eitaa logo
بهار🌱
19.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
613 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
از کسی پرسیدند کدامین "خصلت" از "خدای" خود را "دوست" داری؟! "گفت" همین" بس" که میدانم او میتواند "مچم" را بگیرد ولی "دستم" را میگیرد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دستی به ته ریش یکی در میون خاکستریش کشید و بعد از کمی سکوت گفت: -خودش کجاست؟ بی خیال گفتم: -دیشب رفتیم ویلای یکی از دوستاش، نبودند، کج کرد این طرفی. ولی یهو یکی بهش زنگ زد، گفت می‌رم برمی‌گردم، ولی هنوز نیومده. حالت نگرام گرفتم و گفتم: -دلم شورش رو می‌زنه. نگاهش رو تو صورتم چرخوند. دنبال حس دل نگرانی بود. انگار پیداش کرد که نگاه گرفت‌، چون من واقعا برای راستین به دلشوره افتاده بودم. صدای پیرزن از توی آشپزخونه بلند شد. -مادر جان، مرتضی، بیا ببین این سماور چشه. مرتضی به سمت آشپزخونه پا برداشت. به قدم دوم نرسیده بود که گفتم: -می‌شه یه دقیقه موبایلتون رو امانت بگیرم. راستش من موبایلم رو جا گذاشتم، تلفن خونه هم باید با صفرش کشتی بگیری تا بشه شماره گرفت. دست توی جیب کاپشن نه چندان نوش کرد و موبایلش رو به طرفم گرفت. تشکر کردم و موبایل رو گرفتم. رمزش رو گفت و من بدون معطلی بازش کردم. به اپلیکیشن‌های مختلف توی گوشی‌ نگاه می‌کردم و قبل از اینکه بره گفتم: -ببخشید، داداش مرتضی! با شنیدن اسم داداش از زبون من، کمی عجیب نگاهم کرد. سریع اضافه کردم: -من نمی‌تونم خیلی اینجا بمونم، می‌خوام برگردم، می‌شه... سر تکون داد و گفت: -تلفنت رو بزن، خودم می‌برمت. می‌خوام با پدرت آشنا بشم. چه گیری بود! ولی حداقل من رو تا شهر می‌برد. به شهر می‌رسیدم، بعدش می‌رفتم تو گزینه پیچوندن. لبخند زدم و شماره راستین رو گرفتم. زنگ می‌خورد، ولی جواب نمی‌داد. چند بار دیگه هم گرفتم و باز هم همون شد. کلافه گوشی رو از گوشم فاصله دادم. یه بار دیگه زنگ می‌زدم، اگر جواب نمی‌داد، با مرتضی برمی‌گشتم. رفته بود جلز و ولز کردن سعید رو ببینه و جلز و ولز کردن من رو در آورده بود. اصلا شاید جا زده. جهنم! خونه آخرش برمی‌گشتم و زن سعید می‌شدم دیگه. برای نبودنم از دیشب تا حالا هم یه بهانه‌ای جور می‌کردم. شماره رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بوق اول خورد، بوق دوم خورده و نخورده صدایی تو گوشم پیچید؛ یه صدای دور. -این همه‌اش زنگ می‌خوره آقا. صدایی از دور تر و خیلی ضعیف جواب داد: -بکوبش به دیوار. دور بود، ولی این صدای پر جذبه رو خوب می‌شناختم. صدای اسفندیار بود، پدر سعید. خب چیز عجیبی نبود، راستین رفته بود پیش سعید که برای جشن امشب کمکش کنه. ممکن بود گوشیش جا مونده باشه دست این غول بی شاخ و دم. صدای اسفندیار دوباره اومد، این بار بلند تر. -اون تخم سگ اعتراف نکرد؟ اول جواب مرد رو نشنیدم. -... راستین به جون سختی معروفه‌ آقا، به همین راحتی‌ها که... چرا صدا اینطوری می‌اومد. گوشی رو محکم‌تر چسبوندم. -..بچه‌ها زدن شتکش... صدا قطع شد. دستم شل شد و به صفحه موبایل نگاه کردم. قطع شده بود. چی گفت؟ راستین؟ حالا باید چه غلطی می‌کردم؟ به آشپزخونه نگاه کردم. به مرتضی می‌گفتم یا نه؟ یه بار دیگه شماره گرفتم و این بار صدای زنی می‌گفت که گوشی خاموش شده. گوشی رو پایین آوردم. شاید فهمیدند که اون و من... شاید کریم گفته و الان داشتند دنبال من می‌گشتند. باید برمی‌گشتم. نمی‌تونستم بزارم که بکشنش. باید یه کاری می‌کردم. به سمت آشپزخونه دویدم. صدای پیرزن می‌اومد. -مادر جان، چرا اینقدر به این بچه بدبینی؟ من که نه خدا بهم بچه داد و نه از شوهر شانس آوردم. راستین بچه منه، تو بغل من بزرگ شده. -بی‌بی گل، اگه زن گرفته باشه که خوبه، من ترسم از اینه که این دختره، خلاف کار نباشه، یا دختر فراری نباشه. نمی‌شه برای اینکه این دختر رو توجیه کنه بگه زنمه، ما که شناسنامه‌اشو ندیدیم. الان تو خیابونا پره از دخترهای آش و لاش که بدشون نمیاد خودشون و بچه حرومشون رو آویزون یکی مثل راستین کنن، مگه همین چند وقت پیش نبود... بی‌خیال حرف‌های مرتضی. هر چی دلش می‌خواست بگه. مهم، فعلا راستین بود و جونش. اصلا می‌رفتم جلوی اسفندیار سینه سپر می‌کردم و می‌گفتم پسر داعشش مال خودش. نمی‌خوام زنش بشم. اصلا با پلیس می‌رفتم سراغش. اصلا اون آشپزخونه‌ رو به آتیش می‌کشیدم. جلوی در ایستادم و بالاتنه‌ام رو وارد آشپزخونه کردم. مرتضی با یه سماور ور می‌رفت. من رو که دید ساکت شد. -آقا مرتضی، من باید برگردم، می‌تونید کمکم کنید؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‏بدبخت‌ترین افراد کسانی هستند که به خاطر منافعشان نه حرف حق می‌زنند نه حرف حق می‌شنوند و نه حتی حق را می‌بینند ...!! علی_شریعتی
💕از "درخت" بیاموزیم 🍂🌺 برای بعضی ها باید "ریشه" بود تا "امید" به زندگی را به آنها بدهیم... برای بعضی ها باید تنه بود تا "تکیه گاه" آنها باشیم... برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود تا عیب های آنها را "بپوشانیم"... برای بعضی ها باید میوه بود تا "طعم زندگی" کردن را به آنها بیاموزیم ""نه زنده ماندن را""...🍂🌺 ♡الهی قمشه ای♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
اگر دو عبارت ((خسته ام)) و ((حالم خوب نیست)) را از زندگی خود پاک کنید نیمی از بیماری های خود را درمان کرده اید... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃   🌛در شب آرزوها، اگر صادقانه یک اکسیر را بخواهید و دریافت کنید؛ بقیه‌ی مسیر خود را بسمت سعادت هموار کرده‌اید! 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
❖ براے زندگی🍃💐 "قانون مهربانے" بگذاریم هر ڪہ اخم ڪند جریمہ اش لبخند و هر ڪہ لبخند بزند پاداشش ، عشق باشد قانون مهربانے ، پاداش و مجازاتش شیرین ست..🍃💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
📝 💎بعضی دوستیها مثل قصه ی حضرت نوحه از ترس طوفان با تو هستند ...! ✅بعضی دوستیها مثل قصه ی حضرت ابراهیمه باید همه چیزتو قربانی کنی ...! ✅بعضی دوستیها مثل قصه ی حضرت موسی ست یه کم که دور میشی ، یه گوساله جاتو میگیره ..! ✅اما بعضی دوستیها هم همون جوری هستند که در معنی هستند کاش یاد بگیریم که فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست ...!!! دوست داشتن امری لحظه ای ست و داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن ... دوستت را دوست بدار ، مهربان ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت86 دستی به ته ریش یکی در میون خاکستریش کشید و بعد از کمی سکوت گفت: -خود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 فرار کردن از دست مرتضی، سخت بود. خیلی سخت تر از فرار از دست عمه و سالار. تقریبا می‌شد گفت که شانس آوردم که کوچه‌ای که به صورت رندوم از بین کوچه‌های این منطقه از شهر انتخاب کرده بودم، سه تا راه خروجی و ورودی داشت. وگرنه پیچوندن مرتضی امکان نداشت. پشت درختی حدودا تنومند ایستادم. آهسته و آروم به تابلوی بزرگ رستوران ترنج، که اون طرف خیابون، خیلی بزرگ و درشت و طلایی و توی دید بود، پر حرص نگاه کردم. هیچ ایده‌ای نداشتم. ورود به اون رستوران ممکن بود برای من به معنی تموم شدن همه نقشه‌ها و برنامه‌هام باشه. اما چی کار می‌کردم. طبق مکالمات دست و پا شکسته‌ای که حاصل اشتباه یکی از آدمهای اسفندیار بود که به جای رد تماس، وصل تماس رو لمس کرده بود، الان راستین توی این خراب شده اسیر بود. هر کسی نمی‌دونست من خوب می‌دونستم اونجا چه خبره. آشپزخونه رستوران، به ظاهر آشپزخونه بود. من خودم دیده بودم و می‌دونستم که به یه زیرزمین راه داره، زیرزمینی که سعید اجازه نداد واردش بشم. چادر سیاهی که از خونه پیرزن برداشته بودم رو از کیفم بیرون کشیدم و سرم کردم. توی شیشه مغازه جلوی درخت به سحر چادری نگاه کردم. جای عمه خالی! با شنیدن سر و صدا برگشتم، از سمت رستوران بود. چند نفری درگیر بودند، درست نمی‌شنیدم که جریان چیه ولی خوب که نگاه کردم اونی که وسط ماجرا بود برادر من بود، حسین. همهمه زیاد بود و من نمی‌فهمیدم که درد حسین چیه که با یه غول سه چهار برابر خودش درگیر شده. چند نفری حسین رو گرفتند. مرد غول تشن به سمت رستوران رفت. حسین بال بال می‌زد. دستهاش اسیر مردم بود و پاهاش برای لگد زدن به مردی که دستش ازش کوتاه مونده بود، تو هوا پرت می‌شد. از میون همه کلماتش من فقط متوجه یه چیزی شدم، اومده بود دنبال بابا. نگاه از حسین گرفتم، گرفتم تا به وسوسه جلو رفتن و گرفتن دستش غلبه کنم. صدای فریاد حسین دوباره چشم‌هام رو به اون سمت خیابون کشوند. -خواهر و بابای من اینجان، تا نبینمشون نمی‌رم. خواهرش، یعنی خواهرمون؟ یعنی سپیده؟ قلبم شور گرفته بود. با سپیده چی کار داشتند؟ مرد غول تشن از در تمام شیشه‌ای رستوران بیرون اومد. آروم بود ولی با فحش رکیکی که حسین نثار مادر مرد و مردونگی خودش کرد، وحشی شد. دوباره همهمه شروع شد. نگاهم به حسین بود، حسینی که لحظه‌ای آروم نمی‌گرفت، کتک می‌خورد و حمله می‌کرد. مردم جلودارش نبودند. تو چه کنم چه کنم گیر کرده بودم که یهو بازوم اسیر دستی شد و قبل از اینکه چیزی ببینم و بفهمم، چادر روی صورتم کشیده شد و خودم به دنبال هیکل مردونه‌ای کشیده شدم. زبونم برای اعتراض تو شرایطی پیش اومده، کاملا بند اومده بود. قلبم تند تند می‌زد و نمی‌فهمیدم که باید دقیقا چه غلطی بکنم. از زیر پرده سیاه چادر می‌دیدم که به سمت مغازه روبروی درخت کشیده می‌شدم. صدای مردونه مردی که بازوم توی دستش بود اومد. -حواست باشه. حواس کی باشه؟ به چی باشه؟ اصلا این کی بود؟ فضای بیرون چادر برای لحظه‌ای زیادی تاریک شد. دست انداختم و چادر رو کنار زدم. همزمان دستم رها شد. برای یکی دو ثانیه دور و برم رو کاووش کردم، تو یه انبار بودم، انباری پر از لباس. مردی که به قصد بستن در انبار، پشتش به من بود، برگشت. اینکه کریم بود! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بهار🌱
✅زندگی آخرتی ✍استاد عالی: اولیای الهی که آخرت را باور کرده‌اند، در این دنیا آخرتی زندگی می‌کنند. در دنیا، آخرتی زندگی کردن معنایش این نیست که انسان از ترس آخرت دست به سیاه و سفید نزند، تفریح نکند و نخندد بلکه معنایش این است که زندگی‌اش را انجام بدهد ولی به دو چیز توجه داشته باشد: یکی اینکه دنیا مقصد نیست که برای آن همه چیزش را فدا بکند و به دنیا دل ببندد. و دیگر اینکه برای کارهایی که در زندگی انجام می‌دهد، یک دلیل و حجت برای خدا داشته باشد. 📚سمت خدا | ۱۳۹۰/۰۵/۳۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌