بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت810 حسام و مهیار روی زمین نشسته بودند. مهیار هنوز داشت با حسام حرف می
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت811
مهیار میخندید.
-اون موقع میخواستم سر به تنت نباشه.
به فریبا نگاه کردم و گفتم:
-حالا تو بگو.
انگار با خاطره کن فریبا جرات گرفت و گفت:
-اولین بار توی همون فروشگاه دیدمش، یکی بهم گفت که اونجا فروشنده میخواد و منم زنگ زده بودم و قرار شده بود که تو یه ساعتی برم اونجا، ولی یکم دیر کرده بودم.
به حسام نگاه کرد و گفت:
-یادته؟
حسام سر بالا انداخت و لب زد:
-نه!
من گفتم:
-پسر عمو، گوی حقیقت رو نیاوردم چون تار سیبیل گرو گذاشتی.
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-دیر کردنش رو یادم نمیاد ولی قاطی دخترای دیگه اومد و فرم گرفت.
فریبا گفت:
-قاطی دخترا نبودم، آخرین دختر بودم.
لبخند زد و گفت:
-یه پسر اخمو که با یه من عسلم نمیشد خوردش، اینقدر با من جدی حرف زد تو دلم گفتم بیچاره زن و بچهاش، بعدهها فهمیدم زن نداره.
من گفتم:
-احساست رو بگو، چه حسی داشتی؟
لب تر کرد و گفت:
-هیچی، آدم به یه مرد نامحرم چه حسی میتونه داشته باشه. من کار میخواستم و امیدوار بودم که بهم کار بده.
به حسام نگاه کردم.
یه لبخند ریز روی لبهاش بود.
لبخندی که حتی حالت لبهاش رو تغییر نداده بود ولی بود.
-حالا تو باید امتیاز بدی، از یک تا پنج.
حسام به کارتهای امتیاز نگاه کرد.
پنج تا کارت بیرون کشید و به طرف فریبا گرفت.
مهیار گفت:
-به بی حسیش امتیاز دادی؟
حسام گفت:
-آره دیگه، نبایدم به مرد نا محرم که دفعه اول دیده حس داشته باشه.
-ده.
به حسام نگاه کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت811 مهیار میخندید. -اون موقع میخواستم سر به تنت نباشه. به فریبا نگا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت812
یه لبخند ریز روی لبهاش بود.
لبخندی که حتی حالت لبهاش رو تغییر نداده بود ولی بود.
-حالا تو باید امتیاز بدی، از یک تا پنج.
حسام به کارتهای امتیاز نگاه کرد.
پنج تا کارت بیرون کشید و به طرف فریبا گرفت.
مهیار گفت:
-به بی حسیش امتیاز دادی؟
حسام گفت:
-آره دیگه، نبایدم به مرد نا محرم که دفعه اول دیده حس داشته باشه.
مهیار لایک نشون داد.
تاس رو برداشت و به طرف حسام گرفت.
-نوبت توعه.
حسام تاس رو انداخت.
عدد دو اومد.
مهرهاش رو تکون داد.
عدد کارت رو خوندم و کارت رو بیرون کشیدم و سوال رو خوندم
-میزان علاقه خود را به شریک زندگیتون از یک تا ده مشخص کنید.
به حسام نگاه کردم. یکم فکر کرد و گفت:
-ده.
نگاهها به طرف فریبا رفت.
باید امتیاز میداد.
فریبا به کارتهای امتیازش نگاه کرد و گفت:
-تو امتیاز دادن دستم بازه، یعنی هر عددی بخوام بدم میتونم.
من گفتم:
-هر عددی که خودت بخوای، از یک تا پنج، بر اساس باورت، به دور از سیاست و آینده نگری،
فریبا دو تا کارت بیرون کشید و به طرف حسام گرفت.
حسام به کارتهای امتیاز نگاه کرد و با اخم به فریبا گفت:
-یعنی چی دو تا امتیاز؟
-خب این باورمه.
حسام به من و مهیار نگاه کرد.
کارتهای امتیاز رو پرت کرد.
با حرص از جاش بلند شد و گفت:
-من دیگه بازی نمیکنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت812 یه لبخند ریز روی لبهاش بود. لبخندی که حتی حالت لبهاش رو تغییر ن
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت813
همه متعجب به رفتن حسام نگاه میکردیم.
مهیار بلند شد و دنبالش رفت.
به فریبا که هنوز با نگاهش همسرش رو دنبال میکرد نگاه کردم.
خندهام گرفته بود.
تو طول این بازی با مهیار زیاد با هم بحثمون شده بود، حتی یه بار تا مرحله داد و فریاد هم رفتیم ولی این حرکت حسام کاملا جدید بود.
فریبا نگاهم رو شکار کرد و گفت:
-دیدی؟ همین طوریه. تا میام دو کلمه حرف بزنم نمیزاره.
با لبخندی که نمیتونستم جمعش کنم گفتم:
-اینا رو به من داری میگی، منی با باهاش بزرگ شدم!
لبخند من روی فریبا هم تاثیر گذاشت. حس شوخ طبعیش گل کرد و گفت:
-برم بهش بگم بیا قهر نکن، پنج تا کارت بهت میدم!
به زور خودم رو کنترل کردم. لب گزیدم و گفتم:
-نکنی این کار رو، این از فحش بدتره.
لبخند کجی زد و گفت:
-من از اولشم میدونستم این بازی به جایی نمیرسه.
کارتهای امتیاز رو زمین گذاشت. نیم خیز شد و گفت:
-برم به نیایش سر بزنم.
دستش رو گرفتم و مانع ایستادنش شدم.
-بشین بابا، تو هم دنبال بهانهای. نیایش داره با پویا بازی میکنه. در اتاقم که بازه.
-آخه من شوهرم رو میشناسم، اون دیگه نمیاد.
-منم شوهرم رو میشناسم، الان میارش، تازه این بازی مثل بازی جومانجیه، نمیتونه نصفه ولش کنه.
فریبا خندید و گفت:
-من خودم سه سال و اندیه که وسط بازی جومانجی گیر کردم.
خندید و گفت:
-فیلمش رو دیدی، قسمت دومش رو میگما؟
سر تکون دادم.
بی حوصله نفسش رو بیرون داد. دستش رو به طرف کارتهای سوال دراز کرد.
- ببینم این کارتهای سوال رو.
دستش رو پس زدم.
-جر زنی نداریم. نباید خودت رو آماده کنی. سوال رو تو لحظه باید جواب بدی.
پاهاش رو دراز کرد.
کلافه به راه پله خیره شد.
سر و صدای ضعیفی از طبقه بالا میاومد.
انگشت روی بینیم گذاشتم و به طبقه بالا اشاره کردم. صداها واضح نبود.
از جام بلند شدم.
به فریبا نگاه کردم و گفتم:
-به کارتها نگاه نکنی.
لبخندی شیطنت آمیز زد. چپ چپ نگاهش کردم.
آروم چند قدم برداشتم.
برگشتم و به فریبا نگاه کردم. نگاهش به کارتها بود.
-فریبا!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت813 همه متعجب به رفتن حسام نگاه میکردیم. مهیار بلند شد و دنبالش رفت.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت814
نگاهم کرد و هم زمان صداها واضح شد.
-به خاطر خودت بیا. اگر من و بهار قبول نداری، زنگ بزنیم دوستش بیاد.
-نه برو، دارم میام.
سریع برگشتم. فریبا پاش رو جمع کرد. کارتهای امتیاز رو دسته کرد و توی دستش گرفت.
حسام و مهیار برگشتند و سر جای قبلشون نشستند.
حسام رو با یه من عسل هم نمیشد مزهاش کرد.
مهیار گفت:
-از توقفی که در بازی پیش اومد، عذر خواهی میکنم.
تاس رو برداشت و گفت:
-خب، نوبت کیه؟
تا اومدم بگم فریبا، حسام گفت:
-اینا چیه؟
به دستش نگاه کردیم. سه تا برگه امتیاز دستش بود و مخاطبش فریبا.
ای بابا، فریبا کی این سه تا کارت امتیاز رو تو کارتهای امتیاز حسام گذاشته بود!
فریبا مظلوم جواب داد:
-پنج تا امتیاز بهت دادم دیگه!
حسام برگهها رو جلوی فریبا انداخت.
-لازم نیست صدقه بدی. اصل خودمم که میدونم چی تو دلم میگذره.
فریبا اخم کرد.
-اگه اصل خودتی چرا بدت اومد که من بهت کم امتیاز دادم؟
حسام خیره به فریبا نگاه میکرد.
سریع و قبل از شروع دعوای جدید، تاس رو از دست مهیار گرفتم و به فریبا دادم.
-بنداز فریبا جان!
فریبا تاس رو انداخت.
شماره کارت رو برداشتم و سوال رو خوندم. خدا رو شکر سوال خوبی بود.
-نوشته ... یکی از خصوصیات خوب شریک زندگیتون رو بگید.
همه نگاهها به فریبا بود. فریبا کمی فکر کرد و گفت:
-فقط یکی؟
سر تکون دادم و اون گفت:
-یه دونه خوبش رو؟
باز من سر تکون دادم.
حسام گفت:
-مگه حسام خصوصیت خوبم داره؟
فریبا بی توجه به حرف همسرش، زمزمه کرد:
-خصوصیت خوب؟
به حسام نگاه کرد و گفت:
-خیلی با غیرته.
حسام که اصلا انتظار نداشت تو صورت فریبا خیره شد.
💝💝💝💝💝 #بهار
#ویآیپی
ادامه پارتهای رمان بهار ۳۰ هزار تومن.
شرایط عضویت در ویآیپی رمان بهار رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
میتونید پارتهای باقیمانده رو یک جا بخونید
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت80 لب تخت نشسته بودم و دستم توی دست بهار بود. واکنش خاصی نداشتم و فقط به جا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت81
به یاد روزهای بچگیم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
-... خاله بود، سینا بود.
سرم رو بالا آوردم و لب زدم:
-تنهاییهام میدونی از کی شروع شد؟ از وقتی دستمو گرفتن و گفتن از کسایی که دوستشون داری و از وقتی یادته پیششون بودی، باید دل بکنی و بیای با کسایی زندگی کنی که نمیشناسیشون.
اولش خوشم اومد، دو وجب بچه بودم چه عقلم میرسید، وقتی حسام اومد قبلش با سیروان دعوام شده بود، وسایلشو شکسته بودم، اونم باهام دعوا کرده بود، منم فکر کردم اگر به این آقاهه که اومده دنبالم بگم دعواش میکنه دل من خنک میشه. بعدم با همون میرم یه جایی که دستش حالا حالاها بهم نرسه که بخواد تلافیشو در بیاره. فکرشم نمیکردم قراره کلا جدا شم ازشون.
تا حالا این حرفها رو نزده بودم.
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
-بهار وقتی اومدم شیراز رنگ و روی زندگیم عوض شد، امکاناتم زیاد شد، اتاق داشتم، ست کامل کمد و تخت و هر چی که آرزوشو داشتم، ولی همه غریبه بودن برام.
به گلوم اشاره کردم و گفتم:
- یه چیزی همیشه اینجام بود که...
جملهام رو کامل نکردم و دستم رو انداختم.
- من تا پیش خاله بودم حس اضافه بودن نداشتم بهار، ولی پیش عمه که اومدم همیشه حس میکردم اضافهام.
- عمه این همه تو رو دوست داره. این چه حرفیه تو میزنی!
-دوسم داره، خیلی هم دوسم داره، آدم بچه برادرشو دوست داره، مثل من که بچههای حسامو دوست دارم، وقتی میگن عمه توی دلم قلقلک میاد، ولی بچه برادر، تو خونه برادر.
وقتی بچه برادر، آویزون آرامشته، میشه اضافه. من اضافهام، یه بارم، باری که نه میشه انداختش دور، نه میشه نگهش داشت.
میدونی اینو کی فهمیدم، وقتی که تو خوابگاه بودم و اولین تعطیلات بهمون خورد، همه جمع کردن رفتن شهرستانهاشون ولی من جایی نداشتم برم.
-خب میومدی پیش من. پس من اینجا چیم، هر چی بهت گفتم نرو خوابگاه گوش ندادی، پاتو کردی تو یه کفش که میخوام برم خوابگاه، تعطیلاتو که دیگه...
-نمیخوام آویزون زندگی تو باشم، بعدم تو با فامیلای شوهرت رفته بودید شمال.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
-میدونم میخوای چی بگی، ولی اونا فامیلای توئن نه من. چند تا تعطیلات رو سرشون خراب باشم؟
دستش رو روی صورتم گذاشت.
-خودتم خوب میدونی که خانواده مهیار اصلا اینطوری نیستن، اونا خیلیم خوشحال میشن تو توی جمعشون باشی.
-خودم چی؟ خودمم باید خوشحال باشم یا نه؟ باید حس خوبی داشته باشم یا نه؟ تو چی؟ تو هم باید خوشحال باشی یا نه؟
به خودش اشاره کرد.
-من کی از وجود تو ناراحت بودم که اینجوری میگی؟
-ناراحت نبودی، ولی اگر خوشحال میشدی یه دونه از اون تعطیلاتا زنگ میزدی میگفتی بنفشه بیا پیش ما. تعارف بود دیگه، تو که میدونستی من شیراز برنمیگردم. جایی رو ندارم اونجا که برگردم.
-بنفشه داری دنبال...
میون توجیهش پریدم و گفتم:
-ولی سیروان میومد آبجی. هم موقع تعطیلات، هم وقتی که تعطیلات نبود.
بهار نگاهش رو از این چشمم به اون چشمم میداد.
پلک زدم و اشکم پایین افتاد.
من و بهار خواهر بودیم، ولی اینقدر پیش هم نبودیم که بتونیم از چشمهای هم حرفهای نخونده رو بخونیم.
یاد دیشب افتادم. وسط اون ویلای لعنتی، وقتی حس خطر بند بند وجودم رو به وحشت انداخته بود.
موبایلم رو دستم گرفته بودم و بین مخاطبینم دنبال کسی میگشتم که بهش زنگ بزنم و ازش کمک بخوام.
چند باری انگشتم تا لمس اسمش رفت، ولی لمسش نکرد.
-ببخشید.
بهار داشت ازم عذرخواهی میکرد. دستش دورم پیچید.
مقاومت نکردم و اون کنار گوشم آروم گفت:
-ببخشید که حواسم بهت نبود.
من و بهار خواهر بودیم.
درسته ده سال از وجود هم بی خبر بودیم و بعدش هم که با خبر شدیم، فقط موقع تعطیلات، شاید سالی یکی دوبار، شاید هم بیشتر همدیگه رو میدیدم و وقتی نداشتیم برای خرج کردن خواهرانههامون با هم.
ولی باز خواهر بودیم و هیچ چیزی تو این دنیا این رو عوض نمیکرد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت81 به یاد روزهای بچگیم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: -... خاله بود، سینا بو
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت82
تو آغوش خواهرم دنبال فرار کردن از حسهای بد بودم و پاک کردن نیروهای منفی که صدای مهیار وسط پاکسازی احساسم نویز انداخت.
-حالا واقعا این کارو کردی یا یه چیزی گفتی که از معرکه فرار کنی؟
آهسته از بهار جدا شدم.
اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
-کدوم معرکه؟
بهار هر دو بازوم رو گرفت و اسمم رو صدا زد:
-بنفشه!
به چشمهای خمارش نگاه کردم و اون گفت:
-من قبول دارم کم کاری کردم برای تو، حسامم زیاده روی کرده در موردت، ولی اینا دلیل نمیشه که تو بخوای برای فرار کردن از این چیزا خودتو بندازی تو دردسر.
-مگه من چی کار کردم؟ اینکه بخوام به سُنت دیرینه بشریت عمل کنم، مشکلش چیه؟
مهیار جلو اومد و گفت:
-این سنت دیرینه بشریت که حرفشو میزنی، یه اصول و قاعدهای داره.
-اصول و قاعدهاش چند تا خط عربیه که به هر زبون دیگه دنیا هم میشه اجرا بشه که ...
بهار که بازوهام توی دستش بود تکونم داد.
به اجبار نگاهش کردم و اون باز هم اسمم رو صدا زد:
-بنفشه!
این بنفشه گفتن یعنی خودت رو به اون راه نزن.
تو چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم:
-ما دخترای آفرینیم بهار، یادت نرفته که، بچههای آفرین و فرهاد کدومشون رو قاعده بودن که منی که از همه کوچیکترم یاد بگیرم.
یکم نگاهش کردم و با تن صدایی معمولی گفتم:
-خود آفرین و فرهادم رو قاعده نبودن، چه برسه به بچههاشون. آقا فرهاد که دو تا دو تا حال میکرد، یه صیغهای، یه عقدی، یکیو برای حفظ آبرو جلوی مردم، یکیم برای مدیون نبودن به دلش، بچههاشونم که ....
-بنفشه.
بازوهام رو از دستش بیرون آوردم و گفتم:
-چیه هی بنفشه بنفشه، مگه دروغ میگم! قاعده و رسم و رسوم به ما نمیسازه، حسامو ببین، تو ما فقط اون به قاعده رفت خواستگاری، زندگیشو ببین، رو هواست، زنش یه بار تا درخواست طلاق رفته، یه بارم درخواست طلاق داده، الانم که مهریهاشو تو حالت اجراست. ولی حامدو ببین، بی قاعده بلند شد رفت خارج، یه عکس فرستاد این زنمه، تا دو ماه پیش هم ما فقط یه عکس از نهال دیده بودیم. تو هم که شوهر کردنت، مثال خاص و عامه، دامادی که برای خواستگاری نیومد، غیابی محرم شدید، جهیزیهات معلوم نشد کی خرید کی چید، جشن عروسیت چهار سال بعد از...
-میشه وسط توجیه کارای خودت کاری به زندگی من و بهار نداشته باشی.
به مهیار که با اخم تو چشمهام زل زده بود نگاه کردم.
از مهیار حرص داشتم.
چیزی ازش دیده بودم که دلم نمیخواست خواهرم بفهمه و آرامشش بهم بریزه، ولی نمیدونستم اون راز رو تا کی میتونم تو دلم پنهان نگه دارم.
- من چی کار به زندگی شما دارم آقا مهیار؟ دارم الگوهای خانوادگیم رو میشمرم برای خواهرم که بدونه اگه کاری کردم بر اساس الگوهای پیش روم بوده، قاعده و رسم و رسوم خیلی هم مهم نیستن، مهم الانه که خوشبختید.
چشم باریک کردم و لب زدم:
- مخصوصا شما که دوبله دوبله خوشبختی.
بهار گفت:
-ما شرایطمون اون موقع اینطوری بود، فرق داشت با الانه تو.
-از شرایط برای من حرف میزنی آبجی؟ خب بیا شرایط الانه منو بررسی کنیم.
چهارزانو شدم.
-پدرم کجاست؟ مادرم؟... یه عقدنامه رسمی از این دو تا نیست که ثابت کنه من حلالزادهام. بابا فرهاد گفت و بقیه هم گفتن باشه. مام میگیم باشه.
بهار کلافه چشمهاش رو تو حدقه چرخوند.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت82 تو آغوش خواهرم دنبال فرار کردن از حسهای بد بودم و پاک کردن نیروهای منفی ک
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت83
آروم روی پاش زدم.
صبر کردم تا نگاهم کنه و گفتم:
-تموم نشده هنوز بررسی شرایطم... من کجا زندگی میکنم؟ تو خوابگاه... خوابگاه نباشه من باید کجا برم؟ پارسال تابستون ماتم گرفته بودم که چی کار کنم و کجا برم؟ حسام میگفت خونه ما، برای اینکه دلش نشکنه رفتم خونهاشون، روز اول زرین خانم یه کاری کرد که داشتم دیوونه میشدم، روز دوم با فریبا رفتم کارگاهش که با زرین خانم روبرو نشم، بوی رِزین و رنگ و کیلر و این چیزا داشت خفهام میکرد. روز سوم موندم خونه...
نفسم رو بیرون فوت کردم و گفتم:
-فقط خدا به فریبا صبر بده ... با خودم گفتم بمونم اینجا یا خودمو میکشم یا زرین خانمو. رفتم پیش عمه، گفتم هیز بازیای شوهر سمانه رو تحمل کنم حداقل کارم به قتل نمیکشه. همون روز اول عمه فهمید، به بهانه میخوام با دختر برادرم برم بگردم، منو برد هتل.
تو هتل من راحت بودم ولی عمه نبود. بعدم هتل چند روز؟ یه روز، دو روز، یه ماه؟ عمه گفت میرم خونه کرایه میکنم برای این چند ماه که شوهر سمانه یهو زنگ زد که کجایی فروزان خانم، فلان جای ساختمون مصالح میخواد. نگاه کردم دیدم پیرزن نشسته به حساب کتاب، به دو دو تا چهارتا، که چطوری کنه هم خونه کرایه کنه هم پول مصالحو بده. منم جمع کردم اومدم تهران، گفتم میخوام برم ترم تابستونی بردارم.
بغض مونده تو گلوم اشک شد و از چشمهام پایین اومد.
با پشت دستم پاکش کردم و گفتم:
- که یه هفته هم سر شما خراب بودم تا کارای اداری دانشگاه و خوابگاه تموم شه.
-خراب شدم چیه! تو خواهر منی.
-خواهرت هستم، ولی نمیخوام خواهر مزاحم باشم... این چیزا که تو فیلما نشون میدنو ما ندیدیم ... منظورم همون چایی خواستگاری و اینا ست، مال ما نیست بهار جان، مال بچههای فرهاد و آفرین نیست. قاعدهها مال بقیهاست آبجی. من خونهام کجا بود که مثلا برم تو آشپزخونه، بعد منتظر بشم بهم بگن چایی بیار و ...
-مگه حتما باید خونه خودت باشه! خونه من، خونه یه دوست، آشنا. بعدم حامد رفت خارج از کشور که کار کنه، همونجا با نهال آشنا شد، شرایطش اونطوری شد و همونجام ازدواج کرد، منم شرایطم اینطوری ایجاب میکرد، ولی تو ...
-ولی من چی؟
شونه بالا دادم و لب زدم:
-من چی؟ چطور مال تو و حامد شرایط اونطوری شد، مال من باید قاعده باشه... منم شرایطم اینه دیگه!
مهیار باز دخالت کرد و گفت:
-به عمهات فکر کردی؟ همونی که تا الان خرج دانشگاهتو داده. فکر میکنی اگر بفهمه بازم هزینههاتو قبول میکنه؟
نگاهش کردم و اون ادامه داد:
-اگر بفهمه ممکنه بگه برو بر اساس شرایطتت خرجتو در بیار. به امید سیروانم نباش، اینقدر که ما تو رینگ بهش گفتیم بچه شیر باورش شده، وگرنه به خرج زندگی که برسه بچه گربهام نیست.
به این قسمتش فکر نکرده بودم.
برای هر کسی نقش بازی میکردم برای عمه نمیتونستم.
بهار تو چشمهام خیره شده بود و من مونده بود که چی بگم.
من که واقعا نمیخواستم زن سیروان بشم، یه نمایش چند روزه بود...شاید هم چند هفته و ...
اگر به چند ماه میرسید چی؟
نمیرسید، نباید میرسید.
یه غلطی کرده بودم و یه دروغی گفته بودم که از دست حسام فرار کنم و اونم بلکه بهش بربخوره و بره سر زندگیش و حالا توش مونده بودم.
سیروان رو هم انگار تو دردسر انداخته بودم.
-دخترخاله...
این صدای سیروان بود.
بهار برگشت و من به درگاه در خیره شدم.
سیروان به من نمیگفت دخترخاله، من برای اون بنفشه بودم. پس بهار جواب داد:
-بله.
-یه دقیقه میای.
بهار سر تکون داد و از تخت پایین رفت.
نمیتونستم سیروان رو تو شرایطی که خودم درست کرده بودم رها کنم، از طرفی هم عمه...
مهیار تا یه جایی دنبال همسرش رفت، ولی پشیمون شد.
به من نگاه کرد و مسیر رفته رو برگشت.
تو چشمهای من زل زد و گفت:
-منظورت از کنایهای که زدی چی بود... دوبله دوبله خوشبختی!
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت83 آروم روی پاش زدم. صبر کردم تا نگاهم کنه و گفتم: -تموم نشده هنوز بررسی ش
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت84
پشت پلک نازک کردم. خیسی مژههام زیر چشمم رو خنک کرد.
-دوبله دوبله خوشبختی دیگه! دوبله دوبله بهت خوش میگذره، دوبله برای پسرت جشن تولد میگیری، یکی تو خونه، یکی تو رستوران. خوبم برای خواهر ساده من ادای عاشقا رو در میاری و با همون ادا کنترلش میکنی.
فهمیده بود چی میگم که ساکت و عصبی نگاهم میکرد.
دستم رو به چشمهام کشیدم و تتمه خیسی رو اشک رو گرفتم و گفتم:
-آقا مهیار، من مثل شما بلد نیستم ادا در بیارم، میدونمم که خواهر سادم از اون جشن تولد دوم تو اون رستوران فوق لاکچری بیخبره، نمیدونمم تا کی میتونم اون فیلمو به کسی نشون ندم.
فشار فکش رو میدیدم.
حرفی برای گفتن نداشت.
به در نیمه باز اتاق نیم نگاهی کرد و آروم گفت:
-بهار حاملهاست، بچش طوریش بشه...
-آرامش بهارو بهم نمیزنم ... که البته اونم بستگی به شرایطم داره.
انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:
-فقط یه سوال، بهارم تا حالا اون رستوران بردی، یا جاهای باکلاس مخصوص کتی خانومه؟
با اومدن اسم کتی نگران به در نگاه کرد و جلوتر اومد.
حالت چهرهاش نشون دهنده تغییر موضعش بود از بدهکار به طلبکار.
-تو خودت اونجا چه غلطی میکردی؟
لبخند زدم:
-خوشم میاد انکارم نمیکنی.
دستهام رو باز کردم و گفتم:
- منم چیزی برای انکار ندارم، من با شاهرخ رفته بودم اونجا.
چشم باریک کرد.
-سیروانم میدونه که با شاهرخ تا کجاها رفته بودی؟
دنبال یه چیزی میگشت که دهن من رو ببنده.
-میدونه، من همه چیز رو در مورد کژال و سهیلا میدونم، اونم همه چیزو در مورد شاهرخ میدونه.
برای تسلط به موقعیت از تخت پایین اومدم. به در اشاره کردم و گفتم:
- میتونی بری از خودش بپرسی که شاهرخ کیه.
خلع سلاح شده بود که اخمآلود نگاهم میکرد.
تو چشمهام زل زده بود که خاله در نیمه باز رو هول داد و پا توی اتاق گذاشت.
بهار نزدیک خاله ایستاد.
سیروان هم با اون قد بلندتر از مادر و دخترخالهاش، پشت سرشون.
لبخندی ریزی هم که به لب داشت یعنی مذاکرات به خوبی پیش رفته بود.
ولی نگاه بهار و خاله حالتی مستاصل داشت.
خاله چادرِ روی شونه افتادهاش رو روی سرش کشید و گفت:
-کفشهاتو بپوش، کیفتم بردار، بریم خاله جان.
به سیروان نگاه کردم.
به تایید سرش رو تکون داد و گفت:
-میریم خونه خودمون.
خونه خودمون؟ یعنی همون آپارتمان سیروان؟
خندیدم، خیلی تلاش کردم که مصنوعی نباشه و نمیدونم موفق بودم یا نه.
مهیار گفت:
-پس من برم ماشینو بیارم جلوی در، هوا سرده، تو سرما نمونید.
بی خیالِ معنی نگاه آخر مهیار و کلافگی توی لحنش رو به خاله گفتم:
-شمام میایید خونه سیر ... خونه ما؟
-نه، من ساک و وسایلم مونده خونه بهار. فردا ایشالا!
فردا نه، همین امشب باید میاومد.
باید راضیش میکردم که همراه ما بیاد، نمیشد که با سیروان تنها باشم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت814 نگاهم کرد و هم زمان صداها واضح شد. -به خاطر خودت بیا. اگر من و بها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت815
به مهیار نگاه کردم.
میخ عکسالعمل حسام بود که با لبخند گفت:
-حالا نوبت امتیازه.
حسام بدون نگاه به کارتهای امتیاز گفت:
-صفر. من امتیاز نمیدم.
فریبا خندید.
-میخوای تلافی امتیاز دادن من رو در بیاری، یا غیرت خودت رو قبول نداری؟
حسام سر بلند کرد.
پوزخند زد و گفت:
-تلافی؟
به ظاهر متاسف سر تکون داد و گفت:
- خودم که به خودم مطمئنم ولی اینی که گفتی رو خودت قبول نداری، شمردی چند دفعه تا حالا به من گفتی بی غیرت!
فریبا اخم کرد و گفت:
-من گفتم؟ کی؟
حسام تاس رو برداشت و انداخت و لب زد:
-فکر کن یادت میاد.
فریبا به شماره تاس نگاه کرد و گفت:
-آها، یادم اومد. خوبه خودت یادته، فکر میکردم فراموش کردی. من اگر گفتم باغیرت، منظورم به این بود که شوهرم حواسش به خواهر یتیمش هست با اینکه وظیفهاش نیست، حواسش به خرج خونه مادرش هست که خدایی نکرده کم و کسر نداشته باشه، حواسش به این هست که زن جوونش نباید بره صف نونوایی و بقالی و چقالی، حواسش هست همسایهها دو سه طبقه خونه ساختند و تو حیاط خونه ما دید دارند و فریبا نباید بی حجاب بره تو حیاط. منظورم به این نبود که دو روز تمام زن جوون و حاملهاش تو خیابونها و بیمارستانها و خونه در و همسایه با چشمهای اشکی دنبالش میگشت و آقا به خودش زحمت جواب دادن به تلفن رو نمیداد. میتونی بری از هر کسی خواستی بپرسی که اسم این رفتار چیه!
حسام که نگاهش دیگه بالا بود پر حرص گفت:
-هزار دفعه گفتم نمیدونستم حاملهای!
- پس بهت امتیاز دو میدم چرا بدت میاد؟ خودت هم خوب میدونی اگر اومدی دنبالم به خاطر خودم نبود به خاطر بچهات بود.
حسام به من و مهیار نگاه کرد و گغت:
-آره اصلا خوب کردم، دقیقا به خاطر بچهام بود. کی به خاطر تو اومد!
به چشمهای بغض دار فریبا نگاه کردم.
از پیشنهاد این بازی حسابی پشیمون شدم.
فکر میکنم حضور مونا برای بازی این زوج جوون لازم بود.
واقعا رفع دلخوری این دو تا در تخصص من و مهیار نبود.
مثل این بود که من برای ناراحتی قلبی کسی، دارو تجویز میکردم، در صورتی که تخصصم فقط دندون بود.
حسام دوباره به شماره تاس نگاه کرد و مهرهاش رو تکون داد.
به من اشاره کرد که کارت مخصوص اون شماره رو بخونم.
کارت دست نویس رو پیدا کردم و برگردوندم.
کمی به دست خط و کمی به سوال عجیب روی کارت نگاه کردم.
این دیگه چه سوالی بود؟
این رو من ننوشته بودم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت815 به مهیار نگاه کردم. میخ عکسالعمل حسام بود که با لبخند گفت: -حال
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت816
سر چرخوندم و به مهیار نگاه کردم.
تا اومدم به خودم بیام فریبا کارت رو از دستم کشید و گفت:
-من میخونم.
و بعد سریع سوال رو خوند.
-آیا قبل از ازدواج، به شخص دیگهای علاقه داشتید؟
مهیار با تعجب به من نگاه کرد.
شونه بالا دادم، واقعا بی اطلاع بودم.
این سوال جزو سوالات مونا نبود.
حتی من هم این سوال رو به کارتها اضافه نکرده بودم.
حسام تو حالت اخم کرده گفت:
-نه.
و بعد بلافاصله سر تکون داد و گفت:
-آره. یکی هم نبود و چند تا بودند، هی من عاشق میشدم و هی اونا شوهر میکردند.
مطمئن بودم که حسام از روی لجبازی این حرف رو میزد.
به فریبا نگاه کردم.
چونهاش لرزید و اشکش افتاد و رو به من گفت:
-نگفتم بهت! نگفتم که با خودش گفت بدبختتر از فریبا نیست دور و برم بزار حالا که اون نشد اینو بگیرم که روی دختری که منو نخواست کم بشه.
به حسام نگاه کرد و گفت:
-فقط یه جواب بهم بده، چرا وقتی به اندازه علاقهات دو دادم ناراحت شدی؟ تو که منو از اولم نمیخواستی.
حالت چهره حسام عوض شد.
معلوم بود که از حرفش پشیمون شده.
فریبا دست توی کارتها کرد.
یه دسته نشمرده، شاید بیست سی تا کارت بیرون کشید و جلوی حسام گذاشت.
-بیا، ممنون که اینقدر رک گفتی.
اشکش رو پاک کرد.
بلند شد و گفت:
-من دیگه بازی نمیکنم. فهمیدم هر چیزی رو که باید میفهمیدم.
چرخید و به طرف آشپزخونه رفت.
حسام رفتنش رو تا آشپزخونه با حالتی وا رفته نگاه کرد.
یکمی گذشت و بعد اخم کرده رو به من گفت:
-شما هم با این پیشنهاداتتون، داشتیم زندگی میکردیما.
کارتهای امتیاز رو انداخت.
بلند شد و با نوک پاش ضربهای به کاغذ بزرگ بازی زد و گفت:
-جمع کنید بابا، اشکش رو در آوردید.
و بعد به طرف آشپزخونه رفت.
رفتنش رو تا آشپزخونه با نگاه دنبال کردیم.
هنوز نگاهم به در آشپزخونه بود که مهیار گفت:
-ما اشکش رو در آوردیم؟ خودش یهو قاطی کرد!
به مهیار نگاه کردم.
-میگم میخوای زنگ بزنم به مونا؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت816 سر چرخوندم و به مهیار نگاه کردم. تا اومدم به خودم بیام فریبا کارت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت817
مهیار تو چشمهام زل زد و با تاخیر لب زد:
-نمیدونم.
صدای زنگ موبایلش نگاهش رو از من منحرف کرد.
گوشی رو از روی مبل برداشت.
با نگاه به صفحه و وصل تماس، از من فاصله گرفت.
مخاطب از همکارانش بود، چون حرف از جلسه بود.
مهیار به اتاق خواب رفت تا چیزی رو از لیستی پیدا کنه و به مخاطبش بگه.
نگاهم رو ازش گرفتم و به بازی روی زمین دادم.
کارت پشت و رو شدهای رو برداشتم و سوالش رو خوندم.
(برای یکی از کارهای همسرتون ازش تشکر کنید)
این رو مونا نوشته بود و من وقتی به این سوال رسیدم از مهیار به خاطر حس ناب عشقش تشکر کردم.
کارت دیگهای برداشتم و سوالش رو خوندم.
(اگر همین الان بخواهید با هم وقت بگذرانید، ترجیح میدهید که کجا بروید و چه کاری انجام بدهید.)
این سوال به مهیار افتاد و جوابش در کمال تعجب این بود. کنار دریا.
به در آشپزخونه نگاه کردم.
درست نبود ولی پاهام تمایل زیادی داشت که اون سمتی حرکت کنه.
به تمایل پاهام جواب مثبت دادم و بلند شدم.
تا کنار در کاملا باز آشپزخونه رفتم.
اولش صدایی نبود ولی بعد صدای حسام اومد.
-مسخره بازی رو بزار کنار. این اداها دیگه چیه!
متعجب به چهارچوب طوسی رنگ در خیره شدم.
چرا فکر میکردم که حسام الان داره منت کشی میکنه و حرفهای خوب به فریبا میزنه.
-جمع کن فریبا این اداها رو، اعصاب ندارم.
چشمهام گرد شد.
فریبا گفت:
-مگه ازت دعوت کردم بیای اینجا؟ برو، برو به همون عشقهای شوهر کردهات فکر کن، من چه اهمیتی دارم، خودت دو دقیقه پیش گفتی!
-فریبا آخه من به تو چی بگم، بهت میگم اینقدر بهت علاقه دارم، قبول نمیکنی، بعد که میگم کلی عشق داشتم قبل از تو باور میکنی. خب تو که منو باور نداری، اینم باور نکن دیگه!
-ولی تو...
صدای پویا سرم رو برگردوند و اجازه نداد حرف فریبا رو کامل بشنوم.
-مامان، نیایش رو ببین.
به چهره بغض کرده نیایش نگاه کردم.
چهار چوب آشپزخونه رو رها کردم و به طرف نیایش رفتم.
-چی شده؟
-نمیدونم، داشتیم بازی میکردیم یهو اینطوری شد.
خم شدم و دختر حسام رو بغل کردم.
کمی دست و پاش رو چک کردم.
چیزی نشده بود.
تو همون حالت بغض لب زد:
-ماما.
مادرش رو میخواست.
به طرف آشپزخونه رفتم.