بهار🌱
#پارت309 🌘🌘 - هنوز سال زن داداشم نشده بود، که اسد یه روز دست نیره و جمشیدو می گیره و میاره تو خونش.
#پارت310 🌘🌘
عمه یکمی از چاییش رو توی نعلبکی ریخت و بعد نگاهی به چشمهای منتظر ما کرد و گفت:
- آدمای خان که کینه کرده بودن، یه روز می ریزن سر سهرابو، اونقدر میزننش تا می میره. اسد هم دو هفته بعد می ره از سهراب تشکر کنه و یه مقدار از سهمشو بهش بده که می بینه سهراب کشته شده و از طرفی هم یکی از همون آدمای عوضی خان چشمش دنبال نیره بوده. اونم برای هوس و نه برای این که زنش بشه. اسدم دست معصومه و نیرو می گیره و میارشون شهر. یه جای هم براشون کرایه می کنه، تا ببینه چی می شه. معصومه دووم نمیاره و دق می کنه. ولی نیره جمشیدو به دنیا آورد. بعد از اونم برای اینکه چشم کسی رو نیره نباشه و اسدم از قبل یه علاقه ای بهش داشته، نیرو یواشکی عقدش میکنه. سه جلت جمشیدم به اسم خودش می گیره. ولی حواسش همیشه به این بوده که سهم سهراب باید مال جمشید بشه.
ابراهیم بهش گفت باید از اول حساب بشه. هر چی هم که فروخته شده باید اونا رو هم در نظر بگیره وکسری ها رو مال خودش بده. دیگه حساب کتابشون شروع شد. ابراهیم که سهم ارث منو شبه ناک می دونست، نذاشته بود که من دست بهش بزنم. مرادم که همه رو فروخت و رفت خارج. مادرمم همون روزایی که زنده بود خرجش کرده بود. دیگه مجبور شدیم سهم سهراب و از حق من و اسد بدیم. اینجوری مال زیادی از اسد سهم سهراب می شد. ولی اصلا دوست نداشت جهانگیر اینو بفهمه. میگفت به غرورم بر می خوره بچم بفهمه من چقدر عوضی بودم. یا جمشید بفهمه که من باباش نیستم و در حق باباش چه کارایی کردم.
- یعنی الان هم عمو جمشید نمی دونه این چیزا رو؟
- چرا... مید ونه. تازه بهش گفتم.
- بابام چی؟
- نه اون نمی دونه. ولی می خوام بهش بگم. منتظرم ببینم این سهیل می تمرگه سر جاش یا نه!
-ولی مامانم یه سری می گفت، عمو جمشید مهریه مادر بابامو فروخته.
- اون زمین که مهریه اون خدا بیامرز بود، وقتی که زنده بود فروختش به اسد، اسدم پولشو کامل حتی بیشتر بهش داد. اونم باهاش رفت حج. گفت می خوام با پول خودم برم. ولی برای بابات هرچی توضیح می دیم حرف خودشو می زنه. اون موقعم که داشتیم سهم سهرابو حساب می کردیم. چون کم آورده بود اسد اون زمینم توی اموالش حساب کرد.
-پس، دادن سهم پدری عمو جمشید مال همین چند سال اخیره! آخه آقابزرگ چهار پنج سال فوت شده.
- نه عمه جان، قضیه مال جوونی های جمشیده. اون موقع اسد فکر میکرد داره می میره. ولی چند وقت بعدش خوب شد. بعدش به من و ابراهیم گفت که کسی چیزی نفهمه. از بس که مغرور بود دلش نمی خواست مجبور بشه اعتراف کنه که در مورد سهراب اشتباه کرده.
عمه نعلبکی چایی رو برداشت و بدون قند به دهنش نزدیک کرد که بیتا گفت: نیره و سهراب همدیگه رو چطوری پیدا کردن؟
#پارت311 🌘🌘
-سهراب به خاطر این که می خواست حقشو بگیره، چند باری تو خونه پدریم رفت. مثل این که اونجا نیرو می بینه و تو همون نگاه های اول خاطرخواه می شه.
لبخندی زد و ادامه داد:
-مثل اینکه یه حرفایی هم بینشون رد و بدل شده بود. البته نیر چیزی نمی گه، ولی یه بار از دهنش در رفت و یه چیزایی گفت، که بعد هم زد زیرش.
- یه سوال دیگه، اموال آقا بزرگ خدا بیامرز خیلی زیاد بود، ولی به پدر من اینقدرا نرسید.
- عمه جان پدر بزرگت برای این که دینش به سهرابو بده از اموال خودش سهم سهراب گذاشت کنار. حتی زمین هایی هم که به من رسیده بود رو هم قبول نکرد. گفت اشتباه من بوده. گفتم نمی شه، حلال نیست. گفت فکر کن سهم منه که به تو بخشیدم. خودشم به هر حال داشت زندگی می کرد. پول و زمین و مال رو خرج میکرد. یکی دوبار کامل ورشکسته شد. بدهکار شد. مجبور شد بعضی از املاکشو بفروشه. توی این خرج و برجا بود که چیزی به اون شکل به جهانگیر نرسید.
متاسف سری تکون داد و گفت:
-جمشید هم که همه رو خرج اتینای ثریا کرد. آخرش هم هیچ.
-اون چرا طلاق گرفت؟
-اون اصلا اهل زندگی نبود. پای اون و خانواده اش رو من تو اون کوچه باز کردم.
- شما؟ چه جوری؟
-اون کوچه همه اش باغ بود. یه دونه خونه آقای من توش بود. یه دونه هم مال عموی خدابیامرزم بود. ته کوچه هم مال یه آقایی به اسم سرلک.
لبخندی زدم و گفتم:
- یه پسری به اسم بهرام تو خونه آقای سرلک نبود؟
- پدر شوهرتو می گی؟
سری تکون داد.
اون قدری که یادمه، یه پسر دوازده سیزده ساله بود. پدر و مادرش تو تصادف ماشین مرده بودن. اون و خواهرش اومده بودن پیش عموش زندگی میکردن. یادمه بیست و هفت هشت سالش بود که می گفتن دختر عموشو گرفته. در کل پسر خوب و سر به زیری بود. یعنی ما که چیزی ازش ندیدیم. اونام باغشون رو تیکه تیکه کردن و فروختن. مثل ما. منم سهمم رو فروختم به بابای ثریا. ثریا دختر خوبی نبود. سر و گوشش می جنبید. زیادی هم دور و بر خونه ما بود. کافی بود نیر یه سفره ای، روضه ای، مولودی، چیزی خونه اش بندازه. یا مثلا بفهمه یه جایی بود که جمشید و جهانگیر اونجا هستند. خودشو می رسوند. نیر فهمیده بود. چند بار هم بهش تذکر داده بود. اما ثریا و خانوادهاش اصلا مثل ما نبودند که جلوی دخترشون رو بگیرن. آخرش هم خودشو انداخت به جمشید ساده بدبخت. خوب که دوشیدش. از تتمه مالشم مهریه اش رو گرفت و جمشیدو با یه بچه هشت نه ساله ول کرد و رفت خارج. رفت پیش داداشش. داداشش هم مثل خودش بود. این خواهر و برادر نه آبرو سرشون می شد نه خانواده.
عمه باقی مونده چایش رو خود و ادامه داد:
ــــــــــــــــــــــــ
🌼🌼🌼 تخفیف ویآیپی🌼🌼
جا نمونید❌❌ فقط امشب تا ساعت ۲۴
قیمت رمان کامل با تخفیف ۲۰ هزار تومن
دوستانی که میان میپرسن که تا کی تخفیف هست
دقت کنید✅ فقط امشب ✅
رمان در ویآیپی به اتمام رسیده تا آخرش میتونید یه دفعه بخونید.
برای اطلاع از شرایط حضور در ویآیپی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، میتونید به کانال زیر مراجعه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
#پارت311 🌘🌘 -سهراب به خاطر این که می خواست حقشو بگیره، چند باری تو خونه پدریم رفت. مثل این که اونجا
#پارت312 🌘🌘
-میدونی اشتباه اسد چی بود؟ این بود که نمیخواست جمشید راستش رو بدونه. وحشت داشت که جمشید بفهمه. خوب میفهمید! الان خوبه که دو تا پسر عمو که مثل برادر با هم بزرگ شدن، سر چند تا تیکه زمین و ملک با هم اینجوری اختلاف پیدا کردند، که همسایه دیوار به دیوار همن سالی که دوازده ماهه همدیگه رو نمی بینند. حتی به هم نگاه هم نمیکنند. این عروسی دخترش اونو دعوت نمیکنه. پسر اون یکی کمر بسته به ریختن آبروی این یکی. اینجوری خوبه؟
نگاهی به هر دومون کرد و ادامه داد:
- عمه جان، من یه کاری امشب کردم، نمی دونم درسته یا نه. ولی جمشید و نیرو هم دعوت کردم. می خوام تموم کنم این اختلافو.
من و بیتا نگاهی به هم کردیم. بیتا گفت:
- آخه جلوی آرش؟
-اتفاقاً جلوی آرش بهتره. چون جهانگیر بیشتر جلوی خودشو می گیره. جهانگیر همیشه از آبروش می ترسیده. اون سری که باهاش حرف می زدم، تمام دردش اون زمین مهریه مادرش بود. قراره اون زمین رو بخرم از صاحب فعلیش. فکر می کنم اون مالی که اسد از سهم من حساب نکرد و به من بخشید، دارم بهش برمی گردونم. ببینم اگه این زمین رو بگیره، بابات زبونش بسته می شه!
- عمه، حتی اگه زمین مهریه مادر بابام رو هم بهش بدی، با این کارهای سهیل چیکار می خوای بکنی؟
-اونم درست می کنم. اما می دونم این خیره سریا زیر سر ثریاست. به وقتش اونم درست می کنم. شنیدم ثریا ایرانه، مطمئن نیستم، ولی یه نفر رو فرستادم کرد که جاشو پیدا کنه.
نگاهی به بالا کرد و گفت:
- اگه عمری باشه، اگه خدا بهم مهلت بده.
- ایشالا صد و بیست سال عمر کنی.
-می خوام چیکار کنم؟ عمه جان آدم خودشم خسته می شه. از وقتی ابراهیم رفته، زندگیم سوت و کور شده... ای رفیق نیمه راه.
به میز خیره شد و سر تکون می داد که بیتا گفت:
- یه چایی دیگه بیارم؟
عمه آهی کشید و سربلند کرد.
- نه عزیزم.
لبخندی زد و گفت:
- حالا من به باباتون گفتم امشب برام از رستوران غذا بیاره، ولی قرار نیست که سالاد بیاره. درست کردن سالاد پای شما دوتاست.
با سر حرف عمه رو تایید کردم و بعد از خوردن چایی از جام بلند شدم. با بیتا به آشپزخونه رفتیم و مشغول درست کردن سالاد شدیم. ظرف های سالاد رو سلفون کشیدیم و مشغول آماده کردن ظرفها شدیم و تمام مدت من به این فکر می کردم، که ای کاش عمه، عمو جمشید رو دعوت نمی کرد. اینجوری احتمال کشیده شدن حرف به سمت سهیل هست و من نمی دونستم عکس العمل آرش چی می تونست باشه.
#پارت313 🌘🌘
چند ساعتی گذشت. من و بیتا خودمون رو تو خونه عمه سرگرم کرده بودیم که مامان اومد. چون عمه کنارش حضور داشت، نمی تونستم در مورد عمو جمشید و دعوت عمه صحبت کنم.
یک ساعتی نگذشته بود که زنگ در خونه دوباره به صدا در اومد. از مانیتور آیفون نگاه کردم و با دیدن چهره عمو جمشید، آب دهنم رو قورت دادم.
- باز کن دیگه عمه جان. غریبه که نیست، جمشیده.
مامان گه پشت به آیفون نشسته بود، با شنیدن اسم جمشید سر چرخوند و به آیفون نگاه کرد. بعد متعجب و سوالی همراه با کمی اخم چشم هاش رو تو صورت اعضای حاضر در خونه چرخوند.
- چیزی نیست سودابه جان، خودم بهش گفتم بیاد.
تعجب مامان بیشتر شد و من با بیمیلی کلید بازشو در رو فشار دادم. طولی نکشید که عمو جمشید در حالی که دست مادرش رو گرفته بود و بهش کمک می کرد، وارد خونه شد.
سلام کردم. محرم نبود و حالا کاملا درک می کردم
مامان نیر با ومک پسرش روی اولین مبل تک نفره نشست. عمو جمشید کمر صاف گرد و جواب سلام تک تک اعضای حاضر در خونه رو داد. حال و احوال پرسی ها تموم شد.
عمو نگاهم کرد و یکم به من نزدیک شد.
- مبارکت باشه عمو جان، ایشالا خوشبخت بشی!
سرم رو پایین انداختم.
- ممنون.
- اون که باید الان سرشو بندازه پایین منم، نه تو.
سربلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. نگاهش رو ازم دزدید و لب زد:
-شرمندم به خدا، نمی دونم چی بگم، نمی دونم این پسر چشه!
چیزی نگفتم و عمو ادامه داد:
- به خدا اگه دستم بهش می رسید، حالا که بابات ازش شکایت کرده خودم میبردم تحویلش می دادم. اما من سهیلو دوماهه که ندیدمش.
- شما چرا شرمنده، این اتفاقات که تقصیر شما نیست.
- چرا عمو تقصیر منه. اون موقعی که مادرش رفت، به جای اینکه حواسمو بدم به تربیتش، رفتم تو فاز افسردگی. بعدم به خاطر اینکه اون بچه بهونه مادرشو نگیره، هرچی خواست بهش دادم. اونم شد این.
چیزی نگفتم. دوست نداشتم مکالمه من و عمو بیشتر از این طول بکشه. شرمندگی عمو جمشید رو نمی خواستم. اون همیشه با ما مهربون بود.
عمو نگاهی به جمعیت کرد. شرمنده بود و سرش رو پایین انداخت و به طرف در سالن رفت.
- عمه جان، جمشید، منتظرت می مونیم.
عمو جمشید همینطور که پا تو کفش های مردونه اش می کرد، گفت:
- نه عمه، من آخر شب میام دنبال مادرم. نمی خوام مهمونی پاگشای مینا به هم بریزه.
- یعنی دعوت عمه اتو رد میکنی؟
عمو کفش هاش رو پوشید. مستقیم به عمه اش نگاه کرد.
- شما بزرگ مایید. ولی اینجوری بهتره، الانم که این جام به خاطر اصرار مادرمه که می گفت می خواد داداشو ببینه.
عمه سر تکون داد. انگار می دونست که اصرار فایده ای نداره. چند دقیقه بعد با مشایعت عمه، عمو جمشید رفت و ما همه کنار مامان نیر نشستیم.