eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️🍃🌹🍃◾️ ✅ موضوع: چرا روحانی و برخی مسئولین در دوره تدبیر و امید محاکمه نمی شوند؟ 🎙 کارشناس: دکتر سیدجلال حسینی 🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
قلبم میان موج موهای خرمایی ات زندانی است ... آه می‌شود زندانبان خوبی باشی؟! نورا 🍂
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت179 حتما از آشناهای عمه بود. از همون‌هایی که من نمی‌شناختم. مشمای زبا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 راستین با کلافگی گفت: -دست از سرم بردار کریم. تا اینجا برادری کردی، رفاقت کردی، دستت درست! تا ابد مدیونتم. ولی من خوبم و نیاز به دکترم ندارم. کریم به من نگاه کرد. پروژه سنگ قلاب کردن مرتضی داشت به ابدیت می‌پیوست. کاری از دست من بر نمی‌اومد. اصرار من شک برانگیز بود. شونه بالا دادم. عارف هم تو قهر بود. سیب‌زمینی کبابی‌ها رو خورده بود و یه تیکه نه به من داده بود و نه برای کریم نگه داشته بود. رهاش کرده بودم تا اول تکلیفم با راستین و رفتنش مشخص می‌شد. راستین گفت: -این چند وقته اینقدر تو دردسر بودیم که الان که پولا اومده دستم، می‌خوام جشن بگیرم. با لبخندی خاص به کریم نگاه کرد و گفت: -چیزی تو دست و بالت داری؟ کریم به من نگاه کرد. راستین سریع گفت: -اینقدر که داغ شیم. داغ شن؟ نگاهم بین راستین و کریم حرکت کرد. راستین گفت: -ای‌ بابا، قد دو تا پیکم نداری؟ کریم تسلیم شد، سر تکون داد و گفت: -عارف باید داشته باشه. خیلی هم بیشتر از دو تا پیکم داره. راستین با ذوق گفت: -پس پاشو دیگه! زنگ بزن کبابم بیارن، امشب به حساب من بخورید. منظورش رو فهمیده بودم. ولی من ترسم از خرج اضافه بود. کریم با خوش و بش رفت. اون هم از پیشنهاد جشن بدش نیومده بود. با رفتن کریم‌، گفتم: -راستین می‌خوای چی کار کنی؟ اضافه خرجی نکنی! کریم تو همون حالت خندان گفت: -یه شب که هزار شب نمی‌شه. این همه دردسر کشیدیم، یکمم خوش بگذرونیم دیگه! آخرین تلاشم رو هم برای فرستادنش دنبال نخود سیاه کردم و گفتم: -حالا اگه یه دکترم می‌رفتی که خیالمون راحت می‌شد... میون حرفم پرید. -تو دیگه بس کن. بزار یکم خوشحالی کنیم، وقتی حالم خوبه، خوبه دیگه! این دکتر چیه شما دو تا امشب بستید به خیک من! نشد. نشد که نقشه‌ام پیش بره. باید یه برنامه دیگه می‌چیدم البته برای روزهای بعد. امشب رو باید به جشن یهوییش دل می‌دادم. شاید قسمت امشب نبود. کریم برگشت. یه شیشه توی دستش بود و لبخند روی لبهاش. -ایناهاش. راستین خندید و به سمتش رفت. شیشه رو گرفت. به نوشته‌هاش نگاهی انداخت و با حرکات موزون دستش گفت: -کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش! چشمک زد و به طرفم اومد. شیشه رو نشونم داد و گفت: -خوردی تا حالا؟ نخورده بودم. حتی اصرار سعید باعث نشده بود که تن به مستی بدم. ولی کم نیاوردم. به معنی آره سر تکون دادم و گفتم: -فکر کردی با پشت کوهی طرفی؟ -بابا مدرن! برگشت و رو به کریم گفت: -زنگ بزن کبابم بیارن. شیرینی، خوراکی... انگشتش رو بالا گرفت و گفت: -چیبس، کلا مزه. کریم به معنی فهمیدم سر و دستش رو تکون داد و گفت: -کباب آماده، یا خودمون درست کنیم؟ -آماده بابا. بخوریم کیف کنیم. بناب بگیر. شیشه رو از دستش گرفتم. به اشعار روش که اتفاقا فارسی نوشته بود و عکس شاعر پارسیش و ترجمه اینگلیسیش زیرش نگاهی انداختم. «ماییم و می و مطرب و این کنج خراب...» تو ذهنم یه چیزی مثل برق روشن شد. ناخواسته لبخند به لبم اومد. می‌تونستم از این شرایط استفاده کنم. استفاده کنم و دوشیزه نبودنم رو... لبهام رو به هم فشار دادم. سر بلند کردم و به راستین نگاه کردم. دوستش داشتم و نمی‌تونستم این دوست داشتن رو انکار کنم. تو اوج بدبختی‌هام پیداش شده بود و حسابی بهم امید داده بود. اخلاق‌های گند زیاد داشت ولی من دوستش داشتم. در واقع با فراری که کرده بودم چاره‌ای غیر از اون برام نمونده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌊 گر غایبے ز دل ، تو در این دل چه مےڪنے.. 🖋 🍃
✨﷽✨ ✅حکمت خدا را باور داشته باش ✍یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابه‌ای رد می‌شد و کیسه‌ای را که کمی گندم در آن بود، بر دوش خود می‌کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه‌کنان می‌گفت: خدایا این گره را از زندگی من باز کن. همچنان که این دعا را زیر لب می‌گذارند، ناگهان گرهٔ کیسه‌اش باز شد و تمام گندم‌هایش روی زمین و درون سنگ و سوراخ‌های خرابه ریخت. عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گرهٔ زندگی‌ام را باز کن، نه گرهٔ کیسه‌ام را. با عصبانیت تمام مشغول جمع کردن گندم از لای سنگ‌ها شد که ناگهان چشمش به کیسه‌ای پر از طلا افتاد. همان‌جا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به‌خاطر قضاوت عجولانه‌اش معذرت خواست.
🍃🌹🍃 🌱راهکارهای زندگی موفق در جزء بیست و دوم قرآن ۱. سوره ی احزاب، آیه ۳۲ ای زنان با ناز و عشوه حرف نزنید که بیماردلان در شما طمع خواهند کرد. ۲. سوره ی احزاب ، آیه ۵۳ بدون دعوت و بی اجازه به خانه ی کسی نروید. ۳. سوره ی احزاب ، آیه ۵۸ به مردان و زنان مؤمن نزنید که گناهی است . ۴. سوره ی احزاب ، آیه ۵۹ روسری های بلند خود را بر خویشتن فرو افکنید، تا بدن و زیورهای شما در برابر نامحرمان قرار نگیرد. ۵. سوره ی احزاب، آیه ۷۰ با قولی محکم و استوار سخن گفتن. ۶. سوره ی سبأ ، آیه ۱۵ از روزی پروردگارتان بخورید و او را شکرگزار باشید. ۷. سوره ی سبأ، آیه ۵۰ اگر گمراه شوید فقط از زیان خود گمراه شده اید. ۸. سوره ی فاطر، آیه ۲ اگر خدا بخواهد به کسی رحمت و نعمتی بدهد و یا ندهد، هیچ کس نمی تواند جلو دارش شود. ۸. سوره ی فاطر، آیه ۲۹ آنهایی که کتاب خدا را می خوانند، نماز را بر پا می کنند، انفاق می کنند. تجارتی با سود کرده اند. ۹. سوره ی فاطر، آیه ۱۵ آگاه باشید که شما به خدا نیازمندید و خدا از شما بی نیاز است. ۱۰. سوره ی فاطر، آیه ۱۰ عزّت و سربلندی را از خدا می خواهم که فقط دست اوست. ۱۱. سوره ی فاطر، آیه ۵ وعده ی خدا حق است. مراقب زندگی دنیا و شیطان فریبتان ندهد. منبع: الگوایرانی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. / محتوای شعر مداحی آقای سجاد محمدی: تو اگر خدا نیستی من نمیدونم کعبه پس چرا فقط برای تو خورده شکاف؟! تصور کن علی نماز رو که می‌بنده. خود فاطمه هم ذوق می‌کنه میخنده، به خدا ما هزار ساله پی اینم که ثابت بکنیم علی خداس یا بنده‼️ لعنت الله به جهل و مروجان جاهلیت و نادانی! ────── پی نوشت: آقایان حوزه‌، بنیاد دعبل ، خانه مداحان و مسئولین هیئات لطفاً اقدام؛ 🆔 @babolharam_net 🖥 www.babolharam.net دوستان این کلیپ رو آنقدر دست به دست در کانالها و گروهاتون بگذارید تا به دست مسئولین برسه که جلوی این گونه اشعار کفر آمیز که به حساب شیعیان گذاشته میشه گرفته بشه و یا آقای سجاد محمدی متوجه اشتباه خودش بشه و عذرخواهی کنه
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سحر #پارت121 راستین با کلافگی گفت: -دست از سرم بردار کریم. تا اینجا برادری
😐🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ابروهاش پرید و گفت: -چیه؟ -دوستت دارم. این جمله ناخواسته به لبم اومده بود. شاید کمی سیاست همراهش بود، ولی اصلا دروغ نبود. راستین یه لبخند خاص به صورتش نشوند و گفت: -می‌گن مستی و راستی، تو هنوز مست نشده رفتی تو راستی! چشمک زد: -نکنه الان مستی؟ خندیدم و گفتم: -خب تا حالا بهت نگفته بودم، گفتم الان که داریم جشن می‌گیریم و همه چیزم داره خوب پیش می‌ره، بگم. لپم رو کشید و شیشه رو گرفت. -بده به من، تو معلومه خیلی بد مستی، امشب سمت این نمیایا. به شیشه‌ای که گوشه اتاق می‌گذاشتش نگاه کردم. نمی‌تونستم به خاطر کاری که سعید باهام کرده بود، راستین رو از دست بدم. الان هم باید می‌رفتم سراغ عارف. قطعا از اون چیزی که به بابا داده بود و بابا رو حسابی شنگول کرده بود، بازم تو بساطش پیدا می‌شد. شاید ترکیبش با این نوشیدنی الکی نتیجه خوبی برای من می‌داشت. راستین به سمت در رفت و گفت: -اون آتیشی که درست کرده بودن، هنوز هست؟ دنبالش راه افتادم. باید عارف رو راضی می‌کردم. ******* گوشه اتاق به حالت کز کرده نشسته بودم و به راستین نگاه می‌کردم. من این مرد رو دوست داشتم و اجازه نمی‌دادم کاری که سعید به زور باهام کرده بود، مانع رسیدن من به اون بشه. وجدانم از دیشب بارها به حرف اومده بود که بگو شاید بپذیره. شاید هم نپذیره و بره. وجدان دلیل می‌آورد، به هر حال اون موقع تو زن سعید بودی. موقت بود ولی ازدواج بود. بین زن و مرد تنها هر اتفاقی ممکن بود بیوفته، سعید که محرمت بود. با تکونی که راستین خورد، حرفهای وجدان رو مثل هزاران بار قبل نشنیده گرفتم و زانوهام رو بغل کردم. ناله‌ای کرد و دست روی سرش گذاشت. دستم رو برای لحظه‌ای لای موهایی که خودم بهم ریخته‌اشون کرده بودم فرو بردم و به محض اطمینان از صحنه پردازیم. سرم رو روی زانوم گذاشتم. دستم رو به آب و نمک زده بودم و به چشم‌هام کشیده بودم. نمک چشم‌هام رو حسابی قرمز کرده بود. به لطف سوزش وحشتناکش، رنگ صورتم کاملا پریده بود. دماغم سرخ شده بود و آب بینیم راه افتاده بود. راستین ناله دیگه‌ای کرد و من با صدای هق هق نمایشم رو شروع کردم. چیزی نمی‌دیدم. ولی ناله سوم راستین نصفه و نیمه موند. کنجکاوی اجازه نمی‌داد که بیشتر از اون تو اون حالت بمونم. سرم رو بالا آوردم. داشت به خودش نگاه می‌کرد. لباسهاش رو خودم در آورده بودم. جوری هم این کار رو کرده بودم که مو لای درزش نره. سنگینی نگاهم، چشمهاش رو به سمت من سوق داد. لبهام رو جمع کردم. مثلا داشتم جلوی گریه‌ام رو می‌گرفتم. و بعد مثلا نتونستم و یهو با صدایی نسبتا بلند زدم زیر گریه و سرم رو روی زانوم گذاشتم. این واکنش‌ها رو وقتی که سعید حریمم رو رد کرده بود داشتم. اما اونجا واقعی بود و الان همه‌اش نمایش. ببخشید راستین، ولی مجبورم، برای خراب نشدن خونه عشقمون. -این... چی... سحر؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 😐🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت180 ابروهاش پرید و گفت: -چیه؟ -دوستت دارم. این جمله ناخواسته به لبم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بریده بریده حرف می‌زد. نگاهم رو بالا نبردم. صدای حرکتش رو می‌شنیدم. پتویی که خودم با بریدن قسمت پنهانی از ساق پام خونیش کرده بودم رو چنگ زدم و روی پام کشیدم. جوری که لکه‌های خون جلوی چشمش باشه. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌اومد لب زدم: -جلو ... نیا. حرکتش رو روی پتوی مچاله شده حس کردم و بیشتر به خودم جمع شدم. -سحر ... چی شده؟ سرم رو کمی بالا آوردم. از زیر پتو بیرون اومده بود و داشت به پاهای برهنه‌اش نگاه می‌کرد. از جام بلند شدم. با سرعتی که کمی حرص بهش آمیخته بودم، پالتوم رو برداشتم. پوشیده و نپوشیده روسری رو چنگ زدم. به صدای راستین که اسمم رو صدا می‌زد توجهی نکردم و از اتاق بیرون زدم. چشم‌هام عجیب می‌سوخت. سرمای بیرون از اتاق، سریع به بدنم نفوذ کرد. به سمت سرویس رفتم. باید صورتم رو می‌شستم و باید راستین رو تنها می‌گذاشتم تا کمی با خودش دو دو تا چهار تا کنه. جلوی شیر آب نشستم و کمی آب به چشمهام پاشیدم. خنکی آب آتیش چشمهام رو کمی خنک کرد. می‌مردم دیگه از کارها نمی‌کردم. آخه نمک و چشم! با دنباله روسری چشم‌هام رو پاک کردم و چند باری پلک زدم. جایی برای نشستن تو گوشه‌ای ترین نقطه گاراژ پیدا کردم و نشستم. راستین رو دیدم که از اتاق بیرون اومد. لباس ‌هاش رو پوشیده بود. عذاب وجدان برای لحظه‌ای اومد و من به یاد عشقی که تو دلم بود خفه‌اش کردم. نزدیکم شد. نگاهم رو ازش گرفتم. جلوم روی یه زانو نشست. متاسف بود. -سحر...چیزه... نگاهم رو تو چشم‌هاش نگه داشتم. راستین سرش رو متاسف تکون داد و به آسفالتی که روش نشسته بود خیره شد. سر بلند کرد و گفت: -من تو رو می‌خوام. اول و آخرش مال خودم می‌شدی دیگه! الانم چیزی عوض نشده گلم. کنارم نشست، دستش رو از روی شونه‌ام رد کرد و من رو به خودش چسبوند. خواستم پسش بزنم اما اون حصار دستهاش رو محکم تر کرد و کنار گوشم گفت: -تو مستی دیشب، هر کاری کردمو گردن می‌گیرم. نبینم تو غصه بخوریا. از شکل حرف زدنش هم حسابی شرمنده شده بودم و هم حسابی خر کیف. برای ساکت شدن عذاب وجدان توجیه آوردم. من که حرفی نزده بودم، صحنه‌هایی ساختم و باقیش رو به ذهن داستان سرای راستین سپردم. همین آرومم می‌کرد. به روبرومون خیره بودیم که راستین گفت: -اذیت شدی؟ اشک جمع شده توی چشمم نه برای نمک بود و نه نمایش. از شرم دروغ وحشتناکی بود که گفته بودم. از احساس ته صدای راستین بود. آروم لب زدم: -ولش کن. انگشتهاش روی سرشونه‌ام محکم شد. برای عوض شدن بحث گفتم: - روی حرفت هستی؟ دستش رو کشید و با اخمی ریز نگاهم کرد. -تو چی فکر کردی؟ که من تو رو واسه یه کام خواستم؟ سرم رو به اطراف تکون دادم و گفتم: -منظورم این نبود... پولت که دست مرتضی است رو گفتم. نگاهش خیره تو چشمهام مونده بود. آب دهنش رو قورت داد و گفت: -می‌ریم پیشش، خوبه؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
مریم دختری که تو سن پانزده سالگی یه زندگی عاشقانه و رویایی رو با همسرش احمدرضا شروع میکنه، طی یک‌ اتفاق تلخ تو سن هفده سالگی همسرش رو از دست میده . وبعد از یه مدت زندگی با برادرش، زن برادرش بهش تهمت بدنامی میزنه داداشش پاک بودنش رو قبول نمیکنه بعد از چند بارتلاش ناموفق برای کشتنش ، مجبورش میکنه که به ازدواج اجباری تن بده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ با قلمی پاک😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان راهپیمایی فردا رو فراموش نکنید آن شاالله پر توان و پرانرژی همه با هم در راهپیمایی روز قدس شرکت میکنیم
همنشینی با صالحان تو را در شش امر متحول می کند : از "شک" به "یقین" از "ریا" به "اخلاص" از غفلت به ذکر از "رغبت به دنیا" به رغبت به "سوی آخرت" از "کبر" به "تواضع" از سوء نیت به نصیحت
با افراد شرور مدرسه دوست شدم. انقدر شرور بودن که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن. دوستی با اونها باعث شده بود احساس قدرت کنم، مدتی گذشت نه مثل قبل خوب درس میخوندم و نه رفتار درست و شایسته ای داشتم، به خاطر کتکی که از برادرم خورده بودم هرکاری که حس میکردم سرشکسته‌ش می‌کنه و‌جریحه دار میشه انجام میدادم. با دوستام توی خیابون قهقهه خنده راه مینداختم با پسرها راحت صحبت میکردم ‌و ارتباط برقرار میکردم، با چند تا پسر دوست شده بودم و دلم میخواست بیشتر خط قرمزهارو دور بزنم. اون روز پسرها گفتند فردا عصر تولد یکی از بچه هاست و پارتی ترتیب دادن، در فکر پیچوندن مادرم بودم که... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
با افراد شرور مدرسه دوست شدم. انقدر شرور بودن که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن. دوستی با او
رمان‌آنلاین‌زیبای‌و‌عاشقانه‌نهال‌آرزوها این رمان بسیار آموزنده‌ست که توصیه میکنم دختران جوان حتما بخونن👌 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
💎آدمی به مرور آرام می‌گیرد، بزرگ می‌شود، بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می‌ایستد، آن‌ها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد. گذشته‌اش را قبول می‌کند، نادیده‌اش نمی‌گیرد و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند. آدمی از یک جایی به بعد می‌فهمد که از حالا باید آینده‌اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر می‌فهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدم‌های بی‌مقدار کرد. اصلا از یک جایی به بعد حال آدم، خودش خوب می‌شود... محمود دولت آبادی
داستان شیرین ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﻢﭘﯿﺎﺯﺧﻮﺭﺩ،ﻫﻢﭼﻮﺏﺧﻮﺭﺩﻭﻫﻢﭘﻮﻝﺩﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺏ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ، ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ: ﯾﺎ ﺻﺪﺿﺮﺑﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ" ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ، ﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻘﯿﻪﺍﺵ ﻧﯿﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻡ، ﭼﻮﺏ ﺑﺰﻧﯿﺪ" ﺑﻪﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ۲۹ضربه ﭼﻮﺏ ﮐﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯽﻃﺎﻗﺖ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻧﺰﻧﯿﺪ، ﭘﻮﻝﻣﯽﺩﻫﻢ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻫﻢﭼﻮﺏ ﺭﺍ، ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺩ. ﺍﯾﻦﺑﻮﺩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻏﻠﻂ. ‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌
🌊 ڪوه خاطراتِ تلخمان را شڪستم ... از تڪه هاے آن... دو صنـدلے ساخـتم از جنس امـید امشب، نشسته رو به مهتاب و خیره به صندلے خالیت ... انتظارم را تاب میدهم ،،، 🖋 🍃
🍃🌹🍃 تفاوت دو مدل تربیت، دو مدل فرهنگ... این رمز پایداری حق بر باطل است.. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
💔و من.... یقین دارم که آخر روزی.... دوست داشتن تو عاقبت بخیرم میکند یا حسین (علیه السلام) 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام علیه السلام
‌ ‌‌ ‌‌‌تو کیستی که من از موجِ هر تبسُّمِ تو به سان قایقِ سرگشته رویِ گردابم •••
هدایت شده از بهار🌱
(ع): 🌺🍃با دانشمندان، همنشینی کن تا دانش ات افزون گردد و ادبت نیکو شود، و تزکیه نفس یابی. جالِسِ العُلَماءَ يَزدَد عِلمُكَ، ويَحسُن أدَبُكَ، وتَزكُ نَفسُكَ. غررالحكم حدیث ۴۷۸۶
شهری به تــو یار_است و من غمزده باید بی_یار و پرستار در این شهر_بمیرم
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت181 بریده بریده حرف می‌زد. نگاهم رو بالا نبردم. صدای حرکتش رو می‌شنید
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبخند زدم. موفق شده بودم. بدون دردسر و منت کریم و عارف، قرار بود پیش مرتضی بریم. از اون بابت هم خیالم راحت شده بود. لبخندم، لبخند به لبش آورد. ایستاد، دستم رو گرفت و مجبورم کرد که بایستم. -بریم صبحونه بخوریم، بعد بشینیم فکر کنیم چی باید بریم به خان داداش من بگیم که بهم پولمو بده. ابرو بالا داد و گفت: -البته بدون کاشتن هویج. لب و لوچه‌ام به هدف لبخند کش اومد. سرش رو گرفت و گفت: -سرم خیلی درد می‌کنه، برای مستی دیشبه. اصلا چی شد من اینقدر خوردم؟ به اطراف نگاه کرد و گفت: -اون دو تا کجان؟؟ **** کرایه راننده رو حساب کردم و گفتم: -می‌تونید منتظرمون بمونید؟ به ساعتش نگاه کرد. پول به قدر کافی داشتم، پس خیلی سریع گفتم: -هر چقدر طول بکشه، حساب می‌کنم. بابا بی خیال صحبت من با راننده پیاده شد. راننده با تردید سر تکون داد. پیاده شدم و رو به پدرم که با یقه پلیور نوی توی تنش درگیر بود، گفتم: -هیچ کسم که بهت کار نداره، خودت یقه خودتو می‌گیری؟ یقه رو رها کرد و انگشتش رو به سمتم گرفت. -این پولایی که داری خرج می‌کنی و از پول من کم نمی‌کنیا! نفسم رو حرصی بیرون دادم و گفتم: -نترس، پنجاه تومنت سر جاشه. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت: -شصت، بابا جان شصت. هی می‌گی پنجاه بعدم فکر می‌کنی پنجاست. قرارمون شصت بود. پشت پلک نازک کردم، بلکه کمتر حرصم بده. ولی گویا قرار نبود ول کنه. -هی می‌گه پنحاه، بابا پنحاه مال بدهکاریم بود، ده تومنشو چرا می‌خوای بپیچونی. کلافه گفتم: -همه بابا دارن، ما هم داریم خیر سرمون. همه واسه بچه‌هاشون پول خرج می‌کنن، بابای ما ازمون می‌کَنه و غر میزنه. -غر چیه بچه! دستش رو به زمین نزدیک کرد و گفت: -از اینقده بودی خرجت کردم تا حالا. منت چی رو سرم می‌ذاشت! -آها، پس مامان الهام از سر شکم سیری می‌رفت خونه مردم کلفتی دیگه! بعدم که مرد، تو بودی که سگک کفش با انگشتات سفت می‌کردی که... میون حرفم پرید. -نمی‌رسید بابا جان، نمی‌رسید. زیاد بودید. حوصله بحث با این موجود که منطق و اخساساتش با مواد دود کرده بود، رو نداشتم. پس دستم رو به معنی بی خیال تکون دادم و گفتم: -حالا بیا بریم. سوتی ندی یه موقع. دنبالم راه افتاد و گفت: -خنگ خودتی بچه، من مدرسه هم که می‌رفتم شاگرد ممتاز بودم. -بیا شاگرد ممتاز، بیا. باهام هم قدم شد و گفت: -رنگ این پلیور به این کاپشن نمیاد، نذاشتی اون قرمزه رو بردارم. اهمیتی ندادم. اون پلیور سه برابر این یکی قیمت داشت و این آقای زرنگ گیر داده بود به رنگ قرمزش. به شماره کوچه‌ نگاه کردم و گفتم: -این کوچه است. نگاهش کردم و گفتم: -تو الان مثلا بزرگتر منی، درست تحقیق کن. جوری که راستین می‌گفت، محله کوچیکه، یه ساعت توش بچرخیم، خبر می‌رسه به داداشش. بفهمه راستکی داره زن می‌گیره، خودش یه کاری می‌کنه. به مردی که داشت سوار موتور می‌شد نگاه کردم و گفتم: -برو از اون بپرس. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت182 لبخند زدم. موفق شده بودم. بدون دردسر و منت کریم و عارف، قرار بود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بابا کمر صاف کرد و رفت. به اطراف نگاهی انداختم. سقف‌های شیروونی این روستا آدم رو یاد شمال می‌انداخت. هر چند هیچ وقت اونجا نرفته بودم ولی فیلم‌هاش رو زیاد دیده بودم. نگاهم رو به سر و ته خیابون دادم. یک آن کلی فکر به ذهنم رسید. افکاری که خط می‌کشید روی این نقشه ساده راستین. چیزهایی که از صبح مغزم رو درگیر کرده بود و حالا که فرصت داشتم، خودشون رو واضح تر نشون می‌دادند. از کجا معلوم که خبر تحقیق در مورد برادرش به گوش مرتضی برسه! از کجا معلوم واکنش خاصی نشون بده و بخواد برای تنها برادر کله شق و پر از ایرادش که سالهاست مرتضی رو حساب نکرده، کاری بکنه! اصلا بیاد و به تحقیق مسخره من و بابا، تو روزهای آینده و بر اساس عذاب وجدان واکنشی نشون بده. راستین که نشونی و آدرس خاصی نداشت که مرتضی بتونه سراغش رو بگیره. تنها شماره‌اش هم که دست اسفندیاره. تازه ما وقتمون کم بود. هر چه سریعتر می‌رفتیم برامون بهتر بود. باید راه حل بهتری پیدا می‌کردم. حالا که تا اینجا اومده بودم، پس باید یه راه مطمین‌تر رو پیش می‌گرفتم. ما به پول احتیاج داشتیم. فعلا پولها دست مرتضی بود و یه مو از خرس کندن به هر شکلش غنیمت محسوب می‌شد. سر و کله یه نیسان آبی توی اون خیابون خلوت پیدا شد. نیسانی که هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، چهره آشنای راننده‌اش وضوح بیشتری پیدا می‌کرد. صدای بابا نگاهم رو از راننده متعجب گرفت. -سحر، سحر. نگاهش کردم. نزدیکم شد و گفت: -این موتوریه می‌شناسه اینا رو. می‌گه مرتضی هر چی بگی خوبه، ولی این پسره که به تو گفته اسمم راستینه، بچه که بوده همه بهش می‌گفتن صادق، عقلش که رسید کلا همه چیشو جدا کرد. می‌گه کلا کله‌اش باد داره پسره. نیسان ایستاد. به ماشین پارک شده نگاهی انداختم. بابا از کنارم رد شد و گفت: -بزار به اینم بگم، بلکه برسه به گوش اون داداشش. ”اینم“ منظورش راننده نیسان بود. بازوش رو گرفتم و گفتم: -اینو ولش کن، اینو خودم می‌پرسم ازش، تو برو در یکی از این خونه‌ها رو بزن. یاد خونه اون پیرزن افتادم. به کوچه روبرویی نگاهی کردم و گفتم: -اون در سومی رو بزن. بد نبود اون پیرزن هم از وجود من، یه بار دیگه خبردار می‌شد. بابا تسلیم شد و به سمت جایی که من می‌گفتم رفت. به سمت نیسان چرخیدم. مرتضی پیاده شده بود و نگاهم می‌کرد. راستین دوست نداشت مرتضی فکر کنه که راستین به بدبختی افتاده، ولی سفری که ما در پیش داشتیم، رو دربایستی بردار نبود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍃🌹🍃 🌸راهکار زندگی موفق در جزء بیست و پنجم قرآن کریم ۱. سوره ی فصلت ، آیه ۴۹ از دعای خیر خسته نشوید. ۲. سوره ی فصلت ، آیه ۴۹ اگر آسیب یا اتّفاقی برایت افتاد، مایوس نشو. ۳. سوره ی فصلت ، آیه ۵۱ نسبت به نعمتی که به تو می رسد، بی تفاوت نباش و شکرگزار باش. ۴. سوره ی شوری، آیه ۹ بهترین دوست شما، خداست. ۵. سوره ی شوری، آیه ۲۷ اگر روزی شما درست شود، در زمین عصیان می کنید. ۶. سوره ی شوری، آیه ۲۷ هر کس به اندازه ای مصلحتش روزی می گیرد. ۷. سوره ی شوری، آیه ۳۰ هر مصیبتی که به شما می رسد، اعمال خود شماست. ۸. سوره ی شوری، آیه ۴۰ از کسی که به تو بدی کرده بگذر و در حقّش نیکی کن که این عمل را با خدا انجام دهد. ۱۲. سوره ی شوری، آیه ۴۱ ستمدیده می تواند از ستمگر انتقام بگیرد. ۱۱. سوره ی شوری، آیه ۴۲ بر روی زمین بر مردم ستم که عذابی دردناک در انتظار شماست. ۱۰. سوره ی شوری، آیه ۴۴ در قیامت، هیچ راه برگشتی به دنیا برای جبران وجود ندارد. ۹. سوره ی دخان ، آیه ۳۸ آسمان ها و زمین و هر چه که میان آن دو است، به بازی آفریده نشده است. منبع: سایت الگو ایرانی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
✅زندگی آخرتی ✍استاد عالی: اولیای الهی که آخرت را باور کرده‌اند، در این دنیا آخرتی زندگی می‌کنند. در دنیا، آخرتی زندگی کردن معنایش این نیست که انسان از ترس آخرت دست به سیاه و سفید نزند، تفریح نکند و نخندد بلکه معنایش این است که زندگی‌اش را انجام بدهد ولی به دو چیز توجه داشته باشد: یکی اینکه دنیا مقصد نیست که برای آن همه چیزش را فدا بکند و به دنیا دل ببندد. و دیگر اینکه برای کارهایی که در زندگی انجام می‌دهد، یک دلیل و حجت برای خدا داشته باشد. 📚سمت خدا | ۱۳۹۰/۰۵/۳۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد زمین را گر شوی مالک طمع بر اسمان داری به وقت مردنت بینی نه این داری،نه آن داری
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چند قدمی توی اون جاده نه چندان هموار به طرفش برداشتم. مرتضی سویچ رو از این دست به اون دست داد و تا جلوی کاپوت اومد. لب گزیدم. آخرین بار از دستش فرار کرده بودم و حالا باید یه بهانه می‌آوردم. باقی راه رو من سریع‌تر رفتم و ماجرا رو به دستم ذهن داستان پردازم سپردم. سلام کردم. جوابم رو داد و منتظر نگاهم کرد. به بابا که در خونه اون پیرزن رو می‌زد نیم نگاهی انداختم و گفتم: -پدرم هستند. مرتضی به بابا نگاه کرد و من سریع گفتم: -مثلا اومده برای دخترش تحقیق. سر تکون داد و گفت: -پس واجب شد یه سلام و احوال پرسی باهاش بکنم. می‌خواست از کنارم رد بشه که من با پوزخند گفتم: -دختری که دیگه شوهر کرده، آخه چه تحقیقی؟ نگاهم کرد و من اضافه کردم: -کلاً بابای من دیر از خواب بیدار می‌شه. تقصیری هم نداره، اَفیون آدمو به این وضع می‌ندازه. ایستاد. سرم رو پایین انداختم و گفتم: -من و راستین زن و شوهریم آقا مرتضی، الان چند ماهه. راستش، اولش قرارمون یه صیغه بود برای آشنایی، ولی الان دیگه... آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو پایین انداختم. به هر ضرب و زوری اشک رو مهمون چشم‌هام کردم و گفتم: -کم آوردم. کم آوردم که الان اینجام. نگاهم رو بالا گرفتم تا چشم‌های سرخم رو تو میدون دیدش بزارم. گُر گرفتن دماغم یعنی موفق شده بودم به اجرای نمایش آنیم. به بابا اشاره کردم: -اون بنده خدا اومده که مثلا برای دخترش کاری بکنه، ولی نمی‌دونه خیلی چیزا رو. نمی‌دونه که دخترش الان یه زنه با شناسنامه سفید، که از قضا شوهرش نمی‌تونه عقدش کنه. چون مشکلی داره که اگر اسمش هر جایی ثبت بشه، بعدش کلی پلیس می‌ریزه سرش. لب گزیدم و گفتم: -نمی‌دونستم آقا مرتضی، نمی‌دونستم که همچین مشکلی داره. خودمو از چاله به چاه نمی‌نداختم. عاشقشم چی کار کنم. الانم که کلی طلبکار دنبالشن. اشکم رو پاک کردم. خدا به سر شاهده که همه اینها لحظه‌ای به ذهنم رسیده بود. ولی خب قیافه‌ مرتضی و شکل نگاهش نشون از تحت تاثیر قرار گرفتنش بود و موفقیت من. به بابا نگاه کرد و گفت: -بریم خونه، اول یه چایی بخورید گرم بشید، بعد ببینم چه می‌شه کرد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀