eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
❖ براے زندگی🍃💐 "قانون مهربانے" بگذاریم هر ڪہ اخم ڪند جریمہ اش لبخند و هر ڪہ لبخند بزند پاداشش ، عشق باشد قانون مهربانے ، پاداش و مجازاتش شیرین ست..🍃💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
بهار🌱
#پارت571 -الو، آرش چرا جوابمو نمی دادی؟ - مینا جان، عزیزم، ببخشید گوشیم رو سایلنت بود. اونجام که ه
- یه مو برداشتن استخون بوده، فردا هم بر می‌گرده و خیلی هم زود خوب می شه. - سرش خورده بود زمین. - عکس گرفتند و گفتند که چیزی نیست دیگه! نگاهم کرد. مردمک چشم هایش می لرزید. ته نگاهش یه ترس معلوم بود، ترسی که سعی می‌کرد پنهانش کنه. - اگه چیزیش می‌شد؟ یه روزنه باز شده بود که بتونم به اعماق وجودش رخنه کنم و از چیزهایی سر در بیارم که قبلا کسی چیزی در موردش نگفته بود. لبخندزدم و گفتم: - دوسش دارید؟ نگاهش رو ازم گرفت. صندلی آهنی کنار حیاط رو برداشتم و رو به روش گذاشتم. لیوان گل گاوزبون رو برداشتم و با یه قاشق کوچک که کنارش گذاشته بودم، کمی همش زدم و لیوان رو به طرفش گرفتم و گفتم: - یکم بخورید، براتون خوبه. سیمین جونم که بود همیشه براتون درست می کرد. لیوان رو ازم گرفت و جرعه‌ای خورد. دست زیر لیوان گرفتم و به طرف دهنش هول دادم و گفتم: - نه دیگه، همشو. کمی به لیوان نگاه کرد و چند جرعه دیگه خورد. همیشه سیمین می‌گفت که بهرام یه بچه توی وجودشه که سعی می کنه پنهانش کنه، بچه‌ای که من داشتم می دیدمش. به آسمون نگاه کردم و کمی فکر کردم، چطور می‌تونستم از زیر زبونش حرف بکشم. - من اولین بار که آرش رو دیدم، توی رستوران پدرم بود. برای چی اومده بود اونجا، نمی دونم، ولی اینکه با نگاهش بهم توجه می‌کرد، خوشم اومد. - من اولین بار سیمین رو توی کوچه شون دیدم. داشتم با پدرش می رفتم که ازش مواد بگیرم، شیره... از دست عموم کفری بودم و یکی حبیب رو بهم معرفی کرده بود تا بتونم یکم از اون حال و هوا در بیام. سیمین یه چادر گل گلی سفید سرش کرده بود و اومده بود توی کوچه داشت سرک می کشید. حبیب رو که دید، زود رفت تو خونه. حبیبم از همون جلوی در شروع کرد فحش دادن به دخترش. چیزی نگفتم. به من ربطی نداشت. تعارفم کرد، رفتیم تو، حبیب داد زد برامون چایی بیار. لبخند محوی زد، این ناب‌ترین لبخندی بود که روی لب بهرام خان می‌دیدم. به من نگاه نمی کرد، معلوم بود داره صحنه ها رو توی ذهنش بازسازی می کنه. - یه چند دقیقه بعد، دو تا استکان چایی آورد. چادرش رو گرفته بود به دندونش، موهاش از دور و بر چادر ریخته بود بیرون، چایی رو گذاشت رو زمین، یه نگاه به من کرد و فرار کرد. کارم که اونجا تموم شد، با خودم گفتم دیگه نمی‌رم اونجا، ولی نمی‌دونم این دختر چی داشت که منو دوباره کشوند اونجا. یکم ساکت شد. به لیوان گل گاوزبون نگاهی کرد و برش داشت. همه محتویات لیوان رو سر کشید و گفت: - حبیب از خواهرش خیلی حساب می‌برد، منم از عموم. همه زندگیم دستش بود؛ شناسنامه‌ام، مدارکم، اموال پدریم. بدون اون من و بودم و یه دست لباس تنم. رفتم بهش گفتم از یه دختری خوشم اومده. گفت غلط کردی، بیجا کردی، عشق و عاشقی معنی نداره. اصرارم فایده نداشت، به خاطر همین خودم رفتم و سیمین رو از حبیب خواستگاری کردم. گفتم تا شناسنامه‌ام دست عمومه نمی تونم عقدش کنم، ولی اگر بهم بدیش، هم خودت و هم دخترت رو تامین می کنم. حبیب از خداش بود. به دخترش گفت و راضیش کرد. گفت اگه عطی بفهمه، نمی زاره. پرم به پرش گرفته بود و می‌دونستم چه جور زنیه. یه روز که اون نبود، رفتیم و سیمین رو از خونه خالش بردیم و محرم شدیم. به اونم گفتم شناسنامه‌ام رو از عموم بگیرم عقدش می‌کنم. اما عموم خیلی زرنگ‌تر از این حرفا بود. یه چیزایی فهمیده بود. چون من مجبور شدم برای اینکه سیمین و حبیب یه جای درست برای زندگی داشته باشن، یه مقدار پول خرج کنم. خیر سرم می‌خواستم گاهی پیش زنم باشه. عموم به خاطر اون پول، قضیه رو پیگیری کرده بود. به خاطر همین مجبور شدم رفت و آمدم رو تو حبیب کم کنم. بعدش متوجه حال خواهرم شدم، یه بلیط گرفتم و رفتم سوئد. شوهرش از این آدمای عوضیه زن باز بود. دل خواهر بدبخت من خون بود. می‌گفت که اگه پول داشتم ازش جدا می‌شدم. برگشتم ایران به عموم گفتم حق پدری من و خواهرم رو بده. سرم داد کشید، دو تا چپ و راست خوابوند تو گوشم. فحش داد، که این همه زحمتت رو کشیدم. گفتم حق خودمونه. بهمون بده، خودمون می‌دونیم. چند روز باهاش درگیر بودم. یه روز بهم گفت، خواهرت که هیچی، دختر سهم نداره از میراث، ولی به تو می‌دم، به شرطی که مهتاب رو عقد کنی. گفتم من مهتاب رو دوست ندارم. تازه من بچه می‌خوام، اون بچه دار نمی شه. گفت اشکال از شوهرش بوده، مهتاب طلاق گرفته که خودش بچه دار شه. دوست داشتن هم که هیچی، بی معنیه. مهم اینه که اسم سرلک موندگار شه. قبول نکردم. چند روز بعد اومد و گفت، تمام اموال پدرت رو زدم به نام مهتاب. اگه حقت رو می‌خوای، برو عقدش کن از خودش بگیر.
بهار🌱
#پارت572 - یه مو برداشتن استخون بوده، فردا هم بر می‌گرده و خیلی هم زود خوب می شه. - سرش خورده بود
🌘🌘 دست لای موهاش کشید و چشمهاش رو بست. -عموم تنهام گذاشت و گفت تصمیم بگیر. هی سیمین می‌اومد جلوی چشمهام. سیمین و مهتاب اصلاً قابل مقایسه نبودن، سیمین مهربون بود، ناز داشت، مهتاب مغرور بود، دائم به پول خودش و آبا و اجدادشان می‌نازید. گفتم به سیمین خبر می‌دم، می‌گم چی شده، اون قبول می‌کنه. خودم که نمی‌تونستم، چهارچشمی مواظبم بودن. به یکی گفتم که به خبر بده، ولی خیلی بعدترش فهمیدم که نگفته... عموم فهمیده و نذاشته. بعدها هم فهمیدم سیمین و عمه‌اش اومدن تا در خونه عموم و اونام دست به سرشون کردن... اون روزا مجبور شده بودم با مهتاب یه مدت برم آلمان. وقتی برگشتم و فهمیدم که پیغام رسونم پیامو به سیمین نداده خیلی عصبانی شدم، مستقیم رفتم دنبال حبیب، خیلی سخت بود، ولی پیداش کردم. مفنگی مفنگی شده بود. سیمین رو پیدا کردم. باهاش قرار گذاشتم. هیچ وقت یادم نمیره اون روز، خیلی گریه کرد. بهم می‌گفت عوضی. نگام کرد. - به نظر تو هم من عوضیم؟ صاف نشستم و چیزی نگفتم. به زمین خیره شد و ادامه داد: - براش تعریف کردم چی شد، خیلی سخت باور کرد. بهش گفتم من مهتابو دوست ندارم. ازش خواستم زنم بشه. گفت عقدم کن، گفتم فعلا نمی‌تونم، ولی در اسرع وقت این کار رو می‌کنم. راضیش کردم، رفتیم محضرخونه و دوباره صیغه خوندیم. می‌گفت عمه‌ام نفهمه. دلم می‌خواست از شر مهتاب خلاص بشم، اما نمی‌تونستم، همه زندگیم دستش بود. بچه‌ رو بهانه کردم، بد قلقی کردم. یه روز عموم کشیدم کنار و گفت، فکر کردی نمی‌دونم زن صیغه‌ای داری، برو ازش بچه دار شو. اشکال از مهتاب بوده و بهت نگفته بودیم. بهش گفتم دختر تو طلاق می‌دم، گفت از مالت بگذر و مهتاب رو طلاق بده، تازه هیچ تضمینی هم نمی‌دم زن صیغه‌ایت سالم بمونه. با جون سیمین تهدیدم کرد. نمی‌تونستم اجازه بدم بلایی سر سیمین بیاد. زورم به عموم نمی‌رسید. از مال و اموالی هم که حقم بود نمی‌تونستم بگذرم. مهتابم از قضیه سیمین بو برده بود. پیله کرد برگردیم آلمان. رفتم دم در خونه سیمین که بهش بگم چی شده، اما نبودند. یه نامه نوشتم دادم همسایشون که بده به سیمین. تو نامه نوشتم زود برمی‌گردم و براش توضیح دادم. چاره‌ای نداشتم. با مهتاب رفتم آلمان، اگر نمی‌رفتم سیمین رو بی رودربایستی می‌کشتن. اونجا تصادف کردم و بعدها فهمیدم تصادف برنامه‌ریزی مهتاب بوده. جوری زمین گیر شده بودم که... مهتاب فهمیده بود که سیمین حامله است، می‌خواسته من نتونم برم ایران. نامه‌ای هم که نوشتم هیچ وقت به دست سیمین نرسید، منم هیچ وقت نفهمیدم چطوری! دو سال آلمان موندم. دستم از ایران کوتاه بود. درست نمی تونستم راه برم. یه چیزی بسته بودن به کمرم که راه رفتنم مثل ربات شده بود. بعد از دو سال عموم مرد. شناسنامه‌ام رو پیدا کردم و بدون اینکه به مهتاب بگم، برگشتم ایران. جاشونو عوض کرده بودن. دوباره گشتم و پیداش کردم. وقتی دیدمش یه پسر بچه تو بغلش بود، نمی‌تونست منکر بشه که اون بچه من نیست، چون بچه دقیقاً شبیه من بود. نمی‌دونی چه حالی بودم، من بچه داشتم و خودم خبر نداشتم. دوباره رفت و آمدم تو خونه سیمین باز شد. بهم اعتماد نمی‌کرد. بهش می‌گفتم عقدت می‌کنم، اونم می‌گفت تو اختیار دست خودت نیست. دوباره ولم می‌کنی می‌ری. مهتاب پیغام فرستاد اگه عقدش کنی، دیگه نمی‌ذارم بچه ات رو ببینی. گفت یه کاری میکنه که دیدن آرش برای من و سیمین، آرزو بشه. می‌دونستم که می‌تونه. به سیمین گفتم بیا دوباره همون جوری که قبلا محرم شدیم، محرم بشیم. قبول نکرد، حق داشت. بعد فهمیدم مهتاب برنامه‌ریزی کرده، یه بلایی سر آرش بیاره. به سیمین گفتم، ولی باور نکرد. بهش گفتم بیا ببرمت یه جای امن، قبول نکرد، می‌گفت عمه‌ام نمیاد، اونو چیکار کنم. هیچ کدومشون بهم اعتماد نداشتند، مهتابم خطرناک شده بود. منم آرش و برداشتم و بردم، در واقع فرار کردم. می‌دونستم برای سیمین سخته، اما چاره‌ای نداشتم. آرش و گذاشتم یه جای امن و برگشتم پیش مهتاب. باید یه کاری می‌کردم که از قدرت مهتاب کم بشه. باید اختیار مهتاب رو دست می‌گرفتم. به روی مهتاب نیاوردم، یه کاری کردم که مهتاب برسه به مرز ورشکستگی. مهتاب دیگه چاره‌ای نداشت، به غیر از تکیه به من. بهش گفتم کاری به سیمین و آرش نداری. گفت آرش رو بیار خودم بزرگش می‌کنم، ولی من سیمین رو دوست داشتم. بعدم سیمین مادر آرش بود. نمی‌تونستم اینقدر بی‌رحم باشم. بهش گفتم یه کاری می کنم به گدایی بیوفتی. گفت اموال خودتم می ره، گفتم من همین الانم صفرم، برام مهم نیست چی می شه. ولی تو می تونی بدون پول و بدون من زندگی کنی. می دونستم که نمی تونه. ازش تضمین گرفتم کاری به کار آرش و سیمین نداشته باشه و یه جوری از باتلاق ورشکستگی کشیدمش بیرون، یه جوری که وابسته بمونه، که یه چیزایی هم به نفع خودم بشه.
❖ براے زندگی🍃💐 "قانون مهربانے" بگذاریم هر ڪہ اخم ڪند جریمہ اش لبخند و هر ڪہ لبخند بزند پاداشش ، عشق باشد قانون مهربانے ، پاداش و مجازاتش شیرین ست..🍃💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
💫گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی! خدايا حُکم و حِکمت در دست توست! واسه داده ها و نداده هات شُكر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ‌ چند دقیقه‌ای گذشت. صدای فریاد بتول و عمه مصی، فضای گوش و فکرم رو پر کرد. اینجا موندن و نقشه کشیدن برای فرار فایده‌ای نداشت. چون با دعوای پیش اومده، احتمال حضور عمه توی این اتاق حالا حالاها صفر بود. عمه جلوی هر کسی کوتاه می‌اومد، جلوی بتول محال بود. چون معتقد بود که بتول یه خر شاخداره و عمه مسئول شکستن اون شاخ. حتی اگر مقصر شاخ به شاخ شدنشون، پدر بی‌مبالات من باشه که بتول رو تو حالت مو پریشان دیده بود. به پنجره بازی که حالا نشیمن گاه یه جفت قمری بود و بعد هم گوشه بیرون زده موبایلم از بین رخت خواب و کمد نگاهی انداختم. قطعا الان وقت خوندن پارت عاشقانه نبود. صحنه‌های اکشن توی حیاط و کوچه بسیار جذاب تر از اعتراف به عشق پسر زیادی لاکچری توی رمان بود. گوشه موبایل رو با انگشتم فشار دادم، تا کاملا میون رخت‌خواب و کمد پنهان بشه و بعد از اتاق بیرون رفتم. به دکور دسته‌های سبزی و چادر شب وسط سالن، یه زیرپوش مردونه چرک تاب شده و یه جفت جوراب، با کف حسابی چرک گرفته هم اضافه شده بود. کمی به شکل پوشش بابا موقع فرار فکر کردم، تمیز بود و اتو کشیده. این از بابا بعید بود. از حد فاصل بین پرده و دیوار به حیاط نگاه کردم. توی کوچه معلوم بود. گویا سر و صداها برای اهالی همیشه در صحنه کوچه، مثل همیشه جذاب بوده که تو همین زمان کم، دو نفری توی حیاط ما بودند و باقی‌ هم که صداشون از توی کوچه می‌اومد. -یادش رفته پسر خودش دختر آورده بود تو خونه. مچش رو مش نادر گرفت. هر کی ندونه ما که می‌دونیم. این عمه بود که داشت سر کوفت حرکت پارسال پسر کوچیکش رو به بتول می‌زد. -نه اینکه پسر خودت کم گند بالا آورده! این یکی بتول بود. ژستش رو تصور کردم. یک دست به کمرش با یه دست دیگه‌اش چادر رو زیر بغلش نگه داشته بود. اوضاع داشت هر لحظه بدتر می‌شد. هر کدوم پته اون یکی رو که از سالهای قبل تو ذهنش انبار کرده بود، وسط کوچه پهن می‌کرد. دور هال رو نگاهی انداختم. با دیدن چادر مچاله شده لای سجاده به طرفش رفتم و بعد از بیرون کشیدنش از اون سجاده قدیمی، سر کردم و به طرف حیاط رفتم. -آلّاه، آلّاه، گُورْگیْلَنْ کیْم‌لَریْنَنْ قُونْشُو اُولْمُوشاخْ. تُوو اُوزوَه، مَنیْم اُوقْلُومْ خیابان دا باشیْنی قُوزاماز. (خدا، خدا، ببین با کیا همسایه شدیم. تف تو روت بیاد، پسر من سرشو بلند نمی‌کنه تو خیابون.) - فارسی حرف بزن جوابت رو بدم، چرا می‌زنی کانال دو؟ پا توی حیاط گذاشتم. عمه چادرش رو دور کمرش پیچیده بود و از وسط حیاط و از میونِ دستهایِ دو تا از زنهای همسایه، جواب بتول رو می‌داد. بتول هم جلوی در بود و ثریا مانع جلو اومدنش می‌شد، وگرنه الان وسط هال بود. بتول برگشت و رو به مردم کوچه گفت: - شما شاهد، برادر مارمولک این یکسره کله‌اش تو خونه ماست، رفتم شکایت کردم، نیایید بگید دیوار به دیوارید، پیستی‌ها.(زشته‌ها) به قول عمه یهو زد کانال دو. - بَلَهْ بیلیب چون کیشی باشیم اوُسْتَه‌ْ دَئیر اِلیَه بُولَر هَرْ غَلَطْ گُولُو ایسْتَسَه اِلیَه، خُبْ بیلسَینَه آروات آلین. ( فکر کرده چون مرد بالا سرم نیست می‌تونه هر غلطی خواست بکنه، خب براش زن بگیرید.) پچ پچ ها شروع شد. ثریا حرصی گفت: -ها، پس بگو از کجا داری می‌سوزی. که نیومده تو رو بگیره! خواهرم ترکی رو دست و پا شکسته به واسطه فامیل شوهرش یاد گرفته بود. بتول گفت: - کی میاد زن بابای مفنگی تو بشه؟ عمه، زن همسایه‌ای که مانع رفتنش شده بود رو کنار زد. جلو رفت و گفت: - داداش من مفنگیه؟ خودت شبی یه تیکه نندازی تو چاییت، شبت صبح نمی‌شه، بعد داداش من مفنگیه! اصلا هست، مگه مال تو رو خورده که ناراحتی؟ بگم کی برات میاره اون یه تیکه یه تیکه‌ها رو؟ اوضاع به نفع بتول نبود، پس رفت سراغ شیوه همیشگیش. دو دستی توی سرش زد و وسط کوچه نشست. شروع به فریاد زدن کرد. -بوشلودا اولدوم، هر گون باشلاری بیزیم اِوْدَدی، آرامیش یوخوم....( بدهکارم شدم، هر روز کله‌اشون تو خونه ماست، آرامش ندارم....) ثریا بلند گفت: - جمع کن بتول خانم، جمع کن برو تو خونه‌ات زاری کن، حنات دیگه رنگی نداره. صدای زنی گفت: -ثریا جان، مقصر پدر تو هم هست دیگه! ثریا چادر گل نارنجیش رو زیر بغلش زد. - هست که هست! بابا اصغر من برای هر کی شر باشه، برای خیلی از شماها رحمته. آمار اونایی که شب جمعه دنبالشن رو بدم، یا گورتون رو گم می‌کنید؟ زن گفت: -شوهر من که پاکه. ثریا گردن کشید. - این دفعه سر بزنگا ازش عکس می‌گیرم، بنر می‌کنم می‌زنم سر کوچه. پچ پچ ها شروع شد. تقریباً همه داشتند به صورتی نامحسوس عقب‌نشینی می‌کردند. بتول هم با شیون و زاری به دنبال یارکشی بود. ولی تجربه تاریخی افراد توی محل ثابت کرده بود، که تا می‌تونند باید از بتول فاصله بگیرند، مخصوصاً اگر طرف حسابشون معصومه امیری، معروف به مصی اَرّه باشه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بعد از پهن شدن کلی پته از چندین و چند سال پیش و گفتن و شنیدن کلی حرف هرزگی مثبت و منهای هیجده، دعوا تموم شده بود. هیچ طرفی هم کوتاه نیومده بود، نه بتولی که حق با اون بود و نه عمه و خواهر من که سعی می‌کردند در مقابل بتول ارّه کوتاه نیان و حرص الان بتول رو نسبت بدن به قل و قمیش بتول برای اصغر مارمولک و بی محلی اصغر. ولی چیزی که نگران کننده بود، دعوای پرهیجان توی کوچه نبود، که به هر حال هر دو طرف آروم شده بودند. موضوع نگران کننده، فرار پدرم بود. پدری که چند روز دیگه باید برای عقد سحر رضایت می‌داد و حالا نبود. عذاب وجدان داشتم. اگر همون موقع اطلاع می‌دادم و به فرارش کمک نمی‌کردم، الان عمه گوشه دیوار دست روی سرش نذاشته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست نگرفته بود. همه‌اش تقصیر اون پارت جذاب لعنتی بود. نگاه یهویی عمه قلبم رو به تپش انداخت. -تو نفهمیدی اون بی غیرت، کی از پنجره در رفت؟ تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم. چادر نماز عمه رو توی دست مچاله کردم. الان باید دروغ می‌گفتم که ندیدم، اونم در حالی که چادر نمازی توی دستم بود که یکی دو ساعت دیگه باید باهاش نماز می‌خوندم، هر چند نمازهای من همه زورکی بود ولی خب نماز بود دیگه. ثریا به دادم رسید. -بیا عمه، گرفت. موبایل رو به طرف عمه گرفت. عمه پاش رو دراز کرد. موبایل رو از دست ثریا گرفت و کنار گوشش گذاشت. - سالار، کجایی تو؟ به الو گفتن عادت نداشت و اعتقاد داشت کسانی که صبح همدیگر رو دیدند و چاق سلامتی کردند، مسخره است که پشت گوشی دوباره سلام کنند. پس رفته بود سراغ اصل مطلب، که کجایی تو. ثریا تشری به پسرش اومد که شیطونی نکن. به امیر نگاه کردم. کار خاصی نمی‌کرد و درک تشر ثریا برای منی که بزرگ بودم سخت بود، چه برسه به امیرعباس شش ساله. ثریا کنارم ایستاد. روسری شل کرد و گفت: - سپیده، اون سحر کجا مونده؟ شونه بالا دادم. - دم صبح رفت بیرون. - نگفت کجا می‌ره؟ وسط این همه کار! ابرو بالا دادم که نمی‌دونم. صدای عمه بلند شد. - حالا اگه مثل سری پیش گم و گور بشه که آبرو برامون نمی‌مونه. بیا برو پیداش کن عمه ... نمی‌دونم، بپرس ببین پاتوقش کجاست. اون سری سپاهیا از تو کانال گرفته بودنش. روی پاش کوبید. - اگه برنگشت؟ باید باشه برای عقد سحر رضایت بده. اون سری ماست مالی کردیم و گفتیم باباش به عقد راضی نیست و می‌گه عقد و عروسی با هم. الان چه بهانه‌ای بیاریم؟ چند روز دیگه عروسی سحره. ثریا از کنارم رد شد و زمزمه کرد. - خوبه مامان مرد و ندید که شوهرش چه آبرویی ازمون می‌بره. برگشت. به چادر توی دستم اشاره کرد. - اونو بزار سر جاش، برو لگن و آبکش بیار این سبزیا رو پاک کنیم. اون لگن قرمزه بالای حمومه؟ منتظر جواب نموند. جای همه وسایلمون رو می‌دونست. تکیه از دیوار گرفتم، در حالی که کابوس سبزی پاک کردن رو مجازاتی می‌دیدم که برای کمک به پدرم برام در نظر گرفته شده بود. هر چند کسی نمی‌دونست. ولی اگر بابا برنمی‌گشت، عقد سحر هم دوباره به هم می‌ریخت. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
همیشه این دو جمله رو به خاطر بسپار : ❣آرامش بایاد خدا ❣دعای پـدر ومـادر دوتا چیز و به یاد بیار : ❣دوستای گذشته رو ❣خاطرات خوبت رو و همیشه دو چیز را ازخودت دور نکن ❣لبخندت رو ❣مهربـانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌
چقدر جالبه این معنا ... همه چیز جفت آفریده شده جز قلب و دهان و بینی چون باید برای خودت یک هم دل یک هم زبان ویک هم نفس پیدا کنی. کسی که برایت آرامش بیاورد، مستحق ستایش است! انسان ها را در زیستن بشناس نه در گفتن. در گفتار همه آراسته اند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
ریشه های قالی را تا می کنیم تا سالم بماند ولی ریشه ی زندگی یکدیگر را با تبر نامهربانی قطع می کنیم و اسمش را می گذاریم ؛ برخورد منطقی دل می شکنیم؛ و اسمش می شود فهم و شعور چشمی را اشکبار می کنیم؛ و اسمش را می گذاریم حق غافل از اينكه ... اگر در تمام این موارد فقط کمی صبوری کنیم؛ دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی کنیم ریشه ی زندگیِ انسانها را دریابیم و چون ریشه های قالی محترم بشماریم گاهی متفاوت باش بخشش را از خورشيد بیاموز محبت را بی محاسبه پخش کن👌🏻 ‌گ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ خدا چند گناه را به سختی می‌بخشد كه يكی از آنها آبرو بردن است. حدیثی از امام باقر (علیه السلام) است که حضرت می‌فرمایند: کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشم‌پوشی کرده و آبروی آن‌ها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرف‌نظر خواهد كرد. روایت داریم که می‌فرماید اغلب جهنمی‌ها، جهنمی زبان هستند! فکر نکنید همه شراب می‌خورند و از دیوار مردم بالا می‌روند. یک مشت مؤمن مقدس را می‌آورند جهنم به سبب اينكه آبرو می برده اند...! اسلام می‌خواهد آبروی فرد حفظ شود.
🌿🌾🌿 فرمود: " در زمان چیرگی باطل" گناهکاری وسیلۀ پیوندها گردد و پارسایی چیزی شگفت نماید و جامۀ اسلام را چون پوستینی وارونه درپوشند. صَارَ اَلْفُسُوقُ فِي اَلنَّاسِ نَسَباً وَ اَلْعَفَافُ عَجَباً وَ لُبِسَ اَلْإِسْلاَمُ لُبْسَ اَلْفَرْوِ مَقْلُوباً. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌
دیدگان خموشت دیگر مجال به پلک دیدگانِ من نمی‌دهد . . . حَـنـآ🍁
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت4 بعد از پهن شدن کلی پته از چندین و چند سال پیش و گفتن و شنیدن کلی حرف
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 عمه از سری پیش می‌گفت و مت سری پیش رو خوب یادم بود. همه حاضر و آماده توی محضر بودند. سحر یه لباس پف دار پوشیده بود و سعید از خوشحالی هی رنگ به رنگ می‌شد، ولی بابا نیومد. محضر دار گفت که حضور پدرِ دختر برای رضایت و امضا نیازه و اگر نباشه عقدی هم نیست. سه روز طول کشید تا بابا اصغر رو پیدا کردیم، اونم توی کمپ ترک اعتیاد. نیروهای سپاه ناغافل ریخته بودند توی جایی به اسم کانال و هر چی آدم نعشه و خمار رو جمع کرده بودند و فرستاده بودند برای ترک اجباری. قبلا هم از این موارد پیش اومده بود ولی این بار فرق داشت. تازه بابا گفته بود که ترک کرده. اون سری بهانه‌امون برای خانواده سعید این بود که پدرش با عقد موافق نیست و اعتقاد داره که عقد و عروسی باید با هم باشه، ولی صیغه محرمیت یکی دو ماهه مشکلی نداره. صیغه محرمیتی که تا الان دو بار تمدید شده بود. بماند که خانواده سعید هم کلی پشت سرمون حرف زده بودند و به گوشمون رسیده بود که همه با صیغه دخترشون مخالفند و اینها برعکس. چه می‌دونستند که درد ما چیه. برای وقت تلف کردن بود که چادر رو با وسواس تا کردم. هدفم از این تلف کردن وقت چی بود، خودم هم نمی‌دونستم. مضطرب بودم و این تنها راه آروم شدنم بود. با ضربه‌ای که عمه به پاش زد، نگاهم به طرفش کشیده شد. - سه روز تمام مواظبش بودم، یه دقیقه چشم برداشتم. الهی به زمین گرم بخوری اصغر. تو آخرین مراحل تای چادر بودم که ثریا با یه لگن قرمز بزرگ از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: - چی می‌گه سالار؟ - می‌گه تا شب صبر کنیم، اگه برنگشت یه فکری می‌کنیم. زانوش رو مالید و گفت: - اونم کار داره، صاب کارش نمی‌زاره هر وقت دلش خواست مرخصی بگیره که. چادر رو لای سجاد گذاشتم. سر بلند کردم. نگاه عمه روی من بود. - تو ندیدی بابات کی از پنجره رفت بالا؟ رفته بود سراغ سوال قبلیش. اصلا چه فرقی داشت و کی رفته از اون پنجره زهرماری بالا. این عمه هم هی این رو می‌پرسید. ناچار بودم به دروغ. پس سر بالا دادم و لب زدم. -نه. متاسف سر تکون داد. چشمهاش رو به سمت سقف گرفت و زمزمه کرد. -خدا. لب‌هام رو به هم فشار دادم. خدا من رو ببخش، همه سبزی‌ها رو خودم پاک می‌کنم و می‌شورم. تا هفت شب هم سوره یاسین رو می‌خونم، ولی بابا برگرده. ایستادن یهویی عمه نگاهها رو به خودش کشید. -برم بگردم ببینم کجاست. ثریا زودتر از من به حرف اومد. -مگه می‌دونی کجا رو باید بگردی؟ چادرش رو از روی پشتی برداشت. -از خونه موندن که بهتره. به من نگاه کرد. -اوی سفیده، در نری از زیر کار. برعکس همیشه از سفیده گفتنش ناراحت نشدم. می‌دونستم که می‌تونه بگه سپیده و نمی‌گه، همیشه هم معترض بودم، ولی این بار عذاب وجدانم مانع اعتراضم بود. اصلا سفیده، سبیده، سجیده...خاک تو سرم که این قدر بی‌عرضه بودم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
دیدگان خموشت دیگر مجال به پلک دیدگانِ من نمی‌دهد . . . حَـنـآ🍁
🌘🌘🌘🌘 مکثی کوتاه کرد و ادامه داد: -به خاطر اینکه مهتاب دوباره حساس نشه، هر از چند گاهی می اومدم دیدن آرش و سیمین و براشون پول می‌آوردم. تا اینکه یه روز آرش پسم زد. بزرگ شده بود و دیگه خیلی چیزا رو می‌فهمید. بهم گفت برو، دیگه نمی خوام بیای. گفت تو که ما رو دوست نداری، پولتم نمی‌خوام. بهم گفت تو که شوهر مامانم نیستی، می‌خوام به شوهر خوب برای اونـو یه بابای مهربون برای خودم پیدا کنم. اون روز برای اولین بار دستم رو آرش بلند شد. قلبم خیلی درد گرفت. اینقدر مرد نبودم که بچم و زنی که دوسش داشتم ازم راضی باشن. گفتم گور بابای مهتاب و هفته بعدش رفتم و سیمین رو عقد کردم، گفت دوست نداره تهران باشه. تازه فهمیدم وقتی من که اونجوری می‌رفتم خونشون و می‌اومدم چقدر تهمت بارش کردند. از اون محل کشیدمش بیرون. این خونه رو خریدم و زدم به نامش. مهتابم فهمید، به جهنم که فهمید. بهش گفتم حق نداری آلمان بمونی، یا برمی‌گردی ایران، یا می‌ریم دوبی. مقاومت کرد، ولی من هیچی نمی‌فهمیدم، باید معلوم می شد توی اون زندگی من مَردم، یا اون. اختیار همه اموالش دست من بود، فقط به اسم من نبود. می‌تونستم کاری کنم ورشکست شه، خودشم اینو خوب می‌دونست. تا می‌تونستم از سود مال بر داشتم، حقم بود، مال پدریم بود. مهتابم چون می دونست نمی تونه اون اموال رو کنترل کنه، در مقابل من کوتاه می‌اومد. بهش گفتم اگر اتفاقی برای سیمین یا آرش بیوفته، حتی اگه تقصیر اون نباشه، می‌کشمش. بهش گفتم یه جوری سر به نیستت می‌کنم که آب از آب تکون نخوره. قدرت رو تو دستم گرفتم. ولی بازم مهتاب خطرناک بود، مجبور بودم به خاطر این که کنترلش کنم، همیشه نزدیکش باشم. تمام تلاشمو کردم که مالی که حق آرشه و بچه های آرشه، تو دست اون نمونه. نگاهم کرد. -من هیچ وقت نتونستم با زنی که دوسش دارم درست زندگی کنم. تو فکر می‌کنی من به سیمین ظلم کردم؟
🌘🌘 با دهن باز نگاهش می کردم. به خودم اومدم و گفتم: -قسمتتون این بوده دیگه! به زمین خیره شد و گفت: -اگه سرش می خورد به زمین و یه طوریش می شد! دلم براش می سوخت. - پدرجون، پاشو بریم من براتون غذا گرم کنم. - به آرش گفتم که اشتها ندارم. - دو تا قاشق که بخورید اشتهاتون باز می شه. از جام بلند شدم و گفتم: -اون اتفاقات هم گذشته، گذشته هام که گذشته، باید گذشته رو تو گذشته گذاشت و زندگی کرد. با بالای چشم نگاهم کرد. اگر بیشتر از اونجا می‌موندم، حتما یه چیزی بهم می‌گفت که باعث ناراحتیم بشه. پس از موندن جایز نبود. سریع به طرف در سالن رفتم. نگاهی به حنا انداختم. پستونکش از دهنش افتاده بود. به آشپزخونه رفتم. غذا رو تو مایکروویو گذاشتم و دکمه هاش رو تنظیم کردم. در سالن باز شد و بهرام‌خان وارد خونه شد. -پدر جون، تا دست و صورتتون رو بشورید، غذا آماده است. نگاهم کرد و غرغر کنان گفت: -بهش می گم نمی خورم، دستور دست و صورت شستن برام صادر می کنه. راهی طبقه بالا شد. سینی گذاشتم و غذا رو توش چیدم و به طبقه بالا رفتم. چند تقه به در زدم. -پدرجون! جوابی نشنیدم. -من اومدم تو. صدایی نیومد. -اومدما. سینی رو روی زمین گذاشتم و دستگیره رو کشیدم و از لای در توی اتاق رو نگاه کردم. -پدرجون! روی تخت دراز کشیده بود و دستش رو زیر سرش گذاشته بود. با اخم نگاهم کرد. - چقدر تو پیچی، گفتم نمی‌خورم دیگه! در رو کامل باز کردم و سینی رو برداشتم و وارد اتاق شدم. سینی روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: - من به خاطر شما نمی گم، به خاطر خودم می‌گم. اگه سیمین فردا بیاد و ببینه من به شوهرش غذا ندادم، کله منو می‌کنه. عروس بی کله هم که به درد کسی نمی خوره. با گوشه چشمی نگاهم کرد و گفت: - همین جوریشم بی کله هستی. یکم مکث کردم و گفتم: - کسی مجبورم نکنه بی کلگی نمی کنم. و بعد خیلی ناخواسته پرسیدم: - برای چی برای آرش زن گرفتید؟ نشست و بعد از یه مکث نسبتا بلند گفت: - دکتر گفت تخمدانهای تو کاملا فلج شده، گفت خودتونو گول نزنید، بچه ای در کار نیست... اون قرصی که به خوردت داده بچدن، ممکن بود قلبتو فلج کنه یا مغزتو. ممکن بود کلیه‌ات رو از دست بدی یا کبد، ولی این طوری شد و زد به تخمدانت. این خونه نیاز داشت که زندگی بگیره. صدای بچه ازش بلند شه... الانم مگه برات بد شده؟ - یه سال از زندگیم هدر رفت. - تقصیر خودت بود. می موندی زندگیتو جمع می‌کردی. همون کاری که مادرم کرد، سیمین کرد. خودت گفتی طلاق می‌خوام. گفتم بزار بره ببینه هیچ خبری نیست. آرش نفهمیده بود، ولی من خوب می‌دونستم که تو جزو اون دسته از آدم هایی هستی که باید همه چیز رو خودت امتحان کنی تا بفهمی. رفتی، دیدی هیچ خبری نیست، برگشتی. پاهاش رو از تخت آویزون کرد و گفت: - توی این ماجرا همه به کام دلشون رسیدند. فقط یکم به همه سخت گذشت. آرش به عشقش رسید، تو مادر یه بچه شدی، نوشین پولش رو گرفت و رفت و منم مصاحب یه نوه شدم. دلم می‌خواست پسر باشه، اما دختر شد. عیبی نداره، مهم اینه که خانواده من دور هم جمعن. -اگه نوشین برگرده و بچه‌اش رو بخواد چی؟ حضانت بچه تا هفت سالگی با مادرشه! - غلط کرده! اون معامله کرد. در ازای یه بچه پول گرفت، کمم نگرفت. بخواد همچین غلطی بکنه، سفته ازش دارم، می‌زارم اجرا. اون وقت می‌خوام ببینم می تونه از توی زندان حضانت نوه منو بگیره. - ولی اون اگه بخواد حنا رو ببینه، حقشه! - اون موقعی که کلی برگه رو امضا کرد و حضانت دختری رو که زاییده بود و می‌داد به آرش، از حقش گذشت. تو هم برو بچه‌ات رو بزرگ کن، براش مادری کن و به این چیزا هم اصلاً فکر نکن. به طرف در رفت و گفت: - اون یه سالم تقصیر خودت بود. من کاری رو کردم که تو خواستی. می‌موندی و زندگیتون نگه می گ‌داشتی. حرصم گرفت. -یه موقع خودتون رو مقصر ندونید! به طرفم برگشت. -آره، من مقصرم. اما میدونی کجا؟ سوالش رو خودش جواب داد: - اونجایی که به آرش گفتم باید به تو بگه که قراره چیکار کنیم و عقلمو دادم دست آرش. دو تا قطره اشک می‌ریختی و بالاخره کوتاه می‌اومدی. به طرف در چرخید و از در خارج شد. همیشه حق به جانب بود. از اتاق خارج شدم. در سرویس بسته بود و صدای آب ازش می اومد. بحث با بهرام خان فایده‌ای نداشت. شاید اون راست می‌گفت و من هم مقصر بودم. به طرف راه پله رفتم و به سالن برگشتم. حنا رو برداشتم و به اتاق خودم رفتم. آرش خواب بود. حنا روی توی گهوارش خوابوندم و خودم کنار آرش دراز کشیدم. روز پر التهابی بود. فردا که سیمین مرخص بشه، حسابی کار داشتم. پس باید می خوابیدم و تجدید قوا می‌کردم. ولی داستان بهرام خان تو ذهنم رژه می ک‌رفت و اجازه خواب رو از چشمم گرفته بود. واقعا مقصر این همه ماجرا کی بود؟
منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادَم دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم... جان♥️ °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°🦋°❀°
کانال درسی عربی آسان ♦️ آموزش قواعد عربی پایه متوسطه از ابتدای کتاب به ترتیب به همراه مثال. ♦️ارائه ی سوالاتی به عنوان تمرین که دانش آموزان می توانند با جواب دادن به آن ها سطح یادگیری خود را بسنجند. ♦️ارائه ی تصاویر، فیلم، پاورپوینت، نمونه سوال های امتحانی و ...... https://eitaa.com/joinchat/470352145C933b5d1be2
شرح دعای ندبه_66.mp3
9.69M
شیطان مدتهاست که با استفاده از همین یک حربه ظهور را عقب انداخته! ⚠️ همه ما باید حواسمان را شش دانگ جمع کنیم ☜ فعالان مذهبی و مهدوی بیشتر از بقیه! 💥 فقط هم یک راه برای خنثی کردن این حمله کثیف شیطانی وجود دارد و آن چیزی نیست بجز..... 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به رفتن عمه نگاه کردم و بعد به ثریایی که می‌نشست کنار اون لگن قرمز. -کاش نمی‌رفت. ثریا نگاهم نکرد و گفت: - حریفش می‌شی هنوز خیلی دور نشده. حریف؟ من حتی قدرت ایستادن در مقابلش رو هم نداشتم. عمه مصی کم کسی نبود، یه کوچه از کنار بتول آسته می‌رفتند و آسته می‌اومدند و عمه دنبال شکستن شاخ بتول بود. حریفش که نمی‌شدم هیچ، با جرمی هم که امروز مرتکب شده بودم و عذاب وجدانم، الان مستعد کلی سوتی هم بودم. با این حال گفتم: - آخه الان کجا می‌خواد بره دنبالش؟ فقط خودشو خسته می‌کنه. ثریا چاقو به بند کنفی سبزی کشید و بی حرف مشغول شد. به جعفری‌های تر و تازه و سبز در انتظار پاک شدن نگاهی کردم و دست به کار شدم. خودم رو با پاک کردن سبزی تنبیه کرده بودم، تنبیه هم که نمی‌کردم چاره‌ای نداشتم. من بودم و ثریا و این همه سبزی و البته عمه‌ای که لحظه آخر گفته بود هوی سفیده، از زیر کار در نریا. - چی کار کردی که صبح سالار شاکی بود؟ نگاهم بالا اومد و تو چشم‌های ... چشم که نه، به مژه‌های بلند و فر خورده ثریا خیره موندم و تا بالا اومدن نگاهش ساکت بهش زل زدم. من کاری نکرده بودم! ثریا سبزی‌های پاک شده توی مشتش رو توی لگن قرمز رها کرد و نگاهش رو به صورتم داد. -تو میلاد رو می‌خوای؟ اخم‌هام رو تو هم کشیدم و مشمئز به ثریا خیره شدم. -خب اگه می‌خوایش، من خواهرتم، بگو. دسته کوچکی از جعفری‌ رو برداشت و لب زد: -هر چند اگه بخواهیش، باید دو دستی بکوبم تو سرت، که خاک... آخه میلاد؟ نگاه نکن عمه، پسرم، دسته گلم به خیکش می‌بنده، خرج و مخارجش با دله دزدی در میاد. می‌خوای آخر سر زندگیت بشه مثل مامان، اونم... ولش می‌کردم تا خود صبح سبزی پاک می‌کرد و فک می‌زد، اونم فقط از میلاد و معایبش. -بسه ثریا! نگاهش رو لحظه‌ای بهم داد و من سریع پرسیدم: -اینو سالار صبح بهت گفت؟ که من و میلاد و اینا... ابرو بالا داد و گفت: -نه، خودم حس کردم. وقتی جلوش یه لباس رنگی رنگی می‌پوشی، یعنی می‌خوای بهت توجه کنه دیگه. حالا فهمیدم قضیه از کجا آب می‌خورد. من دیروز از یه حراجی با کلی چک و چونه یه تونیک زرد و نارنجی خریده بودم و برای افتتاح لباس و رونمایی ازش، تو بدو ورود میلاد، تک پسر عمه مصی پوشیده بودم. -ثریا، سالار دقیقا بهت چی گفت؟ صبح. -گفت که باهات حرف بزنم و بگم که بعضی لباسها با اینکه بلندند و ولی جلب توجه می‌کنن. -اون وقت تو هم به این نتیجه رسیدی که من و میلاد، آره! -یعنی اینطوری نیست؟ ابرو بالا داد و با یه لبخند گفت: -عمه مصی کلی خوشحال می‌شه‌ها. حرصی شده بودم. خواهرم که این طوری قضاوت می‌کرد، وای به بقیه. تازه سالار رو بگو، هم دیشب بازوم رو اونجوری فشار داد که این چیه پوشیدی و هم صبح رفته بود و گذاشته بود کف دست ثریا که مثلا برام خواهری کنه. سالار اگر به بتول می‌گفت به نظرم تاثیر کلامش بیشتر بود و تازه منم کمتر حرص می‌خوردم -من دیشب به سالارم گفتم که دیگه اون لباس رو نمی‌پوشم، تو هم دیگه بس کن. -لباسو ولش، من فکر می‌کنم میلاد دندونش تو این خونه گیره که یه روز در میون اینجاست. -به قول حسین، میلاد به نر و ماده هفت پشت تو گورش خندیده. اخم کرد. -دلمون خوش بود یکی تو این خونه فرهیخته است و غیر قدقد و قرقر، بلده درست حرف بزنه. خیر سرت مثلا نویسنده‌ای، این چه طرز حرف زدنه! -به قضاوت کردن تو ایرادی نیست؟ اخمش بیشتر شد. دسته سبزی رو از دستم کشید و با تشر گفت: -نمی‌خواد سبزی پاک کنی تو. پاشو برو ناهار بزار الان حسین از مدرسه میاد، برای سالارم باید غذا ببریم. پای چهار زانو زده‌اش رو باز کرد و با نوک انگشت‌های پاش به زانوم ضربه‌ای زد. -پاشو. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
❖ "ﺩﻭﺳــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" 🍃🌷 ﺣﺮﻣﺖ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﻠـﻮﺹ ﺍﺳﺖ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ.... ﺻﻔــﺎﯼ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻼ‌ﻫﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــــﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﻢ "ﺑﯽ ﺭﯾﺎ، ﭘـﺎﮎ" ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭجــود...🍃🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.... بهترین جواب بدگویی:سکوت بهترین جواب خشم :صبر بهترین جواب درد:تحمل بهترین جواب تنهایی:تلاش بهترین جواب سختی:توکل بهترین جواب خوبی:تشکر بهترین جواب زندگی:قناعت بهترین جواب شکست:امیدواری.. برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ فواید خاموشی بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود. پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت نمى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟ پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود ۱ - خسارت مال ۲ - شماتت همسايه و ديگران ......مگوى اندوه خويش با دشمنان ......كه لا حول گويند شادى كنان* * يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، (لاحول و لا قوه الا بالله) به زبان آورد (و عجبا گويد) ولى در دل شادى كند.👌
بهار🌱
#پارت575 🌘🌘 با دهن باز نگاهش می کردم. به خودم اومدم و گفتم: -قسمتتون این بوده دیگه! به زمین خیره
🌘🌘 صبح زود بیدار شدم و صبحونه درست کردم. کنار هم صبحونه رو توی سکوت خوردیم. پدرشوهرم و آرش راهی بیمارستان شدند. دوباره من تنها موندم. برای سیمینیه سوپ مقوی درست کردم و منتظرشون موندم. یه ساعتی از ظهر گذشته بود که بخونه اومدند. برای استقبال رفتم. پای سیمین تا بالای زانو توی گچ بود. با کمک بهرام خان لنگ لنگان به طرف خون می اومد. با لبخند به طرفش رفتم. کمی رنگش پریده بود و نفس نفس می زد. سلام کردم و جوابم رو داد و به شوخی گفت: - مینا دیدی ترک خوردم لبخندم عمیق‌تر شد. - زود خوب می شی. روی مبل توی سالن نشست. بهرام خان راهی طبقه دوم شد. کمی آب براش آوردم و کنارش نشستم و گفتم: - یه عالم حرف دارم که می خوام بهت بگم. - چیکار کردی تو این یه روز که حرف داری؟ - من کاری نکردم، یه نفر لب به اعتراف گشوده و فقط دعا کن اون یه نفر بره که من بتونم برات حرف بزنم. سر تکون داد و گفت: - کی؟ - شوهرت دیگه! کمی نگاهم کرد. با صدای بهرام خان نگاه از سیمین گرفتم و بله ای گفتم. کنار راه پله ایستاده بود و به من اشاره می‌کرد. از جام بلند شدم و نزدیکش رفتم. روبروم ایستاد. طوری که صورتش تو دید سیمین نباشه، با اخم نگاهم کرد و گفت: - من دیشب تو حال خودم نبودم، یه چیزایی به تو گفتم که نباید می گفتم. خوشم نمیاد اون حرفا رو به اینو اون بگی. ابرو بالا دادم. -مثلا به کی؟ اخم هاش غلیظ تر شد. - به هر کی؟ - من کسی دوروبرم نیست که به کسی بخوام بگم؛ فقط آرش و سیمین... فقط به سیمین می گم. بدونه خوشحال می شه. - اون همه این چیزا رو می دونه. - من می گم که تکرار بشه براش، خوشحال تر بشه. انگشتش رو به طرفم گرفت و با اخم لب باز کرد. دستش رو رها گرد و زیر لب غرغر کنان گفت: - اصلاً به هرکی می خوای بگی، بگو! به طرف سیمین برگشتم و با لبخند کنارش نشستم. -حواست کجا بود خوردی به ماشین؟ - ندیدم ماشین رو. بگو چی می خواستی بگی؟ - شوهر تهدیدم کرد که نگم. - اونو ولش کن، تو بگو. - گفت که خیلی دوست داره. حالش خیلی خراب بود که تو چرا تصادف کردی. - اینو که می دونستم. تو بیمارستان داد و هوارشو گذاشته بود سر من، که حواست کجا بود که خوردی به ماشین. از این طرف درد داشتم، از این طرف کسی نمی تونست اون ساکت کنه. من خودم خوب میدونم اون داد و بیدادا همش از دوست داشتنه. نگران شده، اعصابش بهم ریخته، یه جوری باید تخلیه بشه دیگه! -سیمین جون یه چیزی ازت بپرسم. -بپرس. -چرا دوست نداری تهران زندگی کنی؟ پدرجون گفت به خاطر تهمت‌هایی که بهت زدن. اگه ناراحت می شی نمی خوام بگی، ولی خیلی کنجکاوم. لبخند تلخی زد و به حنای تو روروعک نگاهی کرد و گفت: - قبلا خیلی ناراحت می شدم، ولی الان نه. یکم مکث کرد و به کوسنی روی مبل اشاره کرد و گفت: - اونو می دی بذارم پشتم. سر تکون دادم و کاری رو که می‌خواست انجام دادم و سر جام نشستم و منتظر نگاهش کردم. - مینا جان، یه بچه تو بغل یه زنی که هنوز بیست سالشم نشده. مردی هم تو خونشون نیست. اسمی هم تو شناسنامه اون زن نیست. مردم چی فکر می کنند؟ - مردم از کجا شناسنامه ات رو دیده بودند؟ - رفته بودم رای بدم. یه آشنایی اونجا بود، دید. حرف و حدیث‌ها از اونجا شروع شد. بعد از اینکه بهرام ما رو پیدا کرد و هر از چند گاهی می اومد، حرف و حدیث‌ها یه شکل دیگه گرفت. وقتی بهرام فهمید، رفت در خونه یکیشونو، جوابش رو داد. بعدم که ما اومدیم اینجا. می دونستم حرف مردم جمع نمی شه. الان هم دلم نمی خواد خیلی تو چشم دوست و آشناهای قدیمی باشم. حوصله شون رو ندارم. حرفهای سیمین رو خوب می فهمیدم. برای منم حرف درست کرده بودند و باعث و بانی حرف ها سهیل بود. سهیل که به گفته عمه زهره به تحریک مادرش این کارها رو می کرده.
بهار🌱
#پارت576 🌘🌘 صبح زود بیدار شدم و صبحونه درست کردم. کنار هم صبحونه رو توی سکوت خوردیم. پدرشوهرم و آ
🌘🌘 روزها می اومد و می رفت و زندگی جریان داشت. پای سیمین حدود یک ماه طول کشید تا گچ رو ازش باز کنند. آرش طبق روال گذشته به سر کارش می‌رفت. من و سیمین خونه داری می کردیم. به اصرار آرش، غیر حضوری توی یه مدرسه ثبت نام کردم و مدرک پیش دانشگاهیم رو گرفتم. حنا روز به روز بزرگتر می شد و بیشتر به من عادت می کرد.حالا دیگه بهم می گفت ماما و من دلم برای حرف زدنش قنج می‌رفت. پدرشوهرم بیشتر وقتش رو توی خونه بود. باهاش زیاد بحثم می‌شد و از این قضیه راضی نبودم. گاهی تلفنی با خانواده‌ام حرف می‌زدم و گاهی به دیدنم می‌اومدند. ماملن نمی تونست حنا رو توی زندگی من بپذیره و اعتقاد داشت که من باید برای درمان به پزشک مراجعه کنم. چیزی که خیلی اذیتم می‌کرد، تنهایی وحید بود. از بین حرف های آرش متوجه شده بودم که یه کار بزرگ، در تهران بهش پیشنهاد شده؛ تزئینات داخلی یه هتل. دلم می‌خواست این کار رو قبول کنه و برای یه مدت هم که شده به تهران برم، تا هم بتونم استقلالم رو به دست بیارم و همین که به وحید نزدیک باشم و بتونم براش کاری بکنم. عید رو گذرونده بودیم و آخرای فروردین بود. حنا روی پام خوابیده بود. آروم بلندش کردم و بوسه ای روی گونه اش زدم و توی گهواره اش گذاشتم. آرش با موبایلش سرگرم بود. روی تخت نشستم و گفتم: - یه دقیقه موبایل رو می ذاری کنار؟ نگاهی به من انداخت و گفت: - بگو، می شنوم. موبایل رو از دستش کشیدم. - اون جوری حواست به من نیست. یکم نگاهم کرد و به طرفم چرخید. دستش رو زیر سرش جک کرد و گفت: - بفرمایید. - روزی که تو اومدی خواستگاری من، هر دو بارش منظورمه، تنها شرطت این بود که می خوای با مادرت زندگی کنی، منم قبول کردم. دلیلت هم توی این سال ها این بود که مادرم تنهاست. منم درک می‌کردم. اما مامانت دیگه الان تنها نیست. پدرت برگشته و قراره برای همیشه پیشش باشه، می بینی که با منم کنار نمی‌آید. روی تخت نشست و گفت: - چی می خوای بگی مینا؟ -آرش من به خاطر تو با مادرت موندم، تا تنها نباشه. وظیفه ات نیست، ولی الان پدر من تنهاست. نمی گم بیا بریم باهاش زندگی کنیم، اما بیا اون کار تهران رو قبول کن، که منم نزدیک وحید باشم، تا بتونم یه کاری براش بکنم. لبهاش رو ترک کرد و نگاهم کرد. - مینا تو می دونی مامان بدون من طاقت نمیاره. یکم نگاش کردم. می دونستم حرف زدن روش تاثیری نداره و حالا که حرف مادرش وسط اومده به هر شکلی شده، من رو قانع می کنه. پس باید از یه راه دیگه وارد می شدم. نفس آه مانندی کشیدم و گفتم: - باشه، هر چی تو بگی. به فکر مادرت باش، خدای پدر منم بزرگه! از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. می دونستم الان حسابی کلافه است. به حیاط رفتم و روی صندلی آهنی حیاط نشستم. هوا ابری بود و بوی بارون می اومد. چند دقیقه ای اونجا بودم که آرش هم به حیاط اومد. دمپایی پوشید و نزدیکم شد. -کاش می زاشتی یکم تنها باشم. روی صندلی روبروم نشست و گفت: - آخه تو الان ناراحتی! - من و ناراحتی دیگه با هم عجین شدیم، اگه یه روز هیچ ناراحتی نباشه، باید تعجب کنم. - بی انصاف نباش دیگه! از جام بلند شدم. - ولش کن آرش، الان یکی تو می گی یکی من، دعوامون می شه. نمی خوام دیگه تنها باشم، پاشو بریم بخوابیم. به طرف در سالن قدمی برداشتم. صدای صندلی یعنی اینکه اون هم بلند شده بود. کنارم قرار گرفت و دست دور کمرم انداخت. - الان اگه بخوایم بریم تهران، کلی دنگ و فنگ داریم. -چه دنگ و فنگی؟ آرش پسر و دختری باید یه روز مستقل بشن. من که نمی گم برای همیشه بریم، تا وقتی کارت تو اون هتل تموم بشه. - یه مستقل از دهنت در میاد فقط، به هیچی فکر نمی کنی، الان بریم تهران، خونه می‌خواهیم، کلی وسیله باید بخریم. - خونه کرایه می کنی، وسایلم می‌خریم، پول جهیزیم که هست، زنگ می زنم به بهزاد می گم برامون یه خونه پیدا کنه، اصلا به بابا وحید می گم، خوشحال می شه برامون کاری بکنه. ایستادم و یکم نگاش کردم و گفتم: - ولی همه اینا حرفه، چون تو می گی نمی تونی مادرت بگذری. اشکالی نداره من از پدرم می گذرم. گفتم که، خدا بزرگه! به طرف در رفتم که گفت: -خیلی خب! لبخند روی لب هام شکل گرفته و خیلی سریع پنهانش کردم و به طرفش برگشتم. - ولی اول باید ببینم اون کار هنوز هست یا نه، چون این پیشنهاد مان یه هفته پیش بود، ممکنه امتیازس واگذار شده باشه. در مورد خونه هم خودم تصمیم می گیرم، لازم نیست به کسی چیزی بگی. - پس مامانت چی؟ - باهاش حرف می زنم. سر تکون دادم و همراه هم وارد خونه شدیم. راضیش کرده بودم، بدون جنگ و دعوا. از این موضوع خوشحال بودم و سعی می‌کردم تا شادیم رو نشون ندم.