eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
592 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت122 💕اوج نفرت💕 موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست ها
💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی شرایطم خیلی سخت بود. چشم هام رو بستم به اشک هام اجازه ی پایین اومدم دادم. _هم وبال بودم، هم بی کس بودم، هم بی پناه. خونه ای که توش پناه داشتم شده بود برام پر از کابوس. هر شب با ترس میخوابیدم. مدام منتظر بودم رامین بیاد منو بکشه. کسی که روزی فکر میکردم عاشقمه. شدت ریختن اشک هام انقدر زیاد شد که نتونستم حرف بزنم. پروانه جلو اومد و من رو تو اغوش گرفت. _ببخشید نگار حق با توعه، نباید قضاوت میکردم. از اغوشش جدا شدم و اشکم رو پاک کردم. _از قضاوت تو گریه نکردم. دلم خیلی برای خودم میسوزه. تو تمام مدت این سال ها سعی کردم ناشکری نکنم. بغض اجازه نمی ده درست حرف بزنم ولی میخوام بگم. اشکم رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم. چند تا نفس عمیق کشیدن تا بتونم حرف بزنم. _همش میگم خدایا چرا باید انقدر بی کس باشم. اشکم دوباره شروع به ریختن کرد. _چرا باید بچه پدر و مادری باشم به اون وضعیت. حالا اگه وضعیتشون رو کنار بزارم چرا بیاد همین پدر و مادری که بهم دادی رو انقدر زود ازم بگیریشون. چرا تمام بلاها باید سر من بیاد. تو که مهربونی. تو که بخشنده ای. چرا برای این بنده بی کس و کارت چند سال عمر به پدر و مادرش نبخشیدی تا اینم با عزت و احترام زندگی نکنه. پروانه اشکم رو پاک کرد. _بس کن نگار، گفتن این حرف ها چه فایده ای داره. با گریه گفتم _فایدش اروم شدن قلب شکسته ی منه. اروم شدن دل بیتاب منه. هیچ کس از دل من خبر نداره. اون از پدر و مادرم، اون از اون همه تحقیر بعدش. اینم الانم، زندگی با کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم. پروانه من دوست دارم عاشق بشم. دل ببندم. دوست دارم مثل تو که برای ازدواج به مهرداد ناصری فکر میکنی منم فکر کنم به کسی که عاشقشم. ولی این حس نمی زاره نمیزاره. پروانه با گریه گفت: _تو رو خدا بس کن نگار. دستم رو روی صورتم گذاشتم و لا صدای بلند گریه کردم کمی اروم شدم بهش نگاه کردم _ببخشید پروانه حالت رو خراب کردم. _اگه ارومت میکنه بگو. عیب نداره. نگار هیچ کس نمی تونه تو رو قضاوت کنه. ادم با داشتن پدر و مادر و سر پناه اگر به قضاوت تو بشینه خیلی بی انصافه. با حرف هات که به خدا میزنی موافق نیستم. خدا هیچ کاریش بی دلیل نیست. اما نمی تونم قانعت کنم. شاید یه روزی خدا دلیل اینها روبهت بفهمونه، اون روز راضی شی. اما سعی کن صبور باشی. _به غیر از صبر چی کار میتونم بکنم. _سعی کن اروم باشی اینجوری نابود میشی. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _ارومم. ولی تو این چهار سال نتونستم دردو دل کنم دلم پره. صدای زنگ گوشی پروانه بلند شد سمتش رفت به صفحش نگاه کرد یکم اخم کرد و جواب داد. _بله. _علیک. _بله دیگه، نو که میاد به بازار کهنه میشع دل ازار. _عیب نداره برو خوش باش. _نه پیش نگار میخوابم. _سیاوش خودت رو فضول نکن به بابا گفتم. کلافه گفت: _باشه، کاری نداری? با صدای بلند و کش دار گفت: _خداااحافظ گوشی رو قطع کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 نفسم رو سنگین بیرون دادم و به خاله که تو چهارچوب آهنی در حیاط ایستاده بود نگاهی کردم. امیدوار بودم خاله تسلیم حرف‌های تکراری مامان نشده باشه. خاله به طرفم اومد و تو چشم‌های مستأصلم خیره شد. -خاله جون، من هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی‌کنم، مطمئن باش! لبخندی زدم. مامان تلفن رو قطع کرد و نگاه متاسفی به من انداخت. فضای خونه سنگین بود و سکوت بین هر سه نفرمون در جریان، که زنگ در خونه سکوت رو شکست. نگاهی به تصویر آیفون کردم. بابا بود. مگه کلید نداشت؟ خاله چادرش رو روی سرش مرتب کرد و نزدیک مبل‌ها ایستاد. مامان تک کلید آیفون رو فشار داد و چند دقیقه‌ی بعد بابا وارد سالن شد. با دیدن خاله ملیحه کمی‌ متعجب شد. سلام و احوال پرسی کرد و خاله رو به نشستن دعوت کرد. -از این طرفا، یادی از ما کردی ملیحه خانم! مامان نگاهی به خاله کرد و معنیش سکوت بود. -والا چی بگم جهانگیر خان، اومدم اینجا در مورد مینا یه کم باهاتون حرف بزنم. بابا چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت: -تو زنگ زدی؟ سر به زیر انداختم و لب گزیدم. -ملی خانم، این دفعه‌ی چندمه اومدی وساطت بچه‌های من و بکنی؟ آخرش خودت به این نتیجه نرسیدی که حق با منه. من هر بار به خاطر احترامی که برای شما قائلم می‌گم چشم، ولی بعدش خودت به این نتیجه نمی‌رسی که من درست می‌گفتم...سر قضیه‌یی گندی که بهنام زده بود، تهدید کردم که باید بره سربازی، اومدی سه روز برداشتی بردیش خونتون و هر سه روز می‌اومدی یه چیزی،می‌گفتی که تو پول داری، می‌تونی، بیا برو سربازی پسرت رو بخر. اگه می‌خریدم الان بهنام این طوری بود. یا اون سری برای بهزار نگفتی جوونه، غرور داره، بهش سرمایه بده، دوست داره برای خودش کار کنه. سرمایه چی‌ شد؟ خوبه زیاد نداده بودم. اون سری برای مینا نیومدی وساطت که دختره اشتباه کرده، بزار بره درسش و بخونه، بهت چی گفتم، باز اصرار کردی، به احترامت کوتاه اومدم، چی شد؟ بابا کلافه دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: -مینا از رگ و ریشه و پوست و استخوون منه، دختر منه، من مگه بدبختیش رو می‌خوام. ولی راه دیگه‌ای برای من نزاشته. به حساب خودم مهمونی دادم حرف و حدیث مردم و جمع کنم. ولی مگه می‌شه دهن مردم و بست! -آقا جهانگیر، مینا با کاری که کرد، منم شرمنده کرد؛ به خاطر ضمانتی که کردم، ولی الان حرف من چیز دیگه‌ایه... من می‌گم، شوهر کردن یه دختر راهیه که همه‌ی دخترا می‌رن، ولی اجازه بدی یه خواستگار خوب براش بیاد، سر فرصت، نه این جوری هول هولی و... -ملی خانم، خواستگار از نادر بهتر! خدا وکیلی پسره ایرادی داره؟ نه اینکه فکر کنی چون نوه‌ی عمه‌ امه دارم اینجوری می‌گم، ولی خودت دورا دور نمی‌شناسیش؟ بابا کمی روی مبل جابه‌جا شد و ادامه داد: -ملی خانم من و شما سنی ازمون گذشته، می‌دونی حرف مردم چه به سر آدم میاره. آبروی من و همه‌ی این خانواده الان جفت و طاقی شده که تو دهن مردم مونده. مینا راهی برای من نذاشته، وگرنه من مگه بد دخترم رو می‌خوام! مینا الان جوونه، کلی روز داره برای زندگی، من که دیگه نمی‌تونم بزارم آزاد باشه، ولی می‌تونه از این خونه بره و یه راه بهتر پیدا کنه برای ساختن آینده‌اش. این تنها راهیه که مینا داره. -من می‌گم یه جوری باشه که دوست داشته باشه شوهرش رو! بابا به مبل تکیه داد. -مگه شما خودت اون موقع که زن احمد خدابیامرز شدی، دوسش داشتی؟ خودتم نمی‌شناختیش، فقط بابات می‌شناختش. به حساب اعتماد به پدرت، قبول کردی، درسته؟ خاله سری تکون داد و گفت:این قضیه مال اون زمانه، الان... -ملی خانم، همین نادر قبل از عید اومد خواستگاری مینا، چون خانم گفت نه، منم ردش کردم، ولی این حرف مال اون موقع بود، حق انتخاب مینا مال زمانی بود که هنوز با آبروی من سوار ماشین اون پسره‌ی الدنگ نشده بود. الان همین که حق انتخاب بین دو نفر رو بهش دادم، باید بره خدا رو هم شکر کنه، مگه خودت همیشه نمی‌گی بچه امانته تو دستای پدر و مادر! باید پدر و مادر صحیح و سالم تحویل جامعه بدن، منم دقیقا دارم همین کار و می‌کنم... خاله به حرف‌های بابا گوش می‌داد و بابا پشت سر هم دلیل و منطق می‌آورد. شواهد نشون می‌داد که خاله کوتاه اومده. از فرهنگ متفاوت خانواده‌ی آرش گفت و اعتبار خانواده‌ی عرفان پناهی. بالخره بعد از یه بحث یک ساعته که اصلا به نفع من نبود، خاله بلند شد. -ببخشید جهانگیر خان، مزاحم شدم. -این چه حرفیه، شما تاج سر مایی! ولی ملی خانم، با طناب بچه‌های من تو چاه نرو. -چی کار کنم، من جونم برای چهار تا بچه‌ی سودابه می‌ره. وقتی می‌فهمم یه چیزی می‌خوان، یا یه جا به مشکل خوردن، دست خودم نیست. آخه من توی این دنیا همین یه خواهر و دارم و چهار تا بچه‌اش رو. یه موقع، حرف‌ها و حضور من و جای دخالت تو کار تو و بچه‌هات نزاری ها! ــــــــــــ دو تا پارت شب به اضافه پارتهای صبح امروز نت قطع بود دوستان و نشد صبح پارت بزارم
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت122 موزیک خاموش شد. رقص‌ها تموم شد. شام سلف سرویسی که اسفندیار برای
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به اطرافم نگاه کردم تا شاید چیزی پیدا کنم که بتونم پشت در بزارم. هیچی نبود، فقط یه صندلی چوبی آرایش که اون هم قدرت نگه داشتن در رو نداشت. به کمد دیواری نگاه کردم. اونجا جا می‌شدم ولی مگه سعید احمق بود که توی کمد رو نبینه. باز شدن یهویی در ورودی اتاق خواب و ورود سعید به اتاق، مثل آب یخی بود روی تمام بدنم. با دقت نگاهم کرد. دست روی موهام کشیدم. کاش حداقل یه روسری سر می‌کردم. کتش رو روی تخت پرت کرد و گفت: -این فک و فامیل تو چی با خودشون فکر کردن؟ اضطرابم رو که دید پوزخند زد. از پوزخندش هیچ برداشتی نداشتم. تمام تنم ترس شده بود. تو چشم‌هاش زل زده بودم و به این فکر می‌کردم که چطور باید از این شرایط خلاص بشم. کتش رو در آورد و روی تخت پرتش کرد. نگاهش رو از من گرفت و پاپیون یقه‌اش رو باز کرد و روی کتش انداخت. بدون تغییر مقصد نگاهش دو تا از دکمه‌های پیرهن مردونه و سفیدش رو هم باز کرد. لب پایینم رو به دندون گرفتم. چی تو فکرش بود و چی کار می‌خواست بکنه؟ تنها راه ورودی و خروجی این اتاق همون در بود که سعید جلوش ایستاده بود و راه فرار من رو سد کرده بود. از راه‌های مختلف برای خودم راه فرار می‌ساختم، راههایی که به درد همون داستان آرتین و مارتین می‌خورد و تو دنیای واقعی هیچ کدوم کاربردی نداشت. صدای زنگ خونه بلند شد. سعید یهو چرخید. اخم تو کل صورتش بیداد می‌کرد. کمی نگاهم کرد. صدای زنگ برای بار دوم بلند شد. کلافه نگاه از من گرفت و از اتاق بیرون رفت. نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم و عضلات منقبض شده بدنم رو رها کردم. صدای سعید تو فضای خونه پیچید. -چیه؟ هر کسی هستی راتو بکش برو، این امشب پیش من می‌مونه. قطعا منظورش از این، من بودم. صدای زنونه‌ای از پشت در اومد. -سعید باز کن، دختره گردن‌گیرت می‌شه‌ها. این کیمیا بود. -به تو چه که کاسه داغ‌تر از آش شدی، این قراره گردن گیر من بشه، تو رو سننه! به سمت آشپزخونه رفت. زنگ خونه ممتد و پشت سر هم زده می‌شد و گاهی هم صدای کوبیده شدن مشت به در چوبی بلند می‌شد. صدای باز کن باز کن و سعید، سعید از پشتش به گوش می‌رسید. آهسته سرک کشیدم. سعید داشت در رو باز کرد. حرکاتش عصبانی بود و تند و تیز. از سالن خارج شد. صدای دعوا و داد و بیداد از پشت در می‌اومد. کیمیا می‌خواست پا توی خونه بزاره و سعید مانعش می‌شد. سعید از نرفتن من می‌گفت و کیمیا اومده بود که من رو ببره. به سر و وضعم نگاه کردم. به فرض که کیمیا موفق می‌شد، نمی‌تونستم اینطوری و با این لباس دنبالش برم. پس در رو بستم. باز کردن بندهای لباس و عوض کردنش رو بی‌خیال شدم. بدون معطلی به طرف کمد دیواری رفتم. بازش کردم و اولین شومیز آویز شده رو برداشتم و تنم کردم. یه شال هم از روی رگال کشیدم و روی سرم انداختم. صدای کوبیده شدن در و بعد هم فریاد سعید نیزه ناامیدی رو به وجودم وارد کرد. کیمیا موفق نشده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت122 بعد از نیم ساعت بالاخره به تالار رسیدیم. زن عمو پیاده شد و با دیدن ت
. رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 هنوز روی صندلی جا گیر نشده بودم که با صدای سمانه سر بلند کردم. مشغول احوال پرسی با زن عمو بود. سلام ‌کردم. نگاهی به من انداخت و گفت: - وای، بهار! چقدر خوشگل شدی! تشکر کردم. مهگل و مهسان هم به جمعمون اضافه شدند. سلام و احوال پرسی کوتاهی کردیم. مهگل کنار من نشست و گفت: - آرایش سلیقه خودته؟ سر تکون دادم که گفت: - پس معلومه که خوش سلیقه‌ای! -ممنون! مهسان گفت: - شما خواهر یا برادر ندارید؟ - نه، ندارم. مهگل همینطور که یه شیرینی توی دهنش می‌گذاشت، گفت: - بزار عکس دخترم رو بهت نشون بدم. _-مگه شما بچه هم دارید؟ لبخند زد: _آره، عزیزم! یه دختر یه سال و نیمه دارم. - الان کجاست؟ - پیش مادرشوهرم. همین طور که توی کیفش دنبال موبایل می‌گشت، گفت: - هوا گرم بود، گفتم شاید گرمازده بشه، نیاوردمش. موبایل رو از کیفش درآورد و صفحه اش رو روشن کرد و چند بار انگشتش رو روش حرکت داد. خودش رو به من نزدیک کرد و گفت: -ببین، این دخترمه، ماهک! به عکس توی موبایل نگاه کردم. یه دختر کوچولو با موهای فرفری و پوستی سبزه. لبخندی زدم و گفتم: -چقدر نازه! -ممنون! بعد انگشتش رو روی صفحه کشید و عکس رو عوض کرد. - این شوهرمه! به مرد خوش پوش توی عکس نگاه کردم. عکس رو عوض کرد و گفت: -این برادر کوچیکمه، مهبد! البته از مهسان بزرگ تره، ولی از من کوچیکتره. مهسان گفت: - و البته دندونپزشک. لبخند زدم. - واقعا؟ نگاهی به پسر جوون داخل گوشی انداختم. لبخند قشنگی به لب داشت. -آره عزیزم! خیلی هم ماهه. با لبخند گفتم: - خدا برای هم نگهتون داره! پس سه تا خواهر و برادرید؟ مهگل گفت: -نه، چهار تا هستیم. یه برادر دیگه هم دارم، اون هم از من کوچیکتره، ولی از مهسان و مهبد بزرگتره. بزار ببینم ازش عکس دارم. بعد کمی توی گوشیش گشت و گفت: - آها، یه دونه دارم. گوشی رو سمت من گرفت. به عکس توی صفحه نگاه کردم. مرد جوونی چهارشونه روی صندلی نشسته بود و خیلی جدی به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. برعکس برادرش ریش گذاشته بود. با دیدن چین وسط پیشونیش یاد حسام افتادم. اون هم توی نود درصد مواقع اخم داشت. سرم رو بلند کردم و گفتم: - ایشون هم اول اسمش مه داره؟ مهگل گفت: - چی؟ -آخه، شما اول اسمتون، همه مه داره؛ مهگل، مهسان، مهبد! خندید و گفت: - آره! اینم مه داره، مهیار، برادر عزیز و بدشانس من. -چرا بدشانس؟ -یه ازدواج ناموفق داشت، بعد دوسال زنش گفت، دیگه نمی‌خوام باهات زندگی کنم، طلاق گرفت و خیلی سریع با یکی دیگه ازدواج کرد. -ایشون هم به پزشکی ربط دارند؟ لبخندی زد و گفت: - آره، ولی پزشک نیست، شرکت پخش دارو داره. البته اگه درسش رو ادامه می‌داد، حتما تا الان دکتر شده بود، ولی یه دفعه ترک تحصیل کرد و هر چی هم ما بهش گفتیم، قبول نکرد. یهو انگشتش به صفحه خورد و عکس عوض شد. نگاهی به عکس انداختم، که مهگل با لبخند گفت: -این هم عموی عزیزم، عمو کوچیکم، آقای دکتر میثم گوهربین، متخصص مغز و اعصاب و البته مجرد.