eitaa logo
بهار🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
599 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بايد مرتباً خود را احساس كند، احساس شايستگى، احساس زيبايى خود،احساس شخصيت زیبای خود و احساس خودسالارى. انسانهايى كه در دنيايى از خودآگاهى زندگى مى كنند مرتباً خود زيبايشان را باور مى كنند و در نتيجه در خود شخصيت مى سازند.خود را باور كنيد تا خود را زيبا ببينيد. اصل خودشايستگى از اصول مهم اعتماد به نفس است آن را با تمام وجود احساس كنيد. "من به خود افتخار مى كنم"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم. امسال هم می‌خوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍 هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه : گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 - شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃 اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
بهار🌱
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم. امسال هم می‌خوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو ب
مومن باید زرنگ‌باشه😍 با یه مبلغ کم تو کل ثواب این‌کار بزرگ‌ خودتون رو شریک کنید دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت150 بستنی تموم شد و به طرف دانشگاه راه افتادیم. توی دلم هزار تا نذر کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر می‌کنم صرف نداره. یه جورایی سودش کمه. اونجور که می‌خوام نمی‌شه. - این همه خودت رو به آب و آتیش میزنی، برای چی؟ برای کی؟ حداقل زن بگیر، بگیم به خاطر زن و بچه‌اش این کارها رو می‌کنه. همون طور که ماشین رو روشن می‌کرد، از توی آینه ماشین به من نگاه کرد و خیلی سریع نگاهش رو دزدید. -تو سنگ خودت رو به سینه بزن. چهار سال دانشگاه درس خوندی، آخرش از عسلویه سر درآوردی. - خودت که دیدی! همه تلاشم رو کردم، کاری که مربوط به رشته‌ام بشه، پیدا نکردم. مجبور شدم. حالا هم این شیش ماه که تموم بشه، دیگه قرارداد نمی‌بندم. -پس می‌خوای چیکار کنی؟ حامد با لحن خنده داری گفت: -میام پیش تو! حسام نگاهی به حامد کرد و با لحن مضحک تری گفت: - دو پادشاه، در یک اقلیم نگنجند. - من که نمی‌خوام بیام پادشاهی کنم. بهار رو بیرون می‌کنی، من میام جاش. سریع گفتم: - چرا از من مایه می‌زاری؟ حامد گفت: - آخه دیوار از دیوار تو کوتاه‌تر نیست. بی خیال گفتم: - اشکالی نداره، منم می‌رم یه جای دیگه کار پیدا می‌کنم. یه دفعه، هر دو با هم و خیلی جدی گفتند: - چه غلطا! از پشت سر به هر دو نگاه کردم. با این حرفم هر دو از قالب شوخی در اومدند و به جاده خیره شدند. این همه دختر می‌رند سرکار! سرکار رفتن من، آخه چرا باید برای اینها باید اینقدر سنگین باشه! فکر کنم این قسمت از اخلاقشون، ارثیه پدربزرگمون باشه. وارد هتل شدیم. ظهر شده بود. - مامان اونجا نشسته! با صدای حامد به طرفش برگشتم. رد نگاهش رو دنبال کردم و به زن‌عمو رسیدم. روی مبل نشسته بود. جلوی چادرش رو توی دستش مچاله کرده بود و به گلدون روی میز خیره بود. به طرفش رفتیم. با دیدن ما صورتش رو برگردوند. حامد جلو رفت و گفت: - مامان چرا روت رو برمی‌گردونی؟ قهری با ما؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر می‌کنم صرف نداره. یه جورایی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زرین بانو با همون حالت قهر گفت: -از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفتید. انتظار دارید، الان چیکار کنم؟ حسام جلو رفت و روبه‌روی مادرش روی مبل نشست و گفت: -مامان خب کار داشتیم! زن‌عمو تیز به حسام نگاه کرد و به عتاب گفت: -تو کار داشتی! با دست به من اشاره کرد. - این کار داشت... به چشم‌های حامد خیره شد و ادامه داد: - تو کجا رفتی؟ حامد کنارش روی مبل نشست و گفت: -من رفتم بهار تنها نباشه! زن عمو قیافه طلبکار به خودش گرفت و گفت: - بهار الان سه ساله این جا داره درس می‌خونه. تو این سه سال خیابون‌ها رو یاد گرفته، دانشگاه شون رو هم عین کف دستش بلده. اونی که نیاز به مراقبت داره تویی که هیچ کدوم از این خیابون‌ها رو نمی‌شناسی. حرف حساب جواب نداشت. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم. روی مبل روبه‌روی حامد نشستم. زن عمو با حالت قهر ادامه داد: -مثلا مادرشون رو آوردن بگردونند! حامد گفت: -دیشب که برج میلاد رو بهت نشون دادیم. زن‌عمو چشم غره‌ای به حامد رفت و گفت: - برداشتید من رو بردید با ماشین یه ساختمون دراز به من نشون دادید، می‌گید این برج میلاده. خب این رو که صد دفعه تو تلویزیون دیدم. حالا از پشت شیشه ماشین هم دیدم. بعد به حسام اشاره کرد و گفت: -این که از اول هم دلش نمی‌خواست من رو بیاره. حسام با قیافه‌ای شوک زده به مادرش نگاه کرد و گفت: - مامان، تو رو خدا دوباره این بحث رو شروع نکن! حامد دستش رو دور گردنم مادرش انداخت و گفت: - الهی من قربونت برم! دوست داری کجا ببرمت؟ زن عمو پشت چشمی نازک کرد و روش رو از حامد برگردوند. حامد صورت زن عمو رو بوسید و گفت: - قهر نکن دیگه! اینجوری دلم می‌گیره. دستش رو از دور گردن مادرش برداشت و گفت: -بزار یه جور دیگه بگم! روی یک زانو جلوش نشست. دستش رو به طرف زرین بانو دراز کرد و گفت: -خانوم خوشگله! افتخار می‌دید، شب من رو همراهی کنید، برای گردش؟ زن‌عمو کمی چشم‌هاش رو چرخوند، چادرش رو روی دهنش کشید. می‌شد از گونه های برآمده‌اش، لبخند رو تشخیص داد. لبخندی که زیر سیاهی چادر مخفی شده بود. - پاشو، خودت رو لوس نکن!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت152 زرین بانو با همون حالت قهر گفت: -از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حامد کوتاه نیومد. -آه، ای خانم زیبا! باید افتخار همراهی با من رو بدید، وگرنه همین الان می‌ایستم و فریاد می‌زنم که این زن با این چهره دلفریب، من حقیر را تحویل نمی‌گیرد. زن عمو تو همون حالت گفت: - خیلی خب، پاشو. مردم نگاهمون می‌کنند. -تا جواب مثبت به من ندهی، امکان ندارد. - خیلی خب، باشه! پاشو، مردم دارند نگاه می‌کنند. حامد بلند شد. پیشونی مادرش رو بوسید و با لبخند گفت: - مردم حسودی می‌کنند، من یه دختر به این ماهی تور کردم. لبخند زدم. به چهره خندون زن‌عمو نگاه کردم. این زن احتیاج به محبت داشت. محبتی که از پسرانش انتظار داشت. محبتی که با وجود اینکه عمو، هیچ وقت ازش دریغ نکرد، ولی بعد از شنیدن قصه‌ی مادر من و شوهر خودش، رنگ بی‌رنگی به خودش گرفته بود. محبتی که این زن خروار خروار، از فرهادش انتظار داشت و حس می‌کرد که دوازده سال، نیمیش نصیب آفرین شده و این حس تمامیت مالکیت عشق شوهرش رو به چالش می‌کشید. حسام گفت: - حالا بعد این همه ادا، می‌خوای شب کجا ببریش؟ حامد نگاهش رو چرخوند و گفت: - نمی‌دونم! کجا بریم؟ تو کل طول عمرم سه دفعه اومدم تهران. اون هم با بابا اومدم، با خودش هم برگشتم. دانشگاه هم که اصفهان قبول شدم. -بریم پارک ارم! نگاه‌ها به طرف من کشیده شد. برای توضیح بیشتر گفتم: - جای قشنگیه! من یه بار با بچه های دانشگاه رفتم. وسایل پیک نیک هم که همه چی آوردیم. می‌ریم روی چمن ها می‌شینیم، یه جوجه کباب هم درست می‌کنیم و بازی هم می‌کنیم. هم فال، هم تماشا. حسام و حامد به هم نگاه کردند. حامد لبخندی زد و گفت: -چی بهتر از این! حسام گفت: - پس بریم یه غذایی بخوریم، یه استراحتی هم بکنیم. من بعد از ظهر چند جا کار دارم. شب هم می‌ریم اینجایی که بهار می‌گه! زن عمو رو به حامد گفت: -تو هم باهاش برو تنها نباشه. حامد به حسام گفت: - از تنهایی می‌ترسی؟ حسام اخم کرد و گفت: - تو امروز چی خوردی؟ زیادی کبکت خروس می‌خونه! بعد مکثی کرد و گفت: - بیا، بلکه کار یاد بگیری. مدرک مدیریتت که به هیچ دردت نخورد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت153 حامد کوتاه نیومد. -آه، ای خانم زیبا! باید افتخار همراهی با من رو بد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد اتاق مشترکم با زن‌عمو شدم. بدنم عرق کرده بود و نیاز به حموم داشتم. دوش مختصری گرفتم و از حموم خارج شدم. با تعجب دیدم که زن عمو یک دست مانتو و شلوار برام روی تخت گذاشته. نگاهی به من کرد و گفت: - عافیت باشه! حوله رو به موهام کشیدم و گفتم: -ممنون، سلامت باشی! بعد با لحنی که کمتر تو این چند سال ازش شنیده بودم، پرسید: - تو تهران رو بلدی؟ سر تکون دادم و گفتم: - تا حدودی. کاغذی رو از توی کیفش درآورد و رو به من گرفت و گفت: - یه آدرسی هست، می‌خوام برم اونجا. تنها نمی‌تونم برم. حامد و حسام هم که رفتند دنبال کارهاشون. ببین اگه بلدی این آدرس رو با هم بریم. نگاهی به آدرس کردم. -این آدرس کی هست؟ - یکی که خیلی اصرار کرد اومدیم تهران، بریم دیدنشون. حتی گفت هر وقت رسیدید تهران، تماس بگیرید ماشین بفرستم. ولی من میگم، زشته، خودمون بریم بهتره! سر تکون دادم که گفت: - این لباس‌ها رو هم برات گذاشتم. بپوش تا نیم ساعته دیگه بریم، تا شب نشده برگردیم. از کارهای این زن سر در نمیاوردم. سوال هم فایده‌ای نداشت. پس بی چون و چرا اطاعت کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت154 وارد اتاق مشترکم با زن‌عمو شدم. بدنم عرق کرده بود و نیاز به حموم داش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد لابی شدیم. از متصدی پذیرش خواستم تابه آژانس برامون بگیره. نگاهی به مانتوی طوسی رنگی که زن عمو برام انتخاب کرده بود، انداختم. می گفت این بیشتر از بقیه بهت میاد. خیلی هم اصرار داشت کمی آرایش کنم. به خاطر اینکه حرفش رو زمین ننداخته باشم، کرم پودر زدم و به مژه‌هام هم کمی ریمل. با رژ لب میونه‌ای نداشتم، پس بی خیال شدم و این باعث شده بود که از وقتی از اتاق بیرون اومده بودیم، دائم کنار گوشم بگه صورتت رنگ و رو نداره. سوار آژانس شدیم و آدرس رو بهش دادم. رو به زن عمو گفتم: - زن عمو، به حسام یا حامد زنگ بزنم، بگم داریم می‌ریم جایی؟ اخم کرد و جواب داد: _از کی تا حالا من باید از پسرهام اجازه بگیرم، برای بیرون رفتن؟ -آخه زن عمو، به شما چیزی نمی‌گند، ولی از من بازخواست می‌کنند. -غلط کردند. من ازت خواستم، به اونها هم هیچ ربطی نداره! ساکت شدم و چیزی نگفتم. هر چند که می‌دونستم عواقب این حرکت زن عمو حتما سرمن خالی می‌شد. می‌تونستم یه جوری خبر بدم، ولی خب زن عمو بعد از مدت‌ها یه چیزی از من خواسته بود. نمی‌خواستم از خودم ناامیدش کنم. زن‌عمو موبایل ساده‌اش رو در آورد و شماره‌ای گرفت. چند لحظه بعد با لبخندی قابل توجه گفت: -الو، سلام. -زرین هستم. -ممنون، زنده باشی! -الان تهرانیم. -نه دیگه، خودمون داریم میایم اونجا. -نمی‌دونم، یه لحظه صبر کنید. موبایل رو کمی از گوشش فاصله داد و رو به من گفت: -بهار، چند دقیقه دیگه می‌رسیم؟ به اطرافم نگاه کردم و با یه تخمین سر انگشتی گفتم: _یه ربع تا بیست دقیقه دیگه! گوشی رو دوباره به گوشش چسبوند و گفت: -شنیدید؟ -بله، باهم داریم میایم. -ممنون، پس فعلا خداحافظ. موبایل رو دوباره توی کیفش گذاشت و گفت: -خبر دادم که آمادگی داشته باشند. سر تکان دادم و گفتم: -کاش اجازه می،دادید، به حامد یا حسام هم بگم که اون ها هم آمادگی داشته باشند. خیره نگاهم کرد و گفت: - اونها باید بفهمند که آقا بالا سر من نیستند. نگاهش رو گرفت و به چشم انداز بیرون خیره شد. به تبعیت از اون من هم همین کار رو کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت155 وارد لابی شدیم. از متصدی پذیرش خواستم تابه آژانس برامون بگیره. نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بالاخره به خونه ی مورد نظر رسیدیم. کل خونه‌های توی اون کوچه‌ی به اون بزرگی و پهنی، شیش تا هم نبودند. زن عمو کرایه ماشین رو حساب کرد و پیاده شدیم. نگاهی به پلاک خونه انداختم. همونی بود که توی کاغذ نوشته بود. به در بزرگ خونه نگاه کردم؛ دری با رنگ قهوه ای و طلایی. خواستم زنگ خونه رو بزنم که زن عمو گفت: - صبر کن! همین جا وایسا تا بیام! کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. مردی کنار کوچه مشغول شستن ماشینش بود. به طرفش رفت و مشغول صحبت شد. بعد از چند دقیقه دوباره به طرف من برگشت. - همینه! زنگ بزن. انگشتم رو روی تک کلید آیفون فشار دادم. چند لحظه بعد صدای زنی از توی آیفون بلند شد که زن عمو جلو اومد و گفت: - منزل آقای گوهربین؟ از اسمی که زن عمو گفت کمی جا خوردم. با تعجب بهش نگاه کردم. صدای ضعیف تری از آیفون اومد که گفت: - مهمون‌های من هستند، باز کن. صدای نزدیک‌تر گفت: - بفرمایید! و بعد صدای تیک باز شدن در اومد. زن‌عمو در رو هل داد و وارد شد. پشت سرش وارد حیاط شدم. حیاطی بزرگ که دور تا دورش باغچه بود و پر از گلهای رنگارنگ. وسط حیاط باغچه‌ای جدا با یک شکل هندسی خاص وجود داشت. نمای خونه سنگ مرمر سفید بود. ورودی خونه، چند پله پهن می خورد و به جایی شبیه راهرو وصل می‌شد. پنجره های بزرگی که تمام فضای دیوار رو به روی ساختمون رو گرفته بود. چند قدمی به طرف ورودی سالن برداشتیم که با صدایی آشنا از تماشای خونه دست برداشتم. - وای، زرین خانوم! خوش اومدید، صفا آوردید! مهگل بود. با زن عمو روبوسی کرد. بعد به من دست داد و خیلی صمیمی صورتم رو بوسید و گفت: -خیلی خوش اومدی، عزیزم! - سلام، ممنون! مهگل گفت: -وای، اینقدر هول شدم، یادم رفت سلام کنم. ببخشید! سلام. زن عمو گفت: -سلام، اصرار کردی اومدیم! - امروز هیچ چیز به اندازه حضور شما نمی‌تونست من رو سوپرایز کنه. بفرمایید داخل! حضور مهگل تو این یک ماه اخیر، توی زندگی من، کمی شک برانگیز بود. یواش یواش داشتم به این نتیجه می‌رسیدم، که خواستگاری که تینا ازش حرف زده بود، از اعضای همین خونواده باشه. ولی کدومشون؟ وارد خونه شدیم. سالنی بزرگ با وسایلی مدرن. کفپوش قهوه‌ای رنگی که به نظر پارکت می‌اومد. فرش‌هایی با زمینه‌ی کرم، رنگ مبلهای راحتی شکلاتی و مبلهای استیلی مخصوص پذیرایی، با تاج هایی بلند و طلایی. تابلو فرش‌هایی از جنس ابریشم، پرده‌هایی سفید و ساده و راه پله‌ای که خونه رو به طبقه دوم وصل می‌کرد. جالب بود که سالن به آشپزخونه دید نداشت. با راهنمایی مهگل، به سمت مبل های پذیرایی رفتیم. روی مبل تک نفره ای نشستم. با صدایی بلند، به سمت جایی که فکر می کنم، آشپزخونه بود، گفت: - سوگل جان، پذیرایی کن. بعد رو به من، با چهره‌ای خندون گفت: - خیلی خوش اومدی، عزیزم! نمی‌دونی چقدر از حضورت خوشحالم! لبخند زدم. زن عمو گفت: - مادر تشریف ندارند؟ -نه، بیرون رفتند. تماس گرفتم گفت زود برمی‌گرده. -الان، اینجا منزل شماست؟ - اینجا خونه ی پدرمه! من نزدیک اینجا بودم، تا تماس گرفتید، خودم رو رسوندم. با صدای در همه ی نگاه‌ها به طرف در سالن رفت. مردی با قدی متوسط موهایی مشکی، که با ژل حالت داده شده بود، وارد شد. با دیدن ما مکثی کرد. مهگل ایستاد. -سلام، چقدر زود اومدی؟ -سلام، مراجعینم وقتشون رو کنسل کردند، منم اومدم خونه! مهمونات رو معرفی نمی‌کنی؟ - حتما! با دست به پسر اشاره کرد و رو به من گفت: - ایشون برادر کوچیکم مهبد هستند. و رو به مهبد در حالی که به من اشاره می‌کرد گفت: - ایشون هم بهار خانم هستند، بهار اعتمادی! به زن عمو اشاره ‌کردو گفت: ایشون هم زرین خانم! زن عمو شون!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر می‌کنم صرف نداره. یه جورایی
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دکتر کمی توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت: - بحثتون به کجا رسید؟ منظورم بحثت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشت‌هاش گرفت. کمی باهاش بازی کرد و با نگاهی کوتاه به من گفت: -بزار مسیر بحث رو عوض کنیم. سرم رو تکون دادم و لب زدم: -هرچی شما صلاح بدونید. -تو با نوید حدود پنج ماهه که نامزدی، درسته؟ سرم رو به تایید تکون دادم. -توی این چهار پنج ماه یه بار با هم بحثتون شده، بقیه‌اش به خوبی و خوشی بوده دیگه، درسته؟ اگر توی خونه می‌گذاشتند، بله، به خوبی خوشی می‌گذشت. تو جواب دکتر فقط سرم رو تکون دادم و گفتم: -بله. -می‌خوام یکی از اون خاطرات خوش رو برای من تعریف کنی، با جزییات. انگار که همه خاطرات یهو پر کشیدند و رفتند. من قطعا خاطره خوش از نوید داشتم ولی چرا ... دکتر گفت: -کمکت کنم؟ تو چشم‌هاش خیره موندم و اون گفت: -اولین باری که بهت گل داد! اولین بار رو یادم بود، تو حیاط خونه‌اشون، اوایل اردیبهشت امسال، همون روزی که به اصرار عمه صیغه یک ساله بین من و نوید خونده شد. شروع به تعریف کردم: -برای اولین بار دعوتمون کرده بودن شام خونشون، اون یه گل از باغچه‌اشون چید و بهم داد، بهم گفت تو دستای تو قشنگ‌تره. ولی ... ولی... به نظرم روی بوته خیلی قشنگ‌تر بود، چون چند ساعت بعد اون گل تو دستای من پرپر شد، ولی روی بوته تا چند روز می‌موند. -اون لحظه حست چی بود؟ -اون لحظه؟ به حس اون لحظه‌ام فکر کردم. دکتر گفت: - لحظه‌ای که گل رو بهت داد، بعدش رو کار ندارم، فقط اون لحظه، خوب بود یا بد؟ باز هم فقط نگاهش کردم. نمی‌تونستم بگم خوب بود، بد هم خب نبود. دکتر استیصالم رو که دید، گفت: -خب اینو ولش کن، این یکیو جواب بده...یه بار گفتی که دو ماه با اون آقا مهراب کلی هیجان و مشکل رو سپری کردید، درسته؟ سر تکون دادم و اون گفت: -توی اون دو ماه، اون بهت گل داده؟ -نه. ولی چیزای دیگه داده، مثلا همون موبایل. -موبایل رو که دست می‌گیری، حست چیه؟ خوبه یا بد؟ -خوب یا بد؟ راستش تو فکر اینم که پولشو بهش بدم، مخصوصا که الان خودم درآمد دارم. جواب دکتر رو نداده بودم، فقط تصمیمم رو اعلام کرده بودم. تصمیمی که امروز فردا اجراش می‌کردم. دکتر مثل همیشه هیچ واکنشی نسبت به جوابهام نداشت. کمی فکر کرد و گفت: -اون چند روزی که گفتی نوید هیچ پیامی بهت نمی‌داد، وقتی که می‌رفتی پیامات رو چک کنی و می‌دیدی اون پیامی نداده، اون موقع حست چی بود؟ و بلافاصله اضافه کرد: -اصلا صفحه‌اش رو چک می‌کردی؟ یکم به چشم‌های دکتر خیره موندم و سرم رو به معنی آره تکون دادم. دکتر منتظر توضیح بیشتر بود. -خب...هشت صبح چک می‌کردم دیگه، هیچی که نبود... لبهام رو به هم چفت کردم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشت‌هاش گرفت. کمی باهاش بازی کرد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به دکتر نمی‌تونستم بگم، ولی با خودم که رودربایستی نداشتم، دلم می‌گرفت. شب اول منتظر شب بخیرش بودم، اینقدر به صفحه‌اش سر زدم و پیامی نیومد که گوشی رو پرت کردم اون سر اتاق. صبح فردا هم پیام نداد، ظهرش من چند بار یه متن رو نوشتم و پاک کردم و آخر سر پیامی نفرستادم. تا شب منتظر بودم و در نهایت کلی فحش نثارش کردم و خوابیدم. صبح من پیام صبح بخیر رو دادم، حتی ارسال هم کردم، ولی سریع پاکش کردم و یه به جهنم هم گفتم. اما وقتی که توی شرکت دیدمش...حس اون موقعم... تعجب بود. دکتر گفت: -شبم چک می‌کردی؟ سرم رو تکون دادم و نگاهم رو پایین انداختم. -این اواخر کی رفتی خرید؟ سرم رو بالا آوردم، این سوال خوب بود، می‌تونستم تا فردا صبح براش توضیح بدم. -هفته پیش. با نگار رفتم، برای تارا خرید کردیم، یه چند دست لباس پاییزی گرفتیم براش. نگار گفت ماه دیگه مهره، یهو نیوفتیم به دست و پا. وسایل شیرینی پزی گرفتیم، نگار برای بابام یه پیرهن خرید، برای خودش مانتو خرید، کفشم می‌خواست بخره که نشد، چون تارا شروع کرد به نق و نوق و گریه. -تو چی خریدی؟ -من؟ هیچی، خب چیزی احتیاج نداشتم، دارم همه چی. -همون لباسهایی که یه بار گفتی مهراب برات گرفته دیگه! یکم فکر کردم و گفتم: -اونا رو که عمه‌ام قایم کرده، ولی از قبل لباس و وسایل داشتم. -حقوقت رو چی کار می‌کنی؟ -پس‌انداز، ماه اول می‌خواستم کمک کنم به برادرم که قسط جهیزیه‌ای رو که برای سحر گرفتیم بده، ولی یه وامی جور کرده بود که همه بدهی‌ها رو تصویه کرد، الان فقط قسط همون وامه رو می‌ده که گفت کمک نیاز نداره. منم گذاشتم بانک و کارت گرفتم، عمه‌ام می‌گه بده برات طلا بخرم. سرش رو تکون داد. چیزی روی برگه نوشت و وقتی به من نگاه کرد گفت: -داییت بیرون نشسته؟ -بله. به ساعت نگاه کرد و گفت: -می‌خوام باقی وقت رو با اون حرف بزنم، می‌شه بهش بگی بیاد. لبم رو تر کردم، هر بار می‌خواست با دایی حرف بزنه، قلب من به تنش می‌افتاد. ولی چاره‌ای نبود. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. از اتاق خارج شدم، دایی روی صندلی روبه‌روی در نشسته بود و با یه مجله سرگرم بود. با خروجم از اتاق اول به من و بعد به ساعت نگاه کرد و ایستاد. -می‌خواد با شما حرف بزنه. مجله رو روی میز انداخت و به سمت در اومد. دایی هم این چهار پنج ماه اسیر من و رفت و آمدم به این مرگز مشاوره روان شناسی شده بود. -تو بشین. منتظر موندم که وارد اتاق بشه. در که بسته شد روی اولین صندلی نزدیک به در نشستم. به منشی دکتر که با کامپیوتر سرگرم بود نگاه کردم. کاش الان اینجا نبود و من به راحتی گوش می‌ایستادم. سرم رو کمی به در نزدیک کردم، فایده‌ای نداشت. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و به میز شیشه‌ای وسط سالن خیره شدم. -چایی میل دارید؟ منشی بود که این سوال رو از من می‌پرسید، نگاهش کردم. از جاش بلند شد و گفت: -می‌خوام یکی برای دکتر ببرم، اگر شما هم میل دارید، برای شما هم بیارم. پیشنهاد از این بهتر نمی‌شد. -ممنون می‌شم. اون رفت و من سریع روی صندلی چرخیدم و گوشم رو به در نزدیک کردم. صدای دکتر می‌اومد. - این موضوع مثل سرطان داره پنجه می‌ندازه تو کل شخصیتش، جوری که داره سلطان و حاکم همه وجودش می‌شه. دایی گفت: -خیلی بزرگش نکردید خانم دکتر! چون اصلا اینطوری نیستا. -منتظر رفتار خاصی نباشید، آدمهای اینطوری خیلی معمولین، اینقدری که شما فکر می‌کنید اون رفتارها قسمتی از شخصیتشه ولی از درون داره نابودش می‌کنه...