eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
616 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت78 از جام تکون نخوردم. -بیا برو بهت میگم. -گشنمه، تو آش خوردی ولی من نتونست
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 هنوز وجود خاله مهناز رو هضم نکرده بودیم که در بازتر شد و این بهار بود که از کنار خاله بهمون نگاه کرد. من آب دهنم رو قورت دادم و سیروان سلام کرد. نگاهش کردم و تازه یادم افتاد که منم باید سلام کنم. -سلام. سیروان موبایل رو بالا آورد و گفت: -فیلم می‌دیدیم. هر دو شون تو سکوت بودند و نگاهشون بین من و سیروان تو رفت و آمد. خاله نگاهش رو تو صورت سیروان نگه داشت. قدمی کوتاه جلو گذاشت و حاکمیت سکوت رو شکست. -کژال تموم شد؟ حالا نوبت بنفشه است؟ کژال؟ به سیروان نگاه کردم. هیچ واکنشی نداشت. -بعد از چهار سال اومده بودم... نگاهم رو از سیروان گرفتم و به خاله مهناز نگاه دادم. خاله برای لحظه‌ای ساکت شد و بعد دستش رو به سمت من دراز کرد. -بیا بریم خاله جان. تو چشمهای خاله خیره شدم. این زن مادری رو بارها در حقم تمام کرده بود، خوب می‌دونستم بدم رو نمی‌خواد. به سیروان که به مادرش زل زده بود نگاه کردم. کژال کی بود؟ یکی مثل شاهرخ؟ یا شاید هم تو برای کژال یکی مثل شاهرخ بودی. -بیا خاله، بیا بریم. هنوز به سیروان نگاه می‌کردم، خاله بدم رو نمی‌خواست اما نمی‌تونستم سیروان رو اینجوری رها کنم و برم. دیروز وقتی وسط باغ‌ ویلاهای کرج حس خطر کردم، تنها کسی که برای درخواست کمک به ذهنم رسید سیروان بود. نه حامد، نه حسام و نه حتی بهار گزینه انتخابیم نبودند. ناامید یه پیام دادم و یه لوکیشن فرستادم، مستاصل بودم و خدا خدا می‌کردم. به جایی رسیدم که داشتم فاتحه خودم رو می‌خوندم که سر و کله‌اش پیدا شد. با نگهبانها درگیر شد. زد، خورد، فرار کردیم، یه چیزی پشت سرمون آتیش گرفت که اصلا نفهمیدم چی بود. بعدش هم از دست پلیس فرار کردیم. تا نیمه‌های شب تو باغهایی که هر دقیقه‌اش خطر بود و هر لحظه سردتر می‌شد راه رفتیم. مجبور بودیم برگردیم، چون ماشینش رو نزدیک همون باغ ویلای شوم پارک کرده بود. من نمی‌تونستم راه برم و اون بعد از مطمئن شدن از امنیتم به تنهایی و با پای پیاده رفت. وقتی که برمی‌گشت دستش روی شکمش بود و رنگش پریده بود. بهم نگفت چی شده ولی معلوم بود که درگیر شده. بعد هم که ماجرای اومدن حسام و ترس من از روبرو شدن باهاش. رهام نکرد، می‌تونست بره و خودش رو کنار بکشه ولی کنارم موند، حتی وقتی که به دروغ گفتم که زنشم، منکر نشد. بی معرفتی نبود که برم؟ قطعا بود. به خاله نگاه کردم و گفتم‌: -کجا خاله؟ من بی سیروان جایی نمیام. نگاه سیروان رو روی خودم حس کردم. انگار که جون گرفت که جلو رفت و گفت: -حرف بزنیم با هم؟ خاله تو چشمهای پسرش براق شد و گفت: -حرف بزنیم؟ حرفی هم مگه مونده، بعد چهار سال فکر کردم درست شدی، اون از اون دختره بیچاره، اون از دخترعموت، اینم از دخترخاله‌ات. من چند بار بهت گفتم بنفشه... حرصی چشم بست و باز کرد و گفت: چی بهش گفتی که خامت شده؟ به من نگاه کرد و گفت: -برات تعریف کرده؟ -تعریف کرده. سیروان نگاهم کرد. چشمهاش برق می‌زد. سیروان هیچی از زندگیش تو این ده سالی که ندیده بودمش برام تعریف نکرده بود، ولی اون یه بار پشت من موند، چه ایرادی داشت که منم یه بار پشتش می‌موندم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت79 هنوز وجود خاله مهناز رو هضم نکرده بودیم که در بازتر شد و این بهار بود که ا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 لب تخت نشسته بودم و دستم توی دست بهار بود. واکنش خاصی نداشتم و فقط به جایی نامشخص بین زمین و دیوار نگاه می‌کردم. با گوشه چشمم مهیار رو می‌دیدم که دست به سینه به دیوارِ کنار در تکیه داده بود و به من، شاید هم به بهار نگاه می‌کرد. سیروان و مادرش ده دقیقه‌ای بود که رفته بودند برای حرف زدن، و من تمام اون ده دقیقه رو دنبال اسمی برای احساسات خوابیده تو چشمهای خاله مهناز می‌گشتم، وقتی که به دفاع از سیروان گفته بودم که تعریف کرده. -همه چیو میدونم. از سینا یه چیزهایی شنیده بودم. اطلاعاتم ناقص بود ولی اگر حرف به جاهای خاص‌تر میکشید از همون اطلاعات نصفه و نیمه استفاده می‌کردم. خاله قصدش ادامه بحث بود و شاید اتمام حجت با من که با یااله گفتن مهیار و بعد هم ورودش به اون اتاق کوچیک چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. خاله، مادر سیروان بود و برای من هم مادری کرده بود. سیروان از رگ و پی و استخون خودش بود و من به قول خودش یادگار خواهرش، خواهری که مرده بود و قیافه من کپی برابر اصل اون بود. ناامیدی، خوشحالی، ترس و چند تا حس ناشناخته دیگه و نمی‌دونم یه چیزی که ته دلم رو می‌لرزوند تو چشمهای خاله بود. هر چی که بود خاله راضی شد به حرف زدن با پسرش. -بنفشه... به بهار که دستم رو تکون می‌داد و صدام میزد نگاه کردم، بغض مونده توی گلوم ترکید. بهار انتظار این واکنش رو نداشت، دستش رو به سمتم دراز کرد. قصدش در آغوش کشیدنم بود ولی من آغوش نمی‌خواستم. خودم رو عقب کشیدم و تو گوشه‌ای‌ترین نقطه تخت تو زانوهام رو بغل گرفتم. مدتها بود که من این زانوها موقع غم یار هم می‌شدیم. اون خودش رو تو بغل من جا می‌کرد و من مثل همدمم بغلش می‌کردم. من اشک می‌ریختم و اون اشک‌های من رو پاک می‌کرد. اصلا این اشک برای چی بود؟ به خاطر هیجان از دیروز تا حالا؟ به خاطر دروغ‌هایی که از دیروز تا حالا گفته بودم؟ به خاطر ناامیدی از آینده؟ اصلا هر چی... من دلم گریه می‌خواست. حرکت بهار رو روی تخت حس می‌کردم، دستش روی دستم نشست. -قربونت برم یه دقیقه منو ببین. تکون نخوردم، صدای مهیار اومد. -بده این آبو بخوره. نمی‌خواستم از اون حالتم خارج بشم، ولی بهار مجبورم کرد. جرعه‌ای از آب توی لیوان به خوردم داد. -دوسش داری؟ نگاهم تا صورت بهار رفت. حالت چهره‌اش حالت سرزنش نبود ولی جوری هم نبود که بخواد همراهم باشه و تاییدم کنه. حرفی که نزدم لیوان رو از دستم گرفت و گفت: -قبول کن نتونیم باور کنیم، تو سایه سهیلو... -سیروان... بهار ساکت شد و من گفتم: -عوض کرده اسمشو، بدش میاد از سهیل. تسلیم شد. -خیلی خب، سیروان. اشکم رو پاک کرد و گفت: -ما دوست داریم، اگر حرفی میزنیم صلاحتو میخواییم. تلخ خندیدم و گفتم: -صلاح من؟ به نظرت بابا فرهادم منو دوست داشت؟ چون اون اولین کسی بود که صلاح منو خواست... عموتو میگم. بیست سال پیش صلاح دید که منو قایم کنه، ده سال منو قایم کرد، اجل مهلتش نداد وگرنه شاید همین الانم نه تو می‌دونستی من هستم، نه من می‌دونستم تو هستی. دوستم داشت، مطمینم دوسم داشت، وقتی میومد دیدنم اون روز، روز عیدم بود، دلم میخواست همیشه باشه اما می‌گفت باید برم. هیچ وقتم نگفت یه روز میام می‌برمت پیش خودم. تو اون ده سال تو نبودی، حسام نبود، حامد نبود، ولی سیروان بود...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت810 حسام و مهیار روی زمین نشسته بودند. مهیار هنوز داشت با حسام حرف می
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهیار می‌خندید. -اون موقع می‌خواستم سر به تنت نباشه. به فریبا نگاه کردم و گفتم: -حالا تو بگو. انگار با خاطره کن فریبا جرات گرفت و گفت: -اولین بار توی همون فروشگاه دیدمش، یکی بهم گفت که اونجا فروشنده می‌خواد و منم زنگ زده بودم و قرار شده بود که تو یه ساعتی برم اونجا، ولی یکم دیر کرده بودم. به حسام نگاه کرد و گفت: -یادته؟ حسام سر بالا انداخت و لب زد: -نه! من گفتم: -پسر عمو، گوی حقیقت رو نیاوردم چون تار سیبیل گرو گذاشتی. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: -دیر کردنش رو یادم نمیاد ولی قاطی دخترای دیگه اومد و فرم گرفت. فریبا گفت: -قاطی دخترا نبودم، آخرین دختر بودم. لبخند زد و گفت: -یه پسر اخمو که با یه من عسلم نمی‌شد خوردش، اینقدر با من جدی حرف زد تو دلم گفتم بیچاره زن و بچه‌اش، بعده‌ها فهمیدم زن نداره. من گفتم: -احساست رو بگو، چه حسی داشتی؟ لب تر کرد و گفت: -هیچی، آدم به یه مرد نامحرم چه حسی می‌تونه داشته باشه. من کار می‌خواستم و امیدوار بودم که بهم کار بده. به حسام نگاه کردم. یه لبخند ریز روی لبهاش بود. لبخندی که حتی حالت‌ لب‌هاش رو تغییر نداده بود ولی بود. -حالا تو باید امتیاز بدی، از یک تا پنج. حسام به کارت‌های امتیاز نگاه کرد. پنج تا کارت بیرون کشید و به طرف فریبا گرفت. مهیار گفت: -به بی حسیش امتیاز دادی؟ حسام گفت: -آره دیگه، نبایدم به مرد نا محرم که دفعه اول دیده حس داشته باشه. -ده. به حسام نگاه کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت811 مهیار می‌خندید. -اون موقع می‌خواستم سر به تنت نباشه. به فریبا نگا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 یه لبخند ریز روی لبهاش بود. لبخندی که حتی حالت‌ لب‌هاش رو تغییر نداده بود ولی بود. -حالا تو باید امتیاز بدی، از یک تا پنج. حسام به کارت‌های امتیاز نگاه کرد. پنج تا کارت بیرون کشید و به طرف فریبا گرفت. مهیار گفت: -به بی حسیش امتیاز دادی؟ حسام گفت: -آره دیگه، نبایدم به مرد نا محرم که دفعه اول دیده حس داشته باشه. مهیار لایک نشون داد. تاس رو برداشت و به طرف حسام گرفت. -نوبت توعه. حسام تاس رو انداخت. عدد دو اومد. مهره‌اش رو تکون داد. عدد کارت رو خوندم و کارت رو بیرون کشیدم و سوال رو خوندم -میزان علاقه خود را به شریک زندگیتون از یک تا ده مشخص کنید. به حسام نگاه کردم. یکم فکر کرد و گفت: -ده. نگا‌ه‌ها به طرف فریبا رفت. باید امتیاز می‌داد. فریبا به کارتهای امتیازش نگاه کرد و گفت: -تو امتیاز دادن دستم بازه، یعنی هر عددی بخوام بدم می‌تونم. من‌ گفتم: -هر عددی که خودت بخوای، از یک تا پنج، بر اساس باورت، به دور از سیاست و آینده نگری، فریبا دو تا کارت بیرون کشید و به طرف حسام گرفت. حسام به کارت‌های امتیاز نگاه کرد و با اخم به فریبا گفت: -یعنی چی دو تا امتیاز؟ -خب این باورمه. حسام به من و مهیار نگاه کرد. کارتهای امتیاز رو پرت کرد. با حرص از جاش بلند شد و گفت: -من دیگه بازی نمی‌کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت812 یه لبخند ریز روی لبهاش بود. لبخندی که حتی حالت‌ لب‌هاش رو تغییر ن
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 همه متعجب به رفتن حسام نگاه می‌کردیم. مهیار بلند شد و دنبالش رفت. به فریبا که هنوز با نگاهش همسرش رو دنبال می‌کرد نگاه کردم. خنده‌ام گرفته بود. تو طول این بازی با مهیار زیاد با هم بحثمون شده بود، حتی یه بار تا مرحله داد و فریاد هم رفتیم ولی این حرکت حسام کاملا جدید بود. فریبا نگاهم رو شکار کرد و گفت: -دیدی؟ همین طوریه. تا میام دو کلمه حرف بزنم نمی‌زاره‌. با لبخندی که نمی‌تونستم جمعش کنم گفتم: -اینا رو به من داری می‌گی، منی با باهاش بزرگ شدم! لبخند من روی فریبا هم تاثیر گذاشت. حس شوخ طبعیش گل کرد و گفت: -برم بهش بگم بیا قهر نکن، پنج تا کارت بهت می‌دم! به زور خودم رو کنترل کردم. لب گزیدم و گفتم: -نکنی این کار رو، این از فحش بدتره. لبخند کجی زد و گفت: -من از اولشم می‌دونستم این بازی به جایی نمی‌رسه. کارت‌های امتیاز رو زمین گذاشت. نیم خیز شد و گفت: -برم به نیایش سر بزنم. دستش رو گرفتم و مانع ایستادنش شدم. -بشین بابا، تو هم دنبال بهانه‌ای. نیایش داره با پویا بازی می‌کنه. در اتاقم که بازه. -آخه من شوهرم رو می‌شناسم، اون دیگه نمیاد. -منم شوهرم رو می‌شناسم، الان میارش، تازه این بازی مثل بازی جومانجیه، نمی‌تونه نصفه ولش کنه. فریبا خندید و گفت: -من خودم سه سال و اندیه که وسط بازی جومانجی گیر کردم. خندید و گفت: -فیلمش رو دیدی، قسمت دومش رو می‌گما؟ سر تکون دادم. بی حوصله نفسش رو بیرون داد. دستش رو به طرف کارتهای سوال دراز کرد. - ببینم این کارت‌های سوال رو. دستش رو پس زدم. -جر زنی نداریم. نباید خودت رو آماده کنی. سوال رو تو لحظه باید جواب بدی. پاهاش رو دراز کرد. کلافه به راه پله خیره شد. سر و صدای ضعیفی از طبقه بالا می‌اومد. انگشت روی بینیم گذاشتم و به طبقه بالا اشاره کردم. صداها واضح نبود. از جام بلند شدم. به فریبا نگاه کردم و گفتم: -به کارت‌ها نگاه نکنی. لبخندی شیطنت آمیز زد. چپ چپ نگاهش کردم. آروم چند قدم برداشتم. برگشتم و به فریبا نگاه کردم. نگاهش به کارتها بود. -فریبا!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت813 همه متعجب به رفتن حسام نگاه می‌کردیم. مهیار بلند شد و دنبالش رفت.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نگاهم کرد و هم زمان صداها واضح شد. -به خاطر خودت بیا. اگر من و بهار قبول نداری، زنگ بزنیم دوستش بیاد. -نه برو، دارم میام. سریع برگشتم. فریبا پاش رو جمع کرد. کارت‌های امتیاز رو دسته کرد و توی دستش گرفت. حسام و مهیار برگشتند و سر جای قبلشون نشستند. حسام رو با یه من عسل هم نمی‌شد مزه‌اش کرد. مهیار گفت: -از توقفی که در بازی پیش اومد، عذر خواهی می‌کنم. تاس رو برداشت و گفت: -خب، نوبت کیه؟ تا اومدم بگم فریبا، حسام گفت: -اینا چیه؟ به دستش نگاه کردیم. سه تا برگه امتیاز دستش بود و مخاطبش فریبا. ای بابا، فریبا کی این سه تا کارت امتیاز رو تو کارت‌های امتیاز حسام گذاشته بود! فریبا مظلوم جواب داد: -پنج تا امتیاز بهت دادم دیگه! حسام برگه‌ها رو جلوی فریبا انداخت. -لازم نیست صدقه بدی. اصل خودمم که می‌دونم چی تو دلم می‌گذره. فریبا اخم کرد. -اگه اصل خودتی چرا بدت اومد که من بهت کم امتیاز دادم؟ حسام خیره به فریبا نگاه می‌کرد. سریع و قبل از شروع دعوای جدید، تاس رو از دست مهیار گرفتم و به فریبا دادم. -بنداز فریبا جان! فریبا تاس رو انداخت. شماره کارت رو برداشتم و سوال رو خوندم. خدا رو شکر سوال خوبی بود. -نوشته ... یکی از خصوصیات خوب شریک زندگیتون رو بگید. همه نگاه‌ها به فریبا بود. فریبا کمی فکر کرد و گفت: -فقط یکی؟ سر تکون دادم و اون گفت: -یه دونه خوبش رو؟ باز من سر تکون دادم. حسام گفت: -مگه حسام خصوصیت خوبم داره؟ فریبا بی توجه به حرف همسرش، زمزمه کرد: -خصوصیت خوب؟ به حسام نگاه کرد و گفت: -خیلی با غیرته. حسام که اصلا انتظار نداشت تو صورت فریبا خیره شد.
💝💝💝💝💝 ادامه پارتهای رمان بهار ۳۰ هزار تومن. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان بهار رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca می‌تونید پارتهای باقیمانده رو یک جا بخونید
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت80 لب تخت نشسته بودم و دستم توی دست بهار بود. واکنش خاصی نداشتم و فقط به جا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 به یاد روزهای بچگیم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: -... خاله بود، سینا بود. سرم رو بالا آوردم و لب زدم: -تنهایی‌هام می‌دونی از کی شروع شد؟ از وقتی دستمو گرفتن و گفتن از کسایی که دوستشون داری و از وقتی یادته پیششون بودی، باید دل بکنی و بیای با کسایی زندگی کنی که نمی‌شناسیشون. اولش خوشم اومد، دو وجب بچه بودم چه عقلم می‌رسید، وقتی حسام اومد قبلش با سیروان دعوام شده بود، وسایلشو شکسته بودم، اونم باهام دعوا کرده بود، منم فکر کردم اگر به این آقاهه که اومده دنبالم بگم دعواش میکنه دل من خنک می‌شه. بعدم با همون میرم یه جایی که دستش حالا حالاها بهم نرسه که بخواد تلافیشو در بیاره. فکرشم نمی‌کردم قراره کلا جدا شم ازشون. تا حالا این حرفها رو نزده بودم. اشکم رو پاک کردم و گفتم: -بهار وقتی اومدم شیراز رنگ و روی زندگیم عوض شد، امکاناتم زیاد شد، اتاق داشتم، ست کامل کمد و تخت و هر چی که آرزوشو داشتم، ولی همه غریبه بودن برام. به گلوم اشاره کردم و گفتم: - یه چیزی همیشه اینجام بود که... جمله‌ام رو کامل نکردم و دستم رو انداختم. - من تا پیش خاله بودم حس اضافه بودن نداشتم بهار، ولی پیش عمه که اومدم همیشه حس می‌کردم اضافه‌ام. - عمه این همه تو رو دوست داره. این چه حرفیه تو میزنی! -دوسم داره، خیلی هم دوسم داره، آدم بچه برادرشو دوست داره، مثل من که بچه‌های حسامو دوست دارم، وقتی میگن عمه توی دلم قلقلک میاد، ولی بچه برادر، تو خونه برادر. وقتی بچه برادر، آویزون آرامشته، میشه اضافه. من اضافه‌ام، یه بارم، باری که نه میشه انداختش دور، نه میشه نگهش داشت. می‌دونی اینو کی فهمیدم، وقتی که تو خوابگاه بودم و اولین تعطیلات بهمون خورد، همه جمع کردن رفتن شهرستانهاشون ولی من جایی نداشتم برم. -خب میومدی پیش من. پس من اینجا چیم، هر چی بهت گفتم نرو خوابگاه گوش ندادی، پاتو کردی تو یه کفش که میخوام برم خوابگاه، تعطیلاتو که دیگه... -نمی‌خوام آویزون زندگی تو باشم، بعدم تو با فامیلای شوهرت رفته بودید شمال. خواست حرفی بزنه که گفتم: -می‌دونم میخوای چی بگی، ولی اونا فامیلای توئن نه من. چند تا تعطیلات رو سرشون خراب باشم؟ دستش رو روی صورتم گذاشت. -خودتم خوب می‌دونی که خانواده مهیار اصلا اینطوری نیستن، اونا خیلیم خوشحال میشن تو توی جمعشون باشی. -خودم چی؟ خودمم باید خوشحال باشم یا نه؟ باید حس خوبی داشته باشم یا نه؟ تو چی؟ تو هم باید خوشحال باشی یا نه؟ به خودش اشاره کرد. -من کی از وجود تو ناراحت بودم که اینجوری می‌گی؟ -ناراحت نبودی، ولی اگر خوشحال می‌شدی یه دونه از اون تعطیلاتا زنگ میزدی می‌گفتی بنفشه بیا پیش ما. تعارف بود دیگه، تو که می‌دونستی من شیراز برنمی‌گردم. جایی رو ندارم اونجا که برگردم. -بنفشه داری دنبال... میون توجیهش پریدم و گفتم: -ولی سیروان میومد آبجی. هم موقع تعطیلات، هم وقتی که تعطیلات نبود. بهار نگاهش رو از این چشمم به اون چشمم می‌داد. پلک زدم و اشکم پایین افتاد. من و بهار خواهر بودیم، ولی اینقدر پیش هم نبودیم که بتونیم از چشمهای هم حرفهای نخونده رو بخونیم. یاد دیشب افتادم. وسط اون ویلای لعنتی، وقتی حس خطر بند بند وجودم رو به وحشت انداخته بود. موبایلم رو دستم گرفته بودم و بین مخاطبینم دنبال کسی می‌گشتم که بهش زنگ بزنم و ازش کمک بخوام. چند باری انگشتم تا لمس اسمش رفت، ولی لمسش نکرد. -ببخشید. بهار داشت ازم عذرخواهی می‌کرد. دستش دورم پیچید. مقاومت نکردم و اون کنار گوشم آروم گفت: -ببخشید که حواسم بهت نبود. من و بهار خواهر بودیم. درسته ده سال از وجود هم بی خبر بودیم و بعدش هم که با خبر شدیم، فقط موقع تعطیلات، شاید سالی یکی دوبار، شاید هم بیشتر همدیگه رو می‌دیدم و وقتی نداشتیم برای خرج کردن خواهرانه‌هامون با هم. ولی باز خواهر بودیم و هیچ چیزی تو این دنیا این رو عوض نمی‌کرد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت81 به یاد روزهای بچگیم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: -... خاله بود، سینا بو
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 تو آغوش خواهرم دنبال فرار کردن از حس‌های بد بودم و پاک کردن نیروهای منفی که صدای مهیار وسط پاکسازی احساسم نویز انداخت. -حالا واقعا این کارو کردی یا یه چیزی گفتی که از معرکه فرار کنی؟ آهسته از بهار جدا شدم. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: -کدوم معرکه؟ بهار هر دو بازوم رو گرفت و اسمم رو صدا زد: -بنفشه! به چشمهای خمارش نگاه کردم و اون گفت: -من قبول دارم کم کاری کردم برای تو، حسامم زیاده روی کرده در موردت، ولی اینا دلیل نمی‌شه که تو بخوای برای فرار کردن از این چیزا خودتو بندازی تو دردسر. -مگه من چی کار کردم؟ اینکه بخوام به سُنت دیرینه بشریت عمل کنم، مشکلش چیه؟ مهیار جلو اومد و گفت: -این سنت دیرینه بشریت که حرفشو می‌زنی، یه اصول و قاعده‌ای داره. -اصول و قاعده‌اش چند تا خط عربیه که به هر زبون دیگه دنیا هم میشه اجرا بشه که ... بهار که بازوهام توی دستش بود تکونم داد. به اجبار نگاهش کردم و اون باز هم اسمم رو صدا زد: -بنفشه! این بنفشه گفتن یعنی خودت رو به اون راه نزن. تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم: -ما دخترای آفرینیم بهار، یادت نرفته که، بچه‌های آفرین و فرهاد کدومشون رو قاعده بودن که منی که از همه کوچیکترم یاد بگیرم. یکم نگاهش کردم و با تن صدایی معمولی‌ گفتم: -خود آفرین و فرهادم رو قاعده نبودن، چه برسه به بچه‌هاشون. آقا فرهاد که دو تا دو تا حال می‌کرد، یه صیغه‌ای، یه عقدی، یکیو برای حفظ آبرو جلوی مردم، یکیم برای مدیون نبودن به دلش، بچه‌هاشونم که .... -بنفشه. بازوهام رو از دستش بیرون آوردم و گفتم: -چیه هی بنفشه بنفشه، مگه دروغ می‌گم! قاعده و رسم و رسوم به ما نمی‌سازه، حسامو ببین، تو ما فقط اون به قاعده رفت خواستگاری، زندگیشو ببین، رو هواست، زنش یه بار تا درخواست طلاق رفته، یه بارم درخواست طلاق داده، الانم که مهریه‌اشو تو حالت اجراست. ولی حامدو ببین، بی قاعده بلند شد رفت خارج، یه عکس فرستاد این زنمه، تا دو ماه پیش هم ما فقط یه عکس از نهال دیده بودیم. تو هم که شوهر کردنت، مثال خاص و عامه، دامادی که برای خواستگاری نیومد، غیابی محرم شدید، جهیزیه‌ات معلوم نشد کی خرید کی چید، جشن عروسیت چهار سال بعد از... -می‌شه وسط توجیه کارای خودت کاری به زندگی من و بهار نداشته باشی. به مهیار که با اخم تو چشمهام زل زده بود نگاه کردم. از مهیار حرص داشتم. چیزی ازش دیده بودم که دلم نمی‌خواست خواهرم بفهمه و آرامشش بهم بریزه، ولی نمی‌دونستم اون راز رو تا کی می‌تونم تو دلم پنهان نگه دارم. - من چی کار به زندگی شما دارم آقا مهیار؟ دارم الگوهای خانوادگیم رو می‌شمرم برای خواهرم که بدونه اگه کاری کردم بر اساس الگوهای پیش روم بوده، قاعده‌ و رسم و رسوم خیلی هم مهم نیستن، مهم الانه که خوشبختید. چشم باریک کردم و لب زدم: - مخصوصا شما که دوبله دوبله خوشبختی. بهار گفت: -ما شرایطمون اون موقع اینطوری بود، فرق داشت با الانه تو. -از شرایط برای من حرف می‌زنی آبجی؟ خب بیا شرایط الانه منو بررسی کنیم. چهارزانو شدم. -پدرم کجاست؟ مادرم؟... یه عقدنامه رسمی از این دو تا نیست که ثابت کنه من حلال‌زاده‌ام. بابا فرهاد گفت و بقیه هم گفتن باشه. مام می‌گیم باشه. بهار کلافه چشمهاش رو تو حدقه چرخوند.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت82 تو آغوش خواهرم دنبال فرار کردن از حس‌های بد بودم و پاک کردن نیروهای منفی ک
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 آروم روی پاش زدم. صبر کردم تا نگاهم کنه و گفتم: -تموم نشده هنوز بررسی شرایطم... من کجا زندگی می‌کنم؟ تو خوابگاه... خوابگاه نباشه من باید کجا برم؟ پارسال تابستون ماتم گرفته بودم که چی کار کنم و کجا برم؟ حسام می‌گفت خونه ما، برای اینکه دلش نشکنه رفتم خونه‌اشون، روز اول زرین خانم یه کاری کرد که داشتم دیوونه می‌شدم، روز دوم با فریبا رفتم کارگاهش که با زرین خانم روبرو نشم، بوی رِزین و رنگ و کیلر و این چیزا داشت خفه‌ام می‌کرد. روز سوم موندم خونه... نفسم رو بیرون فوت کردم و گفتم: -فقط خدا به فریبا صبر بده ... با خودم گفتم بمونم اینجا یا خودمو می‌کشم یا زرین خانمو. رفتم پیش عمه، گفتم هیز بازیای شوهر سمانه رو تحمل کنم حداقل کارم به قتل نمی‌کشه. همون روز اول عمه فهمید، به بهانه می‌خوام با دختر برادرم برم بگردم، منو برد هتل. تو هتل من راحت بودم ولی عمه نبود. بعدم هتل چند روز؟ یه روز، دو روز، یه ماه؟ عمه گفت می‌رم خونه کرایه می‌کنم برای این چند ماه که شوهر سمانه یهو زنگ زد که کجایی فروزان خانم، فلان جای ساختمون مصالح می‌خواد. نگاه کردم دیدم پیرزن نشسته به حساب کتاب، به دو دو تا چهارتا، که چطوری کنه هم خونه کرایه کنه هم پول مصالحو بده. منم جمع کردم اومدم تهران، گفتم می‌خوام برم ترم تابستونی بردارم. بغض مونده تو گلوم اشک شد و از چشمهام پایین اومد. با پشت دستم پاکش کردم و گفتم: - که یه هفته هم سر شما خراب بودم تا کارای اداری دانشگاه و خوابگاه تموم شه. -خراب شدم چیه! تو خواهر منی. -خواهرت هستم، ولی نمی‌خوام خواهر مزاحم باشم... این چیزا که تو فیلما نشون می‌دنو ما ندیدیم ... منظورم همون چایی خواستگاری و اینا ست، مال ما نیست بهار جان، مال بچه‌های فرهاد و آفرین نیست. قاعد‌ه‌ها مال بقیه‌است آبجی. من خونه‌ام کجا بود که مثلا برم تو آشپزخونه، بعد منتظر بشم بهم بگن چایی بیار و ... -مگه حتما باید خونه خودت باشه! خونه من، خونه یه دوست، آشنا. بعدم حامد رفت خارج از کشور که کار کنه، همونجا با نهال آشنا شد، شرایطش اونطوری شد و همونجام ازدواج کرد، منم شرایطم اینطوری ایجاب می‌کرد، ولی تو ... -ولی من چی؟ شونه بالا دادم و لب زدم: -من چی؟ چطور مال تو و حامد شرایط اونطوری شد، مال من باید قاعده باشه... منم شرایطم اینه دیگه! مهیار باز دخالت کرد و گفت: -به عمه‌ات فکر کردی؟ همونی که تا الان خرج دانشگاهتو داده. فکر می‌کنی اگر بفهمه بازم هزینه‌هاتو قبول می‌کنه؟ نگاهش کردم و اون ادامه داد: -اگر بفهمه ممکنه بگه برو بر اساس شرایطتت خرجتو در بیار. به امید سیروانم نباش، اینقدر که ما تو رینگ بهش گفتیم بچه شیر باورش شده، وگرنه به خرج زندگی که برسه بچه گربه‌ام نیست. به این قسمتش فکر نکرده بودم. برای هر کسی نقش بازی می‌کردم برای عمه نمی‌تونستم. بهار تو چشمهام خیره شده بود و من مونده بود که چی بگم. من که واقعا نمی‌خواستم زن سیروان بشم، یه نمایش چند روزه بود...شاید هم چند هفته و ... اگر به چند ماه می‌رسید چی؟ نمی‌رسید، نباید می‌رسید. یه غلطی کرده بودم و یه دروغی گفته بودم که از دست حسام فرار کنم و اونم بلکه بهش بربخوره و بره سر زندگیش و حالا توش مونده بودم. سیروان رو هم انگار تو دردسر انداخته بودم. -دخترخاله... این صدای سیروان بود. بهار برگشت و من به درگاه در خیره شدم. سیروان به من نمی‌گفت دخترخاله، من برای اون بنفشه بودم. پس بهار جواب داد: -بله. -یه دقیقه میای. بهار سر تکون داد و از تخت پایین رفت. نمی‌تونستم سیروان رو تو شرایطی که خودم درست کرده بودم رها کنم، از طرفی هم عمه... مهیار تا یه جایی دنبال همسرش رفت، ولی پشیمون شد. به من نگاه کرد و مسیر رفته رو برگشت. تو چشمهای من زل زد و گفت: -منظورت از کنایه‌ای که زدی چی بود... دوبله دوبله خوشبختی!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت83 آروم روی پاش زدم. صبر کردم تا نگاهم کنه و گفتم: -تموم نشده هنوز بررسی ش
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 پشت پلک نازک کردم. خیسی مژه‌هام زیر چشمم رو خنک کرد. -دوبله دوبله خوشبختی دیگه! دوبله دوبله بهت خوش می‌گذره، دوبله برای پسرت جشن تولد می‌گیری، یکی تو خونه، یکی تو رستوران. خوبم برای خواهر ساده من ادای عاشقا رو در میاری و با همون ادا کنترلش می‌کنی. فهمیده بود چی می‌گم که ساکت و عصبی نگاهم می‌کرد. دستم رو به چشم‌هام کشیدم و تتمه خیسی رو اشک رو گرفتم و گفتم: -آقا مهیار، من مثل شما بلد نیستم ادا در بیارم، می‌دونمم که خواهر سادم از اون جشن تولد دوم تو اون رستوران فوق لاکچری بی‌خبره، نمی‌دونمم تا کی می‌تونم اون فیلمو به کسی نشون ندم. فشار فکش رو می‌دیدم. حرفی برای گفتن نداشت. به در نیمه باز اتاق نیم نگاهی کرد و آروم گفت: -بهار حامله‌است، بچش طوریش بشه... -آرامش بهارو بهم نمی‌زنم ... که البته اونم بستگی به شرایطم داره. انگشتم رو بالا آوردم و گفتم: -فقط یه سوال، بهارم تا حالا اون رستوران بردی، یا جاهای باکلاس مخصوص کتی خانومه؟ با اومدن اسم کتی نگران به در نگاه کرد و جلوتر اومد. حالت چهره‌اش نشون دهنده تغییر موضعش بود از بدهکار به طلبکار. -تو خودت اونجا چه غلطی می‌کردی؟ لبخند زدم: -خوشم میاد انکارم نمی‌کنی. دستهام رو باز کردم و گفتم: - منم چیزی برای انکار ندارم، من با شاهرخ رفته بودم اونجا. چشم باریک کرد. -سیروانم می‌دونه که با شاهرخ تا کجاها رفته بودی؟ دنبال یه چیزی می‌گشت که دهن من رو ببنده. -می‌دونه، من همه چیز رو در مورد کژال و سهیلا میدونم، اونم همه چیزو در مورد شاهرخ می‌دونه. برای تسلط به موقعیت از تخت پایین اومدم. به در اشاره کردم و گفتم: - می‌تونی بری از خودش بپرسی که شاهرخ کیه. خلع سلاح شده بود که اخم‌آلود نگاهم می‌کرد. تو چشمهام زل زده بود که خاله در نیمه باز رو هول داد و پا توی اتاق گذاشت. بهار نزدیک خاله ایستاد. سیروان هم با اون قد بلندتر از مادر و دخترخاله‌اش، پشت سرشون. لبخندی ریزی هم که به لب داشت یعنی مذاکرات به خوبی پیش رفته بود. ولی نگاه بهار و خاله حالتی مستاصل داشت. خاله چادرِ روی شونه افتاده‌اش رو روی سرش کشید و گفت: -کفش‌هاتو بپوش، کیفتم بردار، بریم خاله جان. به سیروان نگاه کردم. به تایید سرش رو تکون داد و گفت: -می‌ریم خونه خودمون. خونه خودمون؟ یعنی همون آپارتمان سیروان؟ خندیدم، خیلی تلاش کردم که مصنوعی نباشه و نمی‌دونم موفق بودم یا نه. مهیار گفت: -پس من برم ماشینو بیارم جلوی در، هوا سرده، تو سرما نمونید. بی خیالِ معنی نگاه آخر مهیار و کلافگی توی لحنش رو به خاله گفتم: -شمام میایید خونه سیر ... خونه ما؟ -نه، من ساک و وسایلم مونده خونه بهار. فردا ایشالا! فردا نه، همین امشب باید می‌اومد. باید راضیش می‌کردم که همراه ما بیاد، نمی‌شد که با سیروان تنها باشم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت814 نگاهم کرد و هم زمان صداها واضح شد. -به خاطر خودت بیا. اگر من و بها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 به مهیار نگاه کردم. میخ عکس‌العمل حسام بود که با لبخند گفت: -حالا نوبت امتیازه. حسام بدون نگاه به کارت‌های امتیاز گفت: -صفر. من امتیاز نمی‌دم. فریبا خندید. -می‌خوای تلافی امتیاز دادن من رو در بیاری، یا غیرت خودت رو قبول نداری؟ حسام سر بلند کرد. پوزخند زد و گفت: -تلافی؟ به ظاهر متاسف سر تکون داد و گفت: - خودم که به خودم مطمئنم ولی اینی که گفتی رو خودت قبول نداری، شمردی چند دفعه تا حالا به من گفتی بی غیرت! فریبا اخم کرد و گفت: -من گفتم؟ کی؟ حسام تاس رو برداشت و انداخت و لب زد: -فکر کن یادت میاد. فریبا به شماره تاس نگاه کرد و گفت: -آها، یادم اومد. خوبه خودت یادته، فکر می‌کردم فراموش کردی. من اگر گفتم با‌غیرت، منظورم به این بود که شوهرم حواسش به خواهر یتیمش هست با اینکه وظیفه‌اش نیست، حواسش به خرج خونه مادرش هست که خدایی نکرده کم و کسر نداشته باشه، حواسش به این هست که زن جوونش نباید بره صف نونوایی و بقالی و چقالی، حواسش هست همسایه‌ها دو سه طبقه خونه ساختند و تو حیاط خونه ما دید دارند و فریبا نباید بی حجاب بره تو حیاط. منظورم به این نبود که دو روز تمام زن جوون و حامله‌اش تو خیابون‌ها و بیمارستان‌ها و خونه در و همسایه با چشم‌های اشکی دنبالش می‌گشت و آقا به خودش زحمت جواب دادن به تلفن رو نمی‌داد. می‌تونی بری از هر کسی خواستی بپرسی که اسم این رفتار چیه! حسام که نگاهش دیگه بالا بود پر حرص گفت: -هزار دفعه گفتم نمی‌دونستم حامله‌ای! - پس بهت امتیاز دو می‌دم چرا بدت میاد؟ خودت هم خوب می‌دونی اگر اومدی دنبالم به خاطر خودم نبود به خاطر بچه‌ات بود. حسام به من و مهیار نگاه کرد و گغت: -آره اصلا خوب کردم، دقیقا به خاطر بچه‌ام بود. کی به خاطر تو اومد! به چشم‌های بغض دار فریبا نگاه کردم. از پیشنهاد این بازی حسابی پشیمون شدم. فکر می‌کنم حضور مونا برای بازی این زوج جوون لازم بود. واقعا رفع دلخوری این دو تا در تخصص من و مهیار نبود. مثل این بود که من برای ناراحتی قلبی کسی، دارو تجویز می‌کردم، در صورتی که تخصصم فقط دندون بود. حسام دوباره به شماره تاس نگاه کرد و مهره‌اش رو تکون داد. به من اشاره کرد که کارت مخصوص اون شماره رو بخونم. کارت دست نویس رو پیدا کردم و برگردوندم. کمی به دست خط و کمی به سوال عجیب روی کارت نگاه کردم. این دیگه چه سوالی بود؟ این رو من ننوشته بودم!