eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌘🌘🌘🌘 مکثی کوتاه کرد و ادامه داد: -به خاطر اینکه مهتاب دوباره حساس نشه، هر از چند گاهی می اومدم دیدن آرش و سیمین و براشون پول می‌آوردم. تا اینکه یه روز آرش پسم زد. بزرگ شده بود و دیگه خیلی چیزا رو می‌فهمید. بهم گفت برو، دیگه نمی خوام بیای. گفت تو که ما رو دوست نداری، پولتم نمی‌خوام. بهم گفت تو که شوهر مامانم نیستی، می‌خوام به شوهر خوب برای اونـو یه بابای مهربون برای خودم پیدا کنم. اون روز برای اولین بار دستم رو آرش بلند شد. قلبم خیلی درد گرفت. اینقدر مرد نبودم که بچم و زنی که دوسش داشتم ازم راضی باشن. گفتم گور بابای مهتاب و هفته بعدش رفتم و سیمین رو عقد کردم، گفت دوست نداره تهران باشه. تازه فهمیدم وقتی من که اونجوری می‌رفتم خونشون و می‌اومدم چقدر تهمت بارش کردند. از اون محل کشیدمش بیرون. این خونه رو خریدم و زدم به نامش. مهتابم فهمید، به جهنم که فهمید. بهش گفتم حق نداری آلمان بمونی، یا برمی‌گردی ایران، یا می‌ریم دوبی. مقاومت کرد، ولی من هیچی نمی‌فهمیدم، باید معلوم می شد توی اون زندگی من مَردم، یا اون. اختیار همه اموالش دست من بود، فقط به اسم من نبود. می‌تونستم کاری کنم ورشکست شه، خودشم اینو خوب می‌دونست. تا می‌تونستم از سود مال بر داشتم، حقم بود، مال پدریم بود. مهتابم چون می دونست نمی تونه اون اموال رو کنترل کنه، در مقابل من کوتاه می‌اومد. بهش گفتم اگر اتفاقی برای سیمین یا آرش بیوفته، حتی اگه تقصیر اون نباشه، می‌کشمش. بهش گفتم یه جوری سر به نیستت می‌کنم که آب از آب تکون نخوره. قدرت رو تو دستم گرفتم. ولی بازم مهتاب خطرناک بود، مجبور بودم به خاطر این که کنترلش کنم، همیشه نزدیکش باشم. تمام تلاشمو کردم که مالی که حق آرشه و بچه های آرشه، تو دست اون نمونه. نگاهم کرد. -من هیچ وقت نتونستم با زنی که دوسش دارم درست زندگی کنم. تو فکر می‌کنی من به سیمین ظلم کردم؟
🌘🌘 با دهن باز نگاهش می کردم. به خودم اومدم و گفتم: -قسمتتون این بوده دیگه! به زمین خیره شد و گفت: -اگه سرش می خورد به زمین و یه طوریش می شد! دلم براش می سوخت. - پدرجون، پاشو بریم من براتون غذا گرم کنم. - به آرش گفتم که اشتها ندارم. - دو تا قاشق که بخورید اشتهاتون باز می شه. از جام بلند شدم و گفتم: -اون اتفاقات هم گذشته، گذشته هام که گذشته، باید گذشته رو تو گذشته گذاشت و زندگی کرد. با بالای چشم نگاهم کرد. اگر بیشتر از اونجا می‌موندم، حتما یه چیزی بهم می‌گفت که باعث ناراحتیم بشه. پس از موندن جایز نبود. سریع به طرف در سالن رفتم. نگاهی به حنا انداختم. پستونکش از دهنش افتاده بود. به آشپزخونه رفتم. غذا رو تو مایکروویو گذاشتم و دکمه هاش رو تنظیم کردم. در سالن باز شد و بهرام‌خان وارد خونه شد. -پدر جون، تا دست و صورتتون رو بشورید، غذا آماده است. نگاهم کرد و غرغر کنان گفت: -بهش می گم نمی خورم، دستور دست و صورت شستن برام صادر می کنه. راهی طبقه بالا شد. سینی گذاشتم و غذا رو توش چیدم و به طبقه بالا رفتم. چند تقه به در زدم. -پدرجون! جوابی نشنیدم. -من اومدم تو. صدایی نیومد. -اومدما. سینی رو روی زمین گذاشتم و دستگیره رو کشیدم و از لای در توی اتاق رو نگاه کردم. -پدرجون! روی تخت دراز کشیده بود و دستش رو زیر سرش گذاشته بود. با اخم نگاهم کرد. - چقدر تو پیچی، گفتم نمی‌خورم دیگه! در رو کامل باز کردم و سینی رو برداشتم و وارد اتاق شدم. سینی روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: - من به خاطر شما نمی گم، به خاطر خودم می‌گم. اگه سیمین فردا بیاد و ببینه من به شوهرش غذا ندادم، کله منو می‌کنه. عروس بی کله هم که به درد کسی نمی خوره. با گوشه چشمی نگاهم کرد و گفت: - همین جوریشم بی کله هستی. یکم مکث کردم و گفتم: - کسی مجبورم نکنه بی کلگی نمی کنم. و بعد خیلی ناخواسته پرسیدم: - برای چی برای آرش زن گرفتید؟ نشست و بعد از یه مکث نسبتا بلند گفت: - دکتر گفت تخمدانهای تو کاملا فلج شده، گفت خودتونو گول نزنید، بچه ای در کار نیست... اون قرصی که به خوردت داده بچدن، ممکن بود قلبتو فلج کنه یا مغزتو. ممکن بود کلیه‌ات رو از دست بدی یا کبد، ولی این طوری شد و زد به تخمدانت. این خونه نیاز داشت که زندگی بگیره. صدای بچه ازش بلند شه... الانم مگه برات بد شده؟ - یه سال از زندگیم هدر رفت. - تقصیر خودت بود. می موندی زندگیتو جمع می‌کردی. همون کاری که مادرم کرد، سیمین کرد. خودت گفتی طلاق می‌خوام. گفتم بزار بره ببینه هیچ خبری نیست. آرش نفهمیده بود، ولی من خوب می‌دونستم که تو جزو اون دسته از آدم هایی هستی که باید همه چیز رو خودت امتحان کنی تا بفهمی. رفتی، دیدی هیچ خبری نیست، برگشتی. پاهاش رو از تخت آویزون کرد و گفت: - توی این ماجرا همه به کام دلشون رسیدند. فقط یکم به همه سخت گذشت. آرش به عشقش رسید، تو مادر یه بچه شدی، نوشین پولش رو گرفت و رفت و منم مصاحب یه نوه شدم. دلم می‌خواست پسر باشه، اما دختر شد. عیبی نداره، مهم اینه که خانواده من دور هم جمعن. -اگه نوشین برگرده و بچه‌اش رو بخواد چی؟ حضانت بچه تا هفت سالگی با مادرشه! - غلط کرده! اون معامله کرد. در ازای یه بچه پول گرفت، کمم نگرفت. بخواد همچین غلطی بکنه، سفته ازش دارم، می‌زارم اجرا. اون وقت می‌خوام ببینم می تونه از توی زندان حضانت نوه منو بگیره. - ولی اون اگه بخواد حنا رو ببینه، حقشه! - اون موقعی که کلی برگه رو امضا کرد و حضانت دختری رو که زاییده بود و می‌داد به آرش، از حقش گذشت. تو هم برو بچه‌ات رو بزرگ کن، براش مادری کن و به این چیزا هم اصلاً فکر نکن. به طرف در رفت و گفت: - اون یه سالم تقصیر خودت بود. من کاری رو کردم که تو خواستی. می‌موندی و زندگیتون نگه می گ‌داشتی. حرصم گرفت. -یه موقع خودتون رو مقصر ندونید! به طرفم برگشت. -آره، من مقصرم. اما میدونی کجا؟ سوالش رو خودش جواب داد: - اونجایی که به آرش گفتم باید به تو بگه که قراره چیکار کنیم و عقلمو دادم دست آرش. دو تا قطره اشک می‌ریختی و بالاخره کوتاه می‌اومدی. به طرف در چرخید و از در خارج شد. همیشه حق به جانب بود. از اتاق خارج شدم. در سرویس بسته بود و صدای آب ازش می اومد. بحث با بهرام خان فایده‌ای نداشت. شاید اون راست می‌گفت و من هم مقصر بودم. به طرف راه پله رفتم و به سالن برگشتم. حنا رو برداشتم و به اتاق خودم رفتم. آرش خواب بود. حنا روی توی گهوارش خوابوندم و خودم کنار آرش دراز کشیدم. روز پر التهابی بود. فردا که سیمین مرخص بشه، حسابی کار داشتم. پس باید می خوابیدم و تجدید قوا می‌کردم. ولی داستان بهرام خان تو ذهنم رژه می ک‌رفت و اجازه خواب رو از چشمم گرفته بود. واقعا مقصر این همه ماجرا کی بود؟
منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادَم دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم... جان♥️ °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°🦋°❀°
کانال درسی عربی آسان ♦️ آموزش قواعد عربی پایه متوسطه از ابتدای کتاب به ترتیب به همراه مثال. ♦️ارائه ی سوالاتی به عنوان تمرین که دانش آموزان می توانند با جواب دادن به آن ها سطح یادگیری خود را بسنجند. ♦️ارائه ی تصاویر، فیلم، پاورپوینت، نمونه سوال های امتحانی و ...... https://eitaa.com/joinchat/470352145C933b5d1be2
شرح دعای ندبه_66.mp3
9.69M
شیطان مدتهاست که با استفاده از همین یک حربه ظهور را عقب انداخته! ⚠️ همه ما باید حواسمان را شش دانگ جمع کنیم ☜ فعالان مذهبی و مهدوی بیشتر از بقیه! 💥 فقط هم یک راه برای خنثی کردن این حمله کثیف شیطانی وجود دارد و آن چیزی نیست بجز..... 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به رفتن عمه نگاه کردم و بعد به ثریایی که می‌نشست کنار اون لگن قرمز. -کاش نمی‌رفت. ثریا نگاهم نکرد و گفت: - حریفش می‌شی هنوز خیلی دور نشده. حریف؟ من حتی قدرت ایستادن در مقابلش رو هم نداشتم. عمه مصی کم کسی نبود، یه کوچه از کنار بتول آسته می‌رفتند و آسته می‌اومدند و عمه دنبال شکستن شاخ بتول بود. حریفش که نمی‌شدم هیچ، با جرمی هم که امروز مرتکب شده بودم و عذاب وجدانم، الان مستعد کلی سوتی هم بودم. با این حال گفتم: - آخه الان کجا می‌خواد بره دنبالش؟ فقط خودشو خسته می‌کنه. ثریا چاقو به بند کنفی سبزی کشید و بی حرف مشغول شد. به جعفری‌های تر و تازه و سبز در انتظار پاک شدن نگاهی کردم و دست به کار شدم. خودم رو با پاک کردن سبزی تنبیه کرده بودم، تنبیه هم که نمی‌کردم چاره‌ای نداشتم. من بودم و ثریا و این همه سبزی و البته عمه‌ای که لحظه آخر گفته بود هوی سفیده، از زیر کار در نریا. - چی کار کردی که صبح سالار شاکی بود؟ نگاهم بالا اومد و تو چشم‌های ... چشم که نه، به مژه‌های بلند و فر خورده ثریا خیره موندم و تا بالا اومدن نگاهش ساکت بهش زل زدم. من کاری نکرده بودم! ثریا سبزی‌های پاک شده توی مشتش رو توی لگن قرمز رها کرد و نگاهش رو به صورتم داد. -تو میلاد رو می‌خوای؟ اخم‌هام رو تو هم کشیدم و مشمئز به ثریا خیره شدم. -خب اگه می‌خوایش، من خواهرتم، بگو. دسته کوچکی از جعفری‌ رو برداشت و لب زد: -هر چند اگه بخواهیش، باید دو دستی بکوبم تو سرت، که خاک... آخه میلاد؟ نگاه نکن عمه، پسرم، دسته گلم به خیکش می‌بنده، خرج و مخارجش با دله دزدی در میاد. می‌خوای آخر سر زندگیت بشه مثل مامان، اونم... ولش می‌کردم تا خود صبح سبزی پاک می‌کرد و فک می‌زد، اونم فقط از میلاد و معایبش. -بسه ثریا! نگاهش رو لحظه‌ای بهم داد و من سریع پرسیدم: -اینو سالار صبح بهت گفت؟ که من و میلاد و اینا... ابرو بالا داد و گفت: -نه، خودم حس کردم. وقتی جلوش یه لباس رنگی رنگی می‌پوشی، یعنی می‌خوای بهت توجه کنه دیگه. حالا فهمیدم قضیه از کجا آب می‌خورد. من دیروز از یه حراجی با کلی چک و چونه یه تونیک زرد و نارنجی خریده بودم و برای افتتاح لباس و رونمایی ازش، تو بدو ورود میلاد، تک پسر عمه مصی پوشیده بودم. -ثریا، سالار دقیقا بهت چی گفت؟ صبح. -گفت که باهات حرف بزنم و بگم که بعضی لباسها با اینکه بلندند و ولی جلب توجه می‌کنن. -اون وقت تو هم به این نتیجه رسیدی که من و میلاد، آره! -یعنی اینطوری نیست؟ ابرو بالا داد و با یه لبخند گفت: -عمه مصی کلی خوشحال می‌شه‌ها. حرصی شده بودم. خواهرم که این طوری قضاوت می‌کرد، وای به بقیه. تازه سالار رو بگو، هم دیشب بازوم رو اونجوری فشار داد که این چیه پوشیدی و هم صبح رفته بود و گذاشته بود کف دست ثریا که مثلا برام خواهری کنه. سالار اگر به بتول می‌گفت به نظرم تاثیر کلامش بیشتر بود و تازه منم کمتر حرص می‌خوردم -من دیشب به سالارم گفتم که دیگه اون لباس رو نمی‌پوشم، تو هم دیگه بس کن. -لباسو ولش، من فکر می‌کنم میلاد دندونش تو این خونه گیره که یه روز در میون اینجاست. -به قول حسین، میلاد به نر و ماده هفت پشت تو گورش خندیده. اخم کرد. -دلمون خوش بود یکی تو این خونه فرهیخته است و غیر قدقد و قرقر، بلده درست حرف بزنه. خیر سرت مثلا نویسنده‌ای، این چه طرز حرف زدنه! -به قضاوت کردن تو ایرادی نیست؟ اخمش بیشتر شد. دسته سبزی رو از دستم کشید و با تشر گفت: -نمی‌خواد سبزی پاک کنی تو. پاشو برو ناهار بزار الان حسین از مدرسه میاد، برای سالارم باید غذا ببریم. پای چهار زانو زده‌اش رو باز کرد و با نوک انگشت‌های پاش به زانوم ضربه‌ای زد. -پاشو. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
❖ "ﺩﻭﺳــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" 🍃🌷 ﺣﺮﻣﺖ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﻠـﻮﺹ ﺍﺳﺖ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ.... ﺻﻔــﺎﯼ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻼ‌ﻫﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــــﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﻢ "ﺑﯽ ﺭﯾﺎ، ﭘـﺎﮎ" ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭجــود...🍃🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.... بهترین جواب بدگویی:سکوت بهترین جواب خشم :صبر بهترین جواب درد:تحمل بهترین جواب تنهایی:تلاش بهترین جواب سختی:توکل بهترین جواب خوبی:تشکر بهترین جواب زندگی:قناعت بهترین جواب شکست:امیدواری.. برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ فواید خاموشی بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود. پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت نمى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟ پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود ۱ - خسارت مال ۲ - شماتت همسايه و ديگران ......مگوى اندوه خويش با دشمنان ......كه لا حول گويند شادى كنان* * يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، (لاحول و لا قوه الا بالله) به زبان آورد (و عجبا گويد) ولى در دل شادى كند.👌
بهار🌱
#پارت575 🌘🌘 با دهن باز نگاهش می کردم. به خودم اومدم و گفتم: -قسمتتون این بوده دیگه! به زمین خیره
🌘🌘 صبح زود بیدار شدم و صبحونه درست کردم. کنار هم صبحونه رو توی سکوت خوردیم. پدرشوهرم و آرش راهی بیمارستان شدند. دوباره من تنها موندم. برای سیمینیه سوپ مقوی درست کردم و منتظرشون موندم. یه ساعتی از ظهر گذشته بود که بخونه اومدند. برای استقبال رفتم. پای سیمین تا بالای زانو توی گچ بود. با کمک بهرام خان لنگ لنگان به طرف خون می اومد. با لبخند به طرفش رفتم. کمی رنگش پریده بود و نفس نفس می زد. سلام کردم و جوابم رو داد و به شوخی گفت: - مینا دیدی ترک خوردم لبخندم عمیق‌تر شد. - زود خوب می شی. روی مبل توی سالن نشست. بهرام خان راهی طبقه دوم شد. کمی آب براش آوردم و کنارش نشستم و گفتم: - یه عالم حرف دارم که می خوام بهت بگم. - چیکار کردی تو این یه روز که حرف داری؟ - من کاری نکردم، یه نفر لب به اعتراف گشوده و فقط دعا کن اون یه نفر بره که من بتونم برات حرف بزنم. سر تکون داد و گفت: - کی؟ - شوهرت دیگه! کمی نگاهم کرد. با صدای بهرام خان نگاه از سیمین گرفتم و بله ای گفتم. کنار راه پله ایستاده بود و به من اشاره می‌کرد. از جام بلند شدم و نزدیکش رفتم. روبروم ایستاد. طوری که صورتش تو دید سیمین نباشه، با اخم نگاهم کرد و گفت: - من دیشب تو حال خودم نبودم، یه چیزایی به تو گفتم که نباید می گفتم. خوشم نمیاد اون حرفا رو به اینو اون بگی. ابرو بالا دادم. -مثلا به کی؟ اخم هاش غلیظ تر شد. - به هر کی؟ - من کسی دوروبرم نیست که به کسی بخوام بگم؛ فقط آرش و سیمین... فقط به سیمین می گم. بدونه خوشحال می شه. - اون همه این چیزا رو می دونه. - من می گم که تکرار بشه براش، خوشحال تر بشه. انگشتش رو به طرفم گرفت و با اخم لب باز کرد. دستش رو رها گرد و زیر لب غرغر کنان گفت: - اصلاً به هرکی می خوای بگی، بگو! به طرف سیمین برگشتم و با لبخند کنارش نشستم. -حواست کجا بود خوردی به ماشین؟ - ندیدم ماشین رو. بگو چی می خواستی بگی؟ - شوهر تهدیدم کرد که نگم. - اونو ولش کن، تو بگو. - گفت که خیلی دوست داره. حالش خیلی خراب بود که تو چرا تصادف کردی. - اینو که می دونستم. تو بیمارستان داد و هوارشو گذاشته بود سر من، که حواست کجا بود که خوردی به ماشین. از این طرف درد داشتم، از این طرف کسی نمی تونست اون ساکت کنه. من خودم خوب میدونم اون داد و بیدادا همش از دوست داشتنه. نگران شده، اعصابش بهم ریخته، یه جوری باید تخلیه بشه دیگه! -سیمین جون یه چیزی ازت بپرسم. -بپرس. -چرا دوست نداری تهران زندگی کنی؟ پدرجون گفت به خاطر تهمت‌هایی که بهت زدن. اگه ناراحت می شی نمی خوام بگی، ولی خیلی کنجکاوم. لبخند تلخی زد و به حنای تو روروعک نگاهی کرد و گفت: - قبلا خیلی ناراحت می شدم، ولی الان نه. یکم مکث کرد و به کوسنی روی مبل اشاره کرد و گفت: - اونو می دی بذارم پشتم. سر تکون دادم و کاری رو که می‌خواست انجام دادم و سر جام نشستم و منتظر نگاهش کردم. - مینا جان، یه بچه تو بغل یه زنی که هنوز بیست سالشم نشده. مردی هم تو خونشون نیست. اسمی هم تو شناسنامه اون زن نیست. مردم چی فکر می کنند؟ - مردم از کجا شناسنامه ات رو دیده بودند؟ - رفته بودم رای بدم. یه آشنایی اونجا بود، دید. حرف و حدیث‌ها از اونجا شروع شد. بعد از اینکه بهرام ما رو پیدا کرد و هر از چند گاهی می اومد، حرف و حدیث‌ها یه شکل دیگه گرفت. وقتی بهرام فهمید، رفت در خونه یکیشونو، جوابش رو داد. بعدم که ما اومدیم اینجا. می دونستم حرف مردم جمع نمی شه. الان هم دلم نمی خواد خیلی تو چشم دوست و آشناهای قدیمی باشم. حوصله شون رو ندارم. حرفهای سیمین رو خوب می فهمیدم. برای منم حرف درست کرده بودند و باعث و بانی حرف ها سهیل بود. سهیل که به گفته عمه زهره به تحریک مادرش این کارها رو می کرده.
بهار🌱
#پارت576 🌘🌘 صبح زود بیدار شدم و صبحونه درست کردم. کنار هم صبحونه رو توی سکوت خوردیم. پدرشوهرم و آ
🌘🌘 روزها می اومد و می رفت و زندگی جریان داشت. پای سیمین حدود یک ماه طول کشید تا گچ رو ازش باز کنند. آرش طبق روال گذشته به سر کارش می‌رفت. من و سیمین خونه داری می کردیم. به اصرار آرش، غیر حضوری توی یه مدرسه ثبت نام کردم و مدرک پیش دانشگاهیم رو گرفتم. حنا روز به روز بزرگتر می شد و بیشتر به من عادت می کرد.حالا دیگه بهم می گفت ماما و من دلم برای حرف زدنش قنج می‌رفت. پدرشوهرم بیشتر وقتش رو توی خونه بود. باهاش زیاد بحثم می‌شد و از این قضیه راضی نبودم. گاهی تلفنی با خانواده‌ام حرف می‌زدم و گاهی به دیدنم می‌اومدند. ماملن نمی تونست حنا رو توی زندگی من بپذیره و اعتقاد داشت که من باید برای درمان به پزشک مراجعه کنم. چیزی که خیلی اذیتم می‌کرد، تنهایی وحید بود. از بین حرف های آرش متوجه شده بودم که یه کار بزرگ، در تهران بهش پیشنهاد شده؛ تزئینات داخلی یه هتل. دلم می‌خواست این کار رو قبول کنه و برای یه مدت هم که شده به تهران برم، تا هم بتونم استقلالم رو به دست بیارم و همین که به وحید نزدیک باشم و بتونم براش کاری بکنم. عید رو گذرونده بودیم و آخرای فروردین بود. حنا روی پام خوابیده بود. آروم بلندش کردم و بوسه ای روی گونه اش زدم و توی گهواره اش گذاشتم. آرش با موبایلش سرگرم بود. روی تخت نشستم و گفتم: - یه دقیقه موبایل رو می ذاری کنار؟ نگاهی به من انداخت و گفت: - بگو، می شنوم. موبایل رو از دستش کشیدم. - اون جوری حواست به من نیست. یکم نگاهم کرد و به طرفم چرخید. دستش رو زیر سرش جک کرد و گفت: - بفرمایید. - روزی که تو اومدی خواستگاری من، هر دو بارش منظورمه، تنها شرطت این بود که می خوای با مادرت زندگی کنی، منم قبول کردم. دلیلت هم توی این سال ها این بود که مادرم تنهاست. منم درک می‌کردم. اما مامانت دیگه الان تنها نیست. پدرت برگشته و قراره برای همیشه پیشش باشه، می بینی که با منم کنار نمی‌آید. روی تخت نشست و گفت: - چی می خوای بگی مینا؟ -آرش من به خاطر تو با مادرت موندم، تا تنها نباشه. وظیفه ات نیست، ولی الان پدر من تنهاست. نمی گم بیا بریم باهاش زندگی کنیم، اما بیا اون کار تهران رو قبول کن، که منم نزدیک وحید باشم، تا بتونم یه کاری براش بکنم. لبهاش رو ترک کرد و نگاهم کرد. - مینا تو می دونی مامان بدون من طاقت نمیاره. یکم نگاش کردم. می دونستم حرف زدن روش تاثیری نداره و حالا که حرف مادرش وسط اومده به هر شکلی شده، من رو قانع می کنه. پس باید از یه راه دیگه وارد می شدم. نفس آه مانندی کشیدم و گفتم: - باشه، هر چی تو بگی. به فکر مادرت باش، خدای پدر منم بزرگه! از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. می دونستم الان حسابی کلافه است. به حیاط رفتم و روی صندلی آهنی حیاط نشستم. هوا ابری بود و بوی بارون می اومد. چند دقیقه ای اونجا بودم که آرش هم به حیاط اومد. دمپایی پوشید و نزدیکم شد. -کاش می زاشتی یکم تنها باشم. روی صندلی روبروم نشست و گفت: - آخه تو الان ناراحتی! - من و ناراحتی دیگه با هم عجین شدیم، اگه یه روز هیچ ناراحتی نباشه، باید تعجب کنم. - بی انصاف نباش دیگه! از جام بلند شدم. - ولش کن آرش، الان یکی تو می گی یکی من، دعوامون می شه. نمی خوام دیگه تنها باشم، پاشو بریم بخوابیم. به طرف در سالن قدمی برداشتم. صدای صندلی یعنی اینکه اون هم بلند شده بود. کنارم قرار گرفت و دست دور کمرم انداخت. - الان اگه بخوایم بریم تهران، کلی دنگ و فنگ داریم. -چه دنگ و فنگی؟ آرش پسر و دختری باید یه روز مستقل بشن. من که نمی گم برای همیشه بریم، تا وقتی کارت تو اون هتل تموم بشه. - یه مستقل از دهنت در میاد فقط، به هیچی فکر نمی کنی، الان بریم تهران، خونه می‌خواهیم، کلی وسیله باید بخریم. - خونه کرایه می کنی، وسایلم می‌خریم، پول جهیزیم که هست، زنگ می زنم به بهزاد می گم برامون یه خونه پیدا کنه، اصلا به بابا وحید می گم، خوشحال می شه برامون کاری بکنه. ایستادم و یکم نگاش کردم و گفتم: - ولی همه اینا حرفه، چون تو می گی نمی تونی مادرت بگذری. اشکالی نداره من از پدرم می گذرم. گفتم که، خدا بزرگه! به طرف در رفتم که گفت: -خیلی خب! لبخند روی لب هام شکل گرفته و خیلی سریع پنهانش کردم و به طرفش برگشتم. - ولی اول باید ببینم اون کار هنوز هست یا نه، چون این پیشنهاد مان یه هفته پیش بود، ممکنه امتیازس واگذار شده باشه. در مورد خونه هم خودم تصمیم می گیرم، لازم نیست به کسی چیزی بگی. - پس مامانت چی؟ - باهاش حرف می زنم. سر تکون دادم و همراه هم وارد خونه شدیم. راضیش کرده بودم، بدون جنگ و دعوا. از این موضوع خوشحال بودم و سعی می‌کردم تا شادیم رو نشون ندم.
با صدای فرهاد قلبم تیر کشید _چه غلطی میکنی؟ به سمت صدا چرخیدم صورت اشکی ام را که دید گفت _خون هم گریه کنی فایده نداره، نقاشی بی نقاشی ، بتمرگ خونه داری کن لیاقت درس و دانشگاه نداری حرفهایش ازارم میداد،از ترس سکوت کرده بودم .نزدیکم شد بازویم را گرفت ، ناله ایی از درد کشیدم فرهاد از اتاق بیرونم کردو گفت _من اعصاب درست حسابی ندارم عسل، سر به سرم نزار با بهت گفتم _من اصلا حرفی زدم؟ _تو با چشمهات هزار چی به من میگی. سرم را زیر انداختم و به سمت اشپز خانه رفتم، بدنبالم امد و گفت _رفتم حسابشو رسیدم . تا اون باشه چشمش دنبال ناموس مردم نره. رمان زیبای عسل اثری ماندگار از فریده علیکرم https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
🌒🌒 صبح فردا، آرش با سیمین حرف زد. سیمین از صمیم قلب راضی نبود، ولی اعتراضی هم نکرد. کمتر از یک هفته قرارداد کار بسته شد. به مامانم زنگ زده بودم و در مورد مهاجرتمون به تهران گفته بودم. مامان حسابی خوشحال بود و می‌گفت که آرزو داشته که برام جهیزیه بخره و الان داره به آرزوش می رسه. خرید وسایل خونه رو به عهده مامان گذاشتم. سیمین توی خودش بود و سعی می کرد ناراحتیش رو بروز نده، و من در این مورد اصلا با آرش حرفی نمی زدم، نمی خواستم آرش با بازگو کردن ناراحتی سیمین از تصمیمی که گرفته منصرف بشه. توی خونه نشسته بودم و با حنا بازی می کردم که صدای در خونه و بعد هم ماشین اومد. از پنجره به حیاط نگاهی کردم. دویست و شیش آرش بود. با حنا به استقبالش رفتیم. با لبخند به طرف اومد. حنا رو تو بغل گرفت و صورتم رو بوسید. سلام می کردم و جوابم رو داد. -خسته نباشید. زود اومدی؟ -آخرین کارم تحویل دادم. شرکتم سپردم به فرهنگ. لبخندی زد و حنا رو بوسید و ادامه داد: - خونه تهران هم ردیف شد. برق چشمهام رو خودم متوجه شدم و گفتم: - واقعا؟ چطوری؟ - یادته گفتم یه دوستی دارم نزدیک خونه پدرت، آقا وحید؟ - خب؟ - داره برای دکتراش با زن و بچه‌اش می ره هند. خونه اش خالیه. گفت اگه بخوای، می تونی تا ایران نیستم از این خونه استفاده کنی. - کرایه ... پول پیش؟ -هیچی دیگه! همین جوری! لبخند زدم. - اینکه خیلی عالی می شه! وسایلشون رو می برن یا تو خونه می مونه؟ - یه چیزایی رو گذاشتن تو خونه باشه، ولی اکثرش رو برده گذاشته تو انبار خونه پدر خانمش. مثل اینکه مبل و پرده و موکت و چند تا وسیله دیگه رو نتونستند ببرند.گفت می تونید استفاده کنید. - اینم خیلی عالیه. حنا رو روی زمین گذاشت و گفت: - یه چایی بیار خستگیم در بره، بیام بهت کمک کنم و وسایل رو جمع کنیم. دیگه فردا، پس فردا بریم تهران، چون آخر هفته باید کارم رو شروع کنم. زنگ زدم به بهزاد، گفتم که بره از پدر خانم اون دوستم، کلید رو بگیره و بره به آدرس خونه. گفت وسایلا رو می برن می زارن اونجا. با خوشحالی به طرف آشپزخونه رفتم. فکر نمی کردم همه چیز اینقدر زود ردیف بشه. یه چایی ریختم و به سالن برگشتم. چای خوردیم و به اتاقمون رفتیم. وسیله زیادی برای جمع کردن نداشتیم، فقط لباس ها و مدارک و یک مقدار هم وسایل حنا. خیلی سریع همه چیز رو جمع کردیم و دو روز بعد وسایل و چمدون هامون رو بین دو تا ماشین خودمون و سیمین تقسیم کردیم و راهی تهران شدیم. مامان وسایلی رو که برام خریده بود رو توی خونه گذاشته بود. خونه بزرگی بود. توی حیاطش یه ماشین جا می شد و یه باغچه کوچیک هم داشت. دیوارهاش سنگ سفید بود. در بزرگی برای سالن تعبیه شده بود. دو تا اتاق خواب داشت و یه سالن نه چندان بزرگ. همه خوشحال بودند و این میون وحید از همه خوشحال تر بود. خونه رو چیدیم. مامان همه چیز برام گرفته بود. پولی رو که بابا به عنوان جهیزیه توی برام توی بانک آن گذاشته بود رو به مامان دادم و تو اون خونه مستقر شدیم. آرش اجازه نمی‌داد از خونه بیرون برم. سخت‌گیری‌هاش اینجا بیشتر شده بود. بیشتر من رو تو حصار گذاشته بود و سعی می‌کرد همه جوره کنترلم کنه. چند تا از اپلیکیشن‌های ارتباطیم رو توی موبایل حذف کرده بود. روی اسم مخاطبینم دائم نظارت داشت. رفتارهاش گاهی کلافه ام می کرد، ولی همین که وحید نزدیکم بود و تقریبا هرروز بهم سر می‌زد و گاهی هم من رو به خونه شون می برد، برام کافی بود. حالا که توی تهران بودم خانواده‌ام بیشتر بهم سر می زدند. پسری بهنام حدود هشت ماهه شده بود و همسر سینا هم باردار بود. سعی می کرد به بارداری هیچ کس غبطه نخورم. من حالا یه خانواده داشتم، مادر دختری بودم و همسر مردی که دوستش داشتم و باید سعی می کردم که قوی باشم.
امروز بیتا برای دیدنم اومده بود. ناهار درست کرده بودم و منتظرش بودم. دوتا چایی خوشرنگ ریختم و به سالن اومدم. با حنا مشغول بازی بود. سینی رو روی میز گذاشتم. بیتا بوسه ای به صورت حنا زد و رو به من گفت: - این چرا نمی گه خاله؟ -خاله سخت بیتا! مامان و بابا رو هم به زور می گه! - نخیر، تو اگه باهاش کار کنی می گه. - خیلی خب، باهاش کار می کنم. حنا رو روی زمین گذاشت. حناب به سینی چای نگاهی کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد. سریع گفتم: -حنا جیزه، بیا اینور بهت شکلات بدم. تو چشمهام نگاه می کرد و دستش رد به طرف سینی می برد. بلند شدم میز رو دور زدم و بغلش کردم. -باید حتما بسوزی تا بفهمی جیز چیه! به طرف اتاقش رفتم و چندتا اسباب بازی برداشتم و به سالنبر گشتم. حنا روی زمین گذاشتم و اسباب بازی ها رو جلوش گذاشتم و روی مبل نشستم. بیتا گفت: -بهش شکلات بده دیگه، ایتجوری دروغگو میشی. -شکلات می خوره تا شب شیطونی می کنه، تازه شکلات جایزه وقتی بود که خودش بیاد، منو از جام بلتد کرده جایزه نداره. - اوهوو...چه مادری شدی! راستی، رفتی پیش اون مشاوره که به آرش معرفی کردم طلبکار نگاهش کردم و گفتم: -ممنون که یکسره برای من دردسر درست می کنی! - چی شده مگه؟ -بیتا، من به مشاوره احتیاج ندارم، اونی که به مشاور احتیاج داره آرشه! - یعنی چی؟ آرش می گفت که تو یکسره داری فکر می کنی، تو خودتی. می‌گفت نباید تنها بمونی... -من هیچ وقت تنها نیستم، سیمین که دائم اینجاست. اسمشه من مستقل شدم. دو روز میره رشت، روز سوم اینجاست دیروز داشتم فکر می کردم تخت و کمد بگیرم براش، بزارم تو اتاق حنا. بابا وحیدم که هر روز میاد.، یا به ارش می گه منو می بره خونشون. اونم چجوری از لحظه ای که راه میوفتم آرش زنگ می زنه کجایی کجایی! امروز هم که تو اومدی. از وقتی اومدیم تهران آرش عوض شده. بیرون می ریم، همش نگرانه. سر کارم نیم ساعت یه دفعه زنگ می زنه، بیرون نرو، تو حیاط بدون روسری نرو. چرا آنلاینی، با کی حرف می زدی، چیکار می کردی. برداشته اینستاگرام منو حذف کرده. دوربین گوشیمو خراب کرده نتونم از خودم عکس بگیرم. یه جوری که من نفهمم دائم سرش تو گوشیه منه. نشستم داره باهاش حرف می زنم می گم می خندم، یه دفعه می ره تو فکر. الان من به مشاوره احتیاج دارم یا اون؟ استکان چایی رو جلوی خودش گذاشت و گفت: - حق بده بهش! - حق نمی دم. - مینا تو یه مدت با یه مرد دیگه به غیر از آرش بودی. حق بده که کلی فکر و خیال تو ذهنش باشه. مخصوصا اینکه اون مرد اهل تهرانه. با خودش فکر می کنه ممکنه دوباره تو دنیای مجازی یا واقعی بیاد سراغت. - این مال گذشته بوده، من کنار اومدم اونم باید بیاد. تازه اون دستمو ول کرد، وگرنه من آدم رفتن نبودم. -حالا دنبال مقصر نگرد، ولی بدون زنها زودتر فراموش می کنن. اون الان فکر می کنه تو با پارسا چه لحظه های خوشی داشتی، نمی دونه چیزی نبوده. بهش زمان بده، خیلی از اون ماجرا نگذشته. خودتم اصلا رعایت نمی کنی، برداشتی از خودت و حنا عکس انداختی گذاشتی اینستاگرام. نباید تو این شرایط غیرتشو قلقلک بدی. تو حنا رو قبول کردی، ولی هنوز به این زندگی وصل نیستی. - چه جوری وصل بشم؟ -بچه ها معمولاً نقطه اتصال زن و مرد به زندگی هستند. چرا دنبال درمانت نمی ری؟ - وای تو رو خدا بیتا، اصلا اعصاب ندارم، از این دکتر به اون دکتر. حنا هست دیگه. به خدا اندازه همه دنیا دوسش دارم. زمان بگذره، آرشم خوب می شه. دسته استکان رو گرفتم و نیم نگاهی به حنا انداختم و ادامه دادم: - بیتا جدید غذا می خورم سر معدم می سوزه. یه کمم احساس گرگرفتگی دارم. تو می دونی چم شده؟ - دکتر رفتی؟ -نه! - می خوای بعد از ظهر با هم بریم؟ - آرش می کشه منو بفهمه من تنهایی جایی رفتم. - تنها نیستی،منم هستم. -فقط خودش، تازه وقتی هم می ریم بیرون عین خروس لاری، یا به من نگاه می کنه یا به مردم. با بابا وحیدم تا خونشون می رم، اونم چون زیاد با اینجا فاصله نداره و به وحیدم اعتماد کامل داره. شب به خودش می گم با هم می ریم. دنبال دردسر نمی گردم. نگاهی به استکان توی دستم کردم و گفت: - معده ات می سوزه، چایی نخور. - الان که نمی سوزه، سر صبح می سوزه. جرعه ای از چایی نوشیدم و بیتا گفت: - تاریخ رگل ماهانه ات رو می دونی. یکم فکر کردم. - نه، ولی دو ماهی هست که خبری نیست. چشمهاش گرد شد. -مینا، یه زن باید حواسش به این چیزا باشه. خیلی زود میری پیش دکتر زنان. اصلا شاید حامله باشی! - حامله؟ پوزخندی زدم. -اون سری که حامله شدم، حالت تهوع داشتم. الانم حامله نیستم. فکر کنم معده ام زخم شده، اثر اون موقعی که هیچی نمی خوردم. تازه اگرم حامله باشم، مثل سری پیش می شه. خودم شنیدم دکتر داشت به مامان می گفت، بچه رو بتونه نهایت دو ماه نگه داره. بیتا سری تکون داد و باقی چایش رو نوشید و گفت: حتما برو پیش دکتر! راستی عمه زهره از پله ها افتاده یه پاش در رفته. مامان گفت بهت بگم.
هدایت شده از بهار🌱
لبخند بزن به تمام آدمهايي كه آمدند لايقت نبودند و رفتند اندوه تو آنها را خوشحال تر می کند بعضیها دنبال پایین تر از خودشان میگردند تا به خود ثابت کنند خوشبختند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ﺯﻧﺒﻮﺭﯼ ﻣﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﯿﻠﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﻭ ﺣﺮﺻﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﺩ! ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﻮﺭ؛ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﻬﺎﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟ ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻣﻄﻌﻢ ﻭ ﻣﺸﺮﺏ ‏(ﺁﺏ ﻭ ﻏﺬﺍ‏) ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻦ، ﮐﻪ ﻫﺮ ﻃﻌﺎﻡ ﮐﻪ ﻟﺬﯾﺬﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﺗﺎ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺨﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﻧﺮﺳﺪ... ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﻡ... ﺍﯾﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﮐﺎﻥ ﻗﺼﺎﺑﯽ ﭘﺮ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮔﻮﺷﺖ ﻧﺸﺴﺖ! ﻗﺼﺎﺏ ﮐﺎﺭﺩ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺰﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ... ﻣﻮﺭ ﺑﯿﺎﻣﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﺑﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ. ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺒﺮﯼ؟ ﻣﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﺟﺎﺋﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯿﺶ ﮐﺸﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ... ﻭ ﺍﮔﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﯾﮏ ﻧﻈﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺗﺎﻣﻞ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﻭﺍﻋﻈﺎﻥ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ
متنی بسیار زیبا از مرحوم استاد محمد بهمن بیگی، بنیانگذار آموزش عشایری ایران: آری از پشت کوه آمده ام چه می دانستم اینور کوه باید برای ثروت، حرام خورد.. برای عشق، خیانت کرد.. برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد.. وبرای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند..... وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند: "از پشت کوه آمده ای!".... ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم وتنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدرم ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با اخم و حرص نگاهش می‌کردم. دهنش رو کج کرد: -قضاوت! دهنش رو صاف کرد و ادامه داد: -می‌گم میلاد رو می‌خوای، یک کلمه بگو، مثلا خواهرتم، می‌گه قضاوت. از جام بلند شدم. مجازات سبزی پاک کردن رو برای خودم کنسل کردم. بزار همه رو خودش پاک کنه، بلکه داستان سرایی از عشق و عاشقی من و میلاد از سرش بپره. اَی... من و میلاد؟ چندش! هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که با صدای هوارش از جام پریدم. -امیر، دست به اون سبزیا نزن. من که اونجوری پریدم، وای به بچه ولی امیر گویا شجاعتش بالا بود که گفت: -دهنت سرویس، چرا نعره می‌زنی؟ ثریا به قصد زدن امیر خیز برداشت. -به کی فحش می‌دی توله سگ؟ سریع عمل کردم. امیر رو توی بغلم گرفتم و از هال فراری دادم و برای اینکه دست مادرش بهش نرسه، به کوچه پاسش دادم. برگشتم و به ثریایی که کنار در با حرص نگاهم می‌کرد، خیره شدم. برای توجیه بود که گفتم: -بچه است، نمی‌فهمه چی می‌گه. -اتفاقا خیلی هم خوب می‌فهمه. هم اون، هم اون بابای بی‌شرفش. چرخید و دوباره سراغ سبزی‌ها رفت. دلم شور امیر رو می‌زد. چادر گل نارنجی ثریا روی بند رخت بود. برش داشتم و سر کردم. توی کوچه سرک کشیدم و با دیدن امیر که بی خیال رفتار مادرش داشت با دختر پنج ساله همسایه گل می‌گفت و گل می‌شنید، ناخواسته لبخند زدم. -امیر. نگاهم کرد. -جایی نری، لای درم باز می‌زارم. باشه‌ای گفت و دوباره با دخترک هم کلام شد. در حال بستن در بودم که متوجه پسر همسایه جدیدمون شدم. سر کوچه ایستاده بود. پسری که قد و هیکلش شبیه مردهای توی رمانها نبود، چهره‌ تک و رمان پسندی هم نداشت، ولی چشم‌های جنگلیش خیلی خاص بود. جنگلیهایی که پشت شیشه عینک ازشون نگهداری می‌کرد. سه ماهی بود به این محل اومده بودند و دو ماه بود که دقیقا تو کلاسهایی ثبت نام کرده بود که من دو سالی بود به اونجا می‌رفتم. آخرین جمله‌اش رو خوب یادمه، گفته بود به این کلاس اومده تا از عشق بنویسه. گفته بود که دانشجوعه و رشته تخصیلیش هیچ ربطی به ادبیات نداره. راستی امروز چند شنبه بود؟ یک شنبه...دو...وای امروز سه شنبه بود و من کلاس داشتم. باید تا ساعت سه همه این سبزی‌ها تموم می‌شد وگرنه با یک میلیون مانع برای بیرون رفتن از خونه طرف بودم. فرقی هم نداشت که برای حال گیری از بتول و خانواده‌اش از خونه بیرون می‌رفتم یا کلاس نویسندگی. خواستم در رو ببندم که دوباره و البته ناخواسته به پسر همسایه نگاه کردم. اسمش چی بود؟ آها...نوید داوودی. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌘🌘 -باشه، به ارش بگم می ریم یه سر می زنیم. از جاش بلند شد و به طرف حنا رفت و بغلش کرد. -مامانت نزاشت دست به چایی بزنی! بیا خونمون خودم بهت چایی می دم. به طرفش چرخیدم. -اول اینکه چایی برای بچه خوب نیست. بعدم من بیام اونجا اخم و تخمای مامان رو کجای دلم بزارم. نگاهم کرد و با اخم جواب داد: -بی انصاف نباش مینا، مامان کی اخم و تخم کرد؟ -اخم و تخم نمی کنه ولی حنا رو هم تحویل نمی‌گیره. چند بارم بهش گفتم مامان حنا دختر منه، اینجوری می‌کنی ناراحت می‌شم، بازم انگار نه انگار. -حق بده بهش. بعدم بابا هم خیلی تحویل نمی‌گیره ولی به اون حساس نیستی. -بابا مدلش همینه، ما هم که بچه بودیم خیلی باهامون بازی نمی‌کرد. -به خاطر همین اون روز هر چی گفت بهنام شب میاد اینجا شام تو بهانه کردی نیومدی؟ سرتکون دادم و گفتم: -حنا دست به هر چی می‌زنه ازش می‌گیره، دیگه هر کی ندونه من می‌دونم که مامان به وسایل های خونش حساس نیست، چون حنا دست زده ازش می‌گیره. شایدم ناخواسته اینجوری رفتار می کنه، ولی من ناراحت می شم. اصلا وقتی با حنا خوشم، چرا منعم می کنه. -باید باهاش حرف بزنم. صدای رنگ تلفن بلند شد. دست دراز کردم و گوشی رو از روی میز تلفن برداشتم و الویی گفتم. آرش بود. -سلام خانم خانما! -سلام ارش خان! -مهمونت اومد؟ -اره تازه اومده، می خواستیم دیگه بریم سراغ ناهار که تو زنگ زدی. -نوش جان! چه خبر؟ -هیچی، فقط اینکه عمه زهره افتاده پاش در رفته، باید بریم عیادتش. -باشه، امروز زودتر میام که بریم اونجا. به بیتا هم بگو نره، می بریم می رسونیمش. -باشه. هر وقت خواستی بیای زنگ بزن که من آماده شم. خداحافظی کردیم. گوشی رو سرجاش گذاشتم. بیتا دراز کشیده بود و حنا رو روی شکم گذاشته بود و باهاش بازی می کرد. بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. میز ناهار رو چیدم و بیتا رو صدا زدم. حنا به بغل وارد آشپزخونه شد. روی صندلی نشست و حنا رو توی بغلش گرفت. -امروز من بهش غذا می‌دم. حنا دستش رو به طرفم دراز کرده بود و ماما، ماما می کرد. به طرفش رفتم. -خاله جون شرمنده، بچه مامانشو می خواد. حنا رو گرفتم و روی صندلی کنار بیتا نشستم. -بیتا جون، خونه خودته، دیگه تعارف نکنم. دیس برنج رو برداشت و برای خودش برنج ریخت و گفت: -من با شکمم رو در بایستی ندارم. تو هم خودتو خسته نکن، تعارف احتیاج ندارم. کمی برنج توی ظرف حنا ریختم و با آب خورشت کمی نرمش کردم و با یه قاشق کوچیک توی دهن حنا گذاشتم. -راستی بیتا، دیشب داشتی پشت تلفن چی می گفتی بهزاد نزاشت. یه پسری تو دانشگاه! غذا رو سریع قورت داد و گفت: -تو دانشگاه نه، تو بیمارستان! برای کار آموزی رفته بودم بیمارستان یه پسری اونجا هست انترنه، زیادی بهم توجه می‌کنه، تا حالا حرف خاصی نزده ولی من می فهمم که حواسش به منه. ابرو بالا دادم و با لبخند گفتم: -خدا رو شکر، پس اون خمره بزرگی که مامان خریده بود باید بلا استفاده بمونه. چپ چپ نگاهم کرد. - جلو دخترت هیچی بهت نمی‌گما! ناهار رو با شوخی و خنده کنار هم خوردیم. چند ساعت بعد آرش به خونه اومد و بعد از کمی استراحت به طرف تجریش حرکت کردیم. به مامان زنگ زدیم و اون رو هم سر راه سوار کردیم و به خونه عمه رفتیم. ارش کنار در خونه پارک کرد. زنگ زدیم و در باز شد و وارد خونه شدیم. مامان اول از همه داخل خونه شد. صدای سلام آشنایی به گوشم رسید. صدای نادر بود. کمی به بیتا نگاه کردم و وارد سالن خونه شدم. چاره ای نبود باید با نادر احوال پرسی می کردم. با من حرف می زد و تمام مدت سر بلند نکرد تا صورتم رو ببینه. به طرف عمه که روی مبل نشسته بود رفتم. حنا رو زمین گذاشتم و خم شدم و باهاش روبوسی کردم. روی مبل کنار عمه نشستم و حنا رو توی بغلم گرفتم. عمه با لبخند به حنا نگاهی کرد. عروس عمه از آشپزخونه وارد سالن شد و با همه احوال پرسی کرد و مشغول پذیرایی شد. به اطراف نگاه کردم، نادر نبود. کی رفته بود که من متوجه نشدم؟ از حال و احوال عمه سوال می کردیم که زنگ خونه زده شد و عروس عمه آیفون رو برداشت و بعد از پرسیدن هویت شخص پشت در تک کلید آیفون رو فشار داد. عمه گفت: -کی بود مهناز جان؟ -دایی جمشید! به بیتا نگاه کردم، خیلی وقت بود که عمو جمشید رو ندیده بودم. مهناز خانم به طرف در ورودی سالن رفت و اونجا منتظر موند. آماده بودم که از جام بلند شم که با دیدن سهیل قلبم تو جاش ایستاد. انتظار دیدن هر کسی رو داشتم غیر از اون. به آرش نگاه کردم. با اخم به سهیل خیره شده بود. خدایا امروز رو بخیر بگذرون!
بهار🌱
#پارت580 🌘🌘 -باشه، به ارش بگم می ریم یه سر می زنیم. از جاش بلند شد و به طرف حنا رفت و بغلش کرد. -م
🌘🌘 پشت سر سهیل، عمو جمشید و بعد هم یه زن با یه بچه نوزاد توی بغلش وارد سالن خونه عمه شدند. همه سرپا ایستاده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم. عمه بلند گفت: - عمه جان جمشید، بیا اینجا بشین. به عمه نگاه کردم. به مبل کنار خودش اشاره می کرد.. تقریبا همه مشغول احوالپرسی شده بودند. عمو جمشید با عمه روبوسی کرد و نگاهی به من و حنای توی بغلم کرد. سلامی کردم. جوابم رو داد و صورت حنا رو نوازش کرد. سهیل جلو اومد و با همه احوال‌پرسی کرد. به آرش نگاهم کردم. با اخم به کنار خودش اشاره می‌کرد. تازه حواسم جمع شد. به طرف آرش رفتم و کنارش نشستم. بهش نگاه کردم. با چشم خورده و چپ چپ نگاهم می کرد. ترجیح دادم چیزی نگم و آروم بمونم. ..دست ارش دور شونه ام قرار گرفت. قلبم توی دهنم می زد. سهیل کنار اون زن جوون نشسته بود. زت بچه توی بغلش رو به سهیل داد. سهیل با لبخند به اون بچه نگاه می کرد. لباس تن بچه، پسرونه و آبی بود. خدایا این چه عدالتیه؟ سهیل زن گرفته، بچه دار شده، خوش و خرمه و من به خاطر عوضی بودن اون، تو حسرت نه ماه بارداری موندم. به حنا نگاه کردم. دکمه طلایی مانتوم رو گرفته بود و می کشید. جو سنگینی توی خونه عمه برپا بود. چند دقیقه ای به همین شکل گذشت که صدای زنگ خونه دوباره بلند شد. مهناز دوباره به طرف آیفون رفت کیه ای گفت و کلید آیفون رو زد و رو به جمع گفت: -دایی جهانگیره. چند دقیقه بعد، بابا وارد سالن شد. سلامی‌کرد و به جمع نگاه کرد. همه سرپا شدند. به طرف عمه رفت و صورتش رو بوسید و با عمو جمشید دست داد. شنیده بودم که بعد از شنیدن حقیقت و اینکه عمو جمشید چه نسبتی باهاش داره روابطش با برادر ناتنیش در حد حال و احواله، ولی اولین باری بود که می دیدم. بابا نیم نگاهی به سهیل انداخت و به طرف آرش اومد. باهاش دست داد و احوال پرسی کرد. به بیتا نگاهی کردم. قدمی به طرفش برداشتم که دست ارش روی کمرم قرار گرفت. این حرکتش رو به جای دستور از کنار من تکون نخور گذاشتم و همون جا موندم. همه روی مبل ها نشستند. آرش سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت: - من و تو می ریم خونه، پس به این معنی که نگاه کردی، نکردی! آب دهنم رو قورت دادم و مطیعانه کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم. از کی تا حالا اینقدر حرف گوش کن شده بودم؟ خودمم نمی دونستم. یک ربع از وحشتناک ترین لحظه هام رو طی کردم و بالاخره بابا بلند شد. - با اجازتون عمه جان، ما رفع زحمت کنیم. ایشالا که زودتر خوب بشی! - شام بمونید. - ممنون عمه، از شما به ما زیاد رسیده. عمه به سختی از جاش بلند شد و با بابا دست داد. بعد از یه خداحافظیه نیمه طولانی به طرف کوچه رفتیم. مامان و بیتا به طرف ماشین بابا رفتند و من با آرش به طرف دویست و شیش خودمون. آرش کنار ماشین، روبروم ایستاد. اخم کرده بود و عصبانی بود، ولی سعی می‌کرد ظاهرش رو حفظ کنه. - تو می دونستی این مردک قراره بیاد اینجا و برنامه‌ریزی کردی بیای اینجا؟ ابروهام بالا پرید و با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم: - این چه حرفیه می زنی آرش! با دندون های کلید شده نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت. با حرص ادامه دادم: -من به تو زنگ زدم گفتم عمه پاش در رفته. گفتم همین الان بیا بریم عیادت؟ خودت نگفتی زودتر میام بریم؟ چرا نگفتی فردا، چرا نگفتی پس فردا ، چرا نگفتی آخر هفته؟ چرا همین امروز؟ اونی که برنامه‌ریزی کرد تو بودی نه من. به ماشین بابا نگاه کردم، چرخیدم و با قدم های بلند خودم رو به ماشین رسوندم و سوارش شدم. مامان و بیتا با تعجب نگاهم می‌کردند. نفسم سنگین شده بود. معده ام می سوخت. بابا سرش رو از پنجره ماشین تو آورد و گفت: - چی شد دوباره؟ - من میام خونه شما. مامان گفت: -دعواتون شد؟... به خاطر سهیل؟ لب هام رو به داخل دهانم بردم. بغضم رو قورت دادم. حنا با تعجب نگاهم می کرد. به ارش نگاه کردم. به ماشین تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود.بابا به طرفش رفت. نگاهم رو ازش گرفتم. چند دقیقه بعد بابا به طرف ماشین اومد و از پنجره سمت مامان نگاهی به من انداخت و رو به به مامان گفت: -سودابه تو با بیتا و مینا برو خونه، من با آرش میام. مامان از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و جایگاه راننده نشست.
_با اجازه کی رفتی بازار _مرجان خانم گفت... وسط حرفم پرید _اجازه ی تو دست مرجانه یه قدم جلو اومد و دستش رو از جیبش در آورد ترسیدم و عقب عقب رفتم _ببخشید دیگه نمیرم _قبلا هم گفته بودی دستش سمت کمربندش رفت... 💔رمان زیبای عسل بر اساس واقعیتی تلخ💔 https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
بهار🌱
#پارت78 _با اجازه کی رفتی بازار _مرجان خانم گفت... وسط حرفم پرید _اجازه ی تو دست مرجانه یه قدم جلو
گلجان دختری که مجبور میشه تن به ازدواجی بده که هویتش رو عوض میکنه اما غافل از اینکه.... https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
بابا به طرف آرش رفت. مامان ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه راه افتاد. پر از حرص بودم؛ حرص از سهیل، از آرش، از بچه توی بغل سهیلک از اون زن، از خودم، از روزگار. قطره های اشک رو کنترل می‌کردم و سعی می‌کردم که روی صورتم جاری نشن. بیتا حنا رو از بغلم گرفت. مامان گاهی از توی آینه نگاهم می کرد. کسی چیزی نمی‌گفت. مامان جلوی خونه پاک کرد. پیاده شدیم و بیتا در رو باز کرد و وارد خونه شدیم. روی مبلی نشستم و به روبرو خیره شدم. به روزهایی فکر می‌کردم که توی همین خونه به خاطر چیزی که سهیل به خوردم داده بود، فلج شده بودم. حتی نمی تونستم یه قاشق دست بگیرم. به نگاه سرزنش بار دیگران فکر نی کردم، که از اون فلج موقتی هم سخت تر بود. به الانم که نمی تونستم بچه ای از خون خودم داشته باشم. آرش رو دوستش داشتم و به خاطر اون اشتباه احمقانه ممکن بود دوباره از دستش بدم. اونم اشتباه کرد ، پس حق نداره اشتباهاتم رو به روم بیاره! صدای باز شدن در سالن از فکر خارجم کرد. به در نگاهی انداختم. بابا و آرش وارد خونه شدند. آرش آروم تر شده بود. یکم نگاهم کرد و روی مبل نشست. با چشم دنبال حنا گشتم و اونو توی بغل بیتا پیدا کردم. از جام بلند شدم و به حیاط رفتم و روی پله ایوون نشستم. بغض کرده بودم و به سختی اشک رو کنترل می کردم، ولی گرگرفتگی صورتم رو احساس می کردم. نمی دونم چند دقیقه تو اون حالت بودم، ولی خدا رو شکر می کردم که کسی مزاحمم نمی شه. در خونه باز شد و بهزاد وارد خونه شد. از دور لبخندی زد و گفت: - عه... شما اینجایید؟ سلام! جواب سلامش رو دادم. کمی نزدیک تر اومد و لبخندش محو شد. -گریه کردی؟ دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: - نه. نزدیک تر اومد. -چی شده؟ با آرش بحثم شده. - سرچی؟ دلم می خواست برای بهزاد حرف بزنم. پس لب باز کردم و تمام ماجرای توی خونه عمه رو خلاصه براش گفتم. یکم نگاهم کرد. کتش رو درآورد و روی نرده ها گذاشت و گفت: - دیدم الان داشت می رفت تو خونه عمو جمشید. می رم حالشو می گیرم. به طرف در رفت. وحشت‌زده از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم. دست روی سینه اش گذاشتم. - بهزاد، شر درست نکن! پسم زد و به طرف در رفت. دستش رو کشیدم. - از کی تا حالا اینقدر ترسو شدی و از شر و دعوا می ترسی؟ - نمی دونم از کی، ولی ترسو شدم، می ترسم بهزاد می ترسم. -از چی؟ - از اینکه یکی بیاد و آرامشم رو به هم بزنه. از اینکه یکی بیاد و حنا رو ازم بگیره. از اینکه آرش ولم کنه. می ترسم بهزاد، میترسم شما بگید مینا از خون ما نیست ولش کنید به حال خودش. می ترسم از اینکه دوستم نداشته باشید. اگر الان بری و با سهیل درگیر شی و دو تا هم بزنی تو گوشش، دل من خنک می شه، ولی من می ترسم از حرفی که بعدا پشت سرم درست می کنه. از حرف مردم، از نگاه مردم می ترسم. این که چرت و پرتاش به گوش آرش برسه. من یه غلطی کردم تو راه مدرسه چند بار باهاش قرار گذاشتم، چه می دونستم قراره تا آخر عمر گردن گیرم بشه. اون موقع نمی ترسیدم، ولی الان می ترسم. میترسم آرش بره و حنا رو هم با خودش ببره و منم هیچ کس نخواد. نگاه بهزاد به پشت سرم بود. - فهمیدی از چیا می ترسه! به پشت سرم نگاه کردم. آرش ایستاده بود و نگاهم می کرد. معدم حسابی می‌سوخت. دست روش گذاشتم و کمی ماساژش دادم. آرش به طرفم اومد. صاف ایستادم و از کنارش رد شدم. حالا دیگه از دست بهزاد هم کفری بودم. دلم نمی خواست این ترس‌ها رو آرش متوجه بشه. به طرف سالن رفتم.
در رو آروم باز کردم و وارد خونه شدم. قبل از بستن در نیم نگاهی به حیاط انداختم. بهزاد و آرش کنار هم ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. در رو بستم. مامان و بیتا توی آشپزخونه بودند. بیتا حنا رو روی میز گذاشته بود و بهش میوه می داد. مامان پشت به من به سمت گاز ایستاده بود. به طرف آشپزخونه رفتم. هنوز متوجه من نشده بودند. بیتا گفت: - آرش حق داره اینطور عصبانی و ناراحت باشه. مرتیکه پر رو، از وقتی اومد، بر و بر به مینا نگاه کرد. یه ذره خجالت بکشه، به خاطر زنش، به خاطر آرش، یکم حیا کنه، به خاطر عمه! من نمی دونم رگ و ریشه این به کی رفته، انقدر عوضیه! - بیتا خانم تقصیر تو هم هست. - تقصیر من چیه؟ -اون موقعی که دیدی سهیل و مینا با هم قرار می ذارن و سکوت می‌کردی و حرف نمی زدی، اون موقع باید فکر می کردی که ممکنه وجود سهیل برای آینده مینا خطرناک باشه. - من بچه بودم، عقلم به اینجاها نمی رسید که ممکنه یه دوستی ساده و چند تا قراره بین راه مدرسه، این همه ماجرا دنبالش باشه. - آرش هم بی خود ناراحته! بچه بی مادرشو دختر بی عقل من داره بزرگ می کنه. - مامان اینجوری نگو، مینا ناراحت می شه. - قرصی که سهیل داد به مینا، عقلشم فلج کرده، وگرنه الان به جای اینکه بچه هوو رو نگه داره، می‌رفت دکتر خودش بچه دار می شد. - مامان؟ به سقف خونه نگاه کردم. خدایا از همه باید بشنوم، بعد باعث و بانی این حرفا راحت و آروم زندگی کنه. به طرف حنا رفتم. میوه توی دستش رو انداخت و طرفم دست دراز کرد. بغلش کردم. بیتا کمی با تعجب نگاهم کرد. سر چرخوندم و رو به مامان که حالا داشت نگاهم می کرد، گفتم: -مامان ببخشید مزاحم شدم. از آشپزخونه خارج شدم. کیفم رو برداشتم. مامان روبروم ایستاد. - یعنی چی ببخشید مزاحم شدم؟ - می خوام برم خونمون. - الان نمی شه، هم تو اعصابت خرابه، هم آرش. بمونید آروم شدید می رید. - هم من الان بهترم، هم مطمئن باش آرش دست بزن نداره. می ریم خونه یه جوری با هم کنار میایم. حنا رو از بغلم گرفت. حنا دوست نداشت بره و گریه کرد. خواستم بگیرمش که اجازه نداد و حنا را به بیتا داد. -مامان اذیت نکن، داره گریه می کنه. - دختری رو که یک سال نیست براش مادری می کنی رو تحمل نداری گریه کنه، بعد چطور انتظار داری تو اینطوری ناراحت باشی و اعصاب خراب باشه و من بذارم که بری. یکم به مامان نگاه کردم و روی مبل نشستم.بیتا کنارم نشست و حنا رو توی بغلم گذاشت. حنا آروم شد. دستی به موهای کم پشتش کشیدم. مامان کیفم رو از دستم کشید و گفت: - تا آروم نشی نمی زارم بری! پوشک این بچه هم باید عوض بشه. هیچی هم که براش برنداشتی. به طرف اتاق خوابشون رفت. در رو باز کرد و گفت: -جهانگیر، اگه بیداری برو برای حنا پوشک بگیر بیار. صدای بابا اومد. -به بهزاد زنگ بزن، بگو داره می یاد بگیره. مامان به طرف تلفن رفت. آروم گفتم: - بهزاد تو حیاطه. مکثی کرد و به طرف حیاط رفت. به بیتا نگاه کردم. - مامان تکلیفش با خودش مشخص نیست. - مامان از حنا بدش نمیاد، اون یه بچه معصومه، دلش می خواد تو بچه دار شی، می گه چرا نمی ری دنبال درمانت! حنا نا آرومی می کرد. بغلش کردم و بوسیمدمش و به بیتا گفتم: - بیتا وقتی خونه عمه بودیم، واقعا سهیل از من چشم بر نمی داشت؟ - اولش که اومد تو، یکم شوکه شد، تو هم شوکه شده بودی. بعدش که نشستی ازت چشم بر نمی داشت. تو سرت پایین بود، ولی آرش حسابی رنگش پریده بود. آبروداری کرد هیچی نگفت. البته بابا هم اومد کنارش نشست، یکم آروم تر شد. سهیل یکم به خاطر بابا خودشو جمع کرد، ولی بازم با شکل نگاهش رو مغز آرش راه می رفت. - چرا اینقدر از من کینه داره؟