بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت678 حق داشت عصبانی بشه. من نباید بدون اجازه خودش وارد گذشتهاش بشم و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت679
نگاهش رو ازم گرفت و نفس عمیقی کشید.
چند دقیقه هر دو ساکت بودیم که زمزمه وار گفت:
-خدا رو شکر که دروغ بوده، خدا رو شکر.
بعد رو به من گفت:
- دیر گفتی، ولی کار خوبی کردی که گفتی. از عذاب وجدان درم آوردی.
از جاش بلند شد.
در حالیکه پلیور خاکستریش رو از تنش در میآورد، گفت:
- پاشو، الان مهمونهات میان، هر چی هم که گفتی گرفتم. برو ببین اگه چیزی کمه زود برم بگیرم.
یه کم نگاهش کردم.
همین که نمیخواست قضیه رو کش بده خیلی خوب بود.
همین قدر که تونسته بود به اعصابش مسلط باشه برای من کافی بود.
در واقع این یه قدم بزرگ بود برای تغییر.
آروم لب زدم:
-مهیار، معذرت میخوام.
- این دو تا مخفی کاریت رو میزارم به جای بهم ریختگی خونه. ولی دیگه چیزی رو ازم مخفی نکن.
سر تکون دادم که گفت:
- نه، قول بده.
لبخند زدم و گفتم:
-قول میدم.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
به کیسههای خرید مهیار نگاه کردم.
همه چیز خریده بود.
حتی از لیستی که بهش داده بودم بیشتر خرید کرده بود.
مشغول جابجا کردن وسایل شدم و به ساعت نگاهی انداختم.
وقتی نداشتم، ولی کلی کار هنوز مونده بود.
وسط آشپزخونه گیج ایستاده بودم که مهیار صدام زد.
برگشتم بهش نگاه کردم.
- چی شده؟
با درموندگی لب باز کردم و گفتم:
- مهیار، فکر میکردم میتونم به همه کارهام برسم، اما الان طبقه بالا مونده، اتاق خواب هست، هنوز شامم نذاشتم. لک فرش و مبل رو چی کار کنم؟
دست به سینه ایستاد.
-بهت میگم بزار کمک کنم، میگی تو دست و پا نباش.
یکم بهم نگاهم کرد و گفت:
- طبقه بالا رو بهم نریختم. فقط جارو میخواد، اونجا با من. به زری خانم هم میگم بیاد شام بذاره. تو هم به بقیه کارها برس.
-زشت نیست به زری خانم بگی بیاد؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت679 نگاهش رو ازم گرفت و نفس عمیقی کشید. چند دقیقه هر دو ساکت بودیم ک
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت680
لبخند زد و گفت:
-نه، زشت نیست. الان بهش میگم.
طبق برنامه ی مهیار پیش رفتم.
زری خانوم حرفهای مشغول آشپزی شد.
مهیار هم طبق گفته خودش با جارو برقی راهی طبقه دوم شد.
به همه کارها رسیدم، حتی لکه فرش رو هم به موقع تمیز کردم.
مشغول گردگیری بودم که موبایلم زنگ خورد.
نگاهی به شماره روش انداختم.
شماره حسام بود.
لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم.
- الو، سلام پسر عمو.
-سلام، ما الان تهرانیم، طبق آدرسی که داشتیم اومدیم، ولی فکر کنم گم شدیم.
-یه دقیقه صبر کن الان گوشی رو میدم به مهیار. اون راهنماییت کنه.
-خودت بلد نیستی؟
- نه، من خیابونهای تهران رو به خوبی اون نمیشناسم.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم.
متاسف سری تکون دادم و تو دلم نجوا کردم:
-خدا به خیر کنه.
به طرف پلهها دویدم و سریع بالا رفتم.
مهیار تو حیاط طبقه بالا مشغول بود که با صدای من به سالن خلوت و تقریبا بی وسیله بالا برگشت.
- چیه؟
موبایلم رو به طرفش گرفتم.
-پسرعمومه. آدرس میخواد. تو خیابونهای تهران گیر کرده.
اخمهاش تو هم رفت و گوشی رو ازم گرفت.
- الو، سلام.
-الان کجایی؟
مهیار مشغول آدرس دادن شد و من به اخم عمیق وسط پیشونیش خیره شدم.
به این فکر می کردم که چطور توی این دو سه روز مهیار و حسام قراره مسالمتآمیز، زیر یه سقف دووم بیارند.
با خداحافظی مهیار به خودم اومدم.
مهیار گوشی رو به طرف من گرفت و گفت:
- این چرا به تو زنگ زده بود؟
-پس به کی زنگ میزد؟
- به من.
-مگه شمارهات رو بهش داده بودی؟
- تو برای چی شمارهات رو بهش داده بودی؟
- من بهش شماره ندادم، با این شماره بهش زنگ زدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت680 لبخند زد و گفت: -نه، زشت نیست. الان بهش میگم. طبق برنامه ی مهیا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت681
با تشر گفت:
- قرار نشد به هر کی میخوای زنگ بزنی به من بگی؟
- اون موقع که بهش زنگ زدم باهات قهر بودم، میخواستم برگردم شیراز.
کمی با اخم نگاهم کرد و تهدیدآمیز لب زد:
- بهار، نبینم تو این دو سه روز بشینی باهاش بگو بخند کنیا. نیام ببینم به حساب فامیل بودن و تو یه خونه بزرگ شدن، نشستی باهاش دل میدی قلوه میگیری. میدونی که من اخلاق سگیم چه جوری بالا میاد.
از لحنش یه کم جا خوردم.
- تو چرا ته دل آدم رو خالی میکنی؟ حسام از بدو تولدش تا الان به اندازه انگشتهای دستش لبخند نزده، حالا بیاد با من بگو بخند کنه. اگه بگی مواظب باش کاری نکنی حسام سرت داد بزنه، قابل درک تره.
- اون خیلی غلط میکنه که بخواد سر تو داد بزنه.
معترض اسمش رو صدا زدم و گفتم:
-حسام اینجا مهمونه. خواهش میکنم حرمتش رو نگهدار. اون شاید واقعاً برادر من نباشه، ولی مثل برادرمه.
یادته یه سری بهت گفتم میخواستم خودم رو بکشم، حسام نذاشت. اگه اون نبود معلوم نبود چه بلاهایی به سر من میاومد. به خاطر من بازداشت شد. به خاطر من خیلی کارها کرد. تو هم به خاطر من خودت رو کنترل کن. خواهش میکنم.
با گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت:
-من بهش کاری ندارم. دفعه پیش هم اون شروع کرد، ولی الان ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-اون سری فرق داشت. من اونجا ناراحت بودم، عصبانی بودم. از تهران تا شیراز کلی گریه کرده بودم. به خاطر همین نسبت به حضور تو موضع گرفته بود، ولی الان تو میزبانی و اون مهمون.
پشت به من کرد و به طرف حیاط رفت.
اسمش رو کشدار صدا کردم.
-مهیار.
- خیلیخب!
مجبور بودم به همون دو کلمه اکتفا کردم.
به سمت پلهها چرخیدم که با صدای مهیار برگشتم.
- اگه طبق آدرس من بیاد و خنگ بازی از خودش در نیاره، حدود نیم ساعت دیگه اینجاست. برو لباست رو عوض کن.
لبهام رو به هم فشردم. خدایا به خیر کن.
تا خواستم برگردم گفت:
- لباس روشن نپوش.
- نمیپوشم.
خواستم بچرخم که دوباره گفت:
-اون بلوز و دامن شکلاتیه رو هم نپوش.
نفسی حرصی کشیدم و لب زدم:
- باشه.
- اون سارافون سرمهایِ بود، اونم نپوش.
-پس چی بپوشم؟
-صبر کن خودم بیام انتخاب کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت681 با تشر گفت: - قرار نشد به هر کی میخوای زنگ بزنی به من بگی؟ - اون
#رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت682
ایستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
-تا تو چایی و میوه آماده کنی، من اومدم.
میدونستم راجع به این موضوع نمیشه باهاش بحث کرد، چون کوتاه نمیاومد.
با اینکه نظر خودم همون بلوز و دامن شکلاتی بود، ولی کوتاه اومدم.
میوه رو توی ظرف چیدم و چایی هم گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم.
لباسی رو که مهیار انتخاب کرده بود پوشیدم و منتظر مهمونهای عزیزم شدم.
با یادآوری زنگ خراب خونه تو ذهنم، رو به مهیار گفتم:
- اونها نمیدونند که زنگ خرابه. یه تماس بگیر بهشون بگو.
گوشی رو برداشت و شماره رو گفتم.
آیکون سبز رو لمس کرد.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و الویی گفت.
- نرسیدید؟
- کوچه هشت.
- من الان میام دم در.
گوشی رو قطع کرد و لب زد:
- رسیدند سر کوچه.
بلند شد و به طرف در رفت.
خوشحال بودم.
لبهام از خنده پاک نمیشدند.
در سالن رو باز کردم و جلوش ایستادم.
سوز سرما به تنم خورد.
ماه کاملا زیر ابرها رفته بود.
مهیار لامپهای جلوی در رو روشن کرد و در بزرگ حیاط رو کامل باز کرد.
از کنار در سالن ماشین عمو رو دیدم که کنار در ایستاد.
مهیار جلوی در دستش رو توی هوا چرخوند، تا به حسام بفهمونه که دور بزنه و با ماشین وارد حیاط بشه.
حسام کاری رو که مهیار خواسته بود انجام داد.
نور تند چراغهای ماشین چشمهام رو اذیت کرد.
سوز سرما رو تحمل نکردم. کاپشن پویا رو تنش کردم.
پالتوم رو برداشتم و پوشیدم. به حیاط رفتم.
ماشین مهمونهام الان تو حیاط بود و مهیار در بزرگ خونه رو می گبست.
اولین کسی که پیاده شد، بنفشه بود.
دستهام رو براش باز کردم و تنگ تو آغوشم گرفتمش.
پویا با دیدن بنفشه حسابی خوشحال شده بود.
از بوسیدن بنفشه که فارغ شدم، سر بلند کردم و با عمه و زن عمو رو به رو شدم.
روبوسی کردم و به هر دو خوش آمد گفتم و متوجه حسام و مهیار شدم.
دقیقاً وقتی نگاهم بهشون افتاد که تازه دستهاشون رو از هم جدا کرده بودند.
نگاه هر دوشون رو به هم تجزیه و تحلیل کردم.
خدا رو شکر از خط و نشون و تهدید خبری نبود.
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شمارهکارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صفحات موبایلم رو چک میکردم. موبایل رو خونه جا گذاشته بودم و همین شده
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-سوار ماشین شدیم گفت بریم ازمایشگاه. گفتم چه کاریه خب ازمایشگاه،
مگه نگفتی چهار به بعد جواب میدن،
گفت شاید زودتر جواب بدن، حالا بریم ببینیم چی میشه... رفتیم، بیبی چک جوابش منفی بود، لب و لوچهاش آویزون شد، یه خورده نشستیم... گفت من میشینم تا جواب اماده شه، گوشیشم شارژ تموم کرد.
تا ساعت چهار اونحا معطل شدیم، بعدم خوردیم به ترافیک.
دو تا لیوان توی سینی گذاشتم.
به لحظهای که نرگس جلوی در پارک کرد فکر کردم.
نوید جلوی در ایستاده بود.
ما رو که دید به حیاط نگاه کرد و یه چیزی گفت.
مهراب به دو از حیاط بیرون اومد.
در حال بازکردن کمربند ماشین بودم که نرگس گفت:
-به نظرت رابطهای هست بین بی موبایلی ما و اینطور اومدن این سمت ماشین؟
قفل مرکزی رو زد و گفت:
-از جات تکون نخور.
مهراب به شیشه زد.
-پیاده شو.
نرگس فقط نگاه میکرد.
مهراب دوباره به شیشه کوبید.
-پیاده شو بهت میگم.
نوید دست مهراب رو کشید.
مهراب، عصبی دستش رو پس زد.
دستگیره در رو چند باری کشید.
-کدوم قبرستونی بودید؟
من آهسته لب زدم:
-آزمایشگاه بودیم.
نرگس نگاهم کرد، رو بهش گفتم:
-یه چیزی بگو آروم شه.
دست روی بالابر شیشه گذاشت و گفت:
-باید زمان بگذره، حرف ارومش نمیکنه.
مهراب من رو تهدید کرد.
به شیشه کوبید.
دری وری بارمون کرد.
ولی بالاخره عقب نشینی کرد.
با رفتنشون به حیاط، نرگس سرش رو به فرمون چسبوند.
-بریم خونه خالهام؟
سرش رو روی فرمون چرخوند و گفت:
-خونه شمام میشه بریم، به شرطی که نوید نیارش اونجا.
صاف نشست.
-زمان بگذره آروم میشه.
چند تقه به شیشه سمت من خورد.
سر چرخوندم.
نوید بود.
به شیشه اشاره میکرد.
شیشه رو پایین اوردم و گفتم:
-موبایل من خونه است، نرگسم شارژ تموم کرده بود، آزمایشگاه بودیم.
به ساعتش اشاره کرد.
-شیش ساعت آخه! دلمون اومد تو دهنمون، هزار فکر کردیم، به هر کسی رسیدیم زنگ زدیم.
لب گزیدم.
اشاره کرد که پیاده شم.
قفل در رو باز کردم.
به نرگس نگاه کردم و گفتم:
-پیاده شو.
مایل به پیاده شدن نبود.
ولی من پیاده شدم.
نوید یکم نگاهم کرد و گفت:
-خیلی بی فکری، خیلی سپید، باورم نمیشه شیش ساعت یه خبر از خودت ندادی، اونم با این شرایط.
نرگس پیاده شد و گفت:
-چه شرایطی؟
نوید به راه اشاره کرد و گفت:
-حالا بریم.
نرگس گفت:
-بابا این قاطیه، میکشه منو.
نوید دست پشتم گذاشت.
تا دم در حیاط رفتیم.
برگشتم.
نرگس با فاصله پشت سرمون بود.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -سوار ماشین شدیم گفت بریم ازمایشگاه. گفتم چه کاریه خب ازمایشگاه، مگه ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
وارد حیاط شدیم.
مهراب لب باغچه نشسته بود.
چند قدمی تا وسط حیاط رفتیم.
نوید گفت:
-آزمایشگاه بودن. شارژ...
مهراب یهو بلند شد.
قدمهای تندش و نگاهش به سمت نرگس بود که تازه وارد حیاط شده بود.
فرصت نبود که تصمیم بگیرم.
جلوش ایستادم
دست روی سینهاش گذاشتم و بی معطلی گفتم:
-حامله است، حامله است.
توجهی به حرفم نکرد.
انگشتش رو به سمتم گرفت.
-حساب تو رو هم ...
-حامله است، نرگس حامله است.
انگشتش تو هوا خشک شد.
تو چشمهام زل زد.
با چشمهای سیاهش صورتم رو حسابی واکاوی کرد.
-به خدا راست میگم، حامله است.
نگاهش به سمت نرگس رفت.
جلوی در ایستاده بود.
مهراب دست توی موهاش کشید.
به نوید نگاه کرد و بعد چرخید.
هنوز شرایط تو حالت قرمز بود.
برای توضیح بیشتر گفتم:
-گوشی من خونه جا مونده بود، مال نرگسم شارژ تموم کرد. تو ترافیک موندیم...
برگشت و فریاد زد:
-آخه تا این ساعت؟
نگاهش به من بود.
نوید جلو اومد.
دست من رو کشید.
بین من و مهراب ایستاد و گفت:
-خدا رو شکر که اتفاقی نیوفتاده براشون.
دستم به دست نوید خورد.
با چشم غره نگاهم کرد و آروم گفت:
-عقب وایسا دیگه!
میترسید دست مهراب روی من بلند شه.
اصلا بعید نبود.
و بعدش هم قطعا به نوید برمیخورد و رابطهاشون خدشه دار میشد.
مهراب کمی به شرایط پیش اومده نگاه کرد.
رو به نرگس گفت:
-بیا برو تو.
نرگس در رو بست.
جواب آزمایش رو از کیفش در آورد.
به سمت مهراب رفت.
لبخند ریزش از چشمهای من پنهون نموند.
برگه رو به سمت همسرش گرفت و گفت:
-دفعه اولت نیست که داری بابا میشی، ولی من بار اولمه دارم مامان میشم. این دیر شدن و دیر کردنم بزار جای ذوقم برای اولین بار مامان شدنم.
مهراب برگه رو نگرفت.
نرگس دستش رو انداخت و گفت:
-مبارک باشه.
و بعد به سمت ساختمون قدم برداشت.
تا شب اونجا موندیم.
اخم مهراب کم کم باز شد.
هم برگه آزمایش رو نگاه کرد.
هم یخش خیلی زود با نرگس باز شد.
شروع رمان پارازیت👇👇
#پارازیت🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت1
قدمهاش رو محکم و بلند برمیداشت.
حرص خوابیده تو هر قدمش رو فقط من بودم که حس میکردم.
حرصی که که قطعاً بعد از خروج از در روی سرم خراب میشد.
سایهاش تو نور چراغ هر لحظه بلندتر میشد.
به آسمون نگاه کردم، بی ابر بود و ماه کامل توش خودنمایی میکرد.
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.
با حرفی که زده بودم همه هنوز تو شوک بودند.
حالا هم همون آدمهای شوکه شده داشتند نگاهم میکردند.
یعنی هنوز نگاهم میکردند.
نگاه اونها فعلاً مهم نبود، مهم این بود که من از در این خونه بیرون برم.
نگاهم رو ازشون گرفتم و برگشتم.
جلوی در ایستاده بود.
دستش رو روی زبانه در گذاشته بود.
منتظر بود تا بهش برسم.
تعلل جایز نبود.
پس قدمهای ریز و کوتاهم رو سریعتر و بلندتر برداشتم.
روبروی در ایستادم.
در رو برام باز کرد.
چشمهام برای نگاه کردنش دو دو میزد.
برای لحظهای نگاهش کردم.
لبهاش از عصبانیت زیاد کبود بود.
لب به دندون گرفتم و از آستانه در رد شدم.
چند قدمی توی کوچه رفتم.
صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم و همین شد دلیل ایستادنم.
نفسم رو بیرون فوت کردم.
اینطوری که نمیشد، باید یه چیزی میگفتم.
پس برگشتم.
- برو.
جهتی که نشون میداد، میرسید به ماشینی که تازه خریده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و جرأتم رو جمع کردم.
- من ... دیگه مزاحم...
جملهام رو هنوز کامل نکرده بودم که بازوم رو گرفت و به سمت ماشین کشید.
مجبور به چرخیدن شدم.
این پام به اون پام گیر کرد، ولی تعادلم رو به هر شکلی که بود حفظ کردم.
کمی تلوتلو خوردم و همراهش رفتم.
کشیدن بازوم از دستش با قدرتی که اون داشت غیر ممکن بود.
پس به زبون اومدم:
- ولم کن، چرا میکشی منو؟
بهار🌱
شروع رمان پارازیت👇👇 #پارازیت🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت1 قدمهاش رو محکم و بلند برمیداشت. حرص خوابیده تو هر ق
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت2
توجهی نکرد و مسیرش رو ادامه داد.
در ماشین رو باز کرد و هولم داد.
دست رو تنه ماشین گذاشتم.
- بزار حرف بزنم.
- چی میخوای بگی؟
تو چشمهاش نگاه نکردم.
مخصوصا با این کلام پر از خشمش جرات نکردم که سر بلند کنم.
نگاهم رو روی دکمه پیراهن خاکستری رنگ توی تنش نگه داشتم، یعنی دقیقاً به روبروم.
من و من کردم و لب زدم:
- من ... من دیگه مزاحم نمیشم... میرم خوابگاه.
منتظر جواب بودم ولی چیزی نگفت.
سکوتش طولانی شد و همین باعث شد که نگاهم برای دیدن چهرهاش بالا بره.
رگهای گردنش هم بیرون زده بود.
صورتش تنوره آتیش بود و چشمهاش حسابی سرخ.
ولی سعی داشت خونسردیش رو حفظ کنه.
البته فقط سعی داشت، خیلی هم موفق نبود.
- بشین.
این بشین رو از بین دندونهای کلید شدهاش گفته بود.
آب دهنم رو قورت دادم.
نگاهم رو به همون دکمه قبلی دادم و با مکثی کوتاه نشستم.
در رو کوبید و من ناخواسته کمی جمع شدم.
با اون همه عصبانیتش جای بحث نبود.
حق هم داشت.
آخه اون چه حرفی بود که من زدم؟
اصلاً از کجا به ذهنم رسید؟
الان چطور درستش میکردم؟
نگاه خیره حسام و دهن باز بهار هنوز جلوی چشمهام بود.
جای دست حسام روی صورتم گز گز میکرد.
جلو اومد و دست حسام رو گرفت.
-اروم بگیر آقا حسام!
حسام من رو رها کرد و یقهاش رو گرفت.
تو صورتش فریاد زد:
-به تو چه! تو چی کارشی؟ از دیشب تا حالا ...
با روشن شدن ماشین نگاهش کردم.
جای دست حسام هنوز هم میسوخت ولی مهم نبود، مهم درست کردن حرفی بود که زده بودم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت2 توجهی نکرد و مسیرش رو ادامه داد. در ماشین رو باز کرد و هولم داد. دست رو
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت3
خیلی آروم ماشین رو از پارک بیرون کشید.
کوچه رو رد کرد و وارد خیابان شد.
راستش انتظار یک تیک آف داشتم و یک رانندگی دیوونه وار، ولی خیلی آروم رانندگی میکرد.
لبهام رو به دهنم کشیدم.
باید هر طوری که بود از این شرایط فرار میکردم.
- خیابان جلویی اگه ... نگه داری ...
دستش رو روی فرمون کوبید و فریاد زد:
- میشه یه دقیقه دهنتو ببندی بنفشه! میشه یا نه؟
ماشین رو با سرعت کنار کشید و پارک کرد.
یهو سرعت گرفت.
از ترسم بود که دستم رو مشت کردم و نامحسوس خودم رو به در چسبوندم.
به سمتم چرخید و فریاد زد:
- اون چه زری بود زدی؟
جرات سر چرخوندن نداشتم.
نگاهم رو روی داشبورد نگه داشتم.
با صدای خیلی آروم لب زدم:
- مجبور شدم.
- مجبور شد! مجبور شده دیگه!
با گوشه چشمم حرکت دستش رو میدیدم.
- یه سوال من از تو میپرسم، بالا غیرتاً مثل آدم جواب منو بده. تو چرا همش مجبور میشی؟
ابرو بالا داد و گفت:
- چرا رفتی؟ مجبور شدم، چرا نرفتی؟ مجبور شدم، چرا خوردی؟ مجبور شدم. چرا این کارو کردی؟ مجبور شدم... الان این چی بود تو گفتی بنفشه! این چی بود؟
سرم به سمتش چرخید.
واقعاً شرایط من رو ندیده بود که اینطوری حرف میزد!
واقعاً مجبور بودم.
- چرا داد میزنی؟ میخواست منو با خودش ببره، اونجوری گفتم که بیخیالم شه.
دست لای موهاش کشید و آرومتر از قبل گفت:
-بیخیالت شه؟ بنفشه برای اینکه برادرت بیخیالت شه از من مایه گذاشتی؟
به روبروش خیره شد.
لب پایینم رو به دهن گرفتم.
جای موندن نبود.
دستم به سمت دستگیره میرفت که پیاده بشم.
باید میرفتم همون خوابگاه.
-بتمرگ.
با فریادش و کلمه توهین آمیزی که گفته بود دستم برای لحظهای متوقف شد، اما کمی بعد مسیرش رو ادامه داد.
یه توضیح کوچولو در مورد رمان پارازیت بدم.
این رمان داستان زندگی بنفشه، خواهر بهاره.
همون بهار اعتمادی خودمون.
قراره روزانه دو پارت بارگزاری بشه، ولی اولش یکم بیشتر میزاریم که قصه دستتون بیاد.
ویایپی فعلا نداریم.
هر وقت ویآیپیش افتتاح شد همین جا اعلام میکنیم.
May 11
فلاسک سه لیوانه
داخل استیل
دارای سه عدد لیوان
مناسب برای آب جوش و سرد
حجم ۵۰۰ میل
۳ الی ۴ ساعت تایم نگهداری
❌قیمت:235/000 تومان❌
راه ارتباطی👇👇👇
🆔 @anashid_adminnn
کانال👇👇👇
🆔 @anashid_decoree
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت3 خیلی آروم ماشین رو از پارک بیرون کشید. کوچه رو رد کرد و وارد خیابان شد.
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت4
-چی؟
یه جوری این چی رو به زبون آوردم که کامل سرش به سمتم چرخید.
اخم کرد.
- زهر مارو چی! اون موقعی که داشتی اسم خودتو میذاشتی بغل اسم من باید فکرشو میکردی.
دهنش رو کج کرد.
-زنشم.
به روبهرو نگاه کرد و گفت:
-نذاشت حسام یقه منو بگیره، یهو پرید وسط ...
وسط حرفش پریدم:
-مسخره بازی در نیار، نگهدار من برم خوابگاه.
دنده رو عوض کرد.
به آینه وسط ماشین نگاهی انداخت.
- گفتم که، شرفم به باد میره بزارم زنم بره خوابگاه شب بخوابه، مگه من خودم خونه زندگی ندارم.
فریاد زدم:
-جو نگیرتت، مگه من زنتم؟
با دستگیره در بازی کردم.
قفل شده بود و موقع حرکت باز نمیشد.
به سمتش برگشتم.
- الان کی اینجاست که هی شرفم شرفم میکنی!
- داداشت.
پوزخند زدم.
-نکنه تو صندوق عقبه!
با ابرو به آینه وسط اشاره کرد.
-پشت سرتو نگاه کن.
به نیمرخش خیره بودم.
نکنه راست بگه!
اگر حسام دنبالمون بود که بدبخت میشدم.
آهسته سر به عقب چرخوندم.
با دقت به یکی دو تا ماشین توی دیدم نگاه کردم.
دیدم، پژوی سبز رنگ حسام رو دیدم.
لب به دندون گرفتم و آروم برگشتم.
-حالا فهمیدی چرا میگم باید بریم خونه. چون تو پیاده شی و بری سمت اون خوابگاه بی در و پیکر، شرف من به باد میره و آبروی تو. پس بتمرگ بریم خونه.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت4 -چی؟ یه جوری این چی رو به زبون آوردم که کامل سرش به سمتم چرخید. اخم کرد
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت5
صدای تپش قلبم رو میشنیدم.
بدنم کرخت شده بود.
- از کی دنبالمونه؟
-از وقتی پارک کردم دیدمش، همون موقع که قفل مرکزی رو زدم.
از آینه کنارم سعی داشتم ماشین حسام رو یه بار دیگه ببینم.
حالا چه خاکی تو سرم میریختم!
حسام تا شناسنامه من و ....
- این داداش تا شناسنامه من و تو رو نبینه ول کن نیست.
چیزی که تو فکرم بود رو به زبون آورده بودغ
. به سیاهی داشبورد خیره بودم و لب زدم:
-کاش فقط با شناسنامه دیدن کوتاه میومد. این تا شماره ثبت محضرو نگیره و چک نکنه ول کن نیست.
با گوشه چشم دیدم که نگاهم کرد.
-خوبه میشناسیش و همچین حرفی زدی!
فکر رفتن با یه مرد مجرد و تنها زیر یه سقف مو به تنم راست میکرد.
از طرفی برگشتن به جهنم شیراز اونم با حسام رو نمیخواستم.
-من قرار نیست با تو بیام تو یه خونه.
-پس قراره چه غلطی بکنی! برای من کاری نداره همین الان یه گوشه پارک کنم و برم به حسام بگم بنفشه دروغ گفته، اونجوری درد سرمم کمتر میشه، ولی بعدش جنابعالی باید جمع کنی بری شیراز.
آب دهنم رو قورت دادم.
درست میگفت.
ولی چرا همون اول دروغم رو فاش نکرده بود؟
چرا تن داده بود به این دروغ؟
-چرا از همون اول نگفتی دروغه؟
کمی نگاهم کرد.
و بعد بدون جوابی به روبهروش خیره شد.
-خدا لعنتت کنه بنفشه، من الان با اون همه فضول، چطوری تو رو ببرم تو اون ساختمون. بگم کی هستی؟ همینجوری همه شاکین که چرا به پسر اذب خونه اجازه دادن. الان توی قوز بالا قوزو من چطوری از اون راه پله رد کنم؟
جواب سوالم رو نداد، نگفت چرا با دروغم همراه شده بود.
به جاش از چالش بعدی دروغم پرده برداری کرد.
-اون آپارتمان پنجاه متره، یه اتاق خواب بیشتر نداره، تو این سرما هم که جایی نمیشه رفت.
سرش رو متاسف تکون داد و لب زد:
- آخه اینم حرف بود تو زدی!
اینم چالش بعدی دروغم؛ یه آپارتمان پنجاه متری و یه اتاق خواب.
هیچ کس رو هم نداشتم که برای امشب بهش پناه ببرم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت5 صدای تپش قلبم رو میشنیدم. بدنم کرخت شده بود. - از کی دنبالمونه؟ -از وق
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت6
به پشت سرم نگاه کردم.
-برنگرد اینقدر.
صاف نشستم.
تو دلم آشوب بود.
نه راه پیش داشتم و نه پس.
ماشین از خیابون وارد کوچه پس کوچهها شد.
-رسیدیم. پیاده شو.
به مجتمع مسکونیای که تا امروز فقط یه آدرس ازش داشتم و حالا روبروش ایستاده بودم، نگاه کردم.
چهار طبقه ساختمون.
پای پیاده شدن نداشتم.
در کناریم باز شد.
به مردی که وارد بازیم شده بود نگاه کردم.
ابرو بالا داد:
-مورد منظور سر کوچه است.
تو چشمهای میشی رنگش زل زدم.
حسام سر کوچه بود.
احتمالا منتظر بود که ببینه من تا کجا پیش میرم.
مطمئن بود که با یه مرد نامحرم وارد یه خونه نمیشم.
دهن به دهن شدنم با زرین بانو رو به خاطر آوردم.
به مادرم بیاحترامی کرد.
من بهار نبودم که ساکت بمونم، من بنفشه بودم.
دختری که هر چند قبول داشت پدر و مادرش اشتباه کردند ولی بی احترامی بهشون رو نمیپذیرفت.
نفهمیدم چطور جد و آباد زرین بانو رو جلوی چشمهاش آوردم.
(تره به تخمش میره، حسنی به باباش. تو هم مثل اون ننه مارمولکتی دیگه، معلوم نیست نشستی برای کدوم بدبختی دام پهن کردی.)
واقعا نفهمیدم چی شد و چیا گفتم، ولی انتظار حمایت داشتم از برادرم.
برادری که ادعای کوه بودن داشت.
اما انتظارم بی جا بود، چون زن مقابل من مادرش بود و من هم ثمره خیانت پدرش، به مادرش بودم.
تنهایی رو اون موقع احساس کردم.
موبایلم رو خاموش کردم.
چمدونم رو بستم و پنهانی و شبونه به تهران برگشتم.
من مثل یه پارازیت بودم؛ یه پارازیت وسط زندگی آروم همه.
یه پارازیت وسط آرامش و تنهایی عمه.
یه پارازیت وسط آرامش حسام و بهار.
یه پارازیت وسط زندگی زرین بانو.
یه پارازیت وسط زندگی پدر و مادرم.
یه پارازیت ...
-بنفشه...
بغض گلوله شده توی گلوم رو قورت دادم و پیاده شدم.
من برنمیگشتم به اون جهنم.
که اگر برمیگشتم جهنم برای همه به پا میکردم.
حالا که سنگ رو انداخته بودم، تا تهش میرفتم.
-طبقه چندم؟
-سوم، واحد دو. اینجا هر طبقه دو واحده.
قدمهام همراهیم نمیکردند.
- بریم حالا، حسام که رفت تو بمون، من میرم، تا ببینیم بعد چی پیش میاد.
🌀💝🥀🌀💝🥀🌀💝🥀
لینک ناشناس نویسنده👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17315954597388
👆👆 آسیه علیکرم هستم و اینم لینک پیام ناشناس منه.
هر سوالی داری، یا هر نظری در مورد رمانهای این کانال، اینجا میتونی بپرسی و بگی.
پر تکرارهاشون و مهمهاشون رو اینجا جواب میدم.👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/441648108Ccfe574c37c
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
عاشق روزمرگی و ولاگی؟🦋✨️
این کانال روزمرگی های یک مامان خوش سلیقه هست که هم خیاطه هم فروشنده لوازم آرایش😍
توی این کانال حس و حال خوب جریان داره😃
تازه کلی کلیپ های متفاوت از جمله آشپزی و انگیزشی هم میزاره🍃🌱
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
بپر تو که این کانال خیلی حالت و خوب میکنه😎
با یک تیر چند نشون بزن 😄
باعضو شدن توی این کانال
هم آشپزی یاد میگیری🍲
همخیاطی 🪡
هم میتونی لوازم آرایش بخری 💅🏻
هم کلی روزمرگی های جذاب ببینی 😊
اومدنت با خودته رفتنت با خدا 😂
انقدر که چیزایی جالبی داره😃
یک رمان داره عاشقانه💕
┏━━━ °•🍃•°━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
┗━━━ °•🍃•°━━━┛
♥️🍃
آنچه هم اکنون در فکرت میگذرد،
زندگی آینده ات را خلق میکند.
تو زندگیات را با افکارت خلق میکنی
و چون مدام در حال فکر کردن هستی، همیشه در حال آفرینشی.
راجع به هر چه بیشتر فکر کنی
یا بر هر چه تمرکز کنی،
همان در زندگیات رخ میدهد.
╭
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 خرید آجر برای زائرسرای امام زمان(عج)
زائرسرای اربعینی قائم در معرض آسیب!
زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرزهای غربی کشور در حال ساخته؛ با توجه به فرا رسیدن فصل سرما باید هرچه سریعتر "نَما" بشه و گرنه به علت باراش باران زائرسرا دچار آسیب خواهد شد. متاسفانه حتی پنجرهها شیشه ندارن!
🏮هزینهی کلی(با مصالح و ...) اجرای هر آجر نما #۴۵_هزار_تومنه! حداقل یک آجر مشارکت کنید؛ شماره کارت و شبا رسمی و قانونی زائرسرا حضرت قائم(عج)
●
6037991899988582●
040170000000206596699008🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan