eitaa logo
بهار🌱
19.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
610 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت86 💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود، صدای دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی ک
💕اوج نفرت💕 صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام به خودم لعنت میفرستم که چرا اون روز شماره ی استاد رو ننوشتم. بیقرار دیدن عکسشم، حتی برای یک ثانیه، کاش از پیشنهادش که ساعتی رو با هم باشیم، منصرف نشه. حتی اگه به قیمت محرومیتم از دانشگاه هم تموم بشه، بازم میرم. _به چی فکر میکنی? به چهره ی عمو اقا نگاه کردم. چقدر خسته به نظر می رسه و چقدر از خودم بدم میاد وقتی دارم به اعتمادش خیانت می کنم. _به هیچی. نگاهش رو ازچشم هام به فنجون توی دستش داد. کمی فنجون رو توی دستهاش جا به جا کرد. _اصلا دوستش نداری? یعنی منظورم اینه که نمیخوای یه فرصت به خودتون بدی، نسبت به چهار سال پیش اروم تر شده یه توضیح مختصر بهش بدی شرمنده ی رفتارش میشه. دوباره من رو با حرف هاش برد به اون روز با بغض گفتم: _ازش می ترسم، نمی دونم احساسم نسبت بهش چیه، چون ترس به تمام احساساتم غلبه میکنه. حتی نمی زاره ازش متفر باشم. _اون روز اشتباه کرد، ولی دوستت داره. اشک روی گونم ریخت چقدر التماسش کردم، اون فقط می زد. احساس میکردم تمام استخون های بدنم زیر دستش دارن خورد میشن. با دست با لگد صحنه هاش یکی یکی جلوی چشمم می اومد. سرم رو تکون دادم تا شاید از اون حال و هوا بیام بیرون ولی فایده نداشت. احساس خیسی شدیدی روی صورتم باعث شد تا بیرون بیام از اون کابوسی که نه توی خواب راحتم می زاره نه تو بیداری. عمو اقا با لیوان ابی جلوم ایستاده بود. _چت شد یهو? قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاد لیوان رو جلوی دهنم گرفت و نگران گفت: _یکم بخور. لیوان رو با دست های لرزونم گرفتم و روی میز گذاشتم صندلیش رو جلو کشید و دستم رو گرفت. اروم لب زد: _چرا بعد از چهار سال فراموش نکردی? نگرانی من بیشتر از خودش بود. _بهش گفتید من پیش شمام? سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: _نمیگم، تا تو خودت راضی نباشی. نفس راحتی کشیدم. _هیچ وقت نگید، من اگه تا اخر عمرم اینجوری زندگی کنم دلم نمیخواد حتی برای یک ثانیه برگردم اون خونه. _دوست نداشتم روزمون اینجوری شروع بشه. با لبخندی که برای اروم کردن من روی لب هاش اومد ادامه داد: _امروز میخوام با دخترم باشم. تمام مدت. بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت. _یه جلسه ی کاری دارم حاضر شو بریم دفتر، از اونجا با هم بریم بیرون. مطمعنم خبری شده چون هیچ وقت اینجوری مهربون نمی شه. هنوز حالم جا نیومده ولی از تو خونه موندن هم خستم. میز رو جمع کردم به اتاقم رفتم. مانتو و روسری ابی پوشیدم و بیرون رفتم. جلوی اینه کنار در موهاش رو مرتب می کرد. _من حاضرم. برگشت و نگاهم کرد. _به به چه خانم زیبایی. اینو کی خریدی? _اینو روز دختر برام خریدید. ابروهاش رو بالا داد. _پس چرا تا حالا نمی پوشیدیش? _من که جایی نمیرم بپوشم. فقط دانشگاه بعدشم خونه. یکم از حرفم جا خورد شاید خودش هم حواسش به محدودیت هایی که برام مشخص کرده نیست. سویچش رو برداشت و سمت در رفت من هم بدنبالش. سوار ماشین شدیم باز هم حرکت لاکپشتی ماشینش رو رسیدن یک ساعته به مقصدی که یک ربع راهشه. دیگه عادت کردم. _نگار چند سالته? سوالش خیلی یکهویی بود. متعجب نگاهش کردم. _بیست و یک. _باید یه فکری برای گواهینامت هم بکنم. تعجبم جلوی خوشحالیم رو رفت. _عمو اقا چیزی شده ? _نه .چطور? _اخه خیلی تغییر کردید. خنده ی صدا داری کرد. _می فهمی حالا. _یکم دلشوره گرفتم. _ارم باش، هر چی باشه خیره ان شالله، من امروز با یکی قرار گذاشتم بیاد دفتر تو رو ... صدای زنگ گوشیش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از روی داشبورد برداشتم. _ مهین خانمه. اخم هاش تو هم رفت. _بزار رو داشبود جواب نمی دم. گوشی رو سرجاش گذاشتم زیر لب گفتم چشم. کاش این تلفن مزاحم زنگ نمیخورد تا بفهمم کیه که قراره تو دفتر من رو ببینه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 صدای بوق های پشت گوشی امید تازه‌ای برای قلبم به ارمغان می‌آورد. صدای سهیل بعد از بوق سوم تو گوشم پیچید. -الو. با کمی مکث جواب دادم: -سلام. جوابی نشنیدم. بعد از کمی سکوت گفتم: -قهری؟ -مگه من می‌تونم با تو قهر کنم! فقط به گوشام شک کردم، می‌خواستم مطمئن بشم که دلت و نزدم. -این چه حرفیه سهیل! تو دل من و بزنی! -پس اون حرفا چی بود؟ -به خدا خیلی فشار رومه. بابام هزار جور تهدیدم کرده که اگه به تو حتی فکرم بکنم، به زور هم که شده باشه شوهرم می‌ده. مکثی کردم و بعد ادامه دادم: -سهیل به خدا خیلی فشار رومه، تو خونه‌ی ما هیچ کس نظر مثبتی نسبت به تو نداره. همه می‌گن تو بدی، حتی بابای خودتم بهت اطمینان نداره. بعد در مقابل تو نادره که همه قبولش دارن، هی می‌گن نادر اینجور، نادر اونجور. بعد من نگاه می‌کنم می‌بینم نادر هیچ ایرادی نداره... -اونوقت من دارم؟ -نداری سهیل؟ یه خورده فکر کن. من تو رو دوست دارم، ولی تو واقعاً چی داری؟ چی داری که من بتونم باهاش جلوی خانواده‌ام سرم و بگیرم بالا. نه گذشته‌ی خوبی داری، نه اینکه آینده‌ات تضمینه. -مینا، اینقدر سرکوفت نادر رو به من نزن. کمی بینمون به سکوت گذشت و سهیل ادامه داد: -می‌خوام ماشین بخرم. از دیشب که تو اونجوری گفتی، افتادم به تکاپو. می‌خوام ماشین بخرم و اولین مسافرم تو باشی. -چی می‌گی سهیل، مگه پول داری؟ اصلا به فرض محال هم خریدی! من چطوری سوار ماشین تو بشم؟ مگه من و تنها می‌زارن، الانم فکر می‌کنن من خوابم که تنهام گذاشتن و دارم باهات حرف می‌زنم. -اون قرار دادی که برای آشپزخونه‌ی بابام بستم، همونی که بهنام برای خودش می‌خواست! -خب! -یه پیش پرداخت گرفتم، می‌دم پیش قسط ماشین. برای سوار شدن تو هم یه فکری می‌کنیم دیگه. بقیه‌اش هم درست می‌شه، شاید گذشته رو نتونم کاری بکنم، ولی آینده رو که می‌تونم بسازم. فقط کافیه بدونم تو همراهمی. -من تا اونجایی که بتونم همراهتم، ولی انتظار نداشته باش که خانواده‌ام رو دور بزنم. -انتظار ندارم. -دلم نمی‌خواد این و بهت بگم، ولی تو رو خدا دیگه نیا آموزشگاه دیدن من، مدیر آموزشگاه زنگ زده به مامانم گفته. اگه به بابام می‌گفت که من الان سر سفره‌ی عقد نشسته بودم! -باشه نمیام، یه راه دیگه پیدا می‌کنم. -ممنون که درک می‌کنی! دوست ندارم، ولی باید خداحافظی کنم، اگه کسی بفهمه از تنهاییم استفاده کردم و دارم با تو حرف می‌زنم، بیچاره‌ام. -باشه عزیزم، فعلا خداحافظ. خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم. خیلی سریع شماره رو از حافظه پاک کردم تا دردسر سِری پیش برام پیش نیاد. آروم شده بودم. دیگه نه دلشوره‌ای داشتم و نه حس ضعف می‌کردم. گوشی رو سر جاش گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت86 دستی به ته ریش یکی در میون خاکستریش کشید و بعد از کمی سکوت گفت: -خود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 فرار کردن از دست مرتضی، سخت بود. خیلی سخت تر از فرار از دست عمه و سالار. تقریبا می‌شد گفت که شانس آوردم که کوچه‌ای که به صورت رندوم از بین کوچه‌های این منطقه از شهر انتخاب کرده بودم، سه تا راه خروجی و ورودی داشت. وگرنه پیچوندن مرتضی امکان نداشت. پشت درختی حدودا تنومند ایستادم. آهسته و آروم به تابلوی بزرگ رستوران ترنج، که اون طرف خیابون، خیلی بزرگ و درشت و طلایی و توی دید بود، پر حرص نگاه کردم. هیچ ایده‌ای نداشتم. ورود به اون رستوران ممکن بود برای من به معنی تموم شدن همه نقشه‌ها و برنامه‌هام باشه. اما چی کار می‌کردم. طبق مکالمات دست و پا شکسته‌ای که حاصل اشتباه یکی از آدمهای اسفندیار بود که به جای رد تماس، وصل تماس رو لمس کرده بود، الان راستین توی این خراب شده اسیر بود. هر کسی نمی‌دونست من خوب می‌دونستم اونجا چه خبره. آشپزخونه رستوران، به ظاهر آشپزخونه بود. من خودم دیده بودم و می‌دونستم که به یه زیرزمین راه داره، زیرزمینی که سعید اجازه نداد واردش بشم. چادر سیاهی که از خونه پیرزن برداشته بودم رو از کیفم بیرون کشیدم و سرم کردم. توی شیشه مغازه جلوی درخت به سحر چادری نگاه کردم. جای عمه خالی! با شنیدن سر و صدا برگشتم، از سمت رستوران بود. چند نفری درگیر بودند، درست نمی‌شنیدم که جریان چیه ولی خوب که نگاه کردم اونی که وسط ماجرا بود برادر من بود، حسین. همهمه زیاد بود و من نمی‌فهمیدم که درد حسین چیه که با یه غول سه چهار برابر خودش درگیر شده. چند نفری حسین رو گرفتند. مرد غول تشن به سمت رستوران رفت. حسین بال بال می‌زد. دستهاش اسیر مردم بود و پاهاش برای لگد زدن به مردی که دستش ازش کوتاه مونده بود، تو هوا پرت می‌شد. از میون همه کلماتش من فقط متوجه یه چیزی شدم، اومده بود دنبال بابا. نگاه از حسین گرفتم، گرفتم تا به وسوسه جلو رفتن و گرفتن دستش غلبه کنم. صدای فریاد حسین دوباره چشم‌هام رو به اون سمت خیابون کشوند. -خواهر و بابای من اینجان، تا نبینمشون نمی‌رم. خواهرش، یعنی خواهرمون؟ یعنی سپیده؟ قلبم شور گرفته بود. با سپیده چی کار داشتند؟ مرد غول تشن از در تمام شیشه‌ای رستوران بیرون اومد. آروم بود ولی با فحش رکیکی که حسین نثار مادر مرد و مردونگی خودش کرد، وحشی شد. دوباره همهمه شروع شد. نگاهم به حسین بود، حسینی که لحظه‌ای آروم نمی‌گرفت، کتک می‌خورد و حمله می‌کرد. مردم جلودارش نبودند. تو چه کنم چه کنم گیر کرده بودم که یهو بازوم اسیر دستی شد و قبل از اینکه چیزی ببینم و بفهمم، چادر روی صورتم کشیده شد و خودم به دنبال هیکل مردونه‌ای کشیده شدم. زبونم برای اعتراض تو شرایطی پیش اومده، کاملا بند اومده بود. قلبم تند تند می‌زد و نمی‌فهمیدم که باید دقیقا چه غلطی بکنم. از زیر پرده سیاه چادر می‌دیدم که به سمت مغازه روبروی درخت کشیده می‌شدم. صدای مردونه مردی که بازوم توی دستش بود اومد. -حواست باشه. حواس کی باشه؟ به چی باشه؟ اصلا این کی بود؟ فضای بیرون چادر برای لحظه‌ای زیادی تاریک شد. دست انداختم و چادر رو کنار زدم. همزمان دستم رها شد. برای یکی دو ثانیه دور و برم رو کاووش کردم، تو یه انبار بودم، انباری پر از لباس. مردی که به قصد بستن در انبار، پشتش به من بود، برگشت. اینکه کریم بود! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ‌ #پارت86 حسام با سینی سفارشات رسید و نگاه من روی لیوان بزرگی که توی سینی بود
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 سری به معنای نه تکون داد. لرزش دستهاش رو وقتی دسته کیف رو توی دستش می‌گرفت، دیدم. ناخوداگاه گفتم: -کمک احتیاج نداری؟ دوباره سری تکون داد و با صدایی لرزون گفت: - نه، ممنون. صندلی رو عقب داد تا بلند شه که ایستادم. بهترین وقت بود برای فرار از اون محیط و دور شدن از کسرا و به دنبالش دعوا و زد و خورد. گفتم: -تو با این حالت نمی‌تونی خودت بری. صبر کن تا یه ‌جایی می‌رسونیمت. حسام نامحسوس نگاه تهدیدآمیزی به من کرد، ولی من کوتاه نیومدم و گفتم: -پسرعمو، پاشو. فریبا گفت: - مزاحم نمی‌شم. از صدای لرزون فریبا خیلی راحت می شد فهمید که بغض کرده. با استرسی که مثل اسید وجود من رو می‌خورد و من سعی می‌کردم بروز ندم، گفتم: - نه، عزیزم! چه مزاحمتی؟ حسام نگاهی به ظرف فالوده انداخت و بلند شد. از جیبش چند تا اسکناس در آورد و به سمت پریسای هاج و واج گرفت و گفت: - شما حساب کنید. دوباره نگاه تهدیدآمیزی به من کرد و کیفش رو از دست من گرفت. با فریبا هم قدم شدم. از خروجی مغازه رد شدیم و به طرف ماشین پارک شده کنار خیابون رفتیم. حسام ریموت ماشین رو زد و ما سوار شدیم. رنگ فریبا حسابی پریده بود و دست‌هاش به وضوح می‌لرزیدند. فکر کنم حسام هم متوجه حال فریبا شد که دست از خط و نشون کشیدن‌های چشم و ابرویی برای من برداشت و بعد از پرسیدن آدرس از فریبا، خیلی سریع ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. خدا رو شکر می کردم که از کابوسی به نام کسرا دور می‌شدم. وارد خیابانی شدیم که فریبا آدرس داده بود. فکرم عجیب، مشغول ناراحتی دختر رنگ پریده‌ی صندلی عقب بود، که خیلی آروم گفت: - همین جا نگه دارید. خیلی ممنون! حسام نگه داشت و فریبا پیاده شد. ایستاد و به ما خیره شد. - فریبا جان، کاری از ما بر نمیاد؟ -تا همین جا هم لطف کردید. سر تکون دادم و گفتم: -کاری نکردیم. حسام دنده رو عوض کرد و فرمون رو چرخوند. فریبا هم ایستاده بود و دور زدن ماشین رو توی اون خیابون فرعی تماشا می‌کرد. لحظه‌ای چشمم به شماره کوچه افتاد. بیست و شش. ماشین حالا کاملا دور زده بود و به طرف خیابون اصلی به حرکت دراومد. از توی آینه به فریبا نگاه ‌کردم که سر همون کوچه ایستاده بود و رفتن ما رو تماشا می‌کرد. چیزی در ذهنم جرقه زد. چند روز پیش که فریبا آدرسی رو پشت گوشی به کسی می‌داد، همین آدرس بود. ولی فریبا شماره کوچه رو سی و دو اعلام کرده بود. هنوز ماشین داخل خیابون اصلی نشده بود که از توی آینه دیدم که فریبا به طرف‌ یه کوچه‌ی دیگه‌ای دوید. رو به حسام تقریبا فریاد زدم: - نگه دار. حسام نگاهی به من کرد و گفت: - زده به سرت! چرا داد می‌زنی؟ ماشین تقریباً وارد خیابون اصلی شد. بلندتر فریاد زدم: -مگه نمی گم نگه دار؟ حسام ماشین و کناری پارک کرد و گفت: - دختره ی احمق! چرا داد می‌زنی؟ نگه داشتم دیگه. در ماشین رو باز کردم و به سمت خیابون فرعی دویدم. فریبا رو دیدم، که وارد یه کوچه ی دیگه شد. از این فاصله شماره کوچه رو نمی‌دیدم. وارد خیابون فرعی شدم و شروع به دویدن کردم. صدای حسام از پشت سرم می‌اومد. ولی حس کنجکاوی انگار به گوشم پنبه زده بود که اصلاً متوجه دیالوگ مرد عصبانی پشت سرم نمی‌شدم. همین طور که به کوچه نزدیک می‌شدم، تابلوی کوچیک شماره‌اش لحظه به لحظه واضح تر می‌شد؛ سی و دو. صدای بوق‌های ممتد ماشین از پشت سرم می اومد، ولی اهمیتی ندادم. به سر کوچه رسیدم و داخل کوچه رو نگاه کردم. تقریبا وسط کوچه جمعیتی ازدحام کرده بودند و انگار مشغول تماشای چیزی بودند. کنجکاوانه به سمت جمعیت قدم برداشتم. دیگه صدای بوق‌های ماشین از پشت سرم نمی‌اومد. با دیدن فریبا که کنار دیواری، سر مردی رو تو بغل گرفته بود، پا تند کردم و خودم رو به جمعیت رسوندم. صورت فریبا از اشک خیس بود. - بی وجدان، چطور دلت اومد؟ این مریضه!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت86 وارد اتاق طبقه بالا شدم، خاله هم به همین اتاق می‌اومد. خودش گفته بود، گ
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 نگاهم رو مچ دستم موند، رفتم به دوازده سیزده سال پیش. مچ دستم تو دست سیروان بود، روپوش کالباسی رنگ مدرسه تنم بود. اون روزها بهش نمی‌گفتم سیروان، برام سهیل بود. من هنوز تو سن کودکی بود و یه پسر نوجوون. تند تند راه می‌رفت و من با پاهای کوچیکم دنبالش می‌دویدم. سرعتش زیاد بود و گاهی سکندری می‌زدم. بالاخره پام به پام گیر کرد و زمین افتادم. زانوم درد گرفت و زدم زیر گریه. کنارم نشست. اون روزها هنوز ریش و سیبیل نداشت. -درست راه بیا دیگه! -تند می‌ری خب! -از لوس بازی بدم میادا، گریه نکن ببینم. اشکم رو پاک کردم. خون زانوم از زیر شلوار پارچه‌ای مدرسه بیرون زد و من با دیدن خون صدای گریه‌ام رو بالا بردم. -ببند دهنتو ببینم. پاچه شلوارم رو بالا داد. -خون اومده سهیل! -خیلی خب، خونه دیگه! خوب میشه. -ای وای، ببین بچه چی شده! سر سهیل به سمت صدا چرخید، زن مغازه دار بود که سهیل رو هم شناخت. -تو پسر مهناز خانوم نیستی؟ این خواهرته؟ سهیل سر تکون داد و ایستاد. بازوم رو گرفت و کشید. به زور ایستادم. زانوم درد می‌کرد و اشکم هم که بند نمی‌اومد. زن دست توی کیف پولش کرد و گفت: -وایسا یه دقیقه من چسب دارم. اینجا چی کار می‌کنید این ساعت؟ مدرسه‌ام که خیلی وقته تعطیل شده. نگاهم به دهن سهیل بود که ببینم چی می‌گه. -کیفشو جا گذاشته بود مدرسه، فردا هم کلی مشق داره، مجبور شدیم برگردیم، سرایدار مدرسه هم درو باز نمی‌کرد، کلی در زدیم و... زن چسب رو به سهیل داد و به کیف من که یه وری روی دوش سهیل انداخته بود نگاه کرد. -خوبه حالا گرفتید. سهیل چسب رو گرفت. جلوم زانو زد و چسب رو به زانوم زد. زن به خاله سلام رسوند و رفت توی مغازه‌اش. نمی‌تونستم راه برم، سهیل یکم غرغر کرد و بغلم کرد. تو بغلش بودم و نزدیک کوچه خودمون که گفتم: -به خاله هم همینو بگم؟ همون که به خانمه گفتی؟ سرش رو تکون داد و گفت: -آره، اگه رفتیم خونه و مامان بود، من همینو می‌گم، تو هم ادامه بده. اگه نبودم که صداشو در نیار. -بزارم زمین، میتونم خودم راه برم. آروم خم شد و روی زمین رهام کرد. -اگه تو نبودی و ازم پرسید چی؟ صاف ایستاد. مچ دستم رو گرفت و گفت: -من حواسم هست چیزایی رو بگم که تو می‌دونی، تو هم همه چیزو میتونی بگی، به غیر از اون دعوا با اون پسره، بعدشم این جا گذاشتن کیفم میشه اضافه کنیم بهش. به زانوم اشاره کرد: -درد نمی‌کنه؟ سر بالا انداختم. -پس با من هماهنگ باش، خب؟ -هما..هما ... این که گفتی چیه؟ خندید، لپم رو کشید و گفت: -نه درست میتونی راه بری، نه از خودت دفاع کنی، نه می‌دونی هماهنگ چیه، به چه دردی می‌خوری تو؟ -عوضش موهام طلاییه. - طلا که نیست، طلاییه، بدلیه، نون و اب ازش در نمیاد... تو حواست به من باشه، این یعنی هماهنگ. وقتی رسیدیم خاله خونه بود، تازه رسیده بود و از ما دلیل میخواست برای این دیر اومدنمون. من و سهیل هر چی دیده بودیم و شنیده بودیم رو گفتیم و فقط همون صحنه دعوا رو سانسور کردیم. دقیقا هماهنگ با هم. یه طوری شد که خودمونم باورمون شد که دلیل دیر کردنمون جا گذاشتن کیف من بود. اون روز سهیل به خاطر من با اون پسر دعوا کرد، دلیلش و چرای دعوا رو اصلا یادم نمی‌اومد، ولی اون هماهنگی... نگاه از مچ دستم گرفتم و رو به خاله گفتم: -پارسال خیلی اتفاقی همو دیدیم، از شاگردای مهیار بود که براش وسایل ورزشی آورده بود خونه. منم اونجا بودم. نمی‌دونستم اومده تهران، اونم اصلا نمی‌دونست مهیار، شوهره بهاره. بهارم میگفت اگر من نمی‌شناختمش، امکان نداشت بفهمه که اون سهیله. از اون روز گاهی همو می‌دیدیم.