eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
598 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر هایم همه در وصف تو و مال تو شد ای که دیر آمده اما که چه خوش آمده ای
(ع): 🌺🍃كسانى كه خود عيب دارند، علاقه مند به شايع كردن عيب‌هاى مردم هستند، تا جاىِ عذر و بهانه براى عيب‌هاى خودشان باز شود. ذَوُو العُيوبِ يُحِبُّونَ إشاعَةَ مَعايبِ الناسِ؛ لِيَتَّسِعَ لَهُمُ العُذرُ في مَعايبِهِم. غررالحكم حدیث ۵۱۹۸
. بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت ساغر خود را تهی بُرد از کف دریا، حباب عالمِ آبی که می‌گفتند او را دید و رفت مادرِ دوران مرا روزی که بر گهواره بست رشته‌ی محنت به دست و پای من پیچید و رفت گوشه‌گیران را خموشی می‌کند عالی‌گهر از لب دریا، دهان خود صدف پوشید و رفت دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت عمرها بودیم با هم، عاقبت رنجید و رفت هر که در هنگام رحلت زاین چمن برگی بزد از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت قصه‌ی دنیاپرستانِ جهان نشنیده‌است حرفی از دیوانه‌ای، دیوانه‌ای پرسید و رفت... 🍁🍂🍁 سیدای نسفی
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت122 موزیک خاموش شد. رقص‌ها تموم شد. شام سلف سرویسی که اسفندیار برای
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به اطرافم نگاه کردم تا شاید چیزی پیدا کنم که بتونم پشت در بزارم. هیچی نبود، فقط یه صندلی چوبی آرایش که اون هم قدرت نگه داشتن در رو نداشت. به کمد دیواری نگاه کردم. اونجا جا می‌شدم ولی مگه سعید احمق بود که توی کمد رو نبینه. باز شدن یهویی در ورودی اتاق خواب و ورود سعید به اتاق، مثل آب یخی بود روی تمام بدنم. با دقت نگاهم کرد. دست روی موهام کشیدم. کاش حداقل یه روسری سر می‌کردم. کتش رو روی تخت پرت کرد و گفت: -این فک و فامیل تو چی با خودشون فکر کردن؟ اضطرابم رو که دید پوزخند زد. از پوزخندش هیچ برداشتی نداشتم. تمام تنم ترس شده بود. تو چشم‌هاش زل زده بودم و به این فکر می‌کردم که چطور باید از این شرایط خلاص بشم. کتش رو در آورد و روی تخت پرتش کرد. نگاهش رو از من گرفت و پاپیون یقه‌اش رو باز کرد و روی کتش انداخت. بدون تغییر مقصد نگاهش دو تا از دکمه‌های پیرهن مردونه و سفیدش رو هم باز کرد. لب پایینم رو به دندون گرفتم. چی تو فکرش بود و چی کار می‌خواست بکنه؟ تنها راه ورودی و خروجی این اتاق همون در بود که سعید جلوش ایستاده بود و راه فرار من رو سد کرده بود. از راه‌های مختلف برای خودم راه فرار می‌ساختم، راههایی که به درد همون داستان آرتین و مارتین می‌خورد و تو دنیای واقعی هیچ کدوم کاربردی نداشت. صدای زنگ خونه بلند شد. سعید یهو چرخید. اخم تو کل صورتش بیداد می‌کرد. کمی نگاهم کرد. صدای زنگ برای بار دوم بلند شد. کلافه نگاه از من گرفت و از اتاق بیرون رفت. نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم و عضلات منقبض شده بدنم رو رها کردم. صدای سعید تو فضای خونه پیچید. -چیه؟ هر کسی هستی راتو بکش برو، این امشب پیش من می‌مونه. قطعا منظورش از این، من بودم. صدای زنونه‌ای از پشت در اومد. -سعید باز کن، دختره گردن‌گیرت می‌شه‌ها. این کیمیا بود. -به تو چه که کاسه داغ‌تر از آش شدی، این قراره گردن گیر من بشه، تو رو سننه! به سمت آشپزخونه رفت. زنگ خونه ممتد و پشت سر هم زده می‌شد و گاهی هم صدای کوبیده شدن مشت به در چوبی بلند می‌شد. صدای باز کن باز کن و سعید، سعید از پشتش به گوش می‌رسید. آهسته سرک کشیدم. سعید داشت در رو باز کرد. حرکاتش عصبانی بود و تند و تیز. از سالن خارج شد. صدای دعوا و داد و بیداد از پشت در می‌اومد. کیمیا می‌خواست پا توی خونه بزاره و سعید مانعش می‌شد. سعید از نرفتن من می‌گفت و کیمیا اومده بود که من رو ببره. به سر و وضعم نگاه کردم. به فرض که کیمیا موفق می‌شد، نمی‌تونستم اینطوری و با این لباس دنبالش برم. پس در رو بستم. باز کردن بندهای لباس و عوض کردنش رو بی‌خیال شدم. بدون معطلی به طرف کمد دیواری رفتم. بازش کردم و اولین شومیز آویز شده رو برداشتم و تنم کردم. یه شال هم از روی رگال کشیدم و روی سرم انداختم. صدای کوبیده شدن در و بعد هم فریاد سعید نیزه ناامیدی رو به وجودم وارد کرد. کیمیا موفق نشده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از سوراخ کلید، توی سالن رو نگاه کردم. صدای کیمیا هنوز می‌اومد ولی نه به اون شدت اولیه. برای لحظه‌ای سعید رو دیدم، به سمت آشپزخونه می‌رفت. آهی کشیدم و صاف ایستادم. خودم باید یه کاری می‌کردم. شاید سکوت تو این لحظات بهترین کار بود. کمتر جلب توجه می‌کردم و یه گوشه ساکت می‌موندم. توی آینه به خودم نگاه کردم. یه خروار آرایش روی صورتم بود. دست انداختم و با حرص مژه‌های بلندی رو که عسل برام چسبونده بود کندم. به وسایل روی میز نگاه کردم. یه دستمال مرطوب برداشتم و محکم رو آرایش‌ها کشیدم. به در اتاق نگاه کردم، من امشب چه خاکی توی سرم می‌ریختم! کاش این در کلید داشت. فارغ از گذشت زمان روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم. صدای شکستن اومد. ترسیده زانوهام رو رها کردم. آب دهنم رو قورت دادم. کنجکاوی پاهام رو به سمت در کشوند. فقط یه نگاه می‌کردم، فقط یه نگاه. سوراخ کلید فایده‌ای نداشت. پس آهسته در رو باز کردم. سعید پشت به من روی مبلی نشسته بود و یکی از دستهاش رو باز کرده بود. به سقف نگاه می‌کرد. با بالا اومدن اون یکی دستش یه بطری رو هم دیدم. چند قلپ خورد و دستش رو انداخت. چشم و گوش بسته نبودم که ندونم این بطری، بطری آب نیست. قدمی به عقب برداشتم. خواستم در اتاق رو ببندم که صدای افتادن چیزی دستم رو متوقف کرد. این چی بود؟ صدا دقیقا از همین در بود. حتما حلقه گلی که پشت در آویز شده بود، افتاده بود. ولی چرا؟ من که خیلی آهسته در رو تکون دادم. آب دهنم رو قورت دادم. بی خیال! در رو می‌بندم، شاید نشنیده، شاید حواسش نبوده. ولی اشتباه می‌کردم، شنیده بود. صدای قدمهاش رو می‌شنیدم. در رو بستم و پشتش نشستم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
ما همانند کودکانی هستیم که تیله ای را در دست چپ خود نگه میدارند و تا وقتی که مطمئن نشوند تیله ای شبیه همان،در دست راستشان هست، رهایش نمی کنند. ما میخواهیم زندگی جدیدی داشته باشیم، بدون اینکه زندگی گذشته ی خود را از دست بدهیم. ما لحظه ای که در حال گذر است را نادیده میگیریم.... گ
🌊 چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم زیرا که حیات جان با روی تو می‌بینم ✍🏼 🍃
💠⚜💠⚜💠 . ⚜امیرالمؤمنین علیه السلام: خداوند متعال، بر زمین نظاره کرد، پس، ما را برگزید، و برای ما، شیعه ای را برگزید که ما را یاری می کنند و برای شادی ما، شاد می شوند و برای اندوه ما، غمناک می شوند، و مال و جان خود را، در راه ما، بذل می کنند. آنان، از مایند و بازگشت شان به سوی ما است. 📚
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت124 از سوراخ کلید، توی سالن رو نگاه کردم. صدای کیمیا هنوز می‌اومد ولی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 پام رو روی سرامیک‌های کرم رنگ اتاق فشار می‌دادم. خودم رو محکم به در چسبوندم. صدای تکون خوردن دستگیره رو شنیدم. -باز کن. لب‌هام رو به هم فشار دادم و قدرتم رو بیشتر کردم. محکم به در کوبید. چشم‌هام رو بستم و فشارم رو به در بیشتر کردم. -می‌گم باز کن. قدرت من برای نگه داشتن در کافی نبود. سعید در رو هول داد. همراه در سر خوردم و در کامل باز شد. از لای در سرک کشید و نگاهم کرد. از پشت در بیرون اومدم و سر پا ایستادم. قدمی از در دور شدم. در رو بست و نزدیک اومد. به زبون اومدم. -سعید، من جای خواهرتم. سر جاش ایستاد. کمی نگاهم کرد. چشم‌هاش کاسه خون بود. به خودم اشاره کردم و تاکیدی گفتم: -من سپیده‌ام. یکم دیگه نگاهم کرد. یهو و بلند خندید. بعد ساکت شد و گفت: -منم سعیدم. روی پاهاش جوری ایستاده بود که انگار یه وزنه چند تنی بهش آویزون کردند. تعادل نداشت. معلوم بود که تو این یک ساعت و خورده‌ای حسابی تو حلق خودش الکل ریخته. نزدیک‌تر اومد. راه فراری نداشتم. دستم رو گرفت. تلاشم و تقلام و سعید سعید گفتنم، برای آزاد شدن اون دست فایده‌ای نداشت. از پشت به دیوار چسبیدم. اون یکی دستم رو هم گرفت. مثل یه اسیر گرفتارش شده بودم. تکون نمی‌تونستم بخورم. تو صورتم نگاه کرد، دقیق و جز به جز. -سحر از تو خیلی قشنگ‌تره. صورتش رو جلوتر آورد.گ، خیلی خیلی جلوتر. طوری که نفس‌هاش تو صورتم پخش می‌شد. چندش کردم. ترسیده صورتم رو برگردوندم. -چرا سحر اینجا نیست؟ دهنش بوی گند می‌داد. از نزدیکی زیادش هق هقم شروع شد و التماس‌هام برای اینکه رهام کنه. دستم رو کشید و روی تخت پرتم کرد. خودم رو عقب کشیدم. انگشتش رو به طرفم گرفت. -تو می‌دونی اون کجاست، اگه همین الان حرف نزنی... نمی‌تونست درست کلمات رو ادا کنه. دستش رو روی صورتش کشید. جلو اومد و من عقب رفتم. با دو زانو روی تخت اومد و من تو یه حرکت از اون طرف تخت پایین اومدم. پایین لباس رو بالا گرفتم و از در اتاق بیرون زدم. هنوز کامل از در رد نشده بود که روسریم کشیده شد. لحظه‌ای احساس خفگی بهم دست داد. گردنم از پشت کشیده شد و دست سعید روی بازوم نشست. -کجا؟ تن صداش یه حالتی داشت. حالتی که مو رو به تنم سیخ می‌کرد و حس وحشت به بند بند وجودم می‌ریخت. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57