بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت245 دلم نمیخواست مهسان از من ناراحت باشه. کنار در اتاقش ایستادم. در ا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت246
پس پویایی که حرفش پیش اومده بود این عروسک بود. لبخند زدم و گفتم:
_پس پویا کوچولو تویی!
با چشمهای گرد و قهوهای روشنش به من زل زده بود. دلم میخواست کمی بیشتر باهاش صمیمی بشم. خیلی وقت بود با یه بچه بازی نکرده بودم.
کمی فکر کردم و یاد شکولاتهایی که توی کیفم ریخته بودم افتادم. شکولاتهایی که برای کلوگیری از ضعف با خودم به فروشگاه میبردم.
خاطرات رو رها کردم و گفتم:
- آقا پویا، شما شکلات دوست داری؟
لبخند زد. چهارچوب در رو رد کرد و وارد اتاق شد.
دستش رو گرفتم و به طرف کیفم رفتم. شکلاتی رو ازش درآوردم و بهش دادم.
لب تخت نشستم، اون هم کنارم نشست. مشغول باز کردن پوست شکلات شد و من مشغول تماشای زیبایی اون.
کمکم سر شوخی رو باهاش باز کردم. یکم سر به سرش گذاشتم.
خیلی وقت بود که با هیچ بچهای بازی نکرده بودم، دلم یکم بچه شدن میخواست.
شکلات رو خورد. اولش حسابی یخ داشت ولی خیلی طول نکشید که صدای خنده و بازیمون کل ساختمون رو برداشت.
با بازی با پویا لحظاتی رو از فکر و خیال به گذشته و آینده فارغ شده بودم.
چقدر شیرین بود این پسر!
روی زمین خوابیده بودم و با پویا کشتی میگرفتم که متوجه دو تا پای کوچولو شدم.
سر بلند کردم و دختر کوچولویی سبزه با موهای فرفری مشکی رو دیدم که با تعجب به من خیره بود.
لبخند زدم و گفتم:
-امروز اینجا فرشته بارونه؟ تو از کجا اومدی عسل خانم؟
-بچه منم تحویل بگیر زندایی!
به سمت صدا برگشتم.
مهگل توی چهار چوب در ایستاده بود و با لبخند به وضعیت من نگاه میکرد.
موهای بلندم رو از توی صورتم کنار زدم. پویا با هر دو دستش گردنم رو گرفته بود و زور میزد. هیچ هدف خاصی رو دنبال نمیکرد، فقط دندونهاش رو بهم فشار میداد و گردنم رو بین حلقه دستهاش میفشرد.
به سختی از زیر دست و پای پویا بیرون اومدم و نشستم. ولی اون ول کن نبود. به مهگل سلام کردم.
-سلام، ببخشید، متوجه شما نشدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت246 پس پویایی که حرفش پیش اومده بود این عروسک بود. لبخند زدم و گفتم: _
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت247
لبخند زد و پاسخی نداد. با سر به دختر کوچولو اشاره کردم و گفتم:
-این فرشته کوچولو دختر شماست؟
وارد اتاق شد و لب تخت نشست و گفت:
- این ماهکه، قبلا عکسش رو دیده بودی.
پویا ول کن نبود. همونطور که دستهای پویا رو کنترل میکردم تا گردنم رو خم نکنه، رو به پویا گفتم:
-یه شکلات دیگه میخوری؟
با گفتن این حرف دست های پویا شل شدند.
از توی کیفم شکلات دیگهای به پویا دادم و بلند شدم. لب تخت و کنار مهگل نشستم.
مهگل گفت:
-بهش شکلات میدی، شیطونیش زیاد میشهها. اون وقت دیگه نمیشه تا شب جمعش کرد.
کلیپسم رو از روی تخت برداشتم و موهای بلندم رو جمع کردم و گفتم:
- پویا هم پسر شماست؟
لبهاش رو به هم فشرد. دیگه از لبخند خبری نبود. آروم لب زد:
- نه.
سوالی نگاهش کردم. پس این بچه کی بود؟
تنها آدم متاهل این خانواده مهگل بود دیگه!
مهگل گفت:
-بهار جان! چیزی رو که میخوام بهت بگم، دوست دارم منطقی بشینی و بهش فکر کنی.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-البته ما قبلا همه اینها رو به زرین خانم گفته بودیم، اون هم قرار بود که به تو بگه، ولی گویا این کار رو نکرده.
با دل دل اطراف رو نگاه کرد، که گفتم:
- چی رو باید من بدونم، که زن عمو باید به من میگفته؟
این پا و اون پا کردن رو کنار گذاشت و مستقیم نگاهم کرد و گفت:
- پویا، پسر مهیاره، از همسر قبلیش.
لبخند از صورتم پاک شد. خیره به مهگل زل زدم. مسئله به این مهمی رو به من نگفته بودند.
نگاهم رو ازش گرفتم و به پویا که روی زمین نشسته بود و با شکلات کاکائویی سرگرم بود، خیره شدم.
خوب میدونستم که چرا زن عمو این موضوع رو به من نگفته.
با گفتنش ممکن بود مزیت داشتن ثروت از چشمم بیوفته و فرستادنم به تهران براش سخت بشه.
سرم رو پایین انداختم. دستهام رو به هم فشار دادم.
مهگل دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
- اگه بخوای همین الان، جوابی رو که به خواستگاری مهیار دادی، پس بگیری، من درک میکنم.
جوابم رو پس بگیرم و کجا برم؟ خونه عمو؟ به جهنم زرین بانو؟
ولی بهم برخورده بود.
_ مهگل جان، میشه یه کم تنها باشم؟
سر تکون داد. ماهک رو بغل کرد و رو به پویا گفت:
- بیا پویا جان، پاشو بریم.
پویا با شکلاتی که لپش رو برجسته کرده بود گفت:
- میخوام بازی کنم.
- بریم پایین، خودم باهات بازی میکنم. الان بهارخانم میخواد تنها باشه.
پویا لجبازانه نگاهش میکرد. مهگل گفت:
-بابات الان میادا!
پویا با چشمهای گردش به من نگاهی کرد و به طرف مهگل رفت.
هنوز از چهارچوب در بیرون نرفته بود که برگشت.
دستهای کوچیکش رو برای من تکون داد و گفت:
-زودی میام.
لبخندی به سادگی بچگونهاش زدم که مهگل دستش رو کشید. در رو بست و من دوباره تنها شدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت247 لبخند زد و پاسخی نداد. با سر به دختر کوچولو اشاره کردم و گفتم: -ای
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت248
باد توی پردهها افتاده بود و تکونشون میداد. فضا یه کم برام سنگین شده بود. باید همین الان تصمیم میگرفتم.
من ازدواج با مهیار رو انتخاب کرده بودم و تصمیم داشتم تا آخرش برم و حضور این بچه خللی توی تصمیمم ایجاد نمیکرد.
به هر حال من به جهنمی که ازش فرار کرده بودم، برنمیگشتم.
زندگی با یه مرد خشک و بیاحساس رو همراه با بچهاش ترجیح میدادم به بیآبرو شدنم.
ولی این پنهانکاری زرین بانو عجیب آزارم میداد.
گوشه تخت خزیدم. زانوهام رو بغل کردم. تا کی قرار بود کارها و رفتارهای این زن روی روح و روان من پیادهروی کنه؟
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم، ولی صدای تق تقهای ریزی که به در میخورد، من رو از وضعیتم خارج کرد.
-بفرمایید.
وقتی اتفاقی نیوفتاد، به طرف در رفتم و بازش کردم. پویا با لبخند بهم نگاه میکرد.
- پویا جان، بیا بریم، مزاحم نشو.
سر بلند کردم. مهیار بود که با فاصله از پویا وسط راهرو ایستاده بود و پسرش رو صدا میزد.
چشمهام رو بین چشمهای منتظر پویا و اخم پیشونی مهیار کمی چرخوندم. باید همین الان تصمیم بگیرم.
لب باز کردم و گفتم:
- پویا مزاحم نیست.
در رو کامل باز کردم و از جلوی در کنار رفتم.
پویا با خوشحالی وارد اتاق شد. در رو نبستم و گذاشتم تا باز بمونه. باز بمونه تا اگر پدرش هم خواست بتونه وارد اتاق بشه.
با پویا لب تخت نشستیم. به صورت با نمکش خیره شدم. لپش رو کشیدم و کمی موهاش رو بهم ریختم.
چشمهای درشتش پر از شیطنت بود ولی آروم نشسته بود. احتمالا به خاطر حضور و سفارش پدرش بود.
سر بلند کردم که نگاهم به قامت مردونه مهیار افتاد. به چارچوب در تکیه داده بود و ما رو تماشا میکرد.
بعد از کمی سکوت تو چشمهای من خیره شد و گفت:
- برای وقت گرفتن از محضر، فوت نامه پدرت و دو قطعه عکس هم احتیاجه، اگه دم دستت هست، بده که بتونم وقت بگیرم.
بلند شدم و به طرف چمدونم رفتم. چیزهایی رو که خواسته بود، پیدا کردم و بهش دادم.
در واقع با دادن مدارکم به دستش، داشتم با شرایطش موافقت میکردم؛ با وجود پسرش.
مدارک رو گرفت و گفت:
- ناهار آماده است، گفتند که بهت بگم.
به پویا نگاه کردم و گفتم:
- پویا جان، بریم ناهار بخوریم؟
پویا از تخت پایین اومد و به طرفم دوید.
دستش رو گرفتم. سه تایی از اتاق بیرون اومدیم و به طبقه پایین رفتیم.
من و پویا جلوتر میرفتیم و مهیار پشت سرمون میاومد.
وسط پلههای مارپیچ بودیم که مهری خانوم رو دیدم. با رنگ پریده روی مبلی نشسته بود و مهگل شونههاش رو ماساژ می داد.
نگاهش رو بالا کشید. به دست های قفل شده من و پویا نگاه کرد و بعد به مدارک توی دست مهیار.
نفسش رو سنگین بیرون داد و لبخند زد.
آخرین پله رو رد کردیم. مهیار رو به مهری خانوم گفت:
-خوبی؟ زنگ بزنم به بابا؟
مهری دستش رو بیجون بالا آورد و به معنای نه تکون داد و همزمان گفت:
-نه خوبم، بریم ناهار بخوریم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت248 باد توی پردهها افتاده بود و تکونشون میداد. فضا یه کم برام سنگین شد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت249
پویا دستم رو کشید. من جلوتر از بقیه حرکت میکردم.
صدای مهگل رو از پشت سرم میشنیدم که میگفت:
- دیدی، بیخودی اضطراب داشتی! از دیشب تا حالا خودت رو کشتی. کاسه چه کنم چه کنم دستت گرفتی و هی قرص زیر زبونی میخوری.
پشت میز نشستم و کمک کردم تا پویا هم بشینه.
خاله گلاب میز رو چیده بود. پویا دست دراز کرد و گوجه تکه شده روی سالاد رو برداشت.
آستین لباسش رو بالا زدم، تا لباسش رو کثیف نکنه.
بقیه افراد توی سالن هم به جمع من و پویا اضافه شدند.
رو به مهیار که دقیقا رو به روم نشسته بود، گفتم:
- مادر پویا کجاست؟
توی چشمهام با بیحسی خیره شد و گفت:
- سرِ زندگیش.
لحظهای سکوت بینمون حاکم بود که مهیار سکوت رو شکست.
- تو، از وجود پویا خبر نداشتی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم، که مهیار پرسید:
- وجودش آزارت میده؟
نمیتونستم ناراحتیم رو نشون ندم. پس با کمی جدیت و کمی اخم گفتم:
-وجود این بچه، چه آزاری میتونه به من بده. چیزی که بیشتر شوکهام کرده اینه که چرا نباید از اول این موضوع رو بدونم!
مهگل گفت:
- بهار جان، من خودم این موضوع رو برای زرین خانوم تعریف کردم و خواستم که به تو هم بگه. همون روز که برای چهلم عموت اومده بودیم و من اولین بار تو رو دیدم، دم در بهش گفتم و اونم گفت که بهت میگه. اما اینکه چرا نگفته، الان زنگ میزنم و میپرسم.
نیم خیز شد. با دست بهش اشاره کردم که بشینه و گفتم:
- احتیاجی نیست.
بعد رو به جمع گفتم:
-فقط اینکه اگر چیز دیگهای هم هست که باید بدونم، همین الان بهم بگید.
همه به هم نگاه کردند. کسی چیزی نگفت.
خاله گلاب دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش هم نشست.
همه مشغول خوردن شدند. کمی غذا برای پویا کشیدم و به شکل غذا خوردنش نگاه کردم.
اینکه قاشق رو تو مشت کوچیکش گرفته بود، اینکه قدش کوتاهتر از میز بود، اینکه هنوز نمیتونست درست از چنگال استفاده کنه، برام جالب بود.
کل حرکاتش برام جالب بود.
شاید به خاطر اینکه مدتها بود، بچه ای رو اینقدر نزدیک به خودم ندیده بودم.
صدای مهیار باعث شد، چشم از پویا بگیرم و سربلند کنم.
- خودت حرف نگفتهای نداری؟
از لحن و کلام طلبکارش کمی حرصم گرفت.
اونی که الان باید طلبکار باشه، منم، نه اون. اخم کردم و گفتم:
-فعلا که ناگفتههای شما داره رو میشه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چند تقه به در خورد و بعد صدای سمیه اومد. -سحر جان. نا نداشتم که جواب ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سپیده
-عمه، زشت میشه اینطوری.
آخرین پله رو پایین اومد.
چادرش رو که دور کمرش جمع کرده بود باز کرد و گفت:
-دهنتو ببند ورپریده، ندیدی اون حسین چطوری رگ گردنش باد کرده بود. چه میدونم این وسط سالار میخواد چه گوهی بخوره، بگم به داییت که یه فکری کنه دیگه.
جلوی در خونه دایی ایستادم و غرغر کنان زمزمه کردم:
-آخه چرا ما نباید بتونیم مشکلمون خودمون حل کنیم و باید به همه عالم بگیم.
در خونه رو زد و گفت:
-چون بابات اصغره، واسه خاطر این، اون گاله رم ببند که ببینم چه گوهی میخورم...سحر فردا با اون مرتیکه راستکی بیاد اینجا...
صدای اومدم زندایی زبون عمه رو بست.
چشم غره بهم رفت و به در اشاره کرد.
در باز شد.
عمه با لبخندی مصنوعی شروع به احوال پرسی کرد و من به همون سلام خشک و خالی بسنده کردم.
زندایی به داخل تعارف زد.
-سید خونه است؟
-میاد الان.
عمه به راه پله نگاه کرد و گفت:
-با اون کار داشتم، والا این همه پلم سخته که برگردم.
-الان میاد، بفرمایید!
عمه یالاهی گفت وارد خونه شد.
پشت سرش وارد سالن شدم.
عمه با دایی کار داشت ولی اومده بود تا مزه دهن زندایی رو بفهمه و کمی نسبت به موضوع آشناش کنه.
روی اولین مبل نشست.
زندایی گفت:
-یه چایی بزارم بیام.
عمه دست زندایی رو گرفت و گفت:
-بشین مهدیه خانم، بشین من یه چیزی بگم، چایی نمیخوایم.
زندایی به من نگاه کرد و گفت:
-چی شده؟
برای اینکه هم خیال زندایی رو راحت کنم و هم عمه رو از پس و پیش گفتن خلاص گفتم:
-سحر زنگ زده بود، احتمالا فردا بیاد اینجا.
چشمهام زن دایی گرد شد و به عمه نگاه کرد. منتظر تاییدش بود.
عمه سر تکون داد و روی دستش زد.
زن دایی نشست و گفت:
-حالش خوب بود؟
عمه زد زیر گریه و گفت:
-بچم فقط گریه کرد. شوعرش گفت که میاردش فردا.
زندایی نمیدونست چی بگه. به من نگاه کرد.
من شونه بالا دادم و گفتم:
-نمیدونیم بقیه بفهمن چی کار کنن.
زن دایی به عمه نگاه کرد و پرسید:
-بقیه یعنی کیا؟
عمه آب دماغش رو بالا کشید و گفت:
-سالار...اون حسین بو برده، رگ داده بیرون و هی می پرسه، مام هیچی نگفتیم بهش، از اون طرف ثریا اینجاست، حموم دهش نشده، اون شهرام رِ به رِ اینجاست. سالارم که...
صدای تقههایی که به در اتاق خواب خورد بعد یاالهی که گفته شد.
عمه چادرش رو بالا کشید. این صدای مهراب بود. روسریم رو درست کردم.
زندایی گفت:
-مهرابه، خواب بود تو اون اتاق...بیا مهراب جان.
در باز شد. سر پا شدم.
مهراب پا تو سالن گذاشت. سلام کردیم و اون جدی جواب داد. به عمه نگاه کرد و گفت:
- شرمندهام، شنیدم چی شده.
به من نگاه کرد و گفت:
-به نظرم زنگ بزنید بهش بگید شرایطو، امیدوارش نکنید که بیاد اینجا و ...
عمه گفت:
-نمیشه که.
زن دایی گفت:
-راست میگه مصی خانم، نمیشه، باید بیاد...نهایتش میاد خونه ما، یواش یواش بقیه رو آماده میکنیم، سیدم اگر فردا بمونه...
صدای باز شدن در سالن اومد.
دایی یاالله گویان پا تو سالن گذاشت.
ایستادیم.
عمه با دایی ممد مشغول احوال پرسی شد و من ناخواسته به مهراب نگاه کردم.
اخم کرده بود و بی حرف به من زل زده بود.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سپیده -عمه، زشت میشه اینطوری. آخرین پله رو پایین اومد. چادرش رو که
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سحر
#پارت
یه بار دیگه به خودم توی آینه اتاق پرو نگاه کردم.
قیافهام با این مانتو و شلوار و شال جدید حسابی تغییر کرده بود.
از دلشوره زیاد، معدهام میجوشید و حالت تهوع داشتم ولی راستین اصرار داشت به این خرید.
صداش از پشت در اومد.
-سحر، ببینمت.
در رو باز کردم.
کیارش تو بغلش بود.
به سر تا پام نگاه کرد و لبخند زد.
-خوبه؟ شلواره تنگ نیست؟
سر بالا دادم.
-نه.
دست دراز کردم. کیارش رو گرفتم و گفتم:
-پول...
اجازه نداد حرفم کامل بشه و گفت:
-نگران نباش، دارم.
-از مرتضی گرفتی؟ واجب بود...
اخم کرد.
-نبود؟ با اون لباسها ببرمت دیدن خانوادهات؟ چی فکر میکردن با خودشون؟
به سمت پیشخوان میرفت که گفتم:
-من میخوام فقط ببینمشون، میخوام قبولم کنن، بعد تو وقت گیر آوردی...
اهمیتی به حرفهام نداد.
شاید هم حق داشت، نمیخواست زن و بچهاش با اون لباسهای داغون دیده بشن.
دست پشتم گذاشت و گفت:
-بریم.
از فروشگاه بیرون اومدیم.
نیسان آبی مرتضی رو کمی اون طرفتر پارک کرده بود.
خودش رو زودتر از من بهش رسوند، درش رو برام باز کرد. نشستم.
پشت فرمون جا گرفت و گفت:
-گل، شیرینی، چیزی احتیاج نیست بگیریم؟
-نمیدونم.
ماشین رو روشن کرد و گفت:
-میخوای یه بار دیگه زنگ بزن به خواهرت.
پیشنهاد بدی نبود، هر چند از صبح این بار دوازدهم میشد. اما اشکالی نداشت.
موبایل رو از دست راستین گرفتم و شماره سپیده رو لمس کردم.
با اولین بوق جواب داد.
-الو...سحر...کجایید؟
برای بار دوازدهم بغض کردم و گفتم:
-توی راه.
-چرا پس نمیرسید؟ این روستاشون کجاست که من هر وقت میگم کجایید میگی تو راه.
ماشین حرکت کرد و من با چشم دنبال تابلوی خیابون گشتم.
راستین گفت:
-بگو بیست دقیقه دیگه میرسیم.
بی خیال گشتن شدم و حرف راستین رو تکرار کردم.
-بیست دقیقه دیگه میرسیم. راستین میگه گل و شیرینی بگیریم...
-نمیخواد سحر، فقط زودتر بیا، عمه رفته نشسته تو حیاط...
-سالار؟ اون...
-گفتم که بهت، از دیشب دارم باهاش حرف میزنم، صبح گفت میرم سر کار ولی رفت و نیم ساعت بعد دیدم تو حیاطه، الانم همونجاست. حسینم سپردیم به نگار، به حرف اون گوش میده، صبحی هم به زور فرستادیمش مدرسه. ثریا رو هم عمه میخواست بفرسته خونشون، فهمید تو داری میای، نرفت. الان همه فقط منتظر توئن.
چشمهام از اشک گرم شد.
-دلم شور میزنه سپید... یه چیزی بگو آروم شم.
با تاخیر و بغض الود جوابم رو داد و گفت:
-سحر من همون سپیده قبلم، بلد نیستم کسیو آروم کنم، یه چیزی میگم یهو بدتر میشی...فقط زودتر بیا، دلم میخواد بغلت کنم.
پلک زدم و اشکم چکید.
به راستین نگاه کردم و گفتم:
-تندتر نمیشه بری؟
نگاهم کرد و گفت:
-کمربندتو ببند.
از سپیده خداحافظی کردم و کمربندم رو بستم.
برعکس اینکه فکر میکردم الان سرعتش بالا میبره، این اتفاق نیوفتاد.
نگاهم کرد و گفت:
-سحر، نمیخوای که اونجا بمونی، میخوای؟
جوابش رو ندادم، تازه میفهمیدم این بی قراری از دیشب تا به الانش دلیلش چی بوده.
به روبروش نگاه کرد و گفت:
-من و تو فعلا خونه مرتضی هستیم تا خونهامون تکمیل شه. قرارمون همینه دیگه!
جوابش رو ندادم، نه اینکه با حرفش مخالف باشم،نه، بیشتر شوکه شده بودم.
گوشهای پارک کرد.
نگاهم کرد و گفت:
-من بدون تو و کیارش طاقت نمیارم سحر، اگر میخوای بمونی هم یکی دو روز، بیشتر نشه، باشه؟ شناسنامهات رو بگیر از بابات، عقدم میکنیم که...
-من و تو زن و شوهریم راستین، معلومه که برمیگردم، چرا فکر کردی قراره تا ابد اونجا بمونم؟
یکم نگاهم کرد.
لبتر کرد و به جایی وسط فرمون نیسان خیره شد و گفت:
-چه میدونم، گفتم...
دست روی دستش گذاشتم.
-روشن کن بریم.
روشن کرد.
حالش بهتر شده بود که لبخند میزد. ماشین رو به حرکت در آورد
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگم خدایا میشه از اون در گاه رحمتت یکی از اون بازاری های پولدار رو برای ما بفرستی که درمواقع مراسمات و تهیه وسایل دست ما رو بگیره ولی انگار که مصلحت ما نیست و این اتفاق نمیفته.
لذا ما دست همکاری به سمت شما دراز میکنیم. الان اجاق گاز و یه دیگ هیئتی نداریم. و موقع پخت غذا آشپز هئیت ما واقعا به زحمت میفته چون باید چند تا قابلمه و گاز ردیف کنیم تا این بنده خدا عذای نذری رو درست کنه.
اجرتون با سید الشهدا کمک کنید ما این وسایل رو بخریم. و ان شاالله ثوابشم برای شما صدقه جاریه میشه🤲🌷🖤
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهار🌱
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگ
عزیزان شنبه میخواهیم بریم وسایل رو بخریم که برای شب هفت امام حلیم درست کنیم یه یا علی دیگه بگید و در حد توانتون شده با پنج هزار تومان کمک کنید که ما بتونیم دیگ و اجاق گاز و... رو بخریم.
اجرتون با سید الشهدا علیه السلام