eitaa logo
بهار🌱
19.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
610 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دایی به صندلی اشاره کرد و گفت: - بشین دایی جان. صندلی رو عقب کشیدم.ـه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبخند زد: - اهمیت داره گلم، شما برای من از روزمره‌ات بگو تا من بتونم کمکت کنم. اگر نمی‌تونی حرف بزنی می‌تونیم بریم سراغ نوشتن، چون اون سری هم گفتی راحت می‌نویسی ولی نمی‌تونی به زبون بیاری. حوصله نوشتن نداشتم. کیانوش انقدر جدی و محکم باهام حرف زده بود که تمام حس و حالم رو گرفته بود. - نه، حرف می‌زنم، امروز اصلاً حوصله نوشتن ندارم. تو چشم‌های زن خیره موندم و گفتم: - شما می‌تونید کمکم کنید که من از یه چیزی... حرف زدن هم برام سخت بود. نمی‌تونستم از مشکلم و چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود حرف بزنم. زن همچنان نگاهم می‌کرد. - خانم دکتر من یه مشکل بزرگ دارم، یه چیزی که خیلی اذیتم می‌کنه، در واقع خانوادم ... خانواده‌ام... دم عمیقی از هوا گرفتم و گفتم: - می‌خوان به زور شوهرم بدن... هر کدوم یه جور اجبار برام دارند، هر کدومشون یه جور می‌خوان منو راضی کنن.ـپدرم یه جور، عمه‌ام یه جور، قبلاً فکر می‌کردم همسر پدرم، اون سری بهتون گفتم که... سر تکون داد. -فکر می‌کردم اون باهام هم فکره، ولی الان اونم یه جور دیگه شده... به میز وسط اتاق خیره موندم. داشتم حرف می‌زدم ولی انگار یهو به دهنم قفل زدند. جمله‌ام رو ادامه ندادم. سکوت دکتر باعث شد که نگاهم تا صورتش بالا بره. حواسش به دست من بود، دستی که ناخواسته پایین مانتو رو تو چنگش مچاله کرده بود و فشار می‌داد. مشتم رو باز کردم. دکتر یه چیزی روی برگه نوشت و گفت: - سپیده جان، من می‌خوام که تو برای من حرف بزنی، درد دل کنی، هر چی که می‌خوای بگی بگو، از یک ساعتی که قراره با هم وقت بگذرونیم پنجاه دقیقه‌اش مونده. شاید از نظرت این حرف‌ها به مشکل تو که قراره با هم حلش کنیم بی‌ربط باشه، ولی نیست. من دنبال ریشه‌ام، برای رسیدن به ریشه باید از نوک برگ شروع کنم، وارد آوندها بشم و مسیری رو که ریشه، غذا رسونده به برگ‌ها و شاخه‌ها رو برعکس برم، باید یکی یکی شاخه‌ها رو جلو برم تا برسم به آفتی که ریشه رو درگیر کرده و باعث شده شاخه‌ها و برگ‌ها هم درگیر بشن. این روش منه گلم، این وسط دونه دونه برای مشکلات دیگه‌‌ات هم راه حل پیدا می‌کنیم. نفسم رر سخت بیرون دادم. دکتر لبخند زد و گفت: -اون سری گفتی که حرف زدن برات سخته، الانم با اینکه می‌خوای حرف بزنی ولی بازم برات سخته، پس یه راه دیگه رو میریم. من سوال می‌کنم تو جواب بده. اوکی؟ سر تکون دادم. به نظرم این بهتر بود. سوال و جواب رو راحت‌تر کنار میومدم تا اینکه بخوام درد دل کنم. - اینکه میگی خانوادت دارن مجبورت می‌کنن به ازدواج، پس یعنی تو یه خواستگار داری. درسته؟ - بله. - و خانواده‌ات اعتقاد دارند که اون پسر، پسر مناسبیه برای تو. - نه، از نظر پدرم مناسب نیست، از نظر عمم مناسبه. به برگه‌های روبروش نگاه کرد. چیزی رو ‌خوند. در واقع داشت از رابطه خانواده من و عمه‌ای که با ما زندگی می‌کرد مطمئن می‌شد. -پس عمت می‌خواد تو رو به زور شوهر بده! اینطوری نمی‌شد. باید توضیح می‌دادم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت لبخند زد: - اهمیت داره گلم، شما برای من از روزمره‌ات بگو تا من بتونم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 - ببینید خانم دکتر، من یه خواستگار دارم به اسم نوید. پسر خوبیه، البته از نظر عمم. عمم می‌خواد هر طور شده منو بده بهش. نویدم با اینکه همه عیب و ایرادهای خانواده منو دیده، بازم پا پس نکشیده. دو ماهه که با هم قرار گذاشتیم که آشنا شیم. اولش من مخالفت می‌کردم و می‌گفتم من نمی‌خوام ازدواج کنم ولی عمم به شدت اصرار داشت و حتی منو گذاشت تو عمل انجام شده، برادرمم بهم گفت اگر نمی‌خوایش، یه دو سه ماهی باهاش باش، بعد یه ایرادی پیدا کن و بگو نه. منم به امید اینکه بتونم یه ایرادی پیدا کنم باهاش وارد رابطه شدم، ولی هیچ ایرادی تا حالا پیدا نکردم. امروز عمم داشت با دایی ممدم حرف می‌زد که هر طور شده یه محرمیت بینمون ایجاد بشه، چون از نظر اون این رابطه اشکال داره و خدا پیغمبری نیست... اما پدرم به یه مرد دیگه اصرار داره، یکی به اسم مهراب که فامیل دورمونم هست، برادر زن همین دایی ممدم که بیرون نشسته. - پس یه خواستگار نداری! این آقا مهرابم خواستگارته. - نه، خواستگارم نیست. ولی پدرم میگه که هست، حتی رفت بهش پیشنهاد داد که اگر دختر منو می‌خوای بیا برو باهاش حرف بزن، اونم همون موقع نگفته بود به بابام که من خواستگارش نیستم، گفته بود بریم حرف بزنیم، بعدم اومد و به من گفت که منو دوست داره، ولی خواستگارم نیست. هجده سالم ازم بزرگتره... از وقتی که فهمید ما توی مشکل هستیم شروع کرد بهمون کمک کردن. خونشو در اختیارمون گذاشت. کلید یه کتابخونه با کلی کتابو داد به من. لپتاپش الان دست منه، کار باهاشو بهم یاد داد. یه موبایل بهم داد نوئه نو. البته خودش میگه ازش استفاده کردم ولی قشنگ مشخصه نوئه. بهش گفتم نمی‌تونم قبول کنم، به خانوادم بگم اینو از کجا آوردم؟ رفت موبایلو داد به برادر بزرگم و گذاشت تو دهنش که این برای سپیده است... می‌دونید توضیحش یکم سخته، ولی برای محافظت از من یه حلقه انداخت تو دستم، چون یه آدم عوضی به من گیر داده بود؛ پدر شوهر سابق خواهرم که فرار کرد. دکتر سر تکون داد. - مهراب هشت سال به جرم قتل توی زندان بوده، اما قتلی انجام نداده. این حداقل به من یکی ثابت شده است، سر همین که می‌خواست ثابت بکنه که قاتل نیست، یه جورایی همه ازش حساب می‌برن. خلاصه که با حلقه‌ای که انداخت توی دست من، به همه گفت سپیده نامزد منه، که اون یارو دست از سر من برداره. توی یکی دو ماه، ما کلی مشکلات با هم گذروندیم. تا اینجای حرفهام دکتر فقط نگاهم می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم. آهسته و آروم گفتم: - یه بارم... منو... بوسید. انتظار عکس العمل خاصی رو داشتم ولی دکتر همچنان فقط نگاهم می‌کرد. از شرم بود که سرم رو پایین انداختم. - فکر می‌کرد من بیهوشم ولی به من آرامبخش زده بودن، حالتم شبیه بیهوشی بود ولی حواسم بود، نه تکون می‌تونستم بخورم نه چشمامو می‌تونستم باز کنم. دست روی پیشونیم گذاشتم و بعد روی شقیقه‌ام و گفتم: - اینجا و اینجا رو بوسید. -تو حست چی بود اون موقع؟ از احساس گناه بود که چشم‌ها پر از اشک شد، من کار بدی نکرده بودم، اون لحظه هم اختیاری از خودم نداشتم، ولی اون لحظه، فقط اون لحظه... - خجالت می‌کشم بگم، ولی خوشم اومد. - پس دوسش داری؟
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست https://eitaa.com/Baharstory/81530 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پی‌دی‌اف آثار من دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پی‌دی‌اف نمی‌کنم.❌ و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌ اگرم بر حسب اتفاق، پی‌دی‌اف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پی‌دی‌اف بخونه. اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند. حق الناسه و من نمی‌بخشم به هیچ عنوان.
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ یه وقتایی بهش بگو: «تو قشنگترین دلیل برای نشون دادنِ مهربونیِ خدا رو زمینی» بزار بدونه که چقدر برات خوش قلب بودنش باارزشه 🩷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
چیزی تا عید قربان نمونده! بنا به توصیه حجت الاسلام پناهیان رفقای ما در گروه جهادی حضرت رقیه(س) در حال جمع آوری نذورات شما برای قربانی گوسفند و توزیع گوشت بین فقرا هستند. شماره کارت شون هم حقوقی و معتبره هر کی می‌تونه در حد توان سهیم بشه رسیدها رو هم به آدرس زیر بفرستید👇 @mahdisadgi4
_غزال چه جوری به بابا بگیم که بی خیال ازدواجمون بشه؟ کلافه از این بحث تکراری نگاهم رو به جهت مخالف امیرعلی دادم _نمیدونم.‌ _خیلی با خودم فکر کردم. باید تو یه مهمونی که همه هستن هم من بگم‌ هم تو، که مخالفیم _حتما دایی هم با روی خوش میگه چه خوب کاش زودتر میگفتید. _بابای این پسره تنها شدید چی بهت گفت؟ _هیچی‌ از پدر و مادرم پرسید _چی گفتی بهش؟ آهی کشیدم _راستش‌ رو _بعد ها تو سرت‌نزنن!؟ بغض بدی توی گلوم‌گیر کرد _مهم نیست. دلم‌نمیخواد شروعمون با دروغ باشه.‌من همینم که هستم نمیخوان برن کنجکاو گفت _یعنی گفتی بابات معتاد شد افتاد تو جوب... با نگاه دلخور اما چپ‌چپم حرفش رو نصفه رها کرد _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم _گفتم فوت کرده. دیگه چه جوری مردنش به کسی ربطی نداره https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
_غزال چه جوری به بابا بگیم که بی خیال ازدواجمون بشه؟ کلافه از این بحث تکراری نگاهم رو به جهت مخالف ا
دختره باباش معتاد بوده، مُرده حالا موقع ازدواجشِ و براش دردسر شده😔
🍁 هیچ وقت فصل اول کتاب زندگی خودتون رو با فصل آخر کتاب زندگی دیگران، مقایسه نکنید...
_من حس زندانی بودن بهم دست داده . دلم ازادی قبل از ازدواجمو میخواد. دوست دارم هرجا دلم میخواد برم. هرکار دوست دارم انجام بدم. _بحث تکراری فروغ؟ نگفتم حرف و به یه جا نکشون که اون غلطی که کردی به من یاد اوری نشه؟ _مگه چی کار کردم؟ یه تلفن جواب دادم. هر بلایی دلت خواست سرم اوردی هنوز فراموش نکردی؟ تا کی باید این مسئله .... -دهنتو ببند فروغ _نمیخوام ببندم. منو انداختی تو خونه درو هم بستی تو حیاط حق نداری بری. بیرون اجازه نداری بری . با کسی حرف نزن. کسی تو خونه نیاد .خوب من افسردگی دارم میگیرم. _میخواستی کاری نکنی که من اعتمادم بهت از بین بره ❤️رمان پر هیجان خانه کاغذی به قلم فریده علی کرم ❤️ http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
آهوی نگاهت عجب جاذبه‌ای داشت . . . حَـنـآ🌱
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت104 کمی با چشم اطراف رو گشتم و رو به مهگل گفتم: - پس خواهرتون کجاست؟
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چند قدمی از من فاصله گرفت و دوباره برگشت. فاصله رو پر کرد و گفت: -می‌خوای دعوا راه بندازی؟ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: -اگه این نیما، یه کلمه، به تو حرف بزنه... هر حرفی! من دست خودم نیست بهار، تا یه بلایی سرش نیارم، آروم نمی‌گیرم. پس یه طوری رفتار نکن که شر راه بندازی! بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه، به طرف در فروشگاه رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و دنبالش راه افتادم. با هم به طرف آسانسور حرکت کردیم. مهسان کنارم ایستاد و گفت: - تعریف شما رو از سمانه جون زیاد شنیدم. چند سالتونه؟ -بیست و دو. با لبخند جواب دادم : -منم بیست و دو سالمه. شکل نگاه‌های مهسان و مهگل خاص بود و یه جورایی زیر نگاهشون معذب بودم. وارد آسانسور شدیم که سمانه گفت: - این بهار خانوم ما، قراره خانم دکتر بشه. مهسان به من نگاه کردو با هیجان گفت: -واقعاً؟ سر تکون دادم و گفتم: -آره، درسم تموم بشه، می‌شم دندونپزشک! مهسان لبخندی زد و گفت: - وای، چقدر خوب! من هم داروسازی می‌خونم. البته سال دومم. مهگل گفت: - تنبلی کرد، دو سال پشت کنکور موند. مهسان چشم غره‌ای به مهگل رفت و گفت: - خانواده ما همه یا دکتر هستند یا یه جورایی، به پزشکی ربط دارند. نمی‌تونستم، رشته‌ای جز پزشکی، یا چیزی که به پزشکی ربط داشته باشه، بخونم. لبخند زدم و گفتم: - موفق باشی! آسانسور متوقف شد و در کشوییش باز. یکی یکی از اتاقک خارج شدیم. محو تماشای زرق و برق مغازه‌ها بودم، که حسام کنارم ایستاد و آروم لب زد: -تو مزون کولی بازی از خودت در نمیاری! سر و صدا هم نمی کنی. خب؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: - برای چی من باید کولی بازی در بیارم؟ چند دفعه از این کارها کردم که تو اینطوری می‌گی؟ به روبرو خیره شد و گفت: - می‌گم یعنی جلوی چهارتا غریبه آبروریزی راه نندازی! با تعجب پرسیدم: -حالت خوبه؟ چشم غره‌ای به من رفت و به روبرو نگاه کرد. به مزون رسیدیم و همه وارد شدیم. زنی که فهمیده بودم، اسمش فریده‌است. به سمتمون اومد و خیلی گرم احوال‌پرسی کرد. لبخندی به من زد و گفت: - لباست آماده است. توی اتاق پرو آویزون کردم. برو بپوش، که اگه ایرادی داشت بگیرم. تشکر کردم و به طرف اتاق پرو رفتم. حسام کمی کلافه بود. اهمیتی ندادم و وارد اتاق شدم. نگاهی به فضای اتاق بزرگ پرو کردم و بین لباس‌هایی که اونجا آویزون بودند، دنبال لباسم گشتم، ولی نبود. قفل در رو باز کردم و فریده خانوم رو صدا زدم. - فریده خانوم! می‌شه یه لحظه تشریف بیارین!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت105 چند قدمی از من فاصله گرفت و دوباره برگشت. فاصله رو پر کرد و گفت:
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 - فریده خانم، می‌شه یه لحظه تشریف بیارید! مشغول راهنمایی مهسان و مهگل برای انتخاب لباس بود که با صدای من سر چرخوند. - چی شده، عزیزم! -لباس من اینجا نیست. در حالی که به طرف من می‌اومد، گفت: -چطور نیست، خودم گذاشتمش اونجا! وارد اتاق شد و از لای لباس‌های آویز شده لباسی برداشت و به طرف من گرفت. - بیا، گفتم که گذاشتمش اینجا. به لباسی که به طرف من گرفته بود نگاه کردم و گفتم: - ولی این لباسی نیست که من انتخاب کرده بودم! با تعجب به من و لباس نگاهی کرد و گفت: - چرا دیگه، همینه! -لباس من دامنش کوتاه بود، آستین‌های توری داشت. قد و بالای لبلس رو ورانداز کرد و گفت: - مدلش رو پسر عموتون عوض کرد. گفت که شما در جریانی! همون موقع که داشت لباس رو فاکتور می‌کرد. با تعجب به فریده خیره بودم. حالا معنی حرف‌های حسام رو می‌فهمیدم. «کولی بازی در نیار، آبروریزی نکن، خودم می رفتم لباس رو می‌گرفتم» و اون کلافگی بیرون اتاق پرو. لباس رو از دستش گرفتم و گفتم: - ممنون. لبخنی زد و قبل از اینکه خارج بشه، گفت: - کتش هم اونجاست. رد دستش رو دنبال کردم و رسیدم به کت شیری رنگ بلندی، که روی میز کوچیک توی اتاق پرو بود. ممنونی زیر لب گفتم و فریده از اتاق خارج شد. با حرص به لباس نگاه کردم. بالاتنه لباس همون بود، ولی آستین‌های توری لباس رو که من خیلی دوست داشتم، دیگه نبود. تزیینات روی بالاتنه بیشتر شده بود. به طوری که از تور رنگ بدنش هیچی معلوم نبود و برق بیشتری هم گرفته بود. از دامن کوتاه لباس هم خبری نبود و جاش رو، یه دامن بلند، با سه لایه حریر، که حریر وسطی شیری رنگ بود و بقیه مشکی گرفته بود. کمربند قهوه‌ای لباس هم شیری رنگ شده بود. با حرص لباس رو روی زمین انداختم. تحمل رفتارهای حسام روز به روز سخت‌تر می‌شد. حتی تو شکل پوشش من تو مجلس زنونه هم باید دخالت می‌کرد. حسابی کفرم گرفته بود. توی ذهنم هزار تا نقشه براش کشیدم که صدای در بلند شد و بعد هم صدای سمانه توی گوشم پیچید. - عزیزم، باز می‌کنی ببینم چه شکلی شدی! حواسم رو جمع کردم. نباید می گذاشتم که سمانه سر از کار من و حسام در بیاره. - چند لحظه صبر کنید. خیلی سریع لباس‌هام رو درآوردم و لباسی رو که در واقع حسام سفارش داده بود، پوشیدم. به سختی زیپش رو تا نصفه بالا کشیدم و به خودم نگاه کردم. مدل قشنگی بود و توی تنم کاملا خوابیده بود. دوباره صدای در بلند شد و باز هم صدای سمانه توی گوشم پیچید. -باز نمی‌کنی این در رو؟ قفل در رو بازکردم. سمانه وارد اتاق شد. لبخند زد و گفت: -چه لباس خوشگلی! چقدر قشنگ شدی! مهسان و مهگل وارد اتاق نشدند. از همون دم در نگاهی به من انداختند. -مبارک باشه. به زور لبخندی زدم و گفتم: - ممنون. بالاخره بعد از کلی نظر دادن، در مورد لباس و تیپ و هیکل من، بیرون رفتند و من هم لباسم رو عوض کردم و بیرون اومدم. نگاهی به اطراف انداختم. حسام کنار پیشخون مغازه ایستاده بود. با عصبانیت و حرص نگاهش کردم. دستی پشت گردنش کشید و با لبخندی که به شدت حرصم اضافه می‌کرد، به من نگاه کرد.