بهار🌱
#پارت191 💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمیکرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن
#پارت192
💕اوج نفرت💕
هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد.
پروانه می خواست کاری رو انجام بدم که دوست نداشتم. نگاهم به گنبد افتاد.
از شرم سرم رو پایین انداختم پروانه دستم رو گرفت و جلو افتاد اینقدر بی میل دنبالش می رفتم که انگار داشت من رو با خودش می کشوند.
پروانه مصمم بود و من مردد، اما غالب پروانه بود. چون عقل باهاش موافق بود و دل مخالف.
چادر سفیدی سرمون کردیم وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم.
دستم رو رها کرد حرم رو نشونم داد.
چشم ازش برداشتم اما از شرم توان نگاه کردن به حرم رو نداشتم.
سر به زیر سر افکنده چشم به فرش زیر پامون دادم ولب زدم:
_ سلام آقا.
اشک روی گونم ریخت.
_ چهارسال مهمون این شهرم ولی اینجا نیومدم. کوتاهی از من نبوده، اجازه نداشتم.
سرم رو بالا آوردم به ضریحش نگاه کردم.
_ من یک بنده گنه کار درگاه خدام، خطا کردم ولی هنوز روش پافشاری دارم.
پروانه میگه ازت کمک بگیرم تا فراموش کنم. اما من اینجام تا بخوام، من استاد رو می خوام.
شرایطش رو فراهم کن تا کنارم بمونه.
به دل احمدرضا بنداز فسخش کنه. کاری کن تا استاد من رو بپذیره.
من میرم به استاد همه چیز رو میگم، از اولش، ولی کاری کن رهامنکنه برای همیشه کنارم بمونه.
اشک هام و پاک کردم و به پروانه که در حال نماز خواندن بود نگاه کردم. سلامنمازش رو داد با لبخند نگاهم کرد.
_ اذان گفته ?
با سر تایید کرد ایستادم که گوشه ی چادرم رو گرفت.
_گفتی?
نگاهم رو به مهر جلوم دادم.
_ آره.
فوری قامت بستم تا پروانه نتونه سوال پیچم کنه.
نمازم رو خوندم و از حرم بیرون اومدیم.
_ ساعت چنده?
پروانه به ساعتش نگاه کرد
_دو ونیم.
_ برگردیم دیگه من تا چهاراجازه دارم.
_حالا تا چهار مونده بریم نهار بخوریم بعد.
_نه پروانه دیر میشه برام دردسر میشه.
در ماشین رو باز کرد.
_دیر نمیشه بشینم بریم.
توی راه نه من حرف زدم نه پروانه بلاخره جلوی در رستوران پارک کرد.
وارد شدیم غذا سفارش دادیم و منتظر موندیم.
_کی میگی?
_ چی?
_ میگم کی به استاد میگی?
نفسم رو سنگین بیرون دادم تصمیم خودم رو گرفته بودم ولی سماجت پروانه اذیتم میکرد.
_شنبه بعد از کلاس بهش میگم.
لبخند مهربونی بهم زد.
_منم باهات میام.
غذا رو روی میز گذاشتن هر دو مشغول شدیم.
بی اشتها بودم ولی خوردم
صدای گوشی پروانه بلند شد
به صفحش نگاه کرد ابروهاش رو بالا رفت. غذای تو دهنش رو قورت داد و رو به من گفت:
_سیاوشه.
سرش رو تکون داد و گوشی رو روی میز گذاشت.
قاشق رو پر کرد توی دهنش گذشت.
_ جواب نمیدی?
لبخند پهنی زد و با سر گفت نه.
_شاید کار واجب داره!
لیوان دوغ رو برداشت و کمی خورد و نفسی تازه کرد.
_ ماشینش رو میخواد
اروم خندید ودر کمال خونسردی گفت:
_الان قاطی کرده ها، قیافش دیدنیه.
از حرفش خندم گرفت ولی بهش حسودی کردم. کاش من هم مثل پروانه برادری داشتم که
میتونستم باهاش بخندم یا شادی کنم.
باقیمونده غذا رو به زور خودم، به اصرار زیاد من پروانه اجازه داد تا صورتحساب رو پرداخت کنم
سوار ماشین شدیم به سمت خونه حرکت کردیم دقیقا ساعت سه و چهل پنج دقیقه جلوی در خونه نگه داشتن خداحافظی کردم و به خونه برگشتیم.
کلید روتوی در فروکردم و در رو باز کردم با دیدن کفش های میترا و عمو اقا تعجب کردم.
اینا که الان نباید خونه باشن به آشپزخونه سرک کشیدم. هر دو نشسته بودن تک سرفه ای کردم که به من نگاه کردن.
_ سلام.
عمواقا به ساعت نگاه کرد میترا به گرمی جواب سلامم رو داد.
_خوش گذشت.
خوش نگذشته بود ولی اگر می گفتم باید کلی دلیل و توضیح می دادم.
_ خیلی ممنون.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت کتری نویی که روی گاز بود رفت. توی دلم لبخندی زدم از اینکه میترا برنده شده بود تو بازی خرید وسایل نو برای خونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت192 💕اوج نفرت💕 هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد. پروانه می خواست کار
#پارت193
💕اوج نفرت💕
_بشین برات چایی بریزم.
حوصله نداشتم.
_ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت کنم.
برگشت سمتم که عمو اقا گفت:
_ بشین کارت دارم.
نفسم رو با حرص بیرون دادم که نگاه چپ چپ عمو اقا باعث شد ببخشیدی زیر لب بگم، آروم روی صندلی بشینم. مثل احمدرضا نگاه چپ چپش همیشه روی من طولانی می موند میترا گفت:
_ ما داریم میریم تهران.
دلم خالی شده با ترس گفتم:
_چرا ?
لبخند پر از آرامشش کمی دلم رو آرام کرد.
_ عیادت.
نفس راحتی کشید عمو آقا گفت:
_زنگ بزن به پروانه بگو بیاد پیشت.
_عیادت کی?
عمو آقا نگاهش رو به چاییش داد
_ شکوه سکته کرده بیمارستانه. صبح مرجان زنگ زد به احمدرضا اونم برگشت تهران. من زیاد از شکوه خوشم نمیاد. ولی به خاطر احمدرضا میریم. با هواپیما رفت و برگشت میریم زود برمی گردیم تا شب خونه ایم.
با فکری که توی ذهنم جرقه زد لبخندی زدم.
_ میشه منم بیام.
هر دو متعجب نگاهم کردن.
عمواقا گفت:
_کجا?
_شما برید ملاقات، من میرم بهشت زهرا.
سرم رو پایین انداختم.
_ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
سکوتش طولانی شد که ملتمس بهش نگاه کردم.
_ خواهش می کنم. مگه نمیگید یه ملاقاته بعد هم زود بر می گردید.
دستش رو روی لبهاش گذاشت و. خیره نگاهم کرد که میتراگفت:
_ چه اشکالی داره خب بذار بیاد.
دستش رو برداشت و گفت:
_باشه بیا، فقط سمت خونه نیا که ببینت نمیتونم برت گردونم.
از ذوق اشک تو چشم هام جمع شد.
_ چشم، میتونم برم حاضر شم.
_برو.
ایستادم و سمت اتاقم رفتم صدای میترا میشنیدم.
_پس زنگ بزن بگو سه تا بلیط میخوایم.
_ باشه الان میگم.
وارد اتاق شدم از اینکه بعد از چهار سال قراره برم پیش پدر و مادرم واقعا خوشحالم و خدا را شکر میکنم از اینکه بلاخره میتونم برگردم و براشون از نزدیک فاتحه بخونم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت193 💕اوج نفرت💕 _بشین برات چایی بریزم. حوصله نداشتم. _ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت ک
#پارت194
💕اوج نفرت💕
مانتو شلوار مناسبی بپوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. میترا هم حاضر شده بود توی آشپزخانه چیزی رو داخل کیفش میگذاشت.
_میترا جون.
نگاهی بهم انداخت و دوباره سر گرم کیفش شد.
_جانم.
_میگم میشه من یه خواهش از شما داشته باشم.
_ بگو عزیزم.
_ اونجا که رفتید اگه خونه بودن میشه برید خونه جلو حیاط کنار در، عکس پدر و مادرم را از روی دیوار برام بیارید.
با چشم هایی که غم یکباره توشون جریان پیدا کرد خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
_البته اگه هنوزم رو دیوار باشه.
اب دهنش رو قورت داد لبخند بی جونی زد.
_باشه عزیزم اگه بتونم حتما این کار رو می کنم.
_یادم رفته چهره هاشون رو.
_حاضرید?
با صدای عمو آقا هر دو سمتش چرخیدیم. پایین رفتیم سوار ماشینی شدیم که عمو اقا
از قبل زنگ زده بود جلوی در منتظر بود.
دل تو دلم نبود رفتن سر مزار پدر و مادرم بعد از چهار سال تنها اتفاق خوبی بود که توی این روزهای تلخ برام اتفاق افتاد.
از پنجره کوچیک کنارم ابرها رو نگاه میکردم و از اعماق وجودم شاد بودم. خدایا ممنونم که عمو اقا رو راضی کردی تا من رو هم با خودشون به تهران بیارن.
زمان از دستم در رفت خیلی زودتر از زمانی که فکر میکردم وارد تهران شدیم.
شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم.
از مکالمه عمواقا با احمدرضا متوجه شدم که شکوه خانم الان خونس، سفارشهای کلافه کننده عمو اقا کنار ماشین که در بست برام گرفته بود تموم شد از هم جدا شدیم ماشین که حرکت کرد برای پروانه پیام فرستادم.
_ تهرانم.
به ثانیه نکشید که صفحه گوشیم با اسم پروانه روشن شد انگشتم روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم.
_ سلام.
متعجب گفت:
_ کجایی?
_تهران.
_ چه جوری? سه ساعت پیش با من بودی!
تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم با دلسوزی گفت:
_ عزیزم الان میری سر مزارشون
با احمدرضا هم حرف میزنی?
_ نه اول به استاد میگم اگه قبول کنه بهش میگم.
_ باشه فقط من رو در جریان بذار.
_باشه.
_ کی برمیگردی?
_ شب خونه ایم.
_ مواظب خودت باش.
_ ممنون خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم صفحه پروفایل استاد رو را باز کرم و به عکس زیباش نگاه کردم .
نمیدونم چقدر زمان گذشت با صدای رسیدیم راننده متوجه شدم به مقصد رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
بالای مزار پدر و مادرم که به لطف احمدرضا سنگ قبر مشکی روش بود ایستادم.
چشم های پر اشکم رو به سنگ قبری دادم که عزیزترین کسانم زیر ش خوابیده بودن.
سلام
اشک بی اختیار روی گونم ریخت.
_ منم نگار، یادتونه، دخترتون.
پرده اشک دیدم رو تار کرد.
چقدر زود بی کس و کار شدم، تنهاشدم، اسیر شدم.
کاش میشد بیدار شید دلم برای آغوش تو تنگ شده مامان. دوست دارم دوباره روی پات بخوابم و بابا مثل قدیمها موهامو نوازش کنی.
دوست دارم براتون ناز کنم دلم براتون تنگ شده.
کنارشون دراز کشیدم سرم رو روی سنگ قبر مشترک شون گذاشتن برام دعا کنید.
دعا کنید که خدا صدام رو بشنوه.
گریه هام که تموم شد سمت دست فروشی رفتم که آب و گلاب و گل می فروختند.خونه ی ابدی پدر و مادر رو شستم و با گلاب خوشبو کردم. دور اسمشون رو که بالا و پایین سنگ بود با گل پوشوندم.
بوسیدم و فاتحه خوندم.
دوساعتی میشد که نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم.
صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی رو برداشتم لا ذیدن شماره ی عمو اقا فوری جواب دادم.
_ الان کجایی?
_ بهشت زهرا.
_ماهم داریم میام، همونجا بمون .
مضطرب شدم.
_شما و میترا جون?
_بله.
نگران گفتم:
_تعقیبتون نکنه?
_ خداااا حافظ
منتظر جواب من نشد و قطع کرد.
نیم ساعت بعد کنارم بودن فاتحه ای سر مزار پدر و مادرم خوندن.
باهاشون همقدم شدم و فاتحه برای برادرهاش عمو ارسلان عمو اردلان
و همسرش خوندیم.
راهی فرودگاه شدیم عمو اقا کنار راننده نشسته من و میترا هم صندلی عقب.
آروم کنار گوشش گفتم:
_ تونستید عکس رو بردارید?
نگاهی بهم انداخت و ناراحت گفت:
_ خونتون رو خراب کرده بودند.
تمام دنیا روی سرم آوار شده با بغض گفتم:
_چرا?
لبش رو به دندون گرفت دستم رو به آرومی فشار داد.
_نمیدونم.
سرم رو در اغوش گرفت.
_ غصه نخور عزیزم.
آروم آروم اشک ریختم حتی یک یادگاری هم ازشون ندارم از آغوش میترا جدا شدم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم به روزهای خوب فکر کردم.
بعد از خوندن نماز مغرب و عشا تو نمازخونه فرودگاه سوار هواپیما شدیم و به شیراز برگشتیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت195
💕اوج نفرت💕
از صحبت های عمو آقا و میترا فهمیدم که علت سکته شکوه خانم به خاطر غیبت احمدرضا بوده
اختلافی بینشون شده که احمدرضا خونه رو ترک کرده و اومده شیراز شکوه خانم هم تاب نیاورده و فشار عصبی باعث سکتش شده.
صبح روز شنبه وارد دانشگاه شدم. بغض عجیبی توی گلوم گیر کرده حوصله ی هیچ کس رو ندارم مخصوصا پروانه.
وسط حیاط دانشگاه ایستادم. با شنیدن صدای آشنایی تپش قلبم بالا رفت.
به استاد که حتی صبر نکرد و جواب سلامش رو بدم نگاه کردم
سلامی زیر لب گفت و رفت.
ناامید رفتنش رو نگاه کردم و آهی کشیدم.
از شدت بغض گلوم درد میکرد. دستم رو زیر مقنعه ام بردم و کمی ماساژ دادم.
به اسمون نگاه کردم. نفس صدا داری کشیدم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمان اصلی شدم. بدون توقف به کلاس رفتم و روی صندلی خودم نشستم سرم رو روی میز گذاشتم. همچنان قصد داشتم جلوی اشک هام رو بگیرم.
صدای محکم بر ابهت استاد توی کلاس پیچید سر بلند کردم همه روی صندلیهای خودشون نشسته بودن و من متوجه ورودشون نشده بودم.
به استاد نگاه کردم. تکرار نشدنیه این نگاه ها برای من، چقدر دوستش دارم، شاید خودخواهیه، من این خودخواهی رو دوست دارم.
اشک سمجی که از صبح اجازه ی فرو ریختن رو نداشت اجازه ی خروج رو گرفت و سرازیر شد.
نگاه استاد روی من ثابت موند اشکم رو پاک کردم دست لرزونم رو از روی صورت بر نداشتم، همونجا مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم.
متوجه حالم شد سرش رو پایین انداخت و با اخمای تو هم گفت:
_ آقای ناصری تشریف بیارید درس جلسه پیش رو مرور کنیم.
خاطرخواه پروانه کنار استاد ایستاد و شروع به مرور درس جلسه گذشته کرد.
نگاه سنگین پروانه رو روی خودم احساس میکردم ولی دلم نمیخواست چشم به چشم هایش بدم.
حضور توی کلاس برام سخت شد ایستادم نگاه استاد روی من ثابت شد.
_ ببخشید استاد، میشه من برم بیرون.
عمیق نگاه کرد و محکم گفت:
_نه.
به ناچار سر جام نشستم سرم رو روی میز گذاشت و آروم اشک ریختم.
نمیتونم بهش بگم، نمیتونم.
از شدت گریه های بی صدام تمام بدنم تکون میخورد.
دستی روی شونم نشست سر بلند کردم به پروانه نگاه کردم.
_چیکار می کنی با خودت، کلاس رو تعطیل کرد، همه فهمیدن یه حرفی بینتون هست.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
مصمم تر از قبل گفت:
_نذار که دیر بشه.
اشکم رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
_میگم.
_ الان بهش بگو بیاد.
ناباورانه اب بینیم رو بالا کشیدم
_ اینجا?
_ آره، پس کجا?
_اینجا قبول نمیکنه.
دلخور نگاهم کرد.
_دوباره میخوای باهاش بری بیرون?
ایستادم کیفم رو روی شونم انداختم.
_ول کن تو رو خدا پروانه.
اهمیتی به نگاه معنی دارش ندادم و از کلاس بیرون رفتن.
روی صندلی گوشه حیاط نشستم گوشی رو دستم گرفتم صفحه پروفایل رو باز کردم شروع کردم به نوشتن پیام.
_ سلام. باید ببینمتون.
به عکسش خیره موندم و آهی که این روزها مهمون قلبم شده بود رو بیرون دادم و گوشی رو روی صندلی گذاشتم و به درخت های حیاط نگاه کردم.
صدای پیامک گوشی بلند شد فوری صفحش رو باز کردم.
_به پدرتون گفتید?
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم اشک بی اختیار روی گونم ریخت.
انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و ارسال کردم.
_ استاد من باید قبلش باهاتون حرف بزنم.
به صفحه موبایل خیره شدم که پیام اومد.
_ باشه کجا?
نفس سنگینی کشیدم.
_ همون کافی شاپی که دفعه ی پیش رفتیم.
_ساعت آخر میام.
گوشی رو توی کیفم گذاشتم
تا چند ساعت دیگه همه چی تموم میشه، شاید هم نشه و همینجوری بپذیریم .
به آسمون نگاه کردم خدایا کمکم کن.
اگه باز هم سر کلاس استاد شیبانی شرکت نکنم با این که مهربونه ولی حتما حذفم میکنه.
بی میل به طرف کلاس رفتم تمام مدتی که استاد شیبانی درس میداد حواسم به این بود که باید چی بگم و از کجا شروع کنم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت196
💕اوج نفرت💕
بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد ایستاد تا سوال های مربوط به درس رو بپرسه.
فرصت رو غنیمت شمردم و از کلاس بیرون رفتم. هم عجله داشتم تا پروانه سراغم نیاد. هم دوست داشتم دیر برسم چون گفتن حقیقت خیلی برام سخت بود.
مسیر دانشگاه تا خیابون پشتی رو به سختی گذروندم.نگاهی به در چوبی کافی شاپ که تا چند لحظه ی دیگه قراره به معنای واقعی جون بدم انداختم.
نفس سنگینی کشیدم و دستم رو سمت دستگیرش بردم باز کردم و وارد شدم.
تمام میز و صندلی ها رو از نظر گذروندم هنوز نیومده.
روی همون میز و صندلی که دفعه پیش نشسته بودیم پشت به در نشستم.
مردی کنارم آمد.
_سلام خانم، چی میل میکنید?
دهنم حسابی خشک شده.
_منتظر کسی هستم فعلا یه بطری اب.
چشمی گفت و رفت.
چند لحظه بعد بطری اب رو روی میز گذاشت و رفت کمی ازش خوردم.
انگشت شصتم رو به دندون گرفتم. پاهام بی اختیار تکون میخورد. دستهام رو به هم قلاب کردم
انگشت هام رو به جابه جا کردم.
صدای زنگوله بالای در ورودی
که با باز و بسته شدن در به صدا در می اومد خبر از ورود کسی داد
تپش قلبم بالا رفت کاش استاد نباشه. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم.
دلخوش به این بودم که شخص وارد شده استاد نیست. که با صداش سرم یخ کرد.
_سلام.
نفس سنگی کشیدم و چشمام رو بستم روی صندلی روبروم نشست از استرس و اضطراب یادم رفت به احترامش بایستم سر بلند کردم و نگاش کردم با لبخند کمرنگی که روی صورتش بود به میز نگاه میکرد تپش قلب بالام باعث شد تا منقطع حرف بزنم.
_س.... سلام....اس.... استاد.
لبخندش عمیق تر شد از بالای چشم نگاهم کرد.
_ سلام.
سکوتم طولانی شد که گفت:
_من درخدمتم.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و سربزیر شدم.
_را...س... راستش استاد من...
نفس سنگینی کشیدم.
_ من... باید... یه... چیزی... رو به شما بگم.
_می شنوم.
_من ...
آب دهنم رو قورت دادم.
_چرا انقدر اضطراب دارید?
_آخه... چیزه... راستش...
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ باید یه... چیزی رو به شما بگم... ولی نمیدونم چه جوری بگم.
_ آروم باشید ، به پدرتون گفتید.
_نه.
دلخور گفت:
_ چرا?
_چون ...باید... بهتون...
_ خانم صولتی، من اینجام تا با شما حرف بزنم، چندتا نفس عمیق بکشید و حرف بزنید.
کشیدن نفس های عمیق به پیشنهاد استاد هم آرومم نکرد.
_ خب الان بگید.
_ راستش استاد ...برمیگرده به چ...چهار سال پیش.. من، خیلی سخته بگم... فقط... فقط
سختیش اینجاست که ش...شما در رابطه با من... قضاوت..... اشتباه نکنید، چون برام محترم اید.
من چ..چهار سال پیش... به...اج... اجبار.
به چشم هاش که با دقت نگاهم می کرد نگاه کوتاهی انداختم، نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_ به اجبار...
تند و سریع به اطراف نگاه کردم تکون های پام توی کل بدن نمایان شده بود
_من...من....
سرم و پایین انداختم به دست هاش که به هم قلاب کرده بود نگاه کردم
_ من...مت...متا.... متاهلم
دست هاش آروم از هم باز شد
_ ولی این تاهل به اجبار بود... تو این چخ
هار سال فقط برام تنهایی و جدایی داشته.
بغض توی گلوم طاقت نیاورد و اشک روی گونم ریخت
_ من چهار سال...
ایستاد، ناباورانه نگاهش کردم دیگه نگاهم نمیکرد خم شد و کیفش رو از کنار صندلی برداشت.
بدون هیچ حرفی رفت. با نگاه بدرقه اش کردم.
صدای زنگوله ی بالای در انگار ناقوس مرگ من بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت196 💕اوج نفرت💕 بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد
پارتهای امروز👆
جابجا بود، درست شد🌺
#پارت197
💕اوج نفرت💕
شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کردم به حال خودم اشک ریختم.
رفت، بدون اینکه حرفهام رو بشنوه یا اجازه توضیح بهم بده.
دلم برای خودم میسوزه، تا کی باید پا سوز این محرمیت باشم.
کاشکی پدرم زنده بود. با تمام شیرین عقلیش کنارش از هر محبتی بینیاز بودم.
صدای مردی که از ابتدای ورودم با بطری آبی ازم پذیرایی کرده بود به گوشم رسید.
_ خانم! میتونم کمکتون کنم?
بدون اینکه دستم رو از رو صورتم بردارم باسر گفتم نه.
از رفتنش که مطمئن شدم ایستادم پول آب معدنی روی میز گذاشتم و از کافی شاپ خارج شدم.
با چشمای اشکی و صورت پف کرده انقدر ناامیدانه راه میرفتم که تنها عابران پیاده اون لحظه که دختر پسر جوانی بودند خیره نگاهم می کردن.
سرم رو به آسمون گرفتم خدایا صدام رو میشنوی? ازت خواستم به خاطر این همه بی کسی، استاد روبهم بدی، پس چرا رفت.
اشک از گوشه چشم پایین ریخت.
پس طلب حساب این بی کسی رو کی با من صاف میکنی.
نگاه خیره دو عابر توی کوچه اذیتم میکرد اشک هام رو پاک کردم به سمت خیابون قدم برداشتم.
صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون اوردم شماره پروانه رو نگاه کردم حوصله حرف زدن نداشتم گوشی رو خاموش کردم.
سوار اولین تاکسی زرد رنگی که ایستاد شدم آدرس رو گفتم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم آروم اشک ریختم.
جلوی در خونه پیاده شدم و کرایه رو دادم برای پس گرفتن بقیه اش هم صبر نکردم.
ماشین میترا و.عمو اقا جلوی در ورودی پارک شده بود.
وارد شدم جواب سلام پسر مش رحمت رو هم ندادم و وارد آسانسور شدم.
دکمه دو رو فشار دادم و تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم تنها چیزی که الان برام مهم نیست قیافه پف کرده و صورت وحشتناکمه.
در آسانسور باز شد کلید انداختم و بازش کردم به محض ورودم عمو آقا از روی مبل بلند شد اومد سمتم.
_ چرا اینقدر دیر کردی?
نگاه بیتفاوتی بهش کردم. دیگه متعجب نگاهم میکرد زیر لب گفتم:
_ببخشید.
با گردن کج و دست های آویزون سمت اتاقم حرکت کردم.
_ نگار!
جواب میترا که متعجب صدام میکرد رو ندادم و وارد اتاق شدم در رو بستم توان ایستادن نداشتم خودم رو روی در سر دادم و نشستم زانوهام رو بغل کردم و آروم اشک ریختم.
لحظه رفتن استاد مدام توی ذهنم تکرار میشه.
دستگیره در بالا و پایین شد و کمی به جلو و عقب اومدم.
_نگار.
صدای نگران میترا بود.
_ نگار خانوم.
با صدای گرفته ای گفتم:
_بله.
_ میشه در را باز کنی?
بغضم سنگین شد و با صدای لرزونی گفتم:
_میشه تنها باشم?
_ باشه عزیزم.
صدای بعدی صدای معترض عمواقا بود.
_چی رو باشه ، باز کن ببینم.
_بزار راحت باشه.
_من نباید بدونم چرا گریه کرده?
_ باشه می پرسیم. اجازه بده یکم آروم بشه.
صدای عمو آقا پایین اومد.
_آخه چرا?
_ زنگ بزن به پروانه شاید بدونه چرا.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و با گریه ی آروم بی صدا خدا را صدا کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕