eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
601 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
لب باز کردم و گفتم: -الان اگه یکی ازم بپرسه که چرا آینه شمعدون نداری، چرا حلقه دستت نیست، من چی بگم؟ نمی‌گن چرا روناک داره تو نداری؟ دستم رو رها کرد و صورتم رو به طرف خودش چرخوند. لبخند زد و صورتم رو عمیق بوسید. دلم برای بوسه‌اش ضعف رفت، ولی عکس‌العملی نشون ندادم. نگاه پر از شوقش رو تو صورتم چرخوند. -کی گفته که تو حلقه نداری؟ لبخند زد. - من برای تو حلقه خریدم. حلقه‌ات تو خونه‌است. چهار سال پیش برات گرفتم، نشد بدم بهت. نگهش داشتم. می‌خواستم بیارم محضر بندازم دستت که اینقدر همه چی هول هولی شد یادم رفت. نمی‌دونم چرا ولی ناخواسته لبخند زدم. -پس تو چی؟ یکم نگاهم کرد. -کی دیدی یه مرد حلقه بندازه؟ می‌خوای جلوی چشم مردم نمایش بدی؟ دوباره چشم‌هام گرم شد. چرا نباید نمایش می‌دادم؟ اونم مردمی که هر لحظه برام یه جور نمایش بازی کرده بودند. لبخند زد و گفت: -یه انگشتر فیروزه از مشهد گرفتیم، همون رو می‌ندازم، چه فرقی داره. خوب بود. لبخندی زدم و میون بغض و لبخند گفتم: -مهرداد، می‌دونی مردم تا می‌بیننت سرشون بره تو گوش هم و بگند نشد خودش رو بندازه گردن مهرداد یعنی چی؟ یا بگند بیچاره حاج علی، بعد عمری با آبرو زندگی کردن، خدا چی گذاشت تو دامنش، یعنی چی؟ یا بگند مریم سادات... نتونستم بقیه حرفم رو بزنم. کمی مکث کردم. لبهام رو بهم فشردم تو چشمهای متاسف مهرداد خیره شدم. - مهرداد می‌دونی تو چشمت نگاه کنند بگند برای هدایت همه دخترها صلوات یعنی چی؟ مکث کردم تا بغض رو کنترل کنم. به خودم اشاره کردم و گفتم: -من می‌دونم. اون صلوات عین میخ تو قلبت می‌ره، مخصوصا وقتی می‌بینی بعضیا بلند تر صلوات می‌فرستند و تو چشمهات زل می‌زنند. دلت می‌خواد بلند شی همه رو پاره پاره کنی، ولی زورت نمی‌رسه. نه به زبونشون، نه به نگاهشون. اصلا می‌خوام بدونم ثواب اون صلوات که دل من رو می‌سوزونه چقدره! اشکم سمج آویز شده به مژه‌ام رو پاک کردم و ادامه دادم: -نمی‌خوام بحث جدید بدم دستشون. نمی‌خوام آینه و شمعدون و حنا و حلقه گندم بشه لق لقه دهنشون. سرم به سینه‌اش چسبوند. دمی عمیق گرفت. -به من اعتماد کن، قول می‌دم یه کاری کنم سرتو بگیری بالا، قول می‌دم! کمی تو همون حالت بودیم. نمی‌تونستم منکر آرامشی بشم که تو بغلش داشتم. صدای ضعیف صفورا مهرداد رو صدا زد. ازش جدا شدم. مهرداد بفرماییدی گفت. -مهدی اومده دنبالمون. دیر شده، گندم هنوز آماده نیست. مهرداد نگاهم کرد و گفت: -چی بهش بگم؟ بریم؟ چاره‌ای نبود. درد سر نرفتن از رفتن بیشتر بود. مهرداد ازم اعتماد خواسته بود و می‌خواستم این فرصت رو بهش بدم. پس سرم به معنای آره تکون دادم.
بهار🌱
#پارت311 🌘🌘 -سهراب به خاطر این که می خواست حقشو بگیره، چند باری تو خونه پدریم رفت. مثل این که اونجا
🌘🌘 -میدونی اشتباه اسد چی بود؟ این بود که نمی‌خواست جمشید راستش رو بدونه. وحشت داشت که جمشید بفهمه. خوب می‌فهمید! الان خوبه که دو تا پسر عمو که مثل برادر با هم بزرگ شدن، سر چند تا تیکه زمین و ملک با هم اینجوری اختلاف پیدا کردند، که همسایه دیوار به دیوار همن سالی که دوازده ماهه همدیگه رو نمی بینند. حتی به هم نگاه هم نمی‌کنند. این عروسی دخترش اونو دعوت نمی‌کنه. پسر اون یکی کمر بسته به ریختن آبروی این یکی. اینجوری خوبه؟ نگاهی به هر دومون کرد و ادامه داد: - عمه جان، من یه کاری امشب کردم، نمی دونم درسته یا نه. ولی جمشید و نیرو هم دعوت کردم. می خوام تموم کنم این اختلافو. من و بیتا نگاهی به هم کردیم. بیتا گفت: - آخه جلوی آرش؟ -اتفاقاً جلوی آرش بهتره. چون جهانگیر بیشتر جلوی خودشو می گیره. جهانگیر همیشه از آبروش می ترسیده. اون سری که باهاش حرف می زدم، تمام دردش اون زمین مهریه مادرش بود. قراره اون زمین رو بخرم از صاحب فعلیش. فکر می کنم اون مالی که اسد از سهم من حساب نکرد و به من بخشید، دارم بهش برمی گردونم. ببینم اگه این زمین رو بگیره، بابات زبونش بسته می شه! - عمه، حتی اگه زمین مهریه مادر بابام رو هم بهش بدی، با این کارهای سهیل چیکار می خوای بکنی؟ -اونم درست می کنم. اما می دونم این خیره سریا زیر سر ثریاست. به وقتش اونم درست می کنم. شنیدم ثریا ایرانه، مطمئن نیستم، ولی یه نفر رو فرستادم کرد که جاشو پیدا کنه. نگاهی به بالا کرد و گفت: - اگه عمری باشه، اگه خدا بهم مهلت بده. - ایشالا صد و بیست سال عمر کنی. -می خوام چیکار کنم؟ عمه جان آدم خودشم خسته می شه. از وقتی ابراهیم رفته، زندگیم سوت و کور شده... ای رفیق نیمه راه. به میز خیره شد و سر تکون می داد که بیتا گفت: - یه چایی دیگه بیارم؟ عمه آهی کشید و سربلند کرد. - نه عزیزم. لبخندی زد و گفت: - حالا من به باباتون گفتم امشب برام از رستوران غذا بیاره، ولی قرار نیست که سالاد بیاره. درست کردن سالاد پای شما دوتاست. با سر حرف عمه رو تایید کردم و بعد از خوردن چایی از جام بلند شدم. با بیتا به آشپزخونه رفتیم و مشغول درست کردن سالاد شدیم. ظرف های سالاد رو سلفون کشیدیم و مشغول آماده کردن ظرفها شدیم و تمام مدت من به این فکر می کردم، که ای کاش عمه، عمو جمشید رو دعوت نمی کرد. اینجوری احتمال کشیده شدن حرف به سمت سهیل هست و من نمی دونستم عکس العمل آرش چی می تونست باشه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت مرد گفت: -ول کن این لگنو، با موتور من در رو. جلال بی تعارف پیاده شد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 زن سر بالا داد و گفت: -اول اینکه کلی ساک اون پشت داریم، از کجا بخریم دوباره وسایل توی اون ساک‌ها رو. بعدم مدارک بیمارستان و کلی کوفت دیگه لا لباسا ریختم. بعدم من سوار موتور نمی‌شم. تو دخترا رو ببر، من با این ساکا می‌رم خونه حمید تا ردیف شه همه چی. حمید به جلال اشاره کرد. -تو بشین دیره، ننه‌ات با من. -پس بی سیمچی؟ -یه ننه جلالو یه کاریش می‌کنیم، زیاد شین رد می‌ده. جلال سر تکون داد و سوار موتور شد. دستهای جمیله رو گرفتم که نیوفته. جلال رو به حمید گفت: -جبران می‌کنم. -جبران شده است داداش. تو فقط برو. جلال گاز داد و با سرعت از اون خیابون دور شد. چند دقیقه بعد جلوی یه ساختمون چند طبقه و نیمه ساز ایستاد. بلند فریاد زد: -امید قرقی ... امید! دیدم که پسری با لباس خاک و خلی و گل و گشاد از طبقات بالا برای جلال دست تکون داد. جلال پیاده شد. جمیله رو از من جدا کرد و روی دستهاش گرفت. امید جلوی جلال ایستاد. -جانم آقا جلال! لهجه داشت، اما برای کدوم منطقه از کشور بود، نفهمیدم. -اتاق کارگرا تا کی خالیه؟ جلال بهم اشاره کرد و به سمت ساختمون قدم برداشت. دنبالش راه افتادم. جلوی چشم‌هام رو به سختی می‌دیدم. امید گفت: -برای چی می‌خوای؟ -سعید داعشو می‌شناسی؟ پسرک، «ها»یی گفت و دنبال جلال راه افتاد. جلال به عقب برگشت. تلو تلو می‌خوردم. به امید اشاره کرد. -اونو بگیر نیوفته. پسر نگاهم کرد. مونده بود بین دست زدن به من و نزدن. جلال ایستاد و برگشت. -بگیرش دیگه! الان میوفته لا این آجر ماجرا یه طوریش می‌شه، بعد تو یاد خدا افتادی و محرم نامحرم. بگیرش دختره ناقص تشه. پسر ببخشیدی آروم گفت و بازوم رو گرفت. نگاهش کردم. سر گیجه‌ام چنان شدید بود که اصلا قیافه‌اش رو نمی‌دیدم. جلال پرسید: -نگفتی، اتاق کارگرا تا کی خالیه؟ -فعلا خالیه. صابکار کارو تعطیل کرده. منم مثلا نگهبانم. جلال به مسیرش ادامه داد: -این دخترا اینجا امانت باشن، چند ساعت دیگه برمی‌گردم که ببرمشون، اگه دیر کردم به حمید می‌گم بیاد. درو قفل می‌کنی سعید و دار و دسته‌اشم این وری اومدن آفتابی نمی‌شی. تمام وزنم روی دست امیدی بود که معذب و با احتیاط بازوم توی دستهاش بود. صدای باز شدن دری نگاهم رو از آجر و شن و ماسه روی زمین گرفت. خوب که نگاه می‌کردم، بین همه اون موج‌هایی که به همه چیز و همه کس حالتی کج و کوله می‌داد، یه سایه سیاه می‌دیدم. سایه‌ای که با چند قدم تشخیص در بودنش اینقدرها هم سخت نبود. واردش شدم. کسی به سمتم می‌اومد که قطعا جلال بود. دستم رو گرفت و من رو کنار خواهرش نشوند. -بمونید اینجا. مکثی کرد و گفت: - از اینجا بیرون نمی‌ری تا بیام. واضح نمی‌دیدمش ولی مخاطب این جمله دومش حتما من بودم. -میام دنبالتون. حرفی برای گفتن نداشتم. چشمهام رو چند باری بستم و باز کردم تا شاید صحنه‌ها واضح بشند، کمی هم موفق بودم. جلال ایستاد. -امید این در قفل داره؟ -نه بابا، برای چی قفل داشته باشه. چار تا کارگر توش می‌خوابن دیگه. -یه قفل جور کن. چند ساعت دیگه میام دنبالشون، تا اون موقعم خودت این وری نمیای. چند دقیقه‌ای گذشت. در بسته شد و صدای قفلی از پشتش بلند شد. جمیله دستم رو گرفت. چشم‌هام رو بستم. نمی‌دونم چقدر گذشت ولی حالم بهتر شده بود. نور خورشید از تنها روشنایی اتاق، که زیادی بالا نصب شده بود، تنها منبع روشنایی بود. سر و صدا از بیرون از اتاقک بی جهت به دلم وحشت می‌انداخت. صدای چند تا مرد بود. حرفهاشون واضح نبود. به چشم‌های دختر فلج نگاه کردم. نگاهم رو که دید لبخند زد و گفت: -نگران نباش. میاد داداشم. خودش هم به حرفی که می‌زد معتقد نبود چون ترس تو مردمک چشم‌هاش دو دو می‌زد. سعید توی همین محل بود و دور نبود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 واااااای....این سعید ول کن نیستا جلال رفت، این دو تا دختر موندن تنها😢 شرایط وی‌آی‌پی👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت311 چند دقیقه بعد با یه کیف و کت از اتاق خواب بیرون اومد. نیم نگاهی به م
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 به سالن برگشتم. با صدای خش خشی گوشم رو تیز کردم. از اتاق پویا بود. خواستم در رو باز کنم که به چیزی برخورد کرد. از لای در نگاه کردم، پویا سعی داشت دستگیره رو بکشه. با دیدن من کمی کنار رفت و من در رو کامل باز کردم لبخندی زدم و گفتم: - سلام آقا، صبحتون بخیر! فقط نگاهم کرد. نگاهی به سر تا پاش انداختم. پدر نمونه رو باش، دیشب این همه با این بچه سر و کله زده که بخوابونش ولی یه دست لباس مناسب تنش نکرده. همون پیرهنی دیشب تنش بود و شلوار نداشت. خوبه حداقل شلوار بچه رو درآورده بود. -قصد نداری سلام کنی؟ -سلام. - خب، حالا که سلام کردی، بریم با هم صبحونه بخوریم. کمی چشمش رو مالید و به طرفم اومد. دستش رو گرفتم و به طرف سرویس رفتم. صورتش رو شستم و خشک کردم. دکمه‌های پیراهنش رو باز کردم و گفتم: - همینجا بمون تا یه لباس راحت‌تر برات بیارم. به اتاقش برگشتم. تو کشوی کمدش رو نگاه کردم و یه بلوز و شلوار برداشتم. وقتی به سالن اومدم، نبود. صداش کردم که جوابم رو نداد. کمی این طرف اون طرف رو نگاه کردم، یکم ترسیدم. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه! سرکی تو آشپزخونه کشیدم. در پشتی باز بود و باد پاییزی لای پرده حریر افتاده بود. به سرعت به طرف در دویدم. کامل در رو باز کردم. چند قدم اون طرف‌تر داشت با چند تا جوجه اردک بازی می‌کرد. صداش زدم: _ پویا ... پویا! بدو بیا تو سرما می‌خوری. حتی به من نگاه هم نکرد، چند بار دیگه هم صداش کردم. می‌تونستم سریع برم بگیرمش، اما ممکن بود که آقا پرویز تو حیاط باشه. چند بار به در ورودی خانه‌اشون نگاه کردم و کشمکش توی مغزم رو پس زدم و به سمت اتاق خواب دویدم. یه مانتو و شال برداشتم و همونطور که می‌پوشیدم به طرف در پشتی رفتم. با ورود به آشپزخونه سر بلند کردم که زرین خانم رو دیدم که دست پویا رو گرفته بود و وسط آشپزخونه ایستاده بود. کمی به پویا نگاه کردم. دلم می‌خواست حسابی دعواش کنم. اما خودم رو کنترل کردم. بچه بود این کار به نظرش فقط یه بازی بوده و به قصد آزار من این کار رو نکرده. من باید حواسم رو جمع می‌کردم. زرین خانم گفت: -هوا خنک شده، بچه با این وضع بیاد تو حیاط سرما می‌خوره. -دستتون درد نکنه زرین خانم! می‌خواستم لباسش رو عوض کنم، برگشتم دیدم نیست. و بلافاصله اضافه کردم: - بفرمایید تو، دم در بده. همونطور که دستت پویا توی دستش بود، کمی جلوتر اومد و روی صندلی نشست. پویا رو بغل کردم و روی میز گذاشتم و همونجا لباسش رو عوض کردم و دوباره روی صندلی نشوندمش. رو به زرین خانوم گفتم: -صبحونه خوردید؟ -آره دخترم، خیلی وقته. - پس یه چایی براتون می‌ریزم. نویسنده: