eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
594 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 😐🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت180 ابروهاش پرید و گفت: -چیه؟ -دوستت دارم. این جمله ناخواسته به لبم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بریده بریده حرف می‌زد. نگاهم رو بالا نبردم. صدای حرکتش رو می‌شنیدم. پتویی که خودم با بریدن قسمت پنهانی از ساق پام خونیش کرده بودم رو چنگ زدم و روی پام کشیدم. جوری که لکه‌های خون جلوی چشمش باشه. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌اومد لب زدم: -جلو ... نیا. حرکتش رو روی پتوی مچاله شده حس کردم و بیشتر به خودم جمع شدم. -سحر ... چی شده؟ سرم رو کمی بالا آوردم. از زیر پتو بیرون اومده بود و داشت به پاهای برهنه‌اش نگاه می‌کرد. از جام بلند شدم. با سرعتی که کمی حرص بهش آمیخته بودم، پالتوم رو برداشتم. پوشیده و نپوشیده روسری رو چنگ زدم. به صدای راستین که اسمم رو صدا می‌زد توجهی نکردم و از اتاق بیرون زدم. چشم‌هام عجیب می‌سوخت. سرمای بیرون از اتاق، سریع به بدنم نفوذ کرد. به سمت سرویس رفتم. باید صورتم رو می‌شستم و باید راستین رو تنها می‌گذاشتم تا کمی با خودش دو دو تا چهار تا کنه. جلوی شیر آب نشستم و کمی آب به چشمهام پاشیدم. خنکی آب آتیش چشمهام رو کمی خنک کرد. می‌مردم دیگه از کارها نمی‌کردم. آخه نمک و چشم! با دنباله روسری چشم‌هام رو پاک کردم و چند باری پلک زدم. جایی برای نشستن تو گوشه‌ای ترین نقطه گاراژ پیدا کردم و نشستم. راستین رو دیدم که از اتاق بیرون اومد. لباس ‌هاش رو پوشیده بود. عذاب وجدان برای لحظه‌ای اومد و من به یاد عشقی که تو دلم بود خفه‌اش کردم. نزدیکم شد. نگاهم رو ازش گرفتم. جلوم روی یه زانو نشست. متاسف بود. -سحر...چیزه... نگاهم رو تو چشم‌هاش نگه داشتم. راستین سرش رو متاسف تکون داد و به آسفالتی که روش نشسته بود خیره شد. سر بلند کرد و گفت: -من تو رو می‌خوام. اول و آخرش مال خودم می‌شدی دیگه! الانم چیزی عوض نشده گلم. کنارم نشست، دستش رو از روی شونه‌ام رد کرد و من رو به خودش چسبوند. خواستم پسش بزنم اما اون حصار دستهاش رو محکم تر کرد و کنار گوشم گفت: -تو مستی دیشب، هر کاری کردمو گردن می‌گیرم. نبینم تو غصه بخوریا. از شکل حرف زدنش هم حسابی شرمنده شده بودم و هم حسابی خر کیف. برای ساکت شدن عذاب وجدان توجیه آوردم. من که حرفی نزده بودم، صحنه‌هایی ساختم و باقیش رو به ذهن داستان سرای راستین سپردم. همین آرومم می‌کرد. به روبرومون خیره بودیم که راستین گفت: -اذیت شدی؟ اشک جمع شده توی چشمم نه برای نمک بود و نه نمایش. از شرم دروغ وحشتناکی بود که گفته بودم. از احساس ته صدای راستین بود. آروم لب زدم: -ولش کن. انگشتهاش روی سرشونه‌ام محکم شد. برای عوض شدن بحث گفتم: - روی حرفت هستی؟ دستش رو کشید و با اخمی ریز نگاهم کرد. -تو چی فکر کردی؟ که من تو رو واسه یه کام خواستم؟ سرم رو به اطراف تکون دادم و گفتم: -منظورم این نبود... پولت که دست مرتضی است رو گفتم. نگاهش خیره تو چشمهام مونده بود. آب دهنش رو قورت داد و گفت: -می‌ریم پیشش، خوبه؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
مریم دختری که تو سن پانزده سالگی یه زندگی عاشقانه و رویایی رو با همسرش احمدرضا شروع میکنه، طی یک‌ اتفاق تلخ تو سن هفده سالگی همسرش رو از دست میده . وبعد از یه مدت زندگی با برادرش، زن برادرش بهش تهمت بدنامی میزنه داداشش پاک بودنش رو قبول نمیکنه بعد از چند بارتلاش ناموفق برای کشتنش ، مجبورش میکنه که به ازدواج اجباری تن بده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ با قلمی پاک😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان راهپیمایی فردا رو فراموش نکنید آن شاالله پر توان و پرانرژی همه با هم در راهپیمایی روز قدس شرکت میکنیم
همنشینی با صالحان تو را در شش امر متحول می کند : از "شک" به "یقین" از "ریا" به "اخلاص" از غفلت به ذکر از "رغبت به دنیا" به رغبت به "سوی آخرت" از "کبر" به "تواضع" از سوء نیت به نصیحت
با افراد شرور مدرسه دوست شدم. انقدر شرور بودن که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن. دوستی با اونها باعث شده بود احساس قدرت کنم، مدتی گذشت نه مثل قبل خوب درس میخوندم و نه رفتار درست و شایسته ای داشتم، به خاطر کتکی که از برادرم خورده بودم هرکاری که حس میکردم سرشکسته‌ش می‌کنه و‌جریحه دار میشه انجام میدادم. با دوستام توی خیابون قهقهه خنده راه مینداختم با پسرها راحت صحبت میکردم ‌و ارتباط برقرار میکردم، با چند تا پسر دوست شده بودم و دلم میخواست بیشتر خط قرمزهارو دور بزنم. اون روز پسرها گفتند فردا عصر تولد یکی از بچه هاست و پارتی ترتیب دادن، در فکر پیچوندن مادرم بودم که... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
با افراد شرور مدرسه دوست شدم. انقدر شرور بودن که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن. دوستی با او
رمان‌آنلاین‌زیبای‌و‌عاشقانه‌نهال‌آرزوها این رمان بسیار آموزنده‌ست که توصیه میکنم دختران جوان حتما بخونن👌 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
💎آدمی به مرور آرام می‌گیرد، بزرگ می‌شود، بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می‌ایستد، آن‌ها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد. گذشته‌اش را قبول می‌کند، نادیده‌اش نمی‌گیرد و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند. آدمی از یک جایی به بعد می‌فهمد که از حالا باید آینده‌اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر می‌فهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدم‌های بی‌مقدار کرد. اصلا از یک جایی به بعد حال آدم، خودش خوب می‌شود... محمود دولت آبادی
داستان شیرین ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﻢﭘﯿﺎﺯﺧﻮﺭﺩ،ﻫﻢﭼﻮﺏﺧﻮﺭﺩﻭﻫﻢﭘﻮﻝﺩﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺏ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ، ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ: ﯾﺎ ﺻﺪﺿﺮﺑﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ" ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ، ﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻘﯿﻪﺍﺵ ﻧﯿﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻡ، ﭼﻮﺏ ﺑﺰﻧﯿﺪ" ﺑﻪﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ۲۹ضربه ﭼﻮﺏ ﮐﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯽﻃﺎﻗﺖ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻧﺰﻧﯿﺪ، ﭘﻮﻝﻣﯽﺩﻫﻢ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻫﻢﭼﻮﺏ ﺭﺍ، ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺩ. ﺍﯾﻦﺑﻮﺩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻏﻠﻂ. ‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌
🌊 ڪوه خاطراتِ تلخمان را شڪستم ... از تڪه هاے آن... دو صنـدلے ساخـتم از جنس امـید امشب، نشسته رو به مهتاب و خیره به صندلے خالیت ... انتظارم را تاب میدهم ،،، 🖋 🍃
🍃🌹🍃 تفاوت دو مدل تربیت، دو مدل فرهنگ... این رمز پایداری حق بر باطل است.. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
💔و من.... یقین دارم که آخر روزی.... دوست داشتن تو عاقبت بخیرم میکند یا حسین (علیه السلام) 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام علیه السلام
‌ ‌‌ ‌‌‌تو کیستی که من از موجِ هر تبسُّمِ تو به سان قایقِ سرگشته رویِ گردابم •••
هدایت شده از بهار🌱
(ع): 🌺🍃با دانشمندان، همنشینی کن تا دانش ات افزون گردد و ادبت نیکو شود، و تزکیه نفس یابی. جالِسِ العُلَماءَ يَزدَد عِلمُكَ، ويَحسُن أدَبُكَ، وتَزكُ نَفسُكَ. غررالحكم حدیث ۴۷۸۶
شهری به تــو یار_است و من غمزده باید بی_یار و پرستار در این شهر_بمیرم
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت181 بریده بریده حرف می‌زد. نگاهم رو بالا نبردم. صدای حرکتش رو می‌شنید
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبخند زدم. موفق شده بودم. بدون دردسر و منت کریم و عارف، قرار بود پیش مرتضی بریم. از اون بابت هم خیالم راحت شده بود. لبخندم، لبخند به لبش آورد. ایستاد، دستم رو گرفت و مجبورم کرد که بایستم. -بریم صبحونه بخوریم، بعد بشینیم فکر کنیم چی باید بریم به خان داداش من بگیم که بهم پولمو بده. ابرو بالا داد و گفت: -البته بدون کاشتن هویج. لب و لوچه‌ام به هدف لبخند کش اومد. سرش رو گرفت و گفت: -سرم خیلی درد می‌کنه، برای مستی دیشبه. اصلا چی شد من اینقدر خوردم؟ به اطراف نگاه کرد و گفت: -اون دو تا کجان؟؟ **** کرایه راننده رو حساب کردم و گفتم: -می‌تونید منتظرمون بمونید؟ به ساعتش نگاه کرد. پول به قدر کافی داشتم، پس خیلی سریع گفتم: -هر چقدر طول بکشه، حساب می‌کنم. بابا بی خیال صحبت من با راننده پیاده شد. راننده با تردید سر تکون داد. پیاده شدم و رو به پدرم که با یقه پلیور نوی توی تنش درگیر بود، گفتم: -هیچ کسم که بهت کار نداره، خودت یقه خودتو می‌گیری؟ یقه رو رها کرد و انگشتش رو به سمتم گرفت. -این پولایی که داری خرج می‌کنی و از پول من کم نمی‌کنیا! نفسم رو حرصی بیرون دادم و گفتم: -نترس، پنجاه تومنت سر جاشه. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت: -شصت، بابا جان شصت. هی می‌گی پنجاه بعدم فکر می‌کنی پنجاست. قرارمون شصت بود. پشت پلک نازک کردم، بلکه کمتر حرصم بده. ولی گویا قرار نبود ول کنه. -هی می‌گه پنحاه، بابا پنحاه مال بدهکاریم بود، ده تومنشو چرا می‌خوای بپیچونی. کلافه گفتم: -همه بابا دارن، ما هم داریم خیر سرمون. همه واسه بچه‌هاشون پول خرج می‌کنن، بابای ما ازمون می‌کَنه و غر میزنه. -غر چیه بچه! دستش رو به زمین نزدیک کرد و گفت: -از اینقده بودی خرجت کردم تا حالا. منت چی رو سرم می‌ذاشت! -آها، پس مامان الهام از سر شکم سیری می‌رفت خونه مردم کلفتی دیگه! بعدم که مرد، تو بودی که سگک کفش با انگشتات سفت می‌کردی که... میون حرفم پرید. -نمی‌رسید بابا جان، نمی‌رسید. زیاد بودید. حوصله بحث با این موجود که منطق و اخساساتش با مواد دود کرده بود، رو نداشتم. پس دستم رو به معنی بی خیال تکون دادم و گفتم: -حالا بیا بریم. سوتی ندی یه موقع. دنبالم راه افتاد و گفت: -خنگ خودتی بچه، من مدرسه هم که می‌رفتم شاگرد ممتاز بودم. -بیا شاگرد ممتاز، بیا. باهام هم قدم شد و گفت: -رنگ این پلیور به این کاپشن نمیاد، نذاشتی اون قرمزه رو بردارم. اهمیتی ندادم. اون پلیور سه برابر این یکی قیمت داشت و این آقای زرنگ گیر داده بود به رنگ قرمزش. به شماره کوچه‌ نگاه کردم و گفتم: -این کوچه است. نگاهش کردم و گفتم: -تو الان مثلا بزرگتر منی، درست تحقیق کن. جوری که راستین می‌گفت، محله کوچیکه، یه ساعت توش بچرخیم، خبر می‌رسه به داداشش. بفهمه راستکی داره زن می‌گیره، خودش یه کاری می‌کنه. به مردی که داشت سوار موتور می‌شد نگاه کردم و گفتم: -برو از اون بپرس. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت182 لبخند زدم. موفق شده بودم. بدون دردسر و منت کریم و عارف، قرار بود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بابا کمر صاف کرد و رفت. به اطراف نگاهی انداختم. سقف‌های شیروونی این روستا آدم رو یاد شمال می‌انداخت. هر چند هیچ وقت اونجا نرفته بودم ولی فیلم‌هاش رو زیاد دیده بودم. نگاهم رو به سر و ته خیابون دادم. یک آن کلی فکر به ذهنم رسید. افکاری که خط می‌کشید روی این نقشه ساده راستین. چیزهایی که از صبح مغزم رو درگیر کرده بود و حالا که فرصت داشتم، خودشون رو واضح تر نشون می‌دادند. از کجا معلوم که خبر تحقیق در مورد برادرش به گوش مرتضی برسه! از کجا معلوم واکنش خاصی نشون بده و بخواد برای تنها برادر کله شق و پر از ایرادش که سالهاست مرتضی رو حساب نکرده، کاری بکنه! اصلا بیاد و به تحقیق مسخره من و بابا، تو روزهای آینده و بر اساس عذاب وجدان واکنشی نشون بده. راستین که نشونی و آدرس خاصی نداشت که مرتضی بتونه سراغش رو بگیره. تنها شماره‌اش هم که دست اسفندیاره. تازه ما وقتمون کم بود. هر چه سریعتر می‌رفتیم برامون بهتر بود. باید راه حل بهتری پیدا می‌کردم. حالا که تا اینجا اومده بودم، پس باید یه راه مطمین‌تر رو پیش می‌گرفتم. ما به پول احتیاج داشتیم. فعلا پولها دست مرتضی بود و یه مو از خرس کندن به هر شکلش غنیمت محسوب می‌شد. سر و کله یه نیسان آبی توی اون خیابون خلوت پیدا شد. نیسانی که هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، چهره آشنای راننده‌اش وضوح بیشتری پیدا می‌کرد. صدای بابا نگاهم رو از راننده متعجب گرفت. -سحر، سحر. نگاهش کردم. نزدیکم شد و گفت: -این موتوریه می‌شناسه اینا رو. می‌گه مرتضی هر چی بگی خوبه، ولی این پسره که به تو گفته اسمم راستینه، بچه که بوده همه بهش می‌گفتن صادق، عقلش که رسید کلا همه چیشو جدا کرد. می‌گه کلا کله‌اش باد داره پسره. نیسان ایستاد. به ماشین پارک شده نگاهی انداختم. بابا از کنارم رد شد و گفت: -بزار به اینم بگم، بلکه برسه به گوش اون داداشش. ”اینم“ منظورش راننده نیسان بود. بازوش رو گرفتم و گفتم: -اینو ولش کن، اینو خودم می‌پرسم ازش، تو برو در یکی از این خونه‌ها رو بزن. یاد خونه اون پیرزن افتادم. به کوچه روبرویی نگاهی کردم و گفتم: -اون در سومی رو بزن. بد نبود اون پیرزن هم از وجود من، یه بار دیگه خبردار می‌شد. بابا تسلیم شد و به سمت جایی که من می‌گفتم رفت. به سمت نیسان چرخیدم. مرتضی پیاده شده بود و نگاهم می‌کرد. راستین دوست نداشت مرتضی فکر کنه که راستین به بدبختی افتاده، ولی سفری که ما در پیش داشتیم، رو دربایستی بردار نبود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍃🌹🍃 🌸راهکار زندگی موفق در جزء بیست و پنجم قرآن کریم ۱. سوره ی فصلت ، آیه ۴۹ از دعای خیر خسته نشوید. ۲. سوره ی فصلت ، آیه ۴۹ اگر آسیب یا اتّفاقی برایت افتاد، مایوس نشو. ۳. سوره ی فصلت ، آیه ۵۱ نسبت به نعمتی که به تو می رسد، بی تفاوت نباش و شکرگزار باش. ۴. سوره ی شوری، آیه ۹ بهترین دوست شما، خداست. ۵. سوره ی شوری، آیه ۲۷ اگر روزی شما درست شود، در زمین عصیان می کنید. ۶. سوره ی شوری، آیه ۲۷ هر کس به اندازه ای مصلحتش روزی می گیرد. ۷. سوره ی شوری، آیه ۳۰ هر مصیبتی که به شما می رسد، اعمال خود شماست. ۸. سوره ی شوری، آیه ۴۰ از کسی که به تو بدی کرده بگذر و در حقّش نیکی کن که این عمل را با خدا انجام دهد. ۱۲. سوره ی شوری، آیه ۴۱ ستمدیده می تواند از ستمگر انتقام بگیرد. ۱۱. سوره ی شوری، آیه ۴۲ بر روی زمین بر مردم ستم که عذابی دردناک در انتظار شماست. ۱۰. سوره ی شوری، آیه ۴۴ در قیامت، هیچ راه برگشتی به دنیا برای جبران وجود ندارد. ۹. سوره ی دخان ، آیه ۳۸ آسمان ها و زمین و هر چه که میان آن دو است، به بازی آفریده نشده است. منبع: سایت الگو ایرانی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
✅زندگی آخرتی ✍استاد عالی: اولیای الهی که آخرت را باور کرده‌اند، در این دنیا آخرتی زندگی می‌کنند. در دنیا، آخرتی زندگی کردن معنایش این نیست که انسان از ترس آخرت دست به سیاه و سفید نزند، تفریح نکند و نخندد بلکه معنایش این است که زندگی‌اش را انجام بدهد ولی به دو چیز توجه داشته باشد: یکی اینکه دنیا مقصد نیست که برای آن همه چیزش را فدا بکند و به دنیا دل ببندد. و دیگر اینکه برای کارهایی که در زندگی انجام می‌دهد، یک دلیل و حجت برای خدا داشته باشد. 📚سمت خدا | ۱۳۹۰/۰۵/۳۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد زمین را گر شوی مالک طمع بر اسمان داری به وقت مردنت بینی نه این داری،نه آن داری
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چند قدمی توی اون جاده نه چندان هموار به طرفش برداشتم. مرتضی سویچ رو از این دست به اون دست داد و تا جلوی کاپوت اومد. لب گزیدم. آخرین بار از دستش فرار کرده بودم و حالا باید یه بهانه می‌آوردم. باقی راه رو من سریع‌تر رفتم و ماجرا رو به دستم ذهن داستان پردازم سپردم. سلام کردم. جوابم رو داد و منتظر نگاهم کرد. به بابا که در خونه اون پیرزن رو می‌زد نیم نگاهی انداختم و گفتم: -پدرم هستند. مرتضی به بابا نگاه کرد و من سریع گفتم: -مثلا اومده برای دخترش تحقیق. سر تکون داد و گفت: -پس واجب شد یه سلام و احوال پرسی باهاش بکنم. می‌خواست از کنارم رد بشه که من با پوزخند گفتم: -دختری که دیگه شوهر کرده، آخه چه تحقیقی؟ نگاهم کرد و من اضافه کردم: -کلاً بابای من دیر از خواب بیدار می‌شه. تقصیری هم نداره، اَفیون آدمو به این وضع می‌ندازه. ایستاد. سرم رو پایین انداختم و گفتم: -من و راستین زن و شوهریم آقا مرتضی، الان چند ماهه. راستش، اولش قرارمون یه صیغه بود برای آشنایی، ولی الان دیگه... آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو پایین انداختم. به هر ضرب و زوری اشک رو مهمون چشم‌هام کردم و گفتم: -کم آوردم. کم آوردم که الان اینجام. نگاهم رو بالا گرفتم تا چشم‌های سرخم رو تو میدون دیدش بزارم. گُر گرفتن دماغم یعنی موفق شده بودم به اجرای نمایش آنیم. به بابا اشاره کردم: -اون بنده خدا اومده که مثلا برای دخترش کاری بکنه، ولی نمی‌دونه خیلی چیزا رو. نمی‌دونه که دخترش الان یه زنه با شناسنامه سفید، که از قضا شوهرش نمی‌تونه عقدش کنه. چون مشکلی داره که اگر اسمش هر جایی ثبت بشه، بعدش کلی پلیس می‌ریزه سرش. لب گزیدم و گفتم: -نمی‌دونستم آقا مرتضی، نمی‌دونستم که همچین مشکلی داره. خودمو از چاله به چاه نمی‌نداختم. عاشقشم چی کار کنم. الانم که کلی طلبکار دنبالشن. اشکم رو پاک کردم. خدا به سر شاهده که همه اینها لحظه‌ای به ذهنم رسیده بود. ولی خب قیافه‌ مرتضی و شکل نگاهش نشون از تحت تاثیر قرار گرفتنش بود و موفقیت من. به بابا نگاه کرد و گفت: -بریم خونه، اول یه چایی بخورید گرم بشید، بعد ببینم چه می‌شه کرد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ریشه های قالی را تا می کنیم تا سالم بماند ولی ریشه ی زندگی یکدیگر را با تبر نامهربانی قطع می کنیم و اسمش را می گذاریم ؛ برخورد منطقی دل می شکنیم؛ و اسمش می شود فهم و شعور چشمی را اشکبار می کنیم؛ و اسمش را می گذاریم حق غافل از اينكه ... اگر در تمام این موارد فقط کمی صبوری کنیم؛ دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی کنیم ریشه ی زندگیِ انسانها را دریابیم و چون ریشه های قالی محترم بشماریم گاهی متفاوت باش بخشش را از خورشيد بیاموز محبت را بی محاسبه پخش کن👌🏻 ‌گ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
🌿🌺﷽🌿 🍃رازهای خوشبختی ۱- اگر می خواهی خوشبخت باشی، دیگران را خوشبخت کن. ۲- قدر کسانی را که دارید و می بینید، بدانید. ۳- قبل از اینکه طلب بخشش کنید، ببخشید. ۴- کینه کس را به دل نگیرید. ۵- ذهنتان را پاک کنید، افکارتان را تنظیم کنید. ۶- آنچه که اهمیت دارد، رویدادها نیست، بلکه برداشت شما درباره آن اتفاق است. ۷- همیشه انتظار بهترین ها را داشته باشید، ولی برای بدترین هم آماده باشید. ۸- باید پر از روحیه تعجب باشید، روحیه‌ای که به بچه‌ها تعلق دارد. ۹- بدن خود را سالم و قوی نگه دارید. ۱۰- لازم نیست که همیشه برنده باشید. ۱۱- دوستان واقعی مانند گنج هستند. ۱۲- خودتان را همانطور که هستید، قبول کنید، بدون هیچ شرطی. ۱۳- خودتان را باور کنید، باور کنید و موفق شوید. ۱۴- همیشه خوبی های دیگران را ببینید. ۱۵- نباید از چیزی بترسید، ترس فلج تان می کند. •
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت182 چند قدمی توی اون جاده نه چندان هموار به طرفش برداشتم. مرتضی سویچ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دست روی جای سیلی گذاشته بودم و به راستینی که هوار می‌زد و سعی داشت کریم رو پس بزنه تا حساب من رو برسه نگاه می‌کردم. دست روی من بلند کرده بود و حالا داشت بد و بیراه می‌گفت. دست روی منی بلند کرده بود که ادعای دوست داشتنم رو داشت. مردک با خودش چی فکر کرده بود؟ کریم فریاد زد و به عقب هولش داد: -آروم بگیر یه دقیقه. راستین نگاهش رو به کریم داد و گفت: -تو چه میدونی این چه سر خودیه! به من نگاه کرد. انگشتش رو به طرفم گرفت. -تو قرار بود چی کار کنی؟ الان رفتی چه غلطی کردی؟ دستم رو از صورتم برداشتم. جای انگشت‌هاش می‌سوخت. جای موندن نبود. غرورم شکسته بود. روسریم رو جلو کشیدم و بدون اینکه جوابی به مرد عصبانی جلوی کریم بدم به سمت در خروجی راه افتادم. -هوی ... کجا داری می‌ری؟ جوابش رو ندادم و قدمهام رو سریع‌تر برداشتم. یهو جلوم سبز شد. -کجا؟ چشم‌هام پر از اشک شد و با پلکی که زدم پایین چکید. -به تو چه! هر جا! چی کارمی؟ بازوم رو گرفت. راه افتاد. زورم برای همراهی نکردتش کافی نبود. با قدمهایی بلند تا همون اتاقی که توی این دو شب توش می‌خوابید کشون کشون من رو برد. جلوی در کریم صداش کرد، حتی بازوش رو گرفت. -تو دخالت نکن کریم. کریم رو پس زد و من رو تقریبا به داخل اتاق هول داد. در رو بست. به سمتش چرخیدم. عصبانی بود. عصبانی از تماسی که مرتضی باهاش گرفته بود. -هر گوهی که دلت خواسته خوردی، هیچی بهت نگفتم فکر کردی علی‌آبادم شهریه! رو به روم ایستاد. -چه کارمی چه کارمی راه انداخته! من چه کاره‌اتم؟ به اطرافم نگاه کردم. واقعیت این بود که نه پناهی داشتم و نه جایی می‌تونستم برم. چونه‌ام رو گرفت و گفت: -باز کن دیگه اون زبونتو، دو دقیقه پیش خوب بلبلی می‌کرد. با یه حرکت چونه‌ام رو رها کردم. دست روی سینه‌اش گذاشتم و هولش دادم. نتونستم حرفی بزنم. واقعیت تلخ بود ولی من حتی مثل ثریا که با شهرام قهر می‌کرد و به خونه ما پناه می‌آورد هم نمی‌تونستم قهر کنم. همونجا نشستم. دستهام رو روی صورتم گذاشتم و زدم زیر گریه. نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که دستم رو از روی صورتم کشید. مقاومت کردم ولی باز هم زورم بهش نرسید. نگاهم رو گرفتم و صورتم رو برگردوندم. سعیم تو کنترل اشک‌هام بود. -منو ببین. نگاهش نکردم. -سحر ما قرارمون چی بود؟ نگفتم برو اونجا یه جور وانمود کن که انگار تو با بابات رفتید اونجا تحقیق. گفتم بعدش مرتضی میاد سراغم و می‌تونم یه کمی ازش پول بگیرم. بعد تو رفتی گفتی ما زن و شوهریم، من بدهکارم، طلبکارام ریختن منو زدن، بعد... دستم رو رها کرد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند. -ببین منو. تو چشم‌های قهوه‌ای رنگش زل زدم. هنوز عصبانی بود ولی داشت آروم حرف می‌زد. -نگفتم بهت نمی‌خوام فکر کنه من بی عرضه‌ام، نگفتم می‌خوام بهش ثابت کنم بدون اونم می‌تونم. -که چی بشه؟ دستش رو برداشت. طلبکار نگاهم کرد. -ثابت کنی که چی بشه؟ هان؟ من تمام فک و فامیل و زندگیم رو گذاشتم که به خاطر رودربایستی تو با برادرت به یک کمی پول برسم؟ آره؟ خودتو کشتی یه ساک پول از میلاد بلند کردی که چی؟ که بری کدوم کشور؟ اینکه تا ترکیه نرسیده تمومه، بعدش چی؟ خودم رو عقب کشیدم و به دیوار تکیه زدم. زانوهام رو بغل گرفتم. -الان فرق تو با سعید چیه؟ حداقل اون وقتی زد من زنش بودم، تو چی؟ فریادش بلند شد. -گفتم اسم اون مرتیکه سگ‌پدرو جلوی من نیار. تو خودم جمع شدم. سرم رو میون زانوهام گرفتم و پاهام رو بیشتر به خودم فشار دادم. صدای نچ گفتنش رو می‌شنیدم. کمی گذشت. از جاش بلند شد و از در بیرون رفت. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ♦️الگوی زیبایی برای دیگران باش" سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد. 🔸از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. 🔸از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. 🔸از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. 🔸از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد. 🔸از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد. ♦️بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند. 👤احمد_شاملو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️⛔️⭕️ ♨️برهنگی و هنجار شکنی در نظر خانم های مانتویی و مردم 🔺گزارش متفاوت صداوسیما به مناسبت آغاز اجرای طرح برخورد با کشف حجاب و بدن نمایی! 📍پ.ن : از انتشار برهنگی ها عذرخواهیم و اصلا رویه‌ی ما چنین نیست ، اما نیاز جامعه امروزی دیده شدن و حل این مشکل عمومیست. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کم کم آروم شدم. زانوهام رو رها کردم و به جای کشیده‌ای که سوزشش کمتر شده بود دست کشیدم. پتویی که گوشه اتاق بود رو جلوی کشیدم و سرم رو روش گذاشتم. به مرتضی چی گفته بودم؟ چشم‌هام رو بستم. بابا که پاهاش رو زیر کرسی گذاشته بود و با ذوق چای قند پهلوی تعارف شده از به اصطلاح جاری من رو هورت می‌کشید. با نشستن مرتضی کمی جا‌به جا شدم. بفرماییدی گفت و روی مبل روبروییم نشست. خونه بزرگی داشتند. هم بزرگ، هم شیک و به روز. زندگیشون چیزی که راستین برام تعریف کرده بود، مدرن‌تر و به روز تر بود. تو مقایسه با خونه‌ای که من توش بزرگ شده بودم که مثل قصر بود. مرتضی به چای و شیرینی خونگی روی میز اشاره کرد و گفت: -بفرما. تشکر کردم. بینمون سکوت برقرار بود. اون منتظر حرف زدن من بود و من منتظر سوالات اون. -خب؟ سکوت رو اون شکسته بود. نگاهش کردم. سکوتم در واقع برای جمع کردن داستانهای توی ذهنم بود. -خب چی؟ نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: -چرا اون روز از دستم فرار کردی؟ خودم رو روی مبل عقب کشیدم. برای این قسمت هنوز چیزی نساخته بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -بزارید از اول شروع کنم. سر تکون دادنش، یعنی موافقِ از اول گفتنم بود. -آقا مرتضی، من از وقتی یادمه، بابام درگیر مواد بوده. مادرم بنده خدا خیلی تلاش کرد سرش رو به زندگی گرم کنه، بلکه دست برداره، ولی نشد. هشت سالم بود که مادرم عمرشو داد به شما. زیر لب خدابیامرزی گفت. تشکر کردم و ادامه دادم: -از همون روزا هم بدبختی من شروع شد. من موندم و یه بابای معتاد. اوایل می‌رفت سر کار، شغلش رنگ کاری بود اون موقع‌ها، ولی کم کم مصرفش بالا رفت. محبور شدم برای خرج زندگیم خودم آستین بالا بزنم. انگشتم رو جلو بردم و گفتم: -ببینید انگشت‌های منو. نگاهش رو به جای پینه‌‌های مونده از زمان نوجوونیم انداخت. به محض بالا اومدن نگاهش گفتم: -اینا آثار کارکردن‌های اون موقعمه. دوازده سیزده سالم بود، یه سری سگک می‌آوردیم که باید با انگشت سفتشون می‌کردیم. نوک انگشتام زخم می‌شد و اینجوری جاشون موند. دستم رو انداختم و گفتم: -تا کوچیک بودم از این کارها می‌کردم و بعدم که بزرگ شدم رفتم تو مغازه‌ها برای فروشندگی. درسم گذاشتم کنار، چون خرج داشت و ... لبهام رو به هم فشار دادم. تا اینجاش همه راست بود، فقط تعداد خواهر و برادرهام رو نگفتم و اینکه مامان هر از چند گاهی قهر می‌کرد و بعد بابا می‌رفت دنبالش و قول می‌داد که ترک کنه. مامان بیچاره هم برمی‌گشت و نتیجه‌ برگشتنش می‌شد تولد یه بچه جدید. لبهام رو آزاد کردم و گفتم: -به زندگیم راضی بودم. سخت بود ولی همین بود دیگه. تا اینکه برادر شما پیداش شد. کنار گوشم از عشق گفت، منو شیفته خودش کرد، بعدم خواستگاریم کرد. بابامم دید من خوشم اومده و می‌تونه از دستم... لبهام رو گزیدم. مثلا سعی تو آبرو داری داشتم. مرتضی به پدر بی خیالم نگاه کرد و گفت: -چقدر بدهکاره؟ راستین رو می‌گفت. -خیلی، می‌خواست یه کاری شروع کنه که زندگیمون عوض شه. ولی نشد و کلی بدهی موند رو دستش. اون روزی که منو آورد اینجا، چون طلبکاراش تهدیدش کرده بودند، منو آورد که در امان باشم مثلا. من دلم طاقت نیاورد، برگشتم ببینم چی شده. منتها نمی‌خواست شما بفهمی. نگاهم رو پایین انداختم. بغض کردم و لب زدم: -آش و لاشش کرده بودن. دوستش پیداش کرد، حرف نمی‌تونست بزنه، چشماش باز نمی‌شد. تهدیدش کردن که پولشونو می‌خوان. سر بلند کردم و گفتم: -آقا مرتضی، مجبور شدیم خیلی چیزا رو تبدیل کنیم به پول، الان چند روزه تو گاراژ یکی از دوستاشیم. به بابا اشاره کردم و گفتم: -اونم فکر می‌کنه که هنوز نامزدیم و قراره عقد کنیم. در صورتی که نمی‌دونه... لبهام رو به هم فشار دادم. مرتضی از فرصت سکوتم استفاده کرد و گفت: -مگه با پدرت یه جا زندگی نمی‌کنی؟ سر بالا دادم. -سالی به دوازده ماه نمی‌بینمش، قبل از آشنایی با راستین تو یه خوابگاه با چند نفر هم خونه بودم. بعد که راستین اومد، گفتم اینجوری هزینه‌ام میاد پایین. اولش خونه گرفتیم ولی... نشد دیگه! مرتضی بازدمش رو کلافه بیرون می‌داد و دم می‌گرفت. با باز شدن در از خونه مرتضی نیمه مدرن مرتضی به همون اتاق بی امکانات و کثیف توی گاراژ برگشتم. تو خودم جمع شدم، قطعا کسی نبود غیر از راستین. کنارم نشست. عطرش حدسم رو تایید می‌کرد. -سحر. جوابش رو ندادم. تکونم داد و دوباره صدام زد. -پاشو یه چیزی بخور. غلت زدم و پشتم رو بهش کردم. با تاخیر گفت: -می‌زارم اینجا، بلند شدی بخور. صدای قدمهاش و باز و بسته شدن در رو شنیدم. برگشتم. یه شیرکاکائو بود و یه کیک. ضعف داشتم و قطعا این خوراکی‌ها حسابی می‌چسبید. پشتم رو به خوراکی‌ها کردم، ولی قرار نبود من این ها رو بخورم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
موضوع این داستان رو زیاد توضیح نمیدم چون خیلی خیلی جذابه و خودتون باید بخونیدش فقط در همین حد : دختری که از یه خونواده مذهبی‌ی با یه پسر از یه خونواده غیر مذهبی دوست میشه برادر دختره می‌فهمه و ...😐😐 ماجراهایی بسیار جذاب و هیجانی https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f