بهار🌱
#پارت228 💕اوج نفرت💕 _حقشه، رفته به سیاوش گفته پروانه به من گفته خانواده ی با ابرویی نیستید. قاتل د
#پارت229
💕اوج نفرت💕
_میترا من صدبار به تو نگفتم...
نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چپ چپ نگاهم کرد که فوری گفتم:
_ به خدا من نمیدونستم.
نفس حرصی کشید به میترا که خیلی خونسرد نگاهش می کرد گفت:
_بیا اتاق.
منتظر نمود و خودش سمت اتاقش رفت مضطرب به میترا نگاه کردم. لبخند پر از آرامش ای بهم زد و سمت اتاق مشترک شون رفت.
این اولین باری بود که عمو آقا میترا را بدون پسوند جان خطاب میکرد.
در اتاق رو بست. دوست داشتم تا حرف هاشون رو بشنوم ولی از عصبانیت عموآقا ترسیدم
با اینکه خیلی عصبی بود ولی صداشون بیرون نمی اومد.
نگاهی به ظرفهای میوه که روی میز بود انداختم میز و مرتب کردم و ظرف ها رو شستم. به در اتاقشون خیره شدم انگار قصد بیرون اومدن نداشتن ظرف ها رو خشک کردم همونجا توی آشپزخونه نشستم.
تقریباً یک ساعتی بود که داخل اتاق بودن هر لحظه به خودم می گفتم ای کاش گوش می ایستادم تا الان کلی حرف شنیده بودم. ولی باز هم جرات نمیکردم جلو برم.
بعد از یک ساعت در اتاق باز شد و میترا در حالی که دستش روی چشم هاش گذاشته بود بیرون اومد.
فکر کردم گریه کرده ایستادم که با برداشتن دستش از روی صورتش خیالم راحت شد. از گریه خبری نبود.
مستقیم به آشپزخونه اومد روبروی من نشست حالت چشم هاش از ناراحتی تغییر کرده بود.
به یخچال اشاره کرد.
_یه لیوان آب به من میدی?
فوری سمت یخچال رفتن لیوان آب رو پرکردم و روبروش گذاشتم. نگاهی به پشت سرش انداخت نفس و سنگین کشید.
_یه چایی همه ببر برای اردشیر.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
_من نمیبرم.
متعجب و بی حال گفت:
_ چرا?
_الان میترسم.
سرش روتکون دادو گفت:
_بریز خودم میبرم.
به در نیمه باز اتاق عمو آقا نگاه کردم مردد از سوالی که میخواستم بپرسم به میترا خیره شدم. لبخند زد به خودم جرات دادم و پرسیدم
_چی گفت?
ته مونده آب لیوان رو خورد و نفسش رو بیرون داد.
_مرغش یه پا داره، خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت.
ناامید گفتم:
_ من میدونستم نمیزاره.
نگاهم کرد.
_ولی من کوتاه نمیام.
_بیخود وقتتون رو تلف نکنید من تا همین حد آزادیم رو هم مدیون شمام.
دستم رو گرفت و لبخند عمیقی زد
_ آزادی حق دختر خوبی مثل تو هست.
سرم رو پایین انداخت.
_ولی من پروندم پیش عمو آقا خرابه.
_ خدا از دل ها آگاهه. پروندت نباید پیش خدا خراب باشه. تازه خدا با تمام خداییش میبخشه. این وسط بنده خدا چی کارست. اردشیر خودش تا حالا اشتباه نکرده? همه ماها گاهی اشتباه می کنیم. مهم اینه که بفهمیم و ازش دوری کنیم.
نفسم رو باصدای آه بیرون دادم.
_ این رو شما میگید.
_ناامید نباش راضیش می کنم
شاید این بار نتونستم ولی دفعه بعد حتما می تونم.
دستام رو به هم فشار دادم.
_چی میگفت?
_حرف های همیشه. تو جوونی، خامی، ساده ای، میگه تا حالا مسافرت دور نرفته، دلش شورر میزنه. خلاصه یک کلام نه.
با بلند شدن صدای عمو آقا عین برق گرفته ها از جام پریدم.
_نگار بیا.
توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد صدای تپش قلبمو میشنیدم برای اینکه زودتر به اتاقش برگرده و خودم را از زیر نگاهش نجات بدم گفتم:
_الان میام.
عصبی به اتاقش برگشت رو به میترا گفتم:
_ شما هم بیاید.
ایستاد و سمت کتری رفت.
_برو حرف دلتو بزن.
_ میترسم ازش.
_ میخواد حرف بزنه نمیخواد بکشتت که.
_ از نگاهش میترسم.
چایی که ریخته بود رو توی سینی گذاشت
_من به تنهایی نمی تونم راضیش کنم اردشیر خیلی دوستت داره برو بگو دوست داری بری بزار نظرت رو بدونه تو اتاق من میگفت نگار خودش با من هم عقیده است. حرف بزنم باهاش.
نگات مضطربم رو به در اتاقش دادم دست میترا روی کمرم نشست.
_بسم الله بگو برو تا صداش در نیومده.
_ چشم.
سمت اتاقش رفتم بسم اللهی زیر لب گفتم و پشت در اتاق تک سرفه ای کردم و وارد شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت229 💕اوج نفرت💕 _میترا من صدبار به تو نگفتم... نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چ
#پارت230
💕اوج نفرت💕
پشت میزش نشسته بود. دستش رو روی میز گذاشت جلو رفتم سینی روی میز گذاشتم. روی مبل تک نفره جلوی میزش نشستم.
سکوت طولانیش بیشتر از نگاه سنگینش آزارم می داد.
خودم سکوت رو شکستم.
_عمو آقا به خدا من خبر نداشتم.
_ میدونم.
پس این نگاه پر از خشم اش چیه.
_ نگار اون روز که تو رو با دست و پای شکسته برای اولین بار آوردم اینجا یادته چی بهت گفتم?
سرم رو پایین انداختم از اینکه عمواقا قضیه ی استاد رو به روم بیاره خجالت میکشیدم.
_گفتم به احمدرضا حق نمیدم. گفتم پیش خودم نگهت میدارم ولی اگر دست از پا خطا کنی به قلم پاتو میشکنم. یادته?
همون طور که سرم پایین بودگفتم.
_ بله.
_ وقتی باهات حرف میزنم سرتو بگیر بالا.
با اینکه نگاه کردن تو چشماش برام سخته ولی کاری رو که میخواست انجام دادم.
عمیق نگاهم کرد اب دهنم رو به سختی قورت دادم و انگشت شصتم رو تو مشتم فشار دادم.
_ با اینکه سرزنش حقته ولی الان قصدم سرزنش نیست.
کمی سکوت کرد و ادامه داد.
_ نگار تو به این سفر میری...
خوشحالم متعجب نگاهش کردم باور حرفی که شنیدم برام غیر ممکن بود.
عمواقا متوجه برق نگاهم شد و تهدید وار ادامه داد:
_ولی اگر کاری رو که نباید انجام بدی. انجام بدی. مستقیم می برمت تهران. فهمیدی?
با سر تایید کردم.
_پاشو برو بیرون.
فوری ایستادم.
_خیلی ممنون.
از اتاق خارج شدم .
به میترا که با فاصله از در به اپن آشپزخانه تکیه داده بود نگاه کردم نگران لب زد:
_چی شد?
چند قدم سمتش رفتم آروم و بی صدا گفتم:
_ اجازه داد!
با ذوق و دستش رو به هم کوبید.
_ واقعا!
ً باسر تایید کردم و برگشتم به در نیمه باز اتاقش ناباورانه نگاه کردم.
باورم نمیشد میترا من رو تو اغوش گرفت. مبهوت تر از اونی بودم که نسبت به محبتش عکس العملی نشون بدم.
چند لحظه بعد من رو رها کرد و سمت اتاق همسرش رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت231
💕اوج نفرت💕
سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی فرستادم
" اجازه داد"
اینقدر مبهوت تغییر رفتار عمو آقا بودم که جز این جمله کوتاه چیز دیگه نتونستم بنویسم
صبح روز بعد با صدای بسته شدن در کمدم چشم باز کردم سلام کردم که متوجهم شد.
_ بیدار شدی?
روی تخت نشستم و دستهام را به دو طرف کشیدم.
_بله.
_ بلند شو همسفرهات تا یه ساعت دیگه میان.
دستم که برای خمیازه روی دهنم گذاشته بودم برداشتم و پرسیدم
_ زنگ زدند?
لبخند دلنشینی زد.
_نه پروانه پیام داده.
نفس سنگینی کشیدم پیام های گوشی من رو هم میخونه.
چشم هام رو مالیدم و ایستادم.
_ برو دست و صورتت رو بشور صبحانه آماده است بعد بیا چمدونت رو با هم ببندیم.
دوباره خمیازه ای کشیدم و از اتاق بیرون رفتم وارد سرویس شدم دست و صورت م رو شستم به آشپزخونه رفتم عمو اقا با هر دو دستش لیوان چاییش که روی میز بود رو گرفته بود.
سلامی گفتم که بیپاسخ موند
صندلی رو عقب کشیدم صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک هم عمو آقا رو از فکر و خیال در نیاورد. سرفه ای کردم دوباره گفتم
_ سلام، صبح بخیر.
طوری که انگار از حضورم جا خورده سرش رو بالا آورد و چند ثانیه ای بهم خیره شد
نگران و با احتیاط پرسیدم.
_خوبید?
نفس سنگین کشید
_ صبح بخیر
چاییش رو برداشت و کمی ازش خود. عمیق نگاهم کرد
دستش رو توی جیب پیراهنش کرد مقداری اسکناس جلوم گذاشت
_ اینا هم راحت باشه
نگاه کردم و لبخند زدن
_ خیلی ممنون دارم
سرش رو تکون داد
_میدونم داری بزار تو کیفت
نگرانم بود. دلم میخواست از محبتی که به من داره اشک بریزم ولی خودم رو کنترل کردم
لبخندی به مهربونیش زدم.و پول رو برداشتم و کنار دستم گذاشتم
_خیلی ممنون
صدای میترا حواسم را از مرد مهربون رو به روم پرت کرد
_ نگار
سرم رو سمتش چرخوندم. چمدونم رو از اتاق دنبال خودش بیرون می کشید.
_خودم چمدونت رو بستم . بیا یه نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نباشه
_چشم
خواستم بلند شم که فوری گفت
_ اول صبحانه بخورد بعد
لبخند دندون نمایی به دلسوزی مادرانش زدم.
سمت میز چرخیدم.
عمو اقا دستش رو روی لبهاش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد خوردن صبحانه زیر نگاهش سخت بود
دستش رو از روی لبهاش روی موهاش کشید و همانجا ثابت نگه داشت.
_ مواظب خودت باش.
هر لحظه توی محبتش بیشتر غرق میشدم.
_ چشم.
_ ازشون دور نشو
سرم رو تکون دادم و گفتم
_ چشم
_ دلم شور میزنه
_میخواید نرم
سرش رو پایین انداخت و آرنجش رو روی میز گذاشت
_ نه برو فقط مواظب خودت باش
دوباره صدای میترا که من رو مخاطب قرار میداد بلند شد.
_نگار
هر دو سمتش چرخیدیم.
مانتو صورتی پر از چینی که برام خریده بود توی دستش گرفته بود
_اینم بپوش
خواستم حرف بزنم که مخالفت محکم عمواقا باعث شد تا ساکت بشم
_ این چیه دیگه. میترا این دختر داره تنها میره بیرون.
طلبکار جلو اومد
_خوب تنها بره مگه چی میشه
_ با این مانتو اگه قرار بره حق نداره بره .
اخم میترا تو هم رفت
_ یعنی چی این حرف?
عموآقا ایستاد و یک قدم برداشت تا از آشپزخونه بیرون بره
_ من حرف اخر رو زدم .
فوری گفتم:
_ اینو نمی پوشم.
ایستاد و نگاهم کرد
خودم یه مانتو ساده انتخاب میکنم
میترا ناراحت از آشپزخونه بیرون رفت
عمو اقا آروم گفت:
چمدونت رو باز کن ببین چی گذاشته و لباسهای این مدلی رو بزار بیرون.
ملتمس نگاهش کردم
_ قول میدم اون رو نپوشم گناه داره دلش میشکنه
چشم هاش رو ریزکرد و تهدید وار گفت:
_ نمیپوشی ها
_خیالتون راحت
کمی نگاهم کرد و به اتاقش رفت پول رو از روی میز برداشتم پیش میترا رفتم با دلخوری مانتون رو داخل کمد میذاشت جلو رفتم با صدای آرومی گفتم
_ازش ناراحت نشید
_ ناراحتیم اینه که این مانتو چه ایرادی داره.
_ایراد نداره. عموآقا سختگیره خودتون بارها گفت پدرت خوبه، پدر ت حق داره توی این جور مسائل دخالت کنه
_ آخه حرف من اینه...
صورتش رو بوسیدم و گفتم
_فکر کنم گول خوردید
با تعجب پرسید
_چرا
_یه شوهر بداخلاق و عصبی و سخت گیر گیرتون اومده.
چشمکی زد
_خوب بلدی بحثو عوض کنی ها
خندیدم .مانتو ساده ای برداشتم و پوشیدم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت
شالم رو روی سرم مرتب کردم و پول رو داخل کیفم گذاشتم دنبال گوشیم میگشتم که صداش از بیرون از اتاق اومد
سمت در رفتم که میترا گوشی رو سمتم گرفت.
جواب بده تا قطع نشده گوشی رو ازش گرفتم یکم دلخور شدم از اینکه گوشیم دستش بود ولی چیزی نگفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت231 💕اوج نفرت💕 سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی فرستادم " اجازه داد"
#پارت232
💕اوج نفرت💕
با دیدن شماره پروانه لبخند زدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم.کنار گوشم گذاشتم .
_ سلام
_سلام. بیا پایین.
_اومدم.
قطع کردم چند تا مانتو ساده از کمد برداشتم و توی چمدان جاشون دادم.
سرم رو بالا گرفتم میترا با سینی که آب و قرآن داخلش بود جلوی در با لبخند نگاهم می کرد.
عمو اقا هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود کلافه به اطراف سرمیچرخوند
دسته چمدون رو گرفتم و سمت عمو آقا رفتم.
_ کاری ندارید?
_ خدا پشت و پناهت.
از زیر قرآن رد شدم دستم به دستگیره نرسیده بود که با صدای عمو آقا برگشتم.
_بیا اینم همراهت باشه.
به قدری نگران بود که این نگرانی را به من هم انتقال داد به اسکناسهای توی دستش نگاه کردم و گفتم:
شما که الان بهم پول دادید!
یک قدم برداشت پول رو توی دستم گذاشت.
_ ضرر نداره پیشت باشه.
بالاخره رضایت داد تا از خونه بیرون برم. دسته ی چمدونم رو گرفت اون از جلو میرفت و من و میترا به دنبالش.
با دیدن ماشین پروانه
که پشتِ ماشینِ برادرش پارک کرده بود. خودش هم دست تو دست برادرش کنارش،ایستاده بود لبخند زدم .
با دیدنم لبخند زد دستش رو از دست برادرش بیرون کشید و جلو اومد.
بعد از سلام و احوالپرسی. عمو اقا چمدونم رو توی صندوق عقب ماشین پروانه گذاشت و سمت ماشین سیاوش رفت.
تهمینه که تا اون موقع پیاده نشده بود به اجبار پیاده شد احوالپرسی سردی با خانواده ی من کرد.
تو ماشین نشسته بودم و چیزی از حرف هاشون نمی شنیدم فقط از برخورد تهمینه فهمیدم که رفتار سردی داره پروانه سوییچ رو چرخوند و گفت:
_ می بینی چه کرمی داره. تا حالا پیاده نشده بود سلام کنه.
_ تو که حسود نبودی?
_ بحث حسادت نیست یه عالم ادعاش میشه بچه تهرونه ولی ادب نداره.
_حالا کم غیبتش رو کن.
صحبتهای عمو آقا که با سیاوش تمومی نداشت بالاخره تموم شد من مطمئن بودم داره سفارش من رو بهش می کنه.
چند تا اسکناس کنار آب قرآنی که دست میترا بود به عنوان صدقه گذاشت.
دستم رو بالا بردم و برداش تکون دادم. ماشین آهسته راه افتاده عمواقا با عجله جلو اومده به پروانه گفتم:
_ یک لحظه نگهدار.
-چرا?
_ عمواقا کارم داره.
با سرعت کمی که ماشین داشت متوقف شد شیشه رو پایین دادم عمو آقا جلو اومد و کارت بانکیش رو سمتم گرفت.
_اینم دستت باشه رمزشم تاریخ تولدته.
خندیدم و لب زدم:
_بسه دیگه.
_بگیر حرف نزن.
کارت رو گرفتم
_دیگه سفارش نکنم?
_چشم.خیالتون راحت.
برید خدا پشت و پناهتون.
خداحافظی کردیم و ماشین راه افتاد.
کامل به عقب برگشتم. شاهد ریختن ابی بودن که میترا پشت سرمون ریخت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت232 💕اوج نفرت💕 با دیدن شماره پروانه لبخند زدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم.کنار گوشم گذاشتم .
#پارت233
پروانه با حرص به ماشین برادرش نگاه میکرد
_ بهش حق نمیدی?
همانطور که جلوش خیره بودگفت
_ به کی?
_ به عروستون.
_چه حقی?
_ خودت رو بزار جاش فکر کن با نامزد برای اولین بار میخوای بری مسافرت. خواهرش با دوست خواهرش هم همراهتون بیان.
_ما چی کاربه اونا داریم هم ماشین جداست هم اونجا بابا قرار گذاشته خونمون هم جدا باشه.
_ اینو تو میگی که ما چه کار داریم به اونا. حس عروس ستون چیز دیگه ایه.
پروانه سکوت کرد و من هم ترجیح دادم تا بیشتر از این توی مسائل خصوصی شون دخالت نکنم.
آهنگ ملایمی توی ماشین پخش میشد
_ پروانه من بخوابم تو ناراحت می شی?
_ نه عزیزم بخواب راحت باش.
سرم رو به شیشه تکیه دادم چشم هام رو بستم خیلی زود خوابیدم
زیر یک درخت بزرگ نشسته بودم مامان مریم هم کنارم بود. به همون زبون لالی خودش اسمم رو صدا کرد.سر چرخوندم و نگاهش کردم
شیرین و زیبا بهم لبخند زد .
دستش رو روی سینه اش زد. مثل گذشته، همیشه وقتی می خواست بهم ابراز علاقه کنه این کار را می کرد. خودم رو سمتش کشوندم صورتش را عمیق بوسیدم. به چشم هاش خیره شدم چشم هاش پر از اشک شد .به دور اشاره کرد.
زنی با سرعت به سمت ما میدوید.
با تکون شدید ماشین چشم باز کردم
ترسیده به پروانه نگاه کردم.
_ شرمنده ببخشید دست انداز رو ندیدم.
دستم را روی چشم کشیدم
روی صندلی خودم رو جا به جا کردم.
_شش ساعت خوابیها!
متعجب گفتم:
_واقعا!
_پدر خوندت صد بار زنگ زده گفتم خوابی آخر عکست رو که خوابیده بودی براش فرستادم تا خیالش راحت شد.
_ دستت درد نکنه.
چشم هام رو مالیدم
_چرا اینقدر خوابیدم.
صدای گوشی پروانه بلند شد نگاه سرسری بهش انداخت برش داشت کنار گوشش گذاشت.
_ بله.
یکم گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد.
_ خوب حالا...
_ ندیدمش.
دلخور گفت:
_ الان داره جلو اون سر من داد میزنی?
طلب کار گفت:
_ دیگه به من زنگ نزن سیاوش.
گوشی رو قطع کرد و با حرص روی داشبورد انداخت زیر لب گفت:
_ بیشعور نفهم.
نامحسوس نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد ناباورانه اسمش را صدا کردم.
_پروانه!
با بغض گفت:
_ داد میزنه بی شعور.
_عیب نداره حالا.
با گریه گفت:
_انگار تا حالا نشده خودش دست انداز رو نبینه. یکی نیست بگه به تو چه ماشین بابامه.
حرصی اشک هاش رو پاک کرد ماشین را کنار زد گوشیش رو برداشت شروع به گرفتن شماره ای کرد.
ضربه ی ارومی به شیشه ماشین سمت راننده خورد هر دو به سیاوش نگاه کردیم پروانه نگاهش رو به حالت قهر برگردوند. گوشی رو کنار گوشش گذاشت درماشین باز شد سیاوش به آرومی گوشی رو از دسترس خواهرش گرفت و قطع کرد.
_چی گفتم مگه?
طلبکار چرخید سمتش.
_داد زدی.
خندید دست پروانه رو گرفت.
_ مگه بار اولمه. قهر نمی کردی هیچ وقت.
_ جلوی اون لوس سر من داد نزن.
اخم نمایشی کرد و گونه ی خواهرش رو با دو انگشت گرفت و کشید.
_ زنم من لوس نیست حسود.
پروانه که آروم شده بود صورتش را برگردوند به رو به رو خیره شد
_ گوشیم رو بده.
گرفت سمتش.
_ بفرما.
گوشی رو ازش گرفت که سیاوش دستش رو کشید.
_یک دقیقه بیا.
پروانه تسلیم خواست برادرش شد و از ماشین پیاده شد نفسم رو با صدای آه بیرون دادم کاش من هم برادر داشتم.
شیشه ی عقب کمی پایین بود صداشون رو شنیدم
سیاوش دلخور گفت:
_ازصبح که چشم باز کردی داری کم محلیش میکنی.
پروانه طلبکار در جوابش گفت:
_ندیدی سلام کردم درست جواب نداد.
_پروانه جان اون زن منه باید بهش احترام بزاری.
_احترام بزاره، احترام ببینه.
_من از تو انتظار دارم که همخونم هستی. تو کوتاه بیا به اونم میگم مهربون باشه.
_خب.
صدای سیاوش رنگ تهدید گرفت.
_پروانه دفعه ی بعد نمیگم ها
پروانه به حالت مسخره گفت:
_مثلا میخوای چی کار کنی?
_به امتحانش نمیارزه.
_حالا بزار من امتحان کنم.
_تو بیجا میکنی.
هر دو سکوت کردن در ماشین باز شد و پروانه برگشت.
پشت ماشین برادرش راه افتاد .
مسیر طولانی بود من بعد از شش ساعت خواب حسابی گرسنه بودم بالاخره برای رفتن به یکی از رستورانهای تو راهی پیاده شدیم.
تهمینه همچنان توی خودش بود وارد رستوران شدیم سیاوش میز و صندلی چهار نفره ای رو انتخاب کرد .
من و تهمینه نشستیم پروانه همراه برادرش به سرویس بهداشتی رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/5
پارت اول رمان زیبا و پرخاطره ی بهار
پیشنهاد ویژه ی امروز برای اونها که این رمان رو نخوندن🌹