣﺎﻡ ﻛﺎﻇﻢ (ﻉ) ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻳﻨﻰ ﻣﻦ ﻃﺒﻖ ﻛﺘﺎﺏ ﺧﺪﺍ (ﻗﺮﺁﻥ) ﻭ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ‌ﺍﻡ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻫﺎﻯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ، ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻭ، ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ (ﻉ) ﻳﻜﻰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻟﺎﺗﺮﻳﻦ ﺩﻳﻦ ؛ﺩﻳﻦ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﺯ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻓﺨﺮ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮش ﻛﻮﭼﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ. 👌ﺳﭙﺲ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ: ﻧﻮﺍﺻﻞ ﻣﻦ ﻟﺎﻳﺴﺘﺤﻖ ﻭﺻﺎﻟﻨﺎ ﻣﺨﺎﻓﺔ ﺍﻥ ﻧﺒﻘﻰ ﺑﻐﻴﺮ ﺻﺪﻳﻖ 🌿ﺑﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺳﺎﺯﻳﻢ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻮﻳﻢ. 📚ﺍﻋﻴﺎﻥ ﺍﻟﺸﻴﻌﻪ ﺝ 2، ﺹ 7 ‌‌http://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
📌 🔸زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. 🔹روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! 🔸مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد! 🔹زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . 🔸مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ 🔹مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! 🔺هر که باشد نظرش در پی ناموس کسان 🔺پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان 🔅"امام صادق علیه السلام فرمود: در زمان حضرت موسی-علیه السلام-مردی با زنی زنا کرد وقتی به خانه خویش آمد،مردی را با زن خود دید،آن مرد را نزد حضرت موسی آوردواز او شکایت کرد. درآن لحظه جبرئیل بر آن حضرت نازل شد وگفت:هر کس به ناموس دیگران تجاوز کند به ناموس خودش تجاوز کنند.حضرت موسی به آن دو فرمود:با عفت باشید تا ناموستان محفوظ بماند. 🔺بنابراین،مؤمن با غیرت هرگز به ناموس دیگران نگاه حرام نمی کند،چرا که نمی خواهد کسی به ناموسش نظر بد داشته باشد. https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✨﷽✨ 🦋 ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ کﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍء علیه‌السلام ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﮐﻴﺴﺖ!؟ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ، ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ شب‌های ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ‏ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ‏ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیه‌ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽﺷﺪ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ که ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ که ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیه‌ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ که ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ می‌برد ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ می‌شود ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ می‌شود که ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ!؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮشه‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﯾﺎ ...!!!؟؟ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ که ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽﮔﻮید: 💚 ﺍﻣﺎ همهٔ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ که ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺷﻨﻮﻧﺪ که ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩلﻧﻮﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ✨ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ✨ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎء ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ↫◄ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ آﻗﺎ ﻧﺎﻣﻴﺪند سال‌ها ﺑﻌﺪ ﻫﻢ که ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ بہ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیه‌ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻓﻌﻠﯽ بہ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ دوﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ↫◄ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﯾﺪ ﺍﺩﺏ ﻧﺴﺒﺖ بہ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ‏ ﯾﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻴﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮﯼ ﭘـﺪﺭ ﻭ ﻣـﺎﺩﺭﻣـﻮﻥ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✍️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می‌گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ. 📚 کیمیای سعادت، جلد اول @Baghetamashyekhoda
📕داستانی بسیار جالب و آموزنده ! روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند. ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است. استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم. به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم. شیخ گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد.. و محمد ، چون ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی! تنها راه میانبر و بدون چاله ، به سمت موفقیت است! https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
❤️باغ تماشای خدا ✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9 ‎‌‌‌
💚داستان مرتاض هندی و امام زمان عج! . استاد ما حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم 👇 💚آیت الله کشمیری می‌فرمود در یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. 💚مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود این این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. 💚ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک 💚آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س) 💚به مرتاض گفتیم، محمد فرزند . دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟ 💚اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن به مرتاض گفتیم این زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🌹روزی روزگاری حدود 50 ساله ای بود که در های اطراف کربلا و جاده ای که از نجف به سمت کربلا می آید زندگی می کرد . 🌹بعضی ازمردمان مسلمان مانند کشور ایران،ترکیه،افغانستان و..... چند روز قبل از امام حسین علیه السلام یعنی اربعین حسینی از نجف اشرف به سمت کربلا ی معلا با پای پیاده به راه می افتد. 🌹این مرد در یکی از روز هایی که مردم روستا یا عشیره یشان به امام حسین خدمات می رساندند برای خوردن به یکی از موکب های اطراف رفت . 🌹 پسری که چای می ریخت به او زد و گفت تو نباید بخوری برو زود برو برای ما زشت است که تو چای از موکبمان بخوری زود دور شو. 🌹پیرمردی که صاحب موکب بود این اتفاق را دید و آن مرد راصدا زد و گفت:می خواهی کمک کنی ؟؟؟ آن مردهم گفت باشه 🌹 پیر مرد گفت 2کیلو شکر بخر این مرد به راه افتاد . حالا (چرا آن پسر به این مرد زد چون این مرد هر کار که فکرش رابکنید کرده بود) 🌹دو کیلو را خرید در راه موکب مانده به موکب آن پیر مرد مردی از موکب های دوروبر می کرد که این آقا برای آنها شکر خریده شکر را از مرد کشید و 🌹به بقیه گفت: اینم شکر دیگه بهانه ای ندارید.....        مرد نشد به آنها بگوید که این دو کیلو برای آن موکب است پس تصمیم گرفت برود و دو کیلوی دیگر بگیر .... 🌹به افتاد تا برود دوکیلو را بگیر که احساس کرد سینه اش شده ونفسش بند آمد و بر زمین افتاد مردم دورش جمع شدند ولی کار تمام شد.......                                                                 🌹میدیدم که مردم دور من جمع شده اند روحم در ها معلق بود ........           کسی زیر تابوت یک گناه کار را نمی گرفت 🌹 مرد کارگر تابوتم را تا قبرم آوردند کنار قبر دو مرد نه نبودند اما بسیار زشت بودند و یک بر دست هرکدامشان بود ناگهان یک نورانی جلو آمد (فهمیدم که امام حسین ع بودند) به آن دو زد که بارفیق من چه کار دارید برید کنار .... 🌹آن دو به امام گفتند: اما این مرد هر که بگویید کرده ..... امام:نه اشتباه می کنید این مرد کیلو برای من شکر خریده به ازای هر کریستال شکر از گناهانش کم کنید....... 🌹   ی برزخی : جان شما امام هستید تا کیلو برای زوار من شکر خریده به ازای هر شکر از گناهانش کم کنید.......   ی برزخی :آقا جان شما امام هستید 🌹 تا گفتید از گناهانش کم شد اما این مرد انقدر گناه کرده که باز هم است..... امام :این مرد نیت کرده بود دیگر بخرد به هرکریستال از گناهان اوکاسته شود......     باز هم کفاف نمی دهد.......دیدم که امام دست زیر عبا برد و گفت:برای ی گناهانش 🌹چقدر دیگه نیاز داره بگو  خودم بدم....... پس از این امام گفت تو باید از اول شروع کنی من خریدم کاری نکن در قیامت پشیمان باشم...... ❤️چقدر است دو عالم........ تمام                                                                   یاعلی https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🔘 داستان کوتاه 🌺 شاد یکی از باحجاب بوده همیشه به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند . به همه کارگران و معماران اعلام کرد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با کار کنید و در حال کار با یکدیگر و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. 🌼 او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من شما را دو برابر مى دهم .. 🌺 هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود در باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و 🌼 یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و 🌺 شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند بیمار شده لذا به عیادت او رفت.. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان میشد. 🌼 مادرش که از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش گوهرشاد برساند . وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. 🌺 او موضوع را به گفت و منتظر العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با گفت: 🌼این که نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید کار صورت بگیرد . 🌺یکى اینکه من چهل روز توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت را به جاى آور. و 🌼شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن. 🌺جوان وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و نماز در مسجد شد به امید اینکه نماز هایش و وصال همسری زیبا بنام باشد . 🌼روز گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده باشد . 🌺 به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . 🌼 عاشق که ابتدا با گوهرشاد به پرداخته و حالا پس از چهل روز نماز او را شیرین کرده بود جواب داد : به شاد خانم بگوید :👇 از شما ممنونم و اینکه من دیگر نیازى به با شما ندارم. 🌺 گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق نبودى ؟؟ 🌼جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را و بى تاب کرد هنوز با حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون به عشق مى تپد و جز او نمى خواهم . 🌺 من با مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از شاد هم هستم که مرا با آشنا کرد و او باعث شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و 🌼آن جوان شد پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم و درسش را ادامه داد و شد یک کامل و او کسی نیست جز الله شیخ محمد صادق همدانی. 🌺 خانم (همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است . ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─ ☀️ به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 🌼ﺷﺒﻲ " محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ . 🌺ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . 🌼ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ! 🌺ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ .. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 🌼ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﯼ !!.... ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ ! 🌺"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 🌼ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ ! 🌺ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ " ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! 🌺ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " " ﻭ " " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ . 🌼ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! 🌺 ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ . 🌼ﻭ ﻓﺮﺩﺍ #ﺻ ﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ... ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ " " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!... 🌺ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ! ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " " ﻭ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻣﺎ..... 🌼 ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﮕﯿﺮﯼ... ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ : 🌺ﻫﺮ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ... 🌼 "ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ره" 🌼 ╭═⊰🍃❣❣🍃⊱━╮ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9 ╰═⊰🍃❣❣🍃⊱━╯ 🔺 نشر _ مطالب _ صدقه جاریست 👆
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 🌹روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند. ناگهان بر سر اختلاف پیدا کردند و کار به کشید. یکی از آن ها از سر سیلی محکمی توی گوش دیگری زد. 🌹دوست سیلی خورده ؛ خون سرد روی های بیابان نوشت: امروز دوستم بر چهره ام سیلی زد . 🌹آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند 🌹ناگهان پای که سیلی خورده بود لغزید و داخل افتاد و چون بلد نبود نزدیک بود شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . 🌹 فرد نجات یافته به سختی و روی سنگی نوشت: امروز دوستم مرا نجات داد . 🌹 دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو مرا روی های بیابان نوشتی اما امروز به روی سنگ نجات دادنت را کردی ؟ 🌹 زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد باید روی های صحرا بنویسیم تا باد های آن را کنند. ولی وقتی کسی به ما میکند باید آن را روی بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد👌 🔴 به ما بپیوندید 👇 ╭═⊰🍃❣❣🍃⊱━╮ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9 ╰═⊰🍃❣❣🍃⊱━╯
🌹روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست 🌹متعجب به گفت که دیروز ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب میکنی؟ 🌹مادر گفت: 👇 ، همسایه ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها نباشد، 🌹درحالی که نیازی به آن ندارم، ولی داشتم وانمود کنم که نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، برای آنها آسان باشد، و نشوند. ❣کانال باغ تماشای خدا ↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🖤🥀🖤 🕯 روایت خواندنی از امام دهم علیه‌السلام 💠 صدایش می‌لرزید. سخت ترسیده بود. به چهرۀ امام نگاه کرد و گفت: «خانه و زندگی‌ام را به شما می‌سپارم». 🦋 آرام نگاهش کرد: «یونس! چه خبر شده؟» یونس درمانده گفت: «وزیر خلیفه ؛ گران‌بهایی را به من داده بود برای حکّاکی. داشتم کار می‌کردم که ناغافل شکست و نصف شد. باید فرار کنم». 💍 امام علی‌بن‌محمد گفت: «آرام باش. برگرد خانه‌ات. ان‌شاءالله درست می‌شود». می‌دانست علم آسمان‌ها و زمین پیش امام است. دلش هنوز نگران بود، اما «چشم» گفت و برگشت به خانه. فردا وزیر او را خواست: «میان همسرانم دعوا شده! برو آن‌ را که به تو سپرده بودم، نصف کن و با آن، دو بساز؛ مثل هم. مزدت هم دوبرابر!» ➖➖➖➖➖ ❣کانال باغ تماشای خدا ↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9