#پارت_آینده
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی
اشک روی گونم ریخت
_عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه
شرمنده سرش رو پایین انداخت
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته
_من بر نمی گردم
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی
https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت7 💕اوج نفرت💕 سر کلاس نشستیم، استاد شیبانی بر عکس استاد امینی مهربون و با گذشته، با لبخند به
#پارت8
💕اوج نفرت💕
هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم، که گفت:
_من امشب مهمون دارم، باید برم خونه باغ.
مضطرب پرسیدم.
_شب نمیاید?
_اگه مهمون هام نرن، نه، نمی تونم بیام.
کامل سمتش برگشتم. اب دهنم رو قورت دادم.
_من می ترسم.
دنده رو عوض کرد، از تو اینه به پشت سرش نگاه کرد.
_چاره ی دیگه ای ندارم.
_خب مهمون هاتون رو بیارید خونه.
نیم نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید.
_مهمونم، احمدرضا و مادرشه.
روی صندلی ماشین وا رفتم، ناخواسته چشم هام رو بستم. یاد روز های خوبم افتادم. به علاقه ای که بینمون ناکام مونده بود فکر کردم.
ولی فقط بود، و دیگه نیست، عمو اقا دستش رو روی سرشونم گذاشت.
_خوبی؟
ملتمس نگاهش کردم.
_عمو آقا من می ترسم.
_از چی? من به خاطر تو این خونه برات خریدم که کسی نفهمه پیش منی، چون به خونه باغ همه رفت و امد دارن.
_از کابوسم می ترسم. اگه شما نباشید تا صبح نمی تونم بخوابم.
کمی فکر کرد و گفت
_به دوستت بگو بیاد پیشت.
با تعجب گفتم.
_پروانه!
_آره عزیزم.
_آحه شما گفتید که حق ندارم با دوستام رفت و امد کنم!
_این یه بار ایراد نداره.
باورم نمی شه عمو اقا این اجازه رو بهم داده. گوشیش رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم.
پروانه با تردید، که به خاطر شماره ی جدید بود جواب داد.
_بله!
_سلام، منم پروانه.
_وای، مردم نگار، ترسیدم گفتم این شماره کیه.
_ببخشید. کارت داشتم.
_جانم بگو.
_من امشب تنهام،میای خونه ی ما?
کمی سکوت کرد و گفت:
_بزار برم خونه، اگه سیاوش نباشه میام.بابام کاری نداره ولی اون گیر می ده.
_پس بهم خبر می دی?
_اره، اگه بیام کلی خوش میگذرونیم. تا صبح باید از زندگیت برام بگی.
لبخند تلخی زدم، بیچاره نمی دونه شنیدن زندگی من حالش رو خراب می کنه.
_باشه. اجازه بده بهت میگم.
_تا نیم ساعت دیگه بهت جواب میدم.
_دستت درد نکنه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم روی داشبورد گذاشتم.
عمو اقا بدون معطلی گفت:
_اجازه ی چی؟
اگه بهش بگم مطمعنن نمی زاره بگم.
_میگه تو هم بیا خونه ی ما.
_بگو نه.
سکوت کردم تن صداش رو کمی عصبی کرد.
_شنیدی نگار.
_بله. چشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت8 💕اوج نفرت💕 هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم، که گفت: _من امشب مهمون دارم، باید برم خونه باغ
#پارت9
💕اوج نفرت💕
عمو آقا خیلی در حقم خوبی کرده و مثل یه پدر برام بوده. همونقدر مهربون، همونقدر سختگیر، همونقدرحساس.
به چهرهش نگاه کردم. دوست ندارم ناشکری کنم. محبت های پدرو مادرم رو هم فراموش نکردم. اما اگه واقعا پدرم بود، هیچ کدوم از این اتفاق ها برام نمی افتاد.
به خونه رسیدیم اخرین صدای تلفن خونه رو شنیدم و قطع شد.
کفشم رو درآوردم و سمت گوشی رفتم.
_کی بود?
نگاهی به شماره انداختم.
_پروانه.
کتش رو روی چوب لباسی بالای جاکفشی اویزون کرد.
_زنگ بزن بهش ببین میاد.
فوری شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_الو سلام.
_سلام عزیزم، میای؟
_اره نیم ساعت دیگه میام. فقط دعا کن سیاوش سر نرسه، که نمی زاره.
_برات شر نشه، بالاخره فردا که می فهمه.
_فردا بهش میگم به تو چه، بابا اجازه داد.
از لحنش خندم گرفت.
_نگار شام چی دارید?
_هنوز نذاشتم، تو بگو چی همون رو بزارم.
_شام مهمون من، هیچ کاری نکن خودم میام.
_نه عمو آقا ناراحت میشه.
_تو چی کار داری بهش میگی.
_آخه من باید همه چی رو بگم.
_چرا?
_حالا بیا حرف می زنیم.
_باشه، خداحافظ.
_خداحافظ.
_الو الو الووووو...
_چی شد.
_پلاکتون چنده?
_دو،ترسیدم دختر
با صدای بلند خندید
_نترس شجاع باش.
_پلاک دو، طبقه ی دو
_واحد چند
_هر طبقه یه واحده.
_باشه.
بدون خداحافظی مجدد قطع کرد. خدا کنه جلوی عمو آقا اینجوری نخنده، وگرنه برای همیشه از معاشرت باهاش منع میشم.
پروانه تنها کسیه که تو این مدت اجازه داشتم تو محیط دانشگاه باهاش حرف بزنم، شاید این به خاطر حجاب خوبشه.
گوشی رو سر جاش گذاشتم. عمو اقا با سینی که دو تا لیوان چایی توش بود و ظرف بیسکوییت کاکائویی کنارش، از اشپزخونه بیرون اومد. چایی رو روی میز گذاشت و به من نگاه کرد.
_لباست رو عوض کن بیا چایی بخوریم.
_چشم الان میام.
سمت اتاقم رفتم تمام وسایل هام مثل اتاق مرجان بود. من هیچ وقت حسرت اتاقش رو نخوردم، ولی چیدمان اتاقم خبر از این می داد که عمو اقا فکر کرده من حسرت اتاق مرجان رو داشتم. تمام وسایل های اتاقم رو شبیه مال اون خریده.
روز های اولی که به شیراز اومده بودم، البته جدایی از یک ماهی که دست و پام توی گچ بود. جلوی عمو آقا با حجاب بودم. ولی بعدش ازم خواست راحت باشم. اوایل خیلی برام سخت بود، ولی رفتار عمو آقا طوریه که واقعا انگار پدرمه.
لباس هام رو اویزون کردم. گل سرم رو باز کردم دوباره روی سرم مرتب بستم. وارد حال شدم. عمو آقا حواسش به روزنامه ی دستش بود. به اشپزخونه رفتم. دست و صورتم رو شستم و با دستمال کاغذی خشک کردم. کنارش نشستم و لیوان چاییم رو برداشتم.
_میاد?
_بله، گفت تا نیم ساعت دیگه میاد.
_خودت گفتی انقدر زود بیاد.
_نه مثل اینکه برادرش موافق نیست. از پدرش اجازه گرفته، از غیبت برادرش استفاده کرده، داره میاد.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، دوباره به روزنامه نگاه کرد.
_پاشو شام درست کن.
_شما برای شام می مونید?
صفحه ی روزنامه رو عوض کرد
_نه من میرم خونه باغ.
حس کنجکاویم فعال شد
_نگفت چی کار دارن?
_کی?
نگاهم رو به فرش دادم و اروم لب زدم.
_مهمون هاتون.
_اهان،نه فقط گفت داریم میایم.
پارت اول
https://eitaa.com/Baharstory/18878
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت_آینده
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی
اشک روی گونم ریخت
_عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه
شرمنده سرش رو پایین انداخت
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته
_من بر نمی گردم
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی
https://eitaa.com/Baharstory/18878
#پارت407
با دهن باز نگاهش می کردم. به خودم اومدم و گفتم:
-قسمتتون این بوده دیگه!
به زمین نگاه کرد و گفت:
-اگه سرش می خورد به زمین یه طوریش می شد!
نمی دونم چرا دلم براش می سوخت.
- پدرجون، پاشو بریم من براتون غذا گرم کنم.
- به ترش گفتم که اشتها ندارم.
- دو تا قاشق که بخورید اشتهاتون باز می شه.
از جام بلند شدم و گفتم:
-اون اتفاقات هم گذشته، گذشته ها گذشته، باید گذشته رو تو گذشته گذاشت و زندگی کرد.
با بالای چشم نگاهم کرد. اگر بیشتر از اونجا می موندم، حتما یه چیزی بهم می گفت که باعث ناراحتیم بشه. پس از موندن جایز نبود. سریع به طرف در سالن رفتم.
نگاهی به حنا انداختم. پستونکش از دهنش افتاده بود. به آشپزخونه رفتم. غذا رو تو مایکروویو گذاشتم و دکمه هاش رو تنظیم کردم. در سالن باز شد و بهرامخان وارد خونه شد.
-پدر جون، تا دست و صورتتون رو بشورید، غذا آماده است.
نگاهم کرد و غرغر کنان گفت:
-بهش می گم نمی خورم، دستور دست و صورت شستن برام صادر می کنه.
راهی طبقه بالا شد. سینی گذاشتم و غذا رو توش چیدم و به طبقه بالا رفتم. چند تقه به در زدم.
-پدرجون!
جوابی نشنیدم.
-من اومدم تو.
صدایی نیومد.
-اومدما.
سینی رو روی زمین گذاشتم و دستگیره رو کشیدم و از لای در توی اتاق رو نگاه کردم.
-پدرجون.
روی تخت دراز کشیده بود و دستش رو زیر سرش گذاشته بود. با اخم نگاهم کرد.
- گفتم نمی خورم.
در رو کامل باز کردم و سینی رو برداشتم و وارد اتاق شدم. سینی روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم:
- من به خاطر شما نمی گم، به خاطر خودم می گم. اگه سیمین فردا بیاد و ببینه من به شوهرش غذا ندادم، کله منو می کنه. عروس بی کله هم که به درد کسی نمی خوره.
با گوشه چشمی نگاهم کرد و گفت:
- همین جوریشم بی کله هستی.
یکم مکث کردم و گفتم: کسی مجبورم نکنه بی کله گی نمی کنم...برای چی برای آرش زن گرفتید؟
نشست.
- دکتر گفت تخمدانهای تو کاملا فلج شده، گفت خودتونو گول نزنید، بچه ای در کار نیست. اون قرصی که تو خوردی ممکن بود قلبتو فلج کنه مغزتو فلج کنه ممکن بود کلیه ات رو از دست بدی ولی این طوری شد. این خونه نیاز داشت که زندگی بگیره، الانم مگه برات بد شده؟
- یه سال از زندگیم هدر رفت.
- تقصیر خودت بود، می موندی زندگیتو جمع میکردی. همون کاری که مادرم کرد، سیمین کرد. خودت گفتی طلاق می خوام. گفتم بزار بره ببینه هیچ خبری نیست. آرش نفهمیده بود، ولی من خوب می دونستم که تو جزو اون دسته از آدم هایی هستی که باید همه چیز رو خود امتحان کنی. رفتی، دیدی هیچ خبری نیست، برگشتی.
پاهاش رو از تخت آویزون کرد و گفت:
- توی این ماجرا همه به کام دلشون رسیدند. فقط یکم به همه سخت گذشت. آرش به عشقش رسید و تو مادر یه بچه شدی، نوشین پولش رو گرفت و رفت و منم مصاحب یه نوه شدم. دلم می خواست پسر باشه، اما دختر شد. عیبی نداره، مهم اینه که خانواده من دور هم جمعن!
-اگه نوشین برگرده و بچه اش رو بخواد چی؟ حضانت بچه تا هفت سالگی با مادرشه!
- غلط کرده! اون معامله کرد. در ازای یه بچه پول گرفت. بخواد همچین غلطی بکنه، سفته ازش دارم، می زارم اجرا. اون وقت می خوام ببینم می تونه از توی زندان حضانت نوه منو بگیره.
- ولی اون اگه بخواد حنا رو ببینه، حقشه!
- اون موقعی که کلی برگه رو اینجا امضا کرد و حضانت دختری رو که زاییده بود، میداد به ارش، از حقش گذشت. تو هم برو بچه ات رو بزرگ کن براش مادری کن و به این چیزا هم اصلاً فکر نکن.
به طرف در رفت و گفت:
- اون یه سالم تقصیر خودت بود. من کاری رو کردم که تو خواستی. می موندی و زندگیتون نگه می داشتی.
حرصم گرفته بود.
-یه موقع خودتون رو مقصر ندونید!
به طرفم برگشت.
-اره، من مقصرم، اما میدونی کجا؟ اونجایی که می گفتم باید به تو بگم که می خوام چیکار کنم و عقلمو دادم دست آرش. دو تا قطره اشک میریختی و بالاخره کوتاه می اومدی.
به طرف در چرخید و از در خارج شد. از اتاق خارج شدم. در سرویس بسته بود و صدای آب ازش می اومد. بحث با بهرام خان فایده ای نداشت. شاید اون راست می گفت و من هم مقصر بودم.
به طرف راه پله رفتم و به سالن برگشتم. حنا رو برداشتم و به اتاق خودم رفتم.
آرش خواب بود. پتو رو روش تنظیم کردم و حنا روی توی گهوارش خوابوندم و خودم کنار آرش دراز کشیدم.
روز پر التهابی بود و فردا که سیمین مرخص بشه، حسابی کار داشتم. پس باید می خوابیدم و تجدید قوا میکردم. ولی داستان بهرام خان تو ذهنم رژه می رفت و اجازه خواب رو از چشمم گرفته بود. واقعا مقصر این همه ماجرا کی بود؟
بهار🌱
#پارت9 💕اوج نفرت💕 عمو آقا خیلی در حقم خوبی کرده و مثل یه پدر برام بوده. همونقدر مهربون، همونقدر سخ
#پارت10
💕اوج نفرت💕
_دست دست نکن، بلند شو شام درست کن،
یکی از قول هایی که بهش دادم اینه که هیچ وقت دروغ نگم. الانم نمیتونم ازش پنهان کنم چون بابت یه پنهون کاری کوچیک خیلی عصبی میشه. هم به خاطر زحماتی که بی دریغ برام میکشه، هم خیلي ازش حساب می برم. پس میگم.
_پروانه گفت شام درست نکنم. گفت خودش یه چی میاره.
از بالای عینک چند ثانیه ای نگاهم کرد
_نباید قبول می کردی، از کی تا حالا مهمون با خودش غذا میاره.
_گفتم بهش شما ناراحت می شی.
نفس عمیقی کشید. روزنامه رو تا کرد و روی میز گذاشت.کامل برگشت سمتم.
_اون مهمون توعه، تو باید از پیشنهادش ناراحت بشی نه من. نگار کی میخوای اینا رو یاد بگیری?
_اخه من ...
انگشتش سبابش رو روی بینیش گذاشت و ازم خواست تا ساکت باشم. دستش رو تو همون حالت جلو اورد، چند بار جلو م بالا و پایین کرد.
نگاهش رو ازم برداشت. دستش رو مشت کرد ایستاد، سمت اتاقش رفت.
مگه من چی کار کردم. با صدای بلند گفتم:
_الان شام میزارم.
جوابی نداد ایستادم و دنبالش رفتم. کتش رو از توی کمد برداشت.
_عمو اقا، الان درست میکنم.
جلوی اینه قدیش ایستاد کتش رو پوشید.
_باید هم درست کنی.
_ببخشید، نمی دونستم باید چی بهش بگم.
_چند بار باید یادت بدم تا یاد بگیری?
سرم رو پایین انداختم قبلا بهم گفته که اشتباهات که زیاد شه تنبیهت میکنم. تنبیهشم مطمعنا منع از دانشگاس و این خیلی بی انصافیه که به خاطر یه اشتباه کوچیک از دانشگاه رفتن محروم بشم.
_عمو اقا ببخشید، الان درست میکنم. دیگم تکرار نمی شه.
اخرین برس رو روی موهای جو گندمیش کشید و شونه رو روی میز چوبی کنار آینه گذاشت روبرم ایستاد.
_احتمالا فردا شب میام.
_بخشیدید.
دوباره اون لبخند و پر از مهربونی رو بهم هدیه داد.
_یه دستی به خونه بکش مرتبش کن.
_چشم.
پیشونیم رو بوسید.
خداحافظی کرد و رفت. یادمه اولین باری که برای چند ساعت تنهام گذاشت و رفت خونه باغ تا احمد رضا رو ببینه، از شدت ترس تا دو روز حالم جا نمی اومد. ولی الان با گذشت چهار سال برام عادی شده.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت10 💕اوج نفرت💕 _دست دست نکن، بلند شو شام درست کن، یکی از قول هایی که بهش دادم اینه که هیچ وقت
#پارت11
💕اون نفرت💕
خونه رو مرتب کردم. به اشپزخونه رفتم. سرگرم درست کردن شام شدم که صدای زنگ خونه بلند شد.
دستم رو با پایین لباسم خشک کردم، سمت در رفتم و بازش کردم.
پروانه شاخه ی گلی سمتم گرفت و سرش رو از پشت گل کج کرد.
_سلام.
لبخند پهنی زدم و گل رو ازش گرفتم.
اخرین باری که کسی بهم گل هدیه داد روز خوبی نداشتم و اندازه ی تمام برگ های گل اشک ریختم.
نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفتم.
_خوش اومدی.
قبل از اینکه وارد خونه بشه، کل خونه رو با چشم ورانداز کرد. از گلوش اوایی مثل وعووو بیرون داد وارد شد.
_نگار بچه پولداری ها!
دستم رو پشت کمرش گذاشتم و هولش دادم داخل و در رو بستم. شب بند رو قفل کردم و سمت مبل هدایتش کردم و گفتم:
_فقیر تر از من، روی کره ی زمین پیدا نمی شه. بیخود وعووو نگو.
_چرا ناشکری می کنی? یه نگاه به خونتون بنداز.
_خونه ی من یه خونه ی کوچیک پایین یه حیاط بزرگ با دو تا ساختمون مجلل بود.
کمی تو فکر رفتم.
_البته اونم درست و حسابی مال ما نبود ولی حداقل پدر و مادرم مال خودم بودن.
دستم رو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم.
_اول اینکه پدر خوندت کی میاد?
_فردا شب.
روسریش رو تویه حرکت دراورد و گل سرش رو باز کرد موهای فر مجعد مشکیش رو دورش ریخت.
_دوم اینکه از الان تا صبح وقت داری برام حرف بزنی. فقط امید وارم نگی اجازه نداد که دلخور میشم.
_بزار برم شام درست کنم.
_گفتم که شام با من.
_نه عمو اقا ناراحت میشه.
_چرا می گی عمو اقا.
_اخه از بچگیم همه بهش همینو میگفتن، منم عادت کردم.
_حداقل بگو عموعه خالی.
_گفتم که عادت کردم. بعد هم کو غذا که ميگی شام با من?
دستش رو توی کیفش کرد. متعجب از غذایی که توی کیف کوچیکش جا داده بود به دستش که بیرون می اومد، نگاه کردم.
یه تراول بیرون اورد و جلوی چشم هام تکون داد.
_زنگ می زنیم میارن.
دستم رو روی پولش گذاشتم.
_بزار تو کیفت، برای من دردسر درست نکن. عمو آقا گفته باید برات شام درست کنم، اگه درست نکنم شاکی میشه.
منتظر جواب نشدم و سمت اشپزخونه رفتم.
دنبالم اومد و روی صندلی میز نهار خوری سه نفرمون نشست.
_نگار هم کار کن هم تعریف کن.
نمی دونم باید بگم یا نه، یا اصلا از کجا شروع کنم.
دست از غذا درست کردن برداشتم و کنارش نشستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت اول رمانی که برای ان به این کانال دعوت شدید
رمان 💕اوج نفرت💕
https://eitaa.com/Baharstory/18878
https://eitaa.com/Baharstory/5
شما برای رمان بهار به این کانال دعوت شدید
پارت اول
https://eitaa.com/Baharstory/5
بهار🌱
#پارت11 💕اون نفرت💕 خونه رو مرتب کردم. به اشپزخونه رفتم. سرگرم درست کردن شام شدم که صدای زنگ خونه
#پارت12
💕اوج نفرت💕
_داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش.
_خودت بیست و یک سالته، بیست و دو سال خاطره داری?
_زندگی من انقدر خرابه که اندازه ی چهل سال خاطره ی بد دارم.
_زود تر بگو، مردم از کنجکاوی.
_بیست دو سال پیش، بزرگ یه محله، پیشنهاد ازدواج دو نفر رو تو مسجد میده. حسین با مریم شاکر. حسین شیرین عقل و ساده بود و مریم کم شنوا و لال، همه ی اهالی مخالفت می کنن، میگن که اینا حمایت میخوان. نصرت خان میگه تا اخرین روز عمرشون حمایت من پشتشونه، با تمام مخالفت ها، نصرت خان کار خودش می کنه. حسین شناسنامه نداشته، شناسنامه ي یه نفر که باهاش همنام بوده و تازه فوت کرده بوده رو میدن به حسین. اون دو تا رو که هر دو بی کس و کار بودن به عقد هم در می اره. گوشه ی حیاط بزرگ خونش یه خونه ی کوچیک براشون می سازه و امکانات زندگی رو براشون فراهم می کنه. یه عروسی بزرگ براشون می گیره. به
حسین هم باغداری یاد میده، مثلا بهش شغل میده.
همزمان با عروسیشون برای پسر بزرگش ارسلان هم، که بعد ها فهمیدم به خاطر عشق به دختر عموی بیوش سیزده سال دیر تر از برادر کوچیکش اردلان ازدواج کرده. برای اونا هم به فاصله ی چند روز عروسی می گیره.
نه ماه بعد من به دنیا میام. همون موقع اتفاق بدی تو ی اون خونه میافته، ارسلان با زنش جمع می کنن از اون خونه میرن.
بعد از رفتنشون نصرت خان که وابستگی زیادی به بچه هاش داشته از غصش میمیره.
اردلان خان تمام مسئولیت خانواده ی من رو به عهده می گیره.
یه دختر هم سن و سال من داشت به اسم مرجان، من و مرجان با هم هم بازی بودیم. دور از چشم شکوه خانم مادرش، همیشه با هم بازی می کردیم. ولی اگه شکوه خانم می فهمید که مرجان با من بازی می کنه هر دومون رو کتک می زد همیشه به مرجان یه سیلی می زد ولی من رو مفصل می زد. چند باری پسرش احمد رضا نجاتم داد و یه بار هم خود عمو اردلان، ولی بیشتر مواقع هیچ کس نبود. بابام ته باغ بود. مامانم کم شنوا، حتی صدای جیغ و گریم هم به گوش کسی نمی رسید.
تا اول ابتدایی که عمو اردلان حکم کرد که من باید برم خونه ی اونا و با مرجان زیر نظر احمدرضا درس بخونم، چون پدر و مادرم هم بی سواد بودن هم شرایط اموزش به من رو نداشتن. عمو اردلان کوتاه بیا نبود، من به ناچار هر روز بعد از مدرسه میرفتم و تمام تکالیفم رو تو اتاق احمد رضا با مرجان انجام می دادم و بر می گشتم خونمون.
پدر و مادرم خیلی دوستم داشتم و حسابی لوسم کرده بودن من تا ده سالگی شب ها رو پای بابام میخوابیدم و مامانم تو همون شرایط موهام رو نوازش می کرد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت12 💕اوج نفرت💕 _داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش. _خودت بیست و یک سالته، بیست
#پارت13
💕اوج نفرت💕
این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم پیش مرجان تا درس هام رو بخونم. وارد خونه که شدم دیدم مرجان بالا سر گلدون شکسته ای نشسته و گریه می کنه.
جلو رفتم و ازش پرسیدم چی شده گفت اون گلدون ارثیه ی خانوادگی مادرشه و از سه نسل قبل بهش ارث رسیده، مرجان تو خونه داشته دور خودش میچرخیده دستش میخوره به گلدون و می افته و می شکنه. ناراحت تیکه های گلدون رو برداشتم و ایستادم که یهو در خونه باز شد و شکوه خانم اومد تو حسابی ازش می ترسیدم هول شدم و ایستادم.
از ترس تکهه های گلدون دوباره افتاد روی زمین و خورد شد ناباورانه به گلدون روی زمین نگاه کرد، اومد سمتم و وحشیانه شروع کرد به کتک زدن من. مرجان از ترسش لال شده بود و حرف نمی زد منم انقدر که ترسیده بودم فقط گریه می کردم. اومدم از دستش فرار کنم تا ایون خونه اومدم که لباسم رو گرفت و انداختم زمین و دوباره کتکم زد. هیچ وقت علت نفرت زیادش رو نسبت به خودم نفهمیدم. بابام از دور کتک خوردنم رو میدید ولی جرات نمی کرد بیاد جلو. اخرم دستم رو گرفت و پرتم کرد تو انباری درش رو هم قفل کرد.
_چرا نگفتی تو نشکستی
_ترسیده بودم. خیلی بدجنس بود. خیلی بد می زد. اصلا به من گفته بود جلوی چشم هاش نباشم هر بار که می دیدم به بهانه های مختلف کتکم می زد. یادمه یه بار گوش وایستادم عمو اردلان گفت چرا انقدر این طفل معصوم رو می زنی جواب داد با نگار هم مثل مرجان بر خورد می کنم مرجان هم اگه اشتباه کنه کتک میخوره. ولی دروغ می گفت یه بار مرجان کار بدی کرده بود عمو اردلان فهمید میخواست تنبیهش کنه شکوه خانم انقدر باهاش حرف زد تا منصرفش کرد. اصلا نمی ذاشت کسی بالاتر از گل به مرجان بگه.
اون روز انقدر تو انباری موندم تا نزدیک های غروب که صدای ماشین عمو اردلان اومد تازه صدای گریه ی بابام بلند شد و صدای ناواضحش رو میشنیدم داشت میگفت که بیان من رو نجات بدن.
چند لحظه بعد در انباری باز شد و قامت بلند احمد رضا تو چهار چوب در ظاهر شد از خجالت خودم رو به خواب زدم جلو اومد و بغلم کرد و با شتاب بیرون رفت. لای چشمم رو باز کردم و متوجه شدم که داره می برم خونه ی خودمون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت13 💕اوج نفرت💕 این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم
#پارت14
💕اوج نفرت💕
چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم.
با اخم تخم فرستادم مدرسه، کلی دعوام کرد و گفت که مرجان تازه بهش گفته که من نرفتم. احمد رضا خیلی مهربون بود، ولی من ازش می ترسیدم، اخه خیلی جدی بود.
اون روز رفتم مدرسه مرجان گفت که عمو اردلان به خاطر من به شکوه خانم سیلی زده و اونم قهر کرده رفته خونه ی برادرش رامین.
رامین مجرد بود و الّاف، شکوه خانم از کنار دست شوهرش برای رامین یه خونه خریده بود تا اواره نباشه.
پروانه ناراحت گفت:
_هیچ کس به مرجان چیزی نگفت.
_چی بگن?
_اینکه چرا گلدون رو شکسته انداخته گردن تو.
_اون ننداخت گردنم، فقط ترسید راستش رو بگه. گفت که به احمد رضا گفته اونم گفته که باید به بابا بگی، منم پیگیر نشدم.
از اون روزی که شکوه خانم من رو تو انباری زندانی کرد بابام حالش بد شد، فقط می خوابید و دیگه نمی تونست به باغ برسه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتیم خونه دم در خونه خیلی شلوغ بود. اول فکر کردیم رامین اومده شلوغ بازی. اخه خیلی شر بود بعدش که رفتیم جلو
اشک توی چشم هام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_بابام مرده بود، دق کرده بود از غصه ی من.
پروانه دستم رو گرفت با اجزای صورتش با هام همدردی کرد
_بسه نگار، دیگه نمی خواد بگی.
_دوست دارم بگم، شاید یکم اروم شم، شاید این کابوس لعنتی که هرشب نیاد سراغم دست از سرم برداره.
_اخه گریه میکنی فکر می کنم تقصیر منه.
_ غم از دست دادن پدرم توی اون همه مشکلی که بعدا برام پیش اومد کم رنگ شد.
عمو اردلان مراسمات بابا رو به بهترین شکل گرفت. بابام مرد بی آزاری بود همه دوستش داشتن.
یک هفته بعد شکوه خانم با برادرش برگشت، از شانس بدم اون موقع توی اتاق مرجان داشتم درس می خوندم.
صدای دادو بیداد عمو اردلان خونه رو برداشته بود.
همش می گفت حسین رو تو دق دادی، اون طفل معصوم رو سر یه گلدون یه جوری زدی که هنوز جاش روی صورتش هست. از لای در بیرون رو نگاه کردم شکوه خانم اروم گریه می کرد، رامین سعی داشت عمو اردلان رو اروم کنه.
احمد رضا متوجه حضور من و مرجان شد و اومد سمتمون من فوری برگشتم سر کتاب هام، خودم رو مشغول کردم. اما مرجان از جاش تکون نخورد. اومد تو که مرجانم برگشت سرجاش، یکم چپ چپ نگاهمون کرد در رو بست و رفت.
اون روز تازه فهمیدم بابام چرا مرد. با خودم قرار گذاشتم دیگه به شکوه خانم نگاه نکنم.
اون گلدون، فوت بابام، قهر شکوه خانم، همه دست به دست هم دادن تا من رو روز به روز بدبخت تر کنن.
از اون روز رامین دیگه نرفت خونه ی خودش شد عضوی از اون خانواده.
نگاهش هیز و هرز بود. سنم کم بود، ولی متوجه رفتارهاش می شدم.
جلوی همه خودش رو موجه میداد، ولی امان از روزی که باهاش تنها می شدم. خیلی بهم نزدیک میشد. ازش فرار می کردم و نمی ذاشتم بهم دست بزنه. ولی حواسم هم به حرف هاش پرت میشد. باور میکردم حرف های عاشقانش رو.
جرات اینکه به کسی بگم رو هم نداشتم.سه سال بعد مادرم مریض شد،همزمان احمد رضا هم برای یه کاری رفته بود ترکیه، تمام کارها افتاده بود روی دوش من هم خونه داری، هم درس خوندن، هم پرستاری از مامانم. یه روز اونجا داشتم درس میخوندم که صدای دادو بیداد عمو اردلان دوباره بالا رفت همش می گفت انقدر بدی رو چه جوری تو خودت جمع کردی، میگفت شکوه اصلا نمی شناسمت، بعد از تموم شدن این قضیه طلاقت می دم. شکوه خانم هم فقط گریه می کرد از لای در بیرون نگاه کردم یه خانم دیگه هم اونجا بود اونم داشت گریه می کرد عمو اردلان بهش گفت به برادرم میگم ازت شکایت میکنیم. جواب این همه سال بیماری زنش رو باید بدید. هم این دنیا هم اون دنیا. هیچی ار حرف هاشون سر در نیاوردم.
یه ساعت بعد اون خانمه که رفت و جو خونه اروم شد منم از اتاق بیرون رفتم که برم خونمون
هیچ وقت عمو اردلان رو اون شکلی ندیده بودم.
انگار صد سال پیر شده بود. روی زمین نشسته بود تکیه اش به دیوار بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. اصلا متوجه حضورم نشد. بی صدا از خونه بیرون رفتم تا خونه ی خودمون دویدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت_آینده
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی
اشک روی گونم ریخت
_عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه
شرمنده سرش رو پایین انداخت
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته
_من بر نمی گردم
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی
https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت14 💕اوج نفرت💕 چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم. با اخ
#پارت15
💕اوج نفرت💕
رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استفاده می کردم تو خونه ی خودمون درس می خوندم.
یه روز برای مامانم سوپ درست کردم که صدای صحبت کردن عمو اردلان باعث شد از پنجره بیرون رو نگاه کنم پنجره رو باز کردم تا صداش رو واضح بشنوم.
با احمد رضا حرف می زد. میگفت بابا احمد رضا دارم میرم فرودگاه عمو و زن عموت رو بیارم. تو کی میای. گفت که دلم میخواد تو هم باشی، از حرف هاش فهمیدم احمد رضا هم تهرانه و داره میاد خونه، عمو اردلان با خوشحالی از خونه بیرون رفت به ثانیه نکشید که رامین موتورش رو برداشت، به پنجره ی خونه ی ما خیره شدو با سرعت از خونه بیرون رفت.
اون روز همه منتظر بودن تا عمو اردلان با مهمون هاش برگرده اما برنگشت، از فرودگاه که برمی گشتن ماشینشون چپ میکنه و اتیش میگیره. هر سه تاشون میمیرن. پلیس به احمد رضا گفته بود که یه سوء قصد بوده. ولی احمد رضا مسر بود که ما دشمن نداریم. همون موقع من به رامین شک کردم ولی جرات گفتنش رو نداشتم. بد شانسی اونجایی بود که احمد رضا اون روز ها خونه نبود و از هیچ چیز خبر نداشت.
همه چیز اروم بود. شکوه خانم دیگه کاری بهم نداشت. اما رامین بی خیالم نشده بود. احمد رضا هم دوباره رفته بود ترکیه،
بیماری مادرم شدت گرفت. بیمارستان بستری شد. حالش روز به روز بدتر میشد، تا بالاخره اونم قصد رفتن کرد و من رو توی این دنیا تنها گذاشت.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
تنها شدم، تنهای تنها، کارم شده بود هر روز برم بهشت زهرا و برگردم.
مدرسه رو کلا بی خیال شده بودم. هر شب تا صبح تنهایی تو خونمون با فکر اینکه صبح می رم پیش مامان و بابام میخوابیدم.
از این می ترسیدم که نکنه شکوه خانم من رو بیرون کنه. اخه حتی یه فامیل هم نداشتم که بخوام برم پیشش. سنم هم کم بود
اونروز هم مثل همیشه رفتم بهشت زهرا تا غروب کنار مامان و بابام موندم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا بر می گشتم. اخه از تاریکی شب تو خیابون واهمه داشتم. برگشتم، سر خیابون از ماشین پیاده شدم.
به فکر فرو رفتم انگار کسی دستم رو گرفت و من رو به پنج سال پیش برد.
اروم و بدون هدف قدم برمیداشتم. خدایا زندگی من تا کی اینجوری می مونه، اصلا من چرا انقدر تنهام، الان چند روزه که غذا درست و حسابی نخوردم. توی خونمون فقط نون دارم. خدایا به من هم نگاه کن.
سرم رو بالا گرفتم تا مسافت بین خودم تا در خونه رو نگاه کنم.
از دیدن ادم روبروم کمی ترسیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت15 💕اوج نفرت💕 رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استف
#پارت16
💕اوج نفرت💕
احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
این کی برگشته!
جلو رفتم اروم سلام دادم، جوابم رو نداد.
فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد. تکیه اش رو از در برداشت.
_کجا بودی؟
این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد.
_بهشت زهرا.
_با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی?
به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم.
_شب نیست که!
_یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه?
دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل. با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم. سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم.
_اونجا نرو.
چرخیدم و نگاهش کردم.
_پس کجا برم?
_از این به بعد با ما زندگی می کنی.
این اصلا امکان نداره شکوه خانم از من متنفره.
اروم سمتش قدم برداشتم.
_آقا من این ور راحترم.
_من ناراحتم.
اب دهنم رو قورت دادم.
_اقا شکوه خانم ناراحت میشه.
_نگار من ازت سوال پرسیدم دوست داری بیای یا نه ؟
سرم رو پایین انداختم
_باید بدونم کجا می ری. کی می ری، کی میای که این وقت شب بر نگردی خونه.
_من قول میدم دیگه این وقت بیرون نرم.
یه قدم جلو اومد توی صورتم خم شد.
_باید طور دیگه ای باهات حرف بزنم.
سرم رو پایین انداختم.
_زود باش.
_پس بزارید برم لباس بردارم.
_نمیخواد فردا کارگر میارم وسایل هات رو بیارن.
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. حتی قبول کردنم هم فایده ای تو تصمیمی که برام گرفته بود نداشت.
_وقتی اومدم دیدم سرخود واسه خودت رفتی بیرون. گفتم برگردی درسی بهت می دم که دفعه ی اخرت باشه.
برگشت سمتم.
_نگار دفعه دیگه...
حرفش رو قطع کردم.
_ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اخلاقش رو می دونستم با یه عذر خواهی اشتباه رو می بخشید و کلا بیخیال میشد. این رو از مرجان یاد گرفته بودم. اما اگه اون کار رو که به خاطرش معذرت خواهی کردی رو تکرار میکردی دیگه معذرت خواهی فایده نداشت.
دیگه اون بزرگتر این خونه بود باید از این به بعد به حرفش گوش می کردم. تمام سر پناهم از احمد رضا بود.
یکم نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد و سمت خونه برگشت اونم اروم قدم برمیداشت. انگار از برخورد شکوه خانم با تصمیمش ترس داشت.
در رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل تمام جراتم رو جمع کردم توی چشم هاش نگاه کردم لب زدم:
_اقا شکوه خانم...
جوری که بهم قوت قلب بده پلک زد اروم گفت:
_برو هواتو دارم.
پام رو داخل خونه گذاشتم بد بختی هام تازه شروع شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت_آینده
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی
اشک روی گونم ریخت
_عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه
شرمنده سرش رو پایین انداخت
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته
_من بر نمی گردم
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی
https://eitaa.com/Baharstory/18878