May 11
فلاسک سه لیوانه
داخل استیل
دارای سه عدد لیوان
مناسب برای آب جوش و سرد
حجم ۵۰۰ میل
۳ الی ۴ ساعت تایم نگهداری
❌قیمت:235/000 تومان❌
راه ارتباطی👇👇👇
🆔 @anashid_adminnn
کانال👇👇👇
🆔 @anashid_decoree
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت3 خیلی آروم ماشین رو از پارک بیرون کشید. کوچه رو رد کرد و وارد خیابان شد.
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت4
-چی؟
یه جوری این چی رو به زبون آوردم که کامل سرش به سمتم چرخید.
اخم کرد.
- زهر مارو چی! اون موقعی که داشتی اسم خودتو میذاشتی بغل اسم من باید فکرشو میکردی.
دهنش رو کج کرد.
-زنشم.
به روبهرو نگاه کرد و گفت:
-نذاشت حسام یقه منو بگیره، یهو پرید وسط ...
وسط حرفش پریدم:
-مسخره بازی در نیار، نگهدار من برم خوابگاه.
دنده رو عوض کرد.
به آینه وسط ماشین نگاهی انداخت.
- گفتم که، شرفم به باد میره بزارم زنم بره خوابگاه شب بخوابه، مگه من خودم خونه زندگی ندارم.
فریاد زدم:
-جو نگیرتت، مگه من زنتم؟
با دستگیره در بازی کردم.
قفل شده بود و موقع حرکت باز نمیشد.
به سمتش برگشتم.
- الان کی اینجاست که هی شرفم شرفم میکنی!
- داداشت.
پوزخند زدم.
-نکنه تو صندوق عقبه!
با ابرو به آینه وسط اشاره کرد.
-پشت سرتو نگاه کن.
به نیمرخش خیره بودم.
نکنه راست بگه!
اگر حسام دنبالمون بود که بدبخت میشدم.
آهسته سر به عقب چرخوندم.
با دقت به یکی دو تا ماشین توی دیدم نگاه کردم.
دیدم، پژوی سبز رنگ حسام رو دیدم.
لب به دندون گرفتم و آروم برگشتم.
-حالا فهمیدی چرا میگم باید بریم خونه. چون تو پیاده شی و بری سمت اون خوابگاه بی در و پیکر، شرف من به باد میره و آبروی تو. پس بتمرگ بریم خونه.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت4 -چی؟ یه جوری این چی رو به زبون آوردم که کامل سرش به سمتم چرخید. اخم کرد
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت5
صدای تپش قلبم رو میشنیدم.
بدنم کرخت شده بود.
- از کی دنبالمونه؟
-از وقتی پارک کردم دیدمش، همون موقع که قفل مرکزی رو زدم.
از آینه کنارم سعی داشتم ماشین حسام رو یه بار دیگه ببینم.
حالا چه خاکی تو سرم میریختم!
حسام تا شناسنامه من و ....
- این داداش تا شناسنامه من و تو رو نبینه ول کن نیست.
چیزی که تو فکرم بود رو به زبون آورده بودغ
. به سیاهی داشبورد خیره بودم و لب زدم:
-کاش فقط با شناسنامه دیدن کوتاه میومد. این تا شماره ثبت محضرو نگیره و چک نکنه ول کن نیست.
با گوشه چشم دیدم که نگاهم کرد.
-خوبه میشناسیش و همچین حرفی زدی!
فکر رفتن با یه مرد مجرد و تنها زیر یه سقف مو به تنم راست میکرد.
از طرفی برگشتن به جهنم شیراز اونم با حسام رو نمیخواستم.
-من قرار نیست با تو بیام تو یه خونه.
-پس قراره چه غلطی بکنی! برای من کاری نداره همین الان یه گوشه پارک کنم و برم به حسام بگم بنفشه دروغ گفته، اونجوری درد سرمم کمتر میشه، ولی بعدش جنابعالی باید جمع کنی بری شیراز.
آب دهنم رو قورت دادم.
درست میگفت.
ولی چرا همون اول دروغم رو فاش نکرده بود؟
چرا تن داده بود به این دروغ؟
-چرا از همون اول نگفتی دروغه؟
کمی نگاهم کرد.
و بعد بدون جوابی به روبهروش خیره شد.
-خدا لعنتت کنه بنفشه، من الان با اون همه فضول، چطوری تو رو ببرم تو اون ساختمون. بگم کی هستی؟ همینجوری همه شاکین که چرا به پسر اذب خونه اجازه دادن. الان توی قوز بالا قوزو من چطوری از اون راه پله رد کنم؟
جواب سوالم رو نداد، نگفت چرا با دروغم همراه شده بود.
به جاش از چالش بعدی دروغم پرده برداری کرد.
-اون آپارتمان پنجاه متره، یه اتاق خواب بیشتر نداره، تو این سرما هم که جایی نمیشه رفت.
سرش رو متاسف تکون داد و لب زد:
- آخه اینم حرف بود تو زدی!
اینم چالش بعدی دروغم؛ یه آپارتمان پنجاه متری و یه اتاق خواب.
هیچ کس رو هم نداشتم که برای امشب بهش پناه ببرم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت5 صدای تپش قلبم رو میشنیدم. بدنم کرخت شده بود. - از کی دنبالمونه؟ -از وق
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت6
به پشت سرم نگاه کردم.
-برنگرد اینقدر.
صاف نشستم.
تو دلم آشوب بود.
نه راه پیش داشتم و نه پس.
ماشین از خیابون وارد کوچه پس کوچهها شد.
-رسیدیم. پیاده شو.
به مجتمع مسکونیای که تا امروز فقط یه آدرس ازش داشتم و حالا روبروش ایستاده بودم، نگاه کردم.
چهار طبقه ساختمون.
پای پیاده شدن نداشتم.
در کناریم باز شد.
به مردی که وارد بازیم شده بود نگاه کردم.
ابرو بالا داد:
-مورد منظور سر کوچه است.
تو چشمهای میشی رنگش زل زدم.
حسام سر کوچه بود.
احتمالا منتظر بود که ببینه من تا کجا پیش میرم.
مطمئن بود که با یه مرد نامحرم وارد یه خونه نمیشم.
دهن به دهن شدنم با زرین بانو رو به خاطر آوردم.
به مادرم بیاحترامی کرد.
من بهار نبودم که ساکت بمونم، من بنفشه بودم.
دختری که هر چند قبول داشت پدر و مادرش اشتباه کردند ولی بی احترامی بهشون رو نمیپذیرفت.
نفهمیدم چطور جد و آباد زرین بانو رو جلوی چشمهاش آوردم.
(تره به تخمش میره، حسنی به باباش. تو هم مثل اون ننه مارمولکتی دیگه، معلوم نیست نشستی برای کدوم بدبختی دام پهن کردی.)
واقعا نفهمیدم چی شد و چیا گفتم، ولی انتظار حمایت داشتم از برادرم.
برادری که ادعای کوه بودن داشت.
اما انتظارم بی جا بود، چون زن مقابل من مادرش بود و من هم ثمره خیانت پدرش، به مادرش بودم.
تنهایی رو اون موقع احساس کردم.
موبایلم رو خاموش کردم.
چمدونم رو بستم و پنهانی و شبونه به تهران برگشتم.
من مثل یه پارازیت بودم؛ یه پارازیت وسط زندگی آروم همه.
یه پارازیت وسط آرامش و تنهایی عمه.
یه پارازیت وسط آرامش حسام و بهار.
یه پارازیت وسط زندگی زرین بانو.
یه پارازیت وسط زندگی پدر و مادرم.
یه پارازیت ...
-بنفشه...
بغض گلوله شده توی گلوم رو قورت دادم و پیاده شدم.
من برنمیگشتم به اون جهنم.
که اگر برمیگشتم جهنم برای همه به پا میکردم.
حالا که سنگ رو انداخته بودم، تا تهش میرفتم.
-طبقه چندم؟
-سوم، واحد دو. اینجا هر طبقه دو واحده.
قدمهام همراهیم نمیکردند.
- بریم حالا، حسام که رفت تو بمون، من میرم، تا ببینیم بعد چی پیش میاد.
🌀💝🥀🌀💝🥀🌀💝🥀
لینک ناشناس نویسنده👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17315954597388
👆👆 آسیه علیکرم هستم و اینم لینک پیام ناشناس منه.
هر سوالی داری، یا هر نظری در مورد رمانهای این کانال، اینجا میتونی بپرسی و بگی.
پر تکرارهاشون و مهمهاشون رو اینجا جواب میدم.👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/441648108Ccfe574c37c
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
عاشق روزمرگی و ولاگی؟🦋✨️
این کانال روزمرگی های یک مامان خوش سلیقه هست که هم خیاطه هم فروشنده لوازم آرایش😍
توی این کانال حس و حال خوب جریان داره😃
تازه کلی کلیپ های متفاوت از جمله آشپزی و انگیزشی هم میزاره🍃🌱
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
بپر تو که این کانال خیلی حالت و خوب میکنه😎
با یک تیر چند نشون بزن 😄
باعضو شدن توی این کانال
هم آشپزی یاد میگیری🍲
همخیاطی 🪡
هم میتونی لوازم آرایش بخری 💅🏻
هم کلی روزمرگی های جذاب ببینی 😊
اومدنت با خودته رفتنت با خدا 😂
انقدر که چیزایی جالبی داره😃
یک رمان داره عاشقانه💕
┏━━━ °•🍃•°━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
┗━━━ °•🍃•°━━━┛
♥️🍃
آنچه هم اکنون در فکرت میگذرد،
زندگی آینده ات را خلق میکند.
تو زندگیات را با افکارت خلق میکنی
و چون مدام در حال فکر کردن هستی، همیشه در حال آفرینشی.
راجع به هر چه بیشتر فکر کنی
یا بر هر چه تمرکز کنی،
همان در زندگیات رخ میدهد.
╭
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 خرید آجر برای زائرسرای امام زمان(عج)
زائرسرای اربعینی قائم در معرض آسیب!
زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرزهای غربی کشور در حال ساخته؛ با توجه به فرا رسیدن فصل سرما باید هرچه سریعتر "نَما" بشه و گرنه به علت باراش باران زائرسرا دچار آسیب خواهد شد. متاسفانه حتی پنجرهها شیشه ندارن!
🏮هزینهی کلی(با مصالح و ...) اجرای هر آجر نما #۴۵_هزار_تومنه! حداقل یک آجر مشارکت کنید؛ شماره کارت و شبا رسمی و قانونی زائرسرا حضرت قائم(عج)
●
6037991899988582●
040170000000206596699008🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
شب جمعه است؛ با خرید هر آجر برای این مکان مقدس #اموات شما در زیارت زائران کربلا شریک خواهند شد.
با ۴۵ هزار تومن تجارت ابدی کن و خودت و امواتت رو در این ثواب باقی و صالح شریک کن ...😍
پل ارتباطی و گزارش کار 👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
من باشم و تو
یکی با چادر یکی با کت و شلوار
امام رضا و دل های ب هم وصلمون
با دسته و گل و جام عسل
با یه قرآن و دسته گل
با حلقه هایی از سنگ عقیق
با یه طلبه و صوت النکاح و نوای بله ما
تکه ای از بهشت است🥹✨️🦋
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
کف دست بریده اشو دیدم ... یه نگاه چپ بهش انداختم با غیض گفتم : اگر شما کار نکنی کسی نمیگه فلجی یا اگر حرف نزنی کسی نمیگه این خانوم لال تشریف دارن .
چونه ظریفش شروع کرد به لرزیدن اما جلو خودشو گرفت که گریه نکنه .
بتادین رو خالی کردم کف دستش و گاز استریل رو فشار دادم که اخش رفت هوا . خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه محکم مچ دستش رو گرفتم و توپیدم بهش : بشین سرجات،لج کنی کارت راه می افته یا دل من به حالت میسوزه ؟
پر بغض لب زد :حالم ازتون بهم میخوره .
دست ازادم یه لحظه از شنیدن حرفش رفت بالا :بگو غلط کردم .
اشک از صورتش روان شده بود ولی حاضر نبود کوتاه بیاد: میگی غلط کردم یا نه ؟ ....
چشمای خیسش همین طور اشک ریزان نگاهم می کرد اما دریغ از یه کلمه ببخشید یا غلط کردم. محکم شالشو ول کردم و وقتی چشمم به دستش خورد دیدم روی گاز استریل پر خون شده از بس فشار دادم کار از پانسمان رد شده بود محکم دستش رو ول کردم و از جلوش بلند شدم .
رو کردم سمت صدیقه خانوم که مضطرب داشت نگاهم می کرد : ببرش درمانگاه بخیه کنن دستشو کار من نیست .
راهی طبقه بالا میشدم که صدای هق هق گریه اش بلند شد .
از شنیدن صدای گریه اش ضربان قلبم دو برابر شد♥️ یه بخیه ساده خوراک کار خودم بود اما دلم نمی اومد درد کشیدنش رو ببینم🌱 از طرفی غرور مسخره اش که حاضر نبود یه ببخشید بگه عصبیم کرده بود ....
ادامه #داستان جذاب مهسیما👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745
زودتر بیا که نخونی از کفت رفته🤷♀
بهار🌱
#رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت682 ایستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت: -تا تو چایی و میوه آماده کنی،
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت683
سلام و احوالپرسی گرمی با حسام کردم و به داخل خونه دعوتشون کردم.
عمه آروم کنار گوشم گفت:
- نگران نباش. قبل از اینکه بیایم اینجا، حسابی باهاش صحبت کردیم.
لبخندی زدم و مهمونهای عزیزم رو از سرمای سوزناک توی حیاط، به گرمای مطبوع توی خونه دعوت کردم.
مهمونهای عزیزم روی مبلها نشستند. با چشم وسایل خونه رو برانداز کردند.
به آشپزخونه رفتم و براشون چای ریختم.
صدای صحبت عمه و مهیار نا lواضح از توی سالن به گوشم میرسید. بقیه ساکت بودند.
سینی چایی رو برداشتم و به سالن رفتم.
مهیار با دیدنم بلند شد.
سینی رو از من گرفت و با چشم اشاره کرد که بشینم.
روی مبلی نزدیک عمه نشستم.
عمه نگاهم کرد و گفت:
- حالت چطوره بهار جان؟
- خوبم عمه، خیلی خوشحالم کردید.
- بنفشه خیلی اصرار داشت.
نگاهی به بنفشه انداختم.
دکمههای پالتوش رو باز کرده بود و به در و دیوار خونه نگاه میکرد.
پویا هم خیلی مودب کنارش نشسته بود.
- پویا جان، بنفشه رو ببر اتاقت رو نشونش بده.
پویا با خوشحالی به بنفشه نگاه کرد و بنفشه سریع به عمه.
با تایید عمه، بنفشه پالتوش رو در آورد و دنبال پویا رفت.
-خونه قشنگی دارید. مال خودتونه؟
- نه عمه، اینجا برای پدر آقا مهیاره، فعلا دست ماست. البته مهیار یه مقدار پول به عنوان رهن خونه به پدرش داده.
-قدیمیه، ولی اصیله. یادمه که تو همیشه اینجور خونهها رو دوست داشتی.
- آره، من اینجا رو خیلی دوست دارم.
-چند متره عمه؟ باغچهاش خیلی بزرگه.
- فکر میکنم حدود چهارصد پونصد متر.
نیم نگاهی به حسام انداختم. خستگی از چهرهاش میبارید. به مبل تکیه داده بود و به میز وسط مبل خیره شده بود.
از جام بلند شدم و دوباره به آشپزخونه برگشتم.
مهیار رو صدا زدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت683 سلام و احوالپرسی گرمی با حسام کردم و به داخل خونه دعوتشون کردم. ع
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت684
بعد از چند لحظه مهیار وارد آشپزخونه شد.
- چیه؟
-مهیار جان، پسر عموی من عادت داره بعد از مسافرت حتما یه دوش بگیره و بعد هم یه ساعت بخوابه. خیلی خسته است، ده دوازده ساعت پشت فرمون بوده. یه تعارف بزن بره حموم طبقه بالا یه دوش بگیره، همون جا هم استراحت کنه تا سفره بندازم.
مهیار با اخم نگاهم کرد و لب زد:
- عادت داره؟
سر تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- به من هیچ ربطی نداره.
- اگه نگی خودم میگم.
چپ چپ نگاهم کرد و غرید:
-تو خیلی غلط میکنی، اون خودش زبون داره، اگه بخواد میگه.
خواست بره که ساعدش رو گرفتم و گفتم:
- مهیار، حسام اینجا مهمونه. این تعارفات از قواعد میزبانیه. دفعه اوله اومده اینجا. بزار با خاطره خوش بره.
با چشم غره نگاهم کرد و با حرص گفت:
- دفعه بعد اگه عمهات خواست بیاد اینجا. بگو زنگ بزنه، خودم میرم دنبالش.
دستش رو از دستم بیرون کشید.
هنوز قدمی به طرف در آشپزخونه برنداشته بود که برگشت و به ظرف بزرگ میوه اشاره کرد.
- اونم بده ببرم.
ظرف بزرگ میوه رو از روی کابینت برداشتم و به دستش دادم و اون رفت.
یه کم حرصی شده بودم ولی نمیتونستم خیلی بحث کنم.
به دنبالش از آشپزخونه بیرون رفتم.
مهیار مشغول پذیرایی شد و من سرجام نشستم و به چهرهاش نگاه کردم.
از اخم توی آشپزخونه خبری نبود، خوبه که حداقل ظاهرش رو حفظ میکرد.
ظرف میوه رو روی میز گذاشت و نشست.
با عمه و زن عمو مشغول صحبت بودم که صدای مهیار توجهم رو جلب کرد.
-آقا حسام، خستهای، طبقه بالا هم حموم هست هم اتاق خواب. تا سفره انداخته بشه یه دوش بگیر و یکم استراحت کن.
لبخندی رو که میاومد روی لبم بشینه، کنترل کردم و به حسام نگاه کردم.
با چشمهای خستهاش به مهیار خیره بود که زن عمو گفت:
- آره مادر، برو یه دوش بگیر، خستگیت در بره.
حسام به مادرش نگاه کرد و سر تکون داد.
مهیار بلند شد. به طرف راه پله رفت و حسام رو به طبقه بالا راهنمایی کرد.
حسام ساکش رو برداشت و دنبال مهیار راه افتاد.
عمه نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
-نگران نباش، حسابی بهش سفارش کردیم.
لبخند زدم و عمه گفت:
-بهار جان، این وسایل که توی خونه است، مال شوهرته؟ یعنی اون خریده؟
- نه عمه، اینها جهیزیه منه.
با بهت و تعجب نگاهم کرد.
- جهیزیه تو؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت684 بعد از چند لحظه مهیار وارد آشپزخونه شد. - چیه؟ -مهیار جان، پسر عم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت685
سر تکون دادم که ادامه داد:
- پولش رو از کجا آوردی؟ پول جهیزیهات که دست زرینه!
زن عمو گفت:
-برات آوردم.
لبخند تلخی زدم.
این پول در واقع نوشدارو پس از مرگ پسر رستم بود.
- بعد از این که اومدم تهران، یه آدم خیر متوجه وضعیت من شد و بدون اینکه کسی چیزی متوجه بشه، اینها رو برام خرید. به بقیه هم گفت که این وسایل از شیراز اومده و مال منه.
رنگ چهره عمه غمگین شد. کمی عمیق نگاهم کرد و بعد رو به زن عمو گفت:
-تو نمیتونستی همون موقع که راهیش کردی تهران، پولش رو هم بدی، یا حداقل اگه دست خودش هم نمیدادی، همون جا یه چیزهایی میخریدی و میفرستادی.
زن عمو رو به عمه گفت:
-اون موقع شرایط زندگی من خیلی بد بود، تو شرایطی نبودم که بتونم کاری بکنم. تو خودت چرا ول کردی و رفتی مشهد و ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-حالا اتفاقی نیوفتاده که، من با آبرو اومدم خونه شوهرم. هیچکس هم غیر از من و اون آدم خیر، از این قضیه خبر نداره، حتی مهیار.
ناراحت بود این حالت چهرهاش مشخص بود.
- عمه، همه چی داشتی؟
- خیالت راحت، همه چی برام گرفت. از بهترین مارک بازار، میتونید برید ببینید. به همه هم گفت که اینا رو زن عموی بهار از شیراز فرستاده.
زن عمو گفت:
-پس با این پول میخوای چی کار کنی؟
یه کم فکر کردم و گفتم:
-میدم به همون آدم خیر. فقط اون آدم نمیخواد معرفی شه، پس مهیار نباید چیزی بفهمه.
عمه گفت:
- من در حقت خیلی بد کردم. نباید ولت میکردم، باید با خودم میبردمت مشهد.
- عمه، من مهیار رو دوست دارم، زندگیم رو دوست دارم. من اینجا خوشحالم. پس خودت رو ناراحت نکن
با شرمزدگی نگاهم کرد و گفت:
- مشکلت باهاش حل شد؟
سر تکون دادم و برای عوض شدن بحث گفتم:
- راستی، حامد کجاست؟ چرا اون نیومده؟
زن عمو آه کشید و گفت:
-برگشت دبی. حداقل الان میدونیم کجاست.
ساکت شدم و به زمین خیره شدم که زن عمو ادامه داد:
- بهار، دانشگاهت چی شد؟ الان دیگه برای شهریهات مشکلی نداری؟
تو چشمهای زن عمو خیره شدم.
چی جواب میدادم؟
حوصله توضیح نداشتم که صدای تق تقی که از طبقه بالا میاومد، نگاه هر سه مون رو به سمت سقف برد.
حتما یکی از مردهای طبقه بالا به اون کیسه سیاه ضربه میزد.
همین صدا کمکم کرد تا از پاسخ به سوال زن عمو فرار کنم.
ایستادم و گفتم:
- ببخشید، من برم به غذا سر بزنم، الان میام.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت685 سر تکون دادم که ادامه داد: - پولش رو از کجا آوردی؟ پول جهیزیهات ک
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت686
وارد آشپزخونه شدم و به غذاهایی که زری خانم برام درست کرده بود، نگاه کردم که مهیار وارد آشپزخونه شد.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- رفت حموم؟
سر تکون داد و من گفتم:
-میپرسیدی چیزی احتیاج نداشته باشه.
کمی با حرص و عمیق نگاهم کرد.
-اگه چیزی احتیاج داشته باشه میگه.
روی صندلی نشست و ادامه داد:
-تو نمیخواد حواست به اون باشه.
معترض صداش کردم و کنارش نشستم.
-مهیار!
دستم رو روی دستش گذاشتم. دستش رو کشید و گفت:
- چیه؟ هی مهیار، مهیار! مهمونه؟ میدونم. کاری رو که خواستی انجام دادم. فرستادمش حموم. نکنه منتظری برم براش دَلّاکی کنم.
دست پس زده شدهام رو روی صورتش گذاشتم و آروم گفتم:
-ممنون، فقط یه کار دیگه هم بکن. اینقدر حرص نخور.
-کارهای تو حرصم میده.
- چرا؟
- چرا اینقدر حواست به این پسره است؟
-من حواسم به همه مهمونام هست، ولی تو به حسام حساس شدی.
از جاش بلند شد و گفت:
- اون چی داره که من بخوام بهش حساس بشم؟
چیزی نگفتم که گفت:
- این شام آماده نشد؟
- چرا آماده است. فقط از حموم بیاد حسام.
نفسش رو خیلی سنگین و با صدا بیرون داد و زمزمه کرد.
-حسام، حسام، حسام!
و از آشپزخونه بیرون رفت.
سرم رو توی دستم گرفتم و همونجا چند دقیقه موندم.
مهیار میدونست که حسام هم باهاشون میاد و تا قبل از ورودشون اینقدر حساس نبود، ولی الان چرا اینطوری میکرد.
وسایل سفره رو آماده کردم و روی کابینت چیدم.
غذا آماده شده بود و حتما تا الان حسام کارش تموم شده بود
به سالن برگشتم.
مهیار چمدونهای عمه و زن گعمو رو به طبقه بالا انتقال داده بود.
هر دو زن مهمون من هم لباس عوض کرده بودند.
با مشورت با بقیه سفره پهن کردم و شام رو سرو کردم.
واقعاً خوشمزه شده بود. تمام تلاشم رو میکردم که با حسام چشم تو چشم نشم.
اصلا هم بهش تعارف نکردم.
مهیار هم تمام مدت مواظبم بود.
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شمارهکارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه
📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت
📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت وارد حیاط شدیم. مهراب لب باغچه نشسته بود. چند قدمی تا وسط حیاط رفتی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دو تا چایی ریختم و به هال برگشتم.
سینی رو روی میز میگذاشتم و گفتم:
-وقتی جلوی در خونه مهراب منو دیدی، گفتی با این شرایط... منظورت چی بود؟
روی مبل و کنارش نشستم.
حواسش به موبایلش بود، یا حداقل اینطور نشون میداد.
به صفحه موبایلش نگاه کردم، چیزی مشخص نبود.
لبخند زد و صفحه رو خاموش کرد.
نگاهم کرد و گفت:
-گاهی به این مهراب، یه بابایی، پدری، ددیای چیزی بگو، بزار دلش خوش باشه.
داشت بحث رو عوض میکرد.
-من که گاهی میگم. مثلا همین دیروز گفتم بهش بابا.
ابرو بالا داد:
-اره خب، میخواستی به جای من بفرستیش گمرک، سری قبلم میخواستی بشینی پشت فرمون، من میگفتم نه، دست به دامن اون شدی، سری قبلترشم....
-خیلی خب ... برام هنوز جا نیوفتاده نوید، تو خودت چند سال طول کشید تا پدر و مادرت رو قبول کنی؟
چند بار تا حالا برام تعریف کردی که لج میکردم، اخم میکردم، میشکستم، دعوا میکردم... به منم حق بده دیگه.
من شرایطم یه جوری شد که زود پذیرفتم، ولی این بابا گفتن برام سخته، اصلا یادم میره. من از اولی که یادمه به بابا اصغر میگفتم بابا.
لبخند زدم و گفتم:
-ولی اقا نوید، من هنوز یادم نرفته چه سوالی پرسیدم و تو پیچوندی.
چشم باریک کرد و من اضافه کردم:
-شرایط!
لبخند زد و باز من گفتم:
-نرگسم همون موقع پرسید و تو جواب ندادی.
نفسش رو سخت بیرون داد و به صفحه موبایلش که روشن شده بود نگاه کرد.
قصدش باز کردن صفحه موبایل بود که صدای زنگ خونه بلند شد.
نوید برای باز کردن در از جاش بلند شد و من به صفحه موبایلش خیره شدم.
یکی یه عکس براش فرستاده بود.
صداش از پشت سرم اومد.
-اومدم.
برگشتم، گوشی آیفون رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت:
-مدیر ساختمونه، برم ببینم چی میگه.
ماسکش رو برداشت و از در خارج شد.
موبایلم رو برداشتم تا صفحههای نخوندهام رو باز کنم، که دوباره صفحه موبایل نوید روشن شد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دو تا چایی ریختم و به هال برگشتم. سینی رو روی میز میگذاشتم و گفتم:
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صفحه اعلانات گوشیش از اومدن یک پیام خبر میداد، خبری که اولش با عروس افغان شروع میشد.
نگارش داستانش چند هفتهای بود که تموم شده بود.
یه رمان طولانی، کمی تاریخی، عاشقانه، اجتماعی.
یه چیز بی نظیر نوشته بود، حداقل از نظر من بی نظیر بود.
برای ثبت اثر هم خودش اقدام کرده بود.
از کپی شدنش میترسید.
حق هم داشت، من شاهد زحماتش بودم.
من هم باید زودتر نوشتن اثرم رو شروع میکردم.
صفحه شخصیم رو باز کردم و رفتم سراغ وویسهایی که از مادربزرگش گرفته بودم.
یکیش رو باز کردم، صداش تو فضای ساکت هال پیچید.
(بابام سهمشو زده بود به نام برادرش، برای اینکه دست از سر من و شوهرم و بچههام بردارن.
بهش گفتم چرا این کارو کردی، اون خونه سهمت بود، گفت دنبالش نباش، من بخشیدم اون مالو به خاطر تو، تو زورت بهشون نمیرسه، میکشنت بابا، زندگیتو کن، به کمال، شوهر خدابیامرزم گفت ببرش این دخترو از اینجا، ببرش. بابا رو هم با خودمون بردیم. اون خونه از دستمون رفت، خونهای که بابام با زحمت خودش خریده بود، حتی ارثی هم نبود، ولی جاش آرامش داشتیم، نه کسی از دیوارمون میاومد بالا، نه بچههامو اذیت میکردن، نه سر راه شوهرمو میگرفتن.
بابام زیاد زنده نموند. دخترا ده دوازده سالشون بود که باباشون گفت میخوام برم دیدن خانوادهام، من آبستن بودم، گفت تو بمون، ولی وقتی رفت، یکی کابل رو گرفت زیر آتیش...)
با ورود نوید به هال، وویس رو قطع کردم و برگشتم.
-چی کار داشت؟
-سر پارکینگ و پارک ماشین. ولش کن، حلش کردم.
سر جای قبلش نشست.
موبایلش رو برداشت و گفت:
-عکس جلد فرستاده برای رمانم. ببین تو هم خوشت میاد؟
گوشی رو به طرفم گرفت.
به عکسی که فرستاده بود نگاه کردم.
عکس یه مرد بود، مردی تمام قد که شاهد صحنههای موشک و بمب و اتیش بود.
نصف صفحه هم نیم رخ زنی بود که موهای بیرون زده از روسریش به پای مرد گره خورده بود و اشکش تمثال قلبی شده بود که به سمت مرد میرفت.
وسط جلد نوشته بود عروس افغان و در پایین صفحه هم زده بود اثر نوید داوودی.
-خیلی قشنگه.
موبایل رو از دستش گرفتم تا با دقت بیشتری به عکس نگاه کنم.
عکس دقیقا بازتابی از رمان بود.
-عالیه.
نگاهش کردم و گفتم:
-تو رمان رو از زبون مرد داستانت نوشتی، چرا اسمشو گذاشتی عروس افغان؟
یکم فکر کرد و گفت:
-چون مرد رمان هر کاری میکنه به خاطر عروسشه.
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔞عاشق مرد متاهلی شدم که طلبه بود و به شدت مذهبی ، وقتی بهش گفتم عاشقشم
سرشو پایین انداخت و گفت : این عشق گناهه ، برو توبه کن ..
منم از روی لجبازی با برادرش ازدواج کردم ولی روز عقدمون یهو دیدم ...😳
❌ادامه داستان کانال مایا بخونید👇
https://eitaa.com/joinchat/406716464C9a42dcb39e