بهار🌱
#پارت109 💕اوج نفرت💕 _خب حالا، نمیخواد بری تو فکر. نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و ا
#پارت110
💕اوج نفرت💕
_فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من بهت گفتم یا بردمت اونجا.
خیلی دیگه کنجکاو شده بودم.
_باشه قول میدم.
چند لحظه بعد در اتاق به صدا در اومد مرجان درش را باز کرد فکر می کرد احمدرضا ست اما در کمال تعجب شکوه خانوم بود با صدای خیلی محکم و دوباره پر از تحقیر گفت:
_ به اون دختره بگو بیاد بره شام بذاره ناهار رو که بهش گفتم قبل از مدرسه هیچی نذاشت رفت. فقط دوست داره بیاد بخوره .
مرجان اروم گفت:
_مااامان.
_درد و مامان نمیخواد دفاعش رو کنی. بیاید نهار.
نمیخواستم از اتاق بیرون برم اما چاره ای نداشتم احمد رضا نبود جلوی شکوه خانم هم نمیتونستم بخوردم
با مرجان تو آشپزخونه نشستیم یه مقدار غذا به سختی قورت دادم مرجان به اتاقش برگشت ولی من تو آشپز خونه موندم ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم فکری باید برای شام می کردم اما اینکه بخوام پشت در اتاق شکوه خانم برم برم برام خیلی سخت بود.
سمت فریزر رفتم یه مقدار مرغ برداشتم و بیرون گذاشتن یخش باز بشه برنج خیس کردم به اتاق برگشتم خودم رو مشغول درس خوندن کردم من مثل مرجان نبودم اون وقتی درس هاش رو نمی خوند یه ببخشید به برادرش می گفت ولی من خیلی شرمنده میشدم.
شروع به خوندن درس هام کردم اما حواسم پی حرف های مرجان بود برای فردا .
زمان به سرعت می گذشت و نزدیکای ساعت شش غروب بود که بیرون رفتم غذاهایی را که قرار بود درست کنم رو روی گاز گذاشتم.
ساعت هشت احمدرضا اومد و رفت تو اتاقش رامین هم اومده بودم و تو اتاق شکوه خانم بود و بیرون نمی اومد.
داشتم اماده میشدم برم میز رو بچینم که صدای احمد رضا از پشت در اومد مرجان رو صدا میکرد
مرجان که مثل همیشه داشت با گوشیش باری میکرد هول شد فوری گوشی رو گذاشت زیر بالشتش و سمت در رفت و بازش کرد.
_بله داداش.
_یالله بگو بیام تو کار دارم.
مرجان نگاهی به من کرد از جلوی در کنار رفت رو به احمد رضا گفت:
_این بیچاره همیشه یالله هست.
به در چشم دوختم همیشه قبل از ورودش دلهره داشتم اومد تو در رو بست.
_سلام.
سلام ارومی گفتم.
روی تخت نزدیک بالشت مرجان نشست
مرجان از نترس چشم هاش گرد شده بود احمد رضا دستش رو ری بالشت گذاشت و بهش تکیه کرد سرش رو گرفت بالا و تو چشم هام نگاه کرد.
فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
_از من ناراحتی?
دوباره بغض لعنتی اومد سراغم
رو به مرجان گفت:
_برو یکم اب بیار.
مرجان ناخواسته به دست احمد رضا که روی بالشت بود نگاه کردسرش رو تکون داد.
_ چشم.
میخواست با من تنها بشه اب رو بهونه کرد تا مرجان بیرون بره به محض بیرون رفتنش گفت:
_من معذرت میخوام صبح یکم عصبی شدم.
بی اختیار شروع به گریه کردم
اب بینیم رو بالا میکشیدم و تند تند اشکم رو پاک میکردم سعی میکردم نگاهش نکنم.
از گریم حسابی ناراحت شد ایستاد وسمتم اومد.
_چیزی نگفتم که ...
دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم:
_به خدا شکوه خانم گفت برو وگرنه نمی رفتم.
با تعجب گفت:
_مادرم گفت!
_بله.
یکم فکر کرد و ادامه داد:
_هر چی بوده گذشته تو هم دیگه گریه نکن.
به خاطر عذاب وجدانش مهربون شده بود منم از فرصت استفاده کردم.
_برای شما هیچی نشده ولی برای من شده منم تلافیش رو سرشون در میارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت110
💕اوج نفرت💕
غذا رو زیر نگاه سنگین همشون گرم کردم و دوباره روی میز گذاشتم
شکوه خانم دستش رو روی برنج گذاشت و گفت:
_ این که سرد شده دیگه نمیشه خوردش بلند شو گرمشون کن.
احمدرضا حسابی از دستم کفری بود. دیس برنج به سمتم سر داد و گفت:
_ پاشو گرمش کن.
اصلا آدم خشن و نامهربونی نبود اما یک انسان هیچ وقت باورش نمیشه که مادرش بد جنسه. اصلا باورش نمی شد که مادرش بخواد دروغ بگه.
بلند شدم برنج توی قابلمه ریختم و زیرش رو روشن کردم با خورشت هم همین کار رو کردم چند دقیقه بعد دوباره همه را توی دیس کشیدم و جلوشون گذاشتم. از خستگی داشتم میمردم. کمرم حسابی درد گرفته بود وقتی میشستم به سختی صاف می شدم. خیلی کار کرده بودم بیشتر از خستگی، عذاب روحی هم کشیده بودم.
شکوه خانم قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد و گفت:
_ این غذا را دیگه میشه خورد اینقدر بد ریخت شده، زرشک و زعفران قاطی شده سیب زمینی با مرغ قاطی شده.
با حرص از سر میز بلند شد و رفت
رامین از بالای چشم خواهرش رو نگاه می کرد. انتظار داشتم چیزی بگه اما نگفت احمدرضا با حرص بهم گفت:
_ این نتیجه رفتار ماست . این همه محبت به تو میشه به جای اینکه قدر شناسی کنی یه کاری می کنی که مادر من نتونه غذا بخوره واز سر میز? بره الان به خیال خودت تلافی کردی?
قاشق رو توی بشقاب انداخت و اون هم رفت. من موندم و مرجان و رامین.
رامین دیس برنج رو برداشت و کمی کشید و گفت:
_ این برنج قاطی هم شده باشه خوشمزه است.
می خواست آرومم کنه اما اصلا موفق نبود نمی تونستم آروم باشم خیلی بهم برخورده بود. زحمت کشیده بودم. زمان گذاشته بودم. حوصله به خرج داده بودم تا راضیشون کنم. اما شکوه خانم با خودخواهی، با دروغش، با نقشه ای که کشیده بود خستگی را به تنم گذاشته بود.
دلم میخواست جلوی اشکم رو بگیرم اما موفق نبودم بیمهابا اشک روی گونه ام می ریخت، بدون صدا، بدون اینکه حرفی بزنم یا هق هقی بکنم.
به برنج به هم ریخته و خورشت داغونی که جلوم بود نگاه کردم به بشقاب خالی شکوه و احمدرضا.
رامین یه مقدار برنج تو بشقابم ریخت و گفت:
_ فکر نکن بخور
مرجان هم دلش برام سوخته بود دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_عیب نداره بخور.
هر دو شروع به خوردن کردن، اون هام بیمیل بودن. معلوم بود همه از این قضیه ناراحت شدن اما سعی داشتند برای خوشحالی من خودشون رو عادی جلوه بدن. بغض نمیذاشت غذا بخورم با این که حسابی گرسنه بودم یه دفعه قاشق پر از برنج را جلوی دهنم دیدم.
سرم را بالا آوردم به چشمای مهربون رامین نگاه کردم قاشق رو تکون داد گفت:
_ باز کن دهنت رو.
از این همه محبت به وجد اومدم
اما اون لحظه به دردم نمیخورد
دهنم رو باز کردم و قاشق پر از برنج رو خوردم به سختی جویدم.
اون همه غذا مونده بود نه رامین میل به غذا خوردن داشت نه مرجان.
با مرجان کمک کردیم و تمام میز رو جمع کردیم ظرف ها رو شستیم به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشت فرو کردم زار زار گریه کردم.
مرجان تحمل گریه های من رو نداشت چند بار سعی کرد تا ارومم کنه و موفق نشد بالاخره از اتاق بیرون رفت چند لحظه بعد برگشت. ناراحت بود اما با احساس موفقیت به من نگاه می کرد کنارم نشست و گفت:
_همه چیز رو به احمدرضا گفتم.
نگاهش کردم.
_چی رو گفتی?
_ گفتم که صبح مامان گفته برو نون بخر بعد به تو اون جوری گفته.
گفتم الانم خودش گفت سفره رو رو زمین بچینی.
_ چرا گفتی?
_ چرا نباید بگم? نگار چرا فکر می کنی گاهی وقتا سکوت چاره سازه? باید بگی.
_آقا باور نمی کنه.
_ آره باور نمیکنه. اما دفعه بعد حواسش رو جمع می کنه. منم که گفتم باور نکرد خیلی هم دعوام کرد اما حواسش رو جمع می کنه سری بعد که این اتفاق بیفته مطمئناً اینجوری نمیگه. نمیگم به مامان توهین کنه یا بد حرف بزنه اما حواسش به تو هم هست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت110 🌘🌘
خاله حرف میزد و من گوش میدادم و مامان سعی میکرد که به سخنرانی خواهرش پایان بده.
تا اخر شب چند بار دیگه هم مامان با گوشیش حرف زد و من مطمئن بودم مخاطب پشت خط کسی نیست جز پدرم. طوری حرف میزد که من چیزی نشنوم و نفهمم.
خاله چند تا تشک وسط سالن پهن کرد و همه دراز کشیدیم. مامان از این پهلو به اون پهلو میشد و خوابش نمیبرد. من هم به سقف خیره بودم و فقط فکر میکردم.
قطار افکارم به هر طرفی میرفت و من به دنبال ریلی بودم که اون رو به هدفی درست برسونم.
دم دمای صبح بود که مامان خوابش برد. از جام بلند شدم. دلم میخواست فبل از ابنکه پشیمون بشم نتایجی رو که بهشون رسیده بودم به اجرا بزارم. به ساعت نگاهی کردم، شیش صبح بود. تو خونهی ما همه این ساعت از خواب بیدار میشند. خودم رو به تلفن رسوندم. کمی فکر کردم. به کی باید زنگ میزدم؟
در شرایط عادی بهنام بهترین گزینه برای این جور درخواست ها بود، اما تو این چند وقته اینقدر نگاههاش اذیتم کرده که دلم نمیخواد ازش چیزی بخوام. بیتا هم که شمارهای نداشت، پس می موند فقط بهزاد.
انتظار داشتم که با وضع موجود تا میتونه اذیتم کنه، ولی مهربون تر شده بود. یک ماهی میشد که اصلا سر به سرم نذاشته بود. به خاطر من دنبال سهیل میگشت و از درس و کنکورش هم مونده بود.
گوشی رو برداشتم و شمارهاش رو گرفتم. بوق سوم پشیمون شدم و میخواستم تماس رو قطع کنم که قبل از به صدا در اومدن بوق چهارم صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید.
-الو.
-سلام، صبح بخیر.
-مینا!...پیش مامانی؟ چرا مامان گوشیش رو جواب نمیده؟ از چی ناراحته؟
-بهزاد، من الان خونهی خالهام، با مامان اومدیم اینجا. بیا اینجا برات توضیح میدم چی شده. فقط یه کاری برام میکنی؟
-چی کار؟
-مامان پریروز یه لباس برام خریده شکل پرای طاووسه، اگه بیتا جابه جاش نکرده باشه، الان توی کمده. اونو بردار، با به جفت کفش پاشنه دو سانتی سورمهای که اونم توی کمده برام بیار.
-پس میخوای بیای جشن!
-علت گرفتن اون جشن من بودم، نه بهنام. حالا نباشم.
-باشه، برات میارم.
خداحافظی کردیم و من گوشی رو سر جاش گذاشتم. خاله نیم خیز شده بود و نگاهم میکرد. صبح بخیری گفتم و خاله با لبخند جوابم رو داد.
-کار درستی داری انجام میدی، درسته یه خورده به غرورت بر بخوره، ولی تو هم با غرور اعضای خانوادت بازی کردی.
حرفی که میخواستم بزنم رو کمی مزه مزه گردم و گفتم:
-خاله، دیروز از رفتارهای خاله سولماز و مامانم و خانوادهی بابام میگفتی. می شه برام تعریف کنی چی شده بود.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت110
نگاهش کردم و بغض دار لب زدم:
-نمیخوام. واقعی نمیخوام.
سرم رو با دستش چرخوند و اون یکی گوشواره رو از کف دستم برداشت.
-نخوای هم چیزی عوض نمیشه، اسفندیار اعتبار و آبروشو با چیزی طاق نمیزنه. الانم سعید میاد.
دستش رو از گوشم کشید. تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
- بغضم نکن، آرایشت خراب میشه.
صدای زنگ آرایشگاه بلند شد.
عسل توی آیفون رو نگاه کرد و گفت:
-داماد ریش بلند داره و موهای مدل خامهای سیاه؟
سیما ایستاد.
عسل لبخند زد و گفت:
-بالاخره اومد این شادوماد!
اخمهای من تو هم رفت.
عسل خندید و گفت:
-چه شمشیرم از رو بسته عروس خانم. اخمتو باز کن، پیش میاد گاهی داماد یه کوچولو دیر کنه.
سیما کمی نگاهم کرد و مجبورم کرد که بایستم.
فیلم بردار جلو اومد.
-خانما خلوت کنید، میخوام فیلم بگیرم.
هنوز نگاهم به اطراف بود، دنبال شنل بودم.
به سقف آرایشگاه نگاه کردم و لبزدم:
-خدایا، ببینم دیگه!
ندید، خدا من رو ندید.
در آرایشگاه باز شد و سعید وارد شد.
با یه کت و شلوار سیاه و پاپیونی که میون یقهاش خودنمایی میکرد.
اخمهاش حسابی تو هم بود و برجستگی رگهای گردنش رو از همون فاصله هم دیده میشد.
دسته گلی که توی دستش بود رو از این دست به اون دست داد.
سیما دست میزد و تنهایی خوشحالی میکرد.
سعید از چرخوندن چشمهاش دست کشید و نگاهش رو من ثابت موند.
چشمهاش سرخ سرخ بود.
آب دهنم رو قورت دادم.
جای سالار حسابی خالی بود.
به سمتم اومد.
چشمهام رو بستم و وقتی باز کردم، سعید دقیقا جلوم ایستاده بود.
فیلم بردار، کارگردانیش گرفته بود.
-آقا داماد، گل رو بهش بده و بعد ببوسش. دست بنداز دور کمرش و اگر یه چرخم بزنید که عالی میشه.
چشمهام گرد شد.
سعید به فیلمبردار با گوشه چشمش نگاه کرد و بعد رو به سیما گفت:
-بهش بگو نمیخوام تو آرایشگاه فیلم بگیره.
سیما دست از خوشحالی تک نفرهاش برداشت.
سریع دست به کار شد و به سمت فیلم بردار رفت.
سعید تو چشمهای من خیره شد.
-تو فرشید میشناسی؟
به چشمهای خون گرفته سعید خیره شدم.
سراغ کیو ازم میگرفت؟
فرشید؟
مگه اون چیزی از فرشید میدونست؟
آب دهنم رو قورت دادم.
نکنه واقعا سحر با فرشیده؟
حرف لاتین اف جلوی چشمم به رقص در اومد و خندههای سحر موقع چت با همون اف.
-میشناسی یا نه؟
صداش حواسم رو جمع کرد.
همزمان با تکرار سوالش، دسته گل رو به سینهام زد.
دست جای برخورد دسته گل گذاشتم و دوباره یادم اومد که با چه وضعی جلوش ایستادم.
جلوی لباس رو بالا کشیدم.
فایدهای نداشت.
یه بار دیگه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-سحر با فرشید نیست.
اخمهاش رو بیشتر تو هم کشید.
-از کجا میدونی؟
خودم هم مطمئن نبودم، ولی اصلا دلم نمیخواست که باور کنم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت110
از جاش بلند شد و گفت:
-من برم ببینم کریم چی کار میکنه. نزنه یه بلایی سر خودش بیاره.
بلا بیاره؟
اونم سر خودش؟
چرا؟
-قصه کریم چیه؟
قبلا گفته بود از خودش بپرس.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-میدونی الان راستین چی گفت کنار گوشم؟
به راستین نگاه کردم و لب زدم:
-از کجا بدونم؟
به سمت در رفت و گفت:
-گفت اگه علیل نبودم بهش...یعنی به تو حالی میکرد، اونم با...
خندید و گفت:
-خودت بگو داش صادق.
اسم شناسنامهای راستین، صادق بود.
اینکه این پسر دو تا اسم پیدا کرده بود، نتیجه سلیقههای متفاوت پدر و مادرش بود.
عارف رفت و من به راستین خیره شدم.
-خب؟ حالیم میکردی با چی؟
با چشم به دشتش اشاره کرد.
به دستش نگاه کردم.
به حالت خاصی تکونش میداد.
منظورش رو خوب میفهمیدم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-با یه کشیده؟
دو تا از انگشتهاش رو باز نگه داشت و باقی رو نصفه و نیمه بست.
نفسم رو پر صدا بیرون فوت کردم.
-دو تا؟
سر تکون داد.
قاشق رو از سوپ پر کردم و توی دهنش چپوندم و گفتم:
-فعلا که علیلی، بعدم تو دست به من بزن ببین من چی کار میکنم.
از پری سوپ توی قاشق و حرکت سریع من شاکی شد که با صدایی گرفته و به سختی گفت:
-یـ..وا...ش!
چشم بستم که آروم بشم.
خوبه، حداقلش این بود که داشت دوباره جون میگرفت.
جون میگرفت که چی کار کنه؟
وقتی چشم باز کردم، تو صورت ورم کردهاش چشم چرخوندم.
واقعا من دیگه کسی رو نداشتم غیر از این مرد.
اگر روزی اذیتم میکرد، یا به قول خودش کارم رو با دو تا کشیده تلافی میکرد، من باید چی کار میکردم؟
دیگه سالاری هم نبود که پشت قدرتش پنهان بشم و اون یقهاش رو بچسبه و فریاد بزنه که چی فکر کردی، فکر کردی بی کس و کاره.
دستم رو انداختم.
بغض تو گلوم مانور میداد.
من برای فرار از سعید داعش، چی چکار کرده بودم!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
پارت روز عیدی😍
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت109 - نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی! طوفان درونم انگار منتظر همین ح
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت110
-برای مامانم!
-اونم به خاطر عمه فروزانه.
چیزی نگفت که گفتم:
- بیا بریم، نمیخوام سمانه و دوستهاش من رو این جوری ببینند.
دوباره به آسانسور برگشتیم و این بار حسام عدد یک رو لمس کرد. نگاهش کردم و گفتم:
-اشتباه زدی!
محکم و مطمین گفت:
_ نه، درست زدم. میخوام ببرمت کافی شاپ.
با تعجب نگاهش کردم. مهربون نگاهم کرد و گفت:
- یه چیزی بخوری سرحال بیای. این جوری ببرمت فروشگاه، پریسا پناهی حسابی خوشحال میشه.
هنوز ته دلم ناراحت بودم، اما اعتراض نکردم.
وارد فضای تیره کافی شاپ شدیم. تاریک نبود، ولی اینقدر از رنگ های قهوهای سوخته استفاده شده بود که حس تاریکی بهت دست میداد.
میزی انتخاب کردم و نشستم. حسام کیسههای خرید رو کنار پام گذاشت و نشست.
پیشخدمتی اومد و پس از سلام و احوالپرسی گفت:
-چی بیارم خدمتتون؟
حسام نگاهی به من کرد و گفت:
- یه لیوان بزرگ معجون و یه قهوه تلخ.
لبخند روی لبم خشکید. همین ده دقیقه پیش داشت با زبون بیزبونی ازم معذرتخواهی میکرد که چرا نذاشته خودم انتخاب کنم.
هرچند، هیچ وقت کلمهای شبیه عذرخواهی از زبونش خارج نشد، ولی مفهوم کارهاش همین بود دیگه!
باز الان دوباره، بدون نظر خواستن از من برام سفارش معجون داده بود.
شونه بالا دادم و سرم رو پایین انداختم. این بشر درست بشو نبود.
پیشخدمت بعد از چند دقیقه سفارشات حسام رو آورد. میدونستم معجون برای من هست و قهوه برای خودش، پس مقاومت نکردم. معجون رو برداشتم و مشغول خوردنش شدم.
-چیز دیگهای نمی خواهی؟
سر بلند کردم و با لبخند گفتم:
- نه، ممنون! همین رو هم نمیتونم بخورم.
به لیوان اشاره کرد و جدی گفت:
-تا تهش میخوری، رنگ به روت نمونده!
چشم باریک کردم.
-چی شده نگران من شدی!
همینطور که جرعهای از قهوه اش رو میچشید، اخم کرد و گفت:
-اصلا نخور!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
-چرا ناراحت می شی حالا!
جوابم رو نداد. بی خیال حالتش از معجون غلیظ توی دستم چشیدم که سنگینی نگاهی باعث شد، اطرافم رو کاووش کنم که با چشمان از حدقه خارج شده پریسا رو به رو شدم.
این اینجا چیکار میکرد! چشم حسام رو دور دیده بود و راه افتاده پاساژ گردی.
همین طور محو پریسا بودم که با تکون دستی جلوی چشمم از تماشای چشمهای متعجب پریسا دست برداشتم و به صاحب دست نگاه کردم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت109 خاله دندونهاش رو به هم فشار داد. به اتاق نگاه کرد. برای لحظهای چشمه
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت110
سیروان به منی که هنوز به دیوار چسبیده بودم نگاه کرد.
خاله رو به من گفت:
-شماره فروزان خانمو اگه نمیدی، از بهار بگیرم.
سیروان به سمت اون اتاق چالش برانگیز رفت و گفت:
-صبر کن مامان.
خاله دست به کمر شد.
-صبر کنم؟ چرا؟ همین تو نبودی تو اون مسافرخونه گفتی دوسش داری؟ نگفتی این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست؟
سیروان به اتاق نگاه کرد.
خاله نگاهش رو از پسرش گرفت و رو به من سوالی سر تکون داد.
حرفی که از دهنم در نیومد موبایلش رو بالا آورد و لب زد:
-پس از بهار میگیرم.
از دیوار کنده شدم و به سمتش رفتم.
-خاله!
یکی در زد.
سیروان نگاهش رو برای لحظهای به در داد و همزمان خاله با مخاطب پشت خطش مشغول احوالپرسی شد و گفت:
-سلام خالهجان...من خوبم، بنفشه هم خوبه.
-حالا یه وقت مناسب...یه زحمت داشتم برات...
سیروان تو یه لحظه گوشی رو دست مادرش کشید.
خاله اولش یکه خورد ولی بعد با اخم به سیروان که گوشی رو کنار گوشش گذاشت نگاه کرد.
سیروان گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-الو، سلام دخترخاله، منم سیروان.
-نه، چیزی نشده، مامان بعدا با شما تماس میگیره، الان یهو یه کار براش پیش اومد.
-سلام برسونید به استاد. با اجازه.
شخص پشت در دوباره به در کوبید.
سیروان تماس رو قطع کرد.
خاله به پسرش خیره بود و منتظر یه توضیح.
سیروان به در اشاره کرد و گفت:
-اول ببینم کیه.
به سمت در رفت و بازش کرد.
صدای خانم توکلی از پشت در اومد.
خاله بازوم رو کشید و مجبورم کرد نگاهش کنم.
-تو خجالت نمیکشی در مورد مادرت اینطوری حرف میزنی؟
دستش رو از بازوم جدا کرد و محکم به همونجا کوبید.
آیی گفتم دستم رو جای ضربه گذاشتم.
ضربه بعدیش رو روی اون یکی دستم زد و گفت:
-تو هم هر وقت با قلب مریض و بی پول و بی کس با یه بچه بی پدر زیر یه سال موندی، بشین قضاوتش کن.
وسط جملههاش یکی هم پس گردنم زد.
ضربههای خاله به محکمی ضرب دست حسام نبود، ولی آروم هم نبود.