هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
این از اون دختر فراری هاست یکی گولش زده به اسم اینکه خوشبختت میکنم آوردش اینجا سو استفادههاش رو کرده رهاش کرده تو خیابون دخترِ از خداش یکی ببرش یه شامی بهش بده یا شب ببره تو خونشون بخوابه. باور کردن این حرفها خیلی برام سختِ. بیچاره این دختر گول خورده آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی بسیار آموزنده مخصوصا برای نوحوانان👌
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت108 دوست داشتم باهاشون برم. دلم میخواست بدون این که به حسام چیزی بگم با
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت109
- نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی!
طوفان درونم انگار منتظر همین حرف بود، که دریای چشمهام رو مواج کنه.
بغض به گلوم چنگ زد و پرده اشک جلوی چشم هام رو تار کرد.
عزمم رو جزم کردم تا جلوی اشک رو بگیرم و تا حدی هم موفق بودم.
-بهار، سرت رو بگیر بالا ببینمت!
کاری رو که میخواست انجام ندادم. با حرکت دستش به سمت صورتم خودم رو کمی جمع کردم.
سرم رو بالا آوردم. پلک زدم و همین پلک زدن ناخودآگاه باعث شد، مرواریدهای تپل اشکی از چشمهام سرازیر بشه.
حسام خیره و عمیق توی چشم هام خیره شد.
باز شدن در کشویی آسانسور و صدای ظریف زن سخنگوی داخل اتاقک خبر از رسیدنمون میداد.
خواستم از در خارج بشم که مانعم شد و دوباره کلید طبقه چهارم رو فشار داد.
- بر میگردیم. یکی دیگه برات میخرم. هر مدلی که خودت خواستی.
در کشویی دوباره بسته شد. میدونستم که حرف زدنم باعث میشه که اشک بیشتری از چشمهام جاری بشه، ولی لب باز کردم و گفتم:
- نمیخواد ... همین خوبه!
و همین چند کلمه کافی بود، برای سیلابی از اشک.
-اگه خوبه، پس این اشکها برای چیه!
- برای اینکه ... برای اینکه ... هیچ کس، برای من ارزش قائل نیست.
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
-من برات ارزش قائلم. ارزش داری که دوست ندارم کسی به تو حتی نگاه کنه، ارزش داری که دوست ندارم لباس باز بپوشی و تن و بدنت رو همه ببینند. ارزش داری که به قول خودت بادیگاردتم.
همون طور که اشک رو با آستین لباسم پاک میکردم، گفتم:
-میتونستی به خودم بگی!
آهی کشید و گفت:
-حواسم نبود که اینقدر بزرگ شدی! هنوز تو نظرم همون دختر کوچولویی هستی که وقتی میبردمش بقالی، هر چی میخریدم و می دادم دستش، خوشحال می شد و چیزی نمیگفت.
کمی مکث کرد و گفت:
-بهار، تو برای من فراتر از یه دخترعمویی!
مکث کرد، کمی طولانی تر از دفعه قبل و با صدایی بم گفت:
- تو مثل ... خواهرمی!
خواهرمی رو خیلی یواش تر و با صدای زیر گفت.
پوزخندی؟ زدم و گفتم:
-تا چند روز پیش که اضافه بودم.
اخم کرد و بازوم رو گرفت و مجبورم کرد از اتاق خارج بشم.
چند قدمی باهاش رفتم. بازوم رو از دستش در آوردم و گفتم:
-صبر کن، همین خوبه! نیازی نیست یکی دیگه بگیریم.
عمیق نگاهم کرد.
-مطمئنی؟
- آره، مدلش قشنگه! فقط عصبانی بودم چرا به من نگفتی و این کار کردی.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- تازه، برای کی مهمه که من توی عروسی دختر خالهی پسرعموم، چی میپوشم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت109 - نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی! طوفان درونم انگار منتظر همین ح
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت110
-برای مامانم!
-اونم به خاطر عمه فروزانه.
چیزی نگفت که گفتم:
- بیا بریم، نمیخوام سمانه و دوستهاش من رو این جوری ببینند.
دوباره به آسانسور برگشتیم و این بار حسام عدد یک رو لمس کرد. نگاهش کردم و گفتم:
-اشتباه زدی!
محکم و مطمین گفت:
_ نه، درست زدم. میخوام ببرمت کافی شاپ.
با تعجب نگاهش کردم. مهربون نگاهم کرد و گفت:
- یه چیزی بخوری سرحال بیای. این جوری ببرمت فروشگاه، پریسا پناهی حسابی خوشحال میشه.
هنوز ته دلم ناراحت بودم، اما اعتراض نکردم.
وارد فضای تیره کافی شاپ شدیم. تاریک نبود، ولی اینقدر از رنگ های قهوهای سوخته استفاده شده بود که حس تاریکی بهت دست میداد.
میزی انتخاب کردم و نشستم. حسام کیسههای خرید رو کنار پام گذاشت و نشست.
پیشخدمتی اومد و پس از سلام و احوالپرسی گفت:
-چی بیارم خدمتتون؟
حسام نگاهی به من کرد و گفت:
- یه لیوان بزرگ معجون و یه قهوه تلخ.
لبخند روی لبم خشکید. همین ده دقیقه پیش داشت با زبون بیزبونی ازم معذرتخواهی میکرد که چرا نذاشته خودم انتخاب کنم.
هرچند، هیچ وقت کلمهای شبیه عذرخواهی از زبونش خارج نشد، ولی مفهوم کارهاش همین بود دیگه!
باز الان دوباره، بدون نظر خواستن از من برام سفارش معجون داده بود.
شونه بالا دادم و سرم رو پایین انداختم. این بشر درست بشو نبود.
پیشخدمت بعد از چند دقیقه سفارشات حسام رو آورد. میدونستم معجون برای من هست و قهوه برای خودش، پس مقاومت نکردم. معجون رو برداشتم و مشغول خوردنش شدم.
-چیز دیگهای نمی خواهی؟
سر بلند کردم و با لبخند گفتم:
- نه، ممنون! همین رو هم نمیتونم بخورم.
به لیوان اشاره کرد و جدی گفت:
-تا تهش میخوری، رنگ به روت نمونده!
چشم باریک کردم.
-چی شده نگران من شدی!
همینطور که جرعهای از قهوه اش رو میچشید، اخم کرد و گفت:
-اصلا نخور!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
-چرا ناراحت می شی حالا!
جوابم رو نداد. بی خیال حالتش از معجون غلیظ توی دستم چشیدم که سنگینی نگاهی باعث شد، اطرافم رو کاووش کنم که با چشمان از حدقه خارج شده پریسا رو به رو شدم.
این اینجا چیکار میکرد! چشم حسام رو دور دیده بود و راه افتاده پاساژ گردی.
همین طور محو پریسا بودم که با تکون دستی جلوی چشمم از تماشای چشمهای متعجب پریسا دست برداشتم و به صاحب دست نگاه کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت110 -برای مامانم! -اونم به خاطر عمه فروزانه. چیزی نگفت که گفتم: - بی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت111
-کجایی؟ بخور دیگه!
حسام بود. به جایی که پریسا بود دوباره نگاه کردم، ولی نبود.
کمی اطراف رو کاوش کردم ولی نتونستم پیداش کنم.
- دنبال کسی میگردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- آره، الان پریسا رو دیدم.
حسام اخم کرد. کمی با چشم اطراف رو پویش کرد و گفت:
- مطمئنی؟
سری به معنای بله تکون دادم که گفت:
- اگه ببینمش اینجا که حکم اخراجش رو همین الان میدم دستش.
لبخند زدم. دعا کردم که حسام پریسا رو ببینه، اما انگار آب شده بود و به زمین فرو رفته بود.
حسام کمی با چشم گشت و چیزی پیدا نکرد. جرعه دیگهای از قهوه خورد و گفت:
- حتما اشتباه کردی! معجونت رو بخور.
وا رفته به حسام زل زدم. اشتباه نکرده بودم، پریسا بود. مطمئنم.
معجون تموم شد. کیسههای خرید رو دستم گرفتم و از کافی شاپ خارج شدیم. هنوز دنبال پریسا میگشتم. فایدهای نداشت، نبود.
با حسام وارد فروشگاه شدیم. به سمت میز کارم رفتم و بعد از اینکه نگاهی به محتویات هر دو کیسه انداختم، اونها رو زیر میز گذاشتم.
سرم رو چرخوندم و به فریبا نگاه کردم. باورم نمیشد، با دوتا ویترین جدید این همه سرش شلوع بشه.
مشغول نگاه کردن به فریبا بودم، که صدای پریسا باعث شد تا به چهره پر از آرایش و غضبناکش نگاه کنم.
- من به تو میگم از سر راه من و عشقم بکش کنار. تو باهاش میری کافی شاپ!
دست به سینه ایستادم و طلبکارانه بهش نگاه کردم و گفتم:
یه جوری حرف میزنی، انگار حسام تو رو خیلی دوست داشته، با ورود من دیگه به تو توجه نمیکنه. چشمت رو باز کن، دخترهی خنگ! اون حتی تو را نگاهم نمیکنه.
- تو اگه از سر راهمون بری کنار نگاهم میکنه!
- چه جوری برم کنار، هان؟ چه جوری؟ من و حسام تو یه خونه و با هم زندگی میکنیم. سر یه سفره غذا میخوریم. باهم تلویزیون میبینیم. باهم مهمونی میریم. از بچگی با هم بزرگ شدیم. خاطرات تلخ و شیرین با هم داریم. چه بخواهیم، چه نخواهیم، جلوی چشم همیم. بهتره یه کم چشمهات رو باز کنی و اینقدر باعث حقارت خود نباشی.
با بغض نگاهم کرد و گفت:
- یه کاری میکنم، حتی اگه جلوی چشمش هم باشی، نبینتت.
دست هام رو از سینه ام باز کردم و گفتم:
هر کاری از دستت میاد انجام بده.
لب هاش رو به هم فشرد و از من فاصله گرفت.
فکر کنم داشت خودش رو کنترل میکرد تا گریه نکنه.
سر کارم برگشتم.
دخترهی آویزون احمق!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت111 -کجایی؟ بخور دیگه! حسام بود. به جایی که پریسا بود دوباره نگاه کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت112
مشغول حساب کردن با مشتری بودم که فریبا به سمتم اومد. لبخند زدم و گفتم:
- مشتریهات زیاد شدند!
-آره، گاهی وقت سر خاروندنم ندارم.
کارت مشتری رو بهش پس دادم. فریبا گفت:
- پاساژ گردی با فامیلاتون خوش گذشت؟
سر تکون دادم.
-بد نبود!
-یکیشون بود، خیلی شیک بود، با اون دختری که از بقیه جوونتر بود. یه جوری بهت نگاه میکردند.
- آره، خودم هم متوجه شدم.
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-فکر کنم پسندیدنت.
اخم کردم و گفتم:
-چی؟ یعنی چی پسندیدنت؟
چشمک زد و گفت:
- برای خونه شوهر دیگه!
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-به قول مامان خدا بیامرزم، نگاهشون خریدارانه بود. خواستگار بودند.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- فریبا اصلا حوصله شوخی ندارم.
-شوخی نکردم. خیلی هم جدی گفتم. فکر کنم برات خواستگار پیدا شده. فقط موندم، آدمای به این شیکی از چیه تو خوششون اومده!
چیزی نگفتم، که زیر لب طوری که من بشنوم، گفت:
- آخی، بیچاره آقا حسام!
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- فریبا، اصلا حوصله ندارم.
فریبا شونه بالا داد و رفت.
خواستگار؟ چطور خودم متوجه نشدم!
بیخیال حرفهای فریبا ذهنم رو پاک کردم و مشغول کارم شدم.
به هرحال که جواب من مشخص بود.
****
مقنعهام رو روی سرم مرتب میکردم که صدای حسام از پشت در اومد.
- بهار! من باید هر روز معطل تو بشم؟
تو کی معطل من شدی! امروز هم تقصیر خودت شد. و زیر لب گفتم:
- یه دوش گرفتن رو هی طولش میده!
کیفم رو برداشتم که صدای زن عمو از پشت در اومد که به حسام میگفت:
-امروز بهار رو با خودت نبر.
صدای حسام اومد که میگفت:
- چرا؟
سریع از اتاق بیرون رفتم و سوالی و با تعجب به زن عمو نگاه کردم، که زن عمو گفت:
-چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟ امشب قرار نیست بریم عروسی!
حسام گفت:
-مامان، شب قراره بریم، نه الان که!
زن عمو گفت:
- آره، شب قراره بریم، ولی اینکه مثل تو نیست که یک کت و شلوار بپوشه، ژل بزنه به موهاش بره عروسی. باید از الان شروع کنه، آماده بشه.
من و حسام با تعجب به هم نگاه کردیم که زن عمو گفت:
- تو نباید دوش بگیری؟ آرایشگاه نمیخوای بری؟
با تعجب به زن عمو نگاه کردم و گفتم:
- زن عمو، مگه دوش گرفتن چقدر طول میکشه! آرایشگاه هم نمیخوام برم. خودم یه کاریش می کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت109 - نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی! طوفان درونم انگار منتظر همین ح
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با حضور دایی از مرکز مشاوره خارج شدم. روبروم نشست. به میز خالی نگا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-دایی، من و نوید دو ماهه همو میشناسیم و با هم تو رابطهایم. تو این دو ماهم خودتون دیدید که، همش تو تَنِش و قایم موشک بازی با اسفندیار و سعید و اینا بودیم.
بیجهت بغض کردم و به زور لب زدم:
- فرصت میخوام که فکر کنم، تو رو خدا دایی، حداقل شما درکم کن.
اشکم این بار چکید.
- باشه دایی جان، چرا گریه میکنی؟ عمت اگر اینجوری میگه چون نگرانته، همین. منم اگر آوردمت اینجا، میخواستم تو یه محیط آروم باهات حرف بزنم، ببینم تهش قراره با این پسر به کجا برسی. بنده خدا مصی خانم بدم نمیگه، میگه اینا دختر پسر جوونن، به هم نامحرمن، یه صیغهای چند وقته بخونن که راحت با همدیگه رفت و آمد کنند.
***
-دارم درست میرم؟
به کوچهای که از کنارش رد میشدیم و شمارهاش نگاه کردم و گفتم:
-بله، کوچه بعدی بپیچید.
زن دایی به عقب برگشت.
لبخند زد و گفت:
- ایشالا خوشبخت شی عزیزم!
تشکر کردم و برای اینکه بحث ادامهدار نشه از پنجره به خیابون خیره شدم.
مقصدمون خونه باغ فروغ بود.
به همه گفته بود که تو همین روزها یک روز دعوتمون میکنه و بالاخره این کار رو کرده بود.
عکس العمل عمه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، وقتی که داشت از دعوت کردن فروغ میگفت و انتظار داشت من واکنش خاصی نشون بدم، مخالفت کنم، یا نه بگم، اما من هیچ کاری نکرده بودم.
حتی نگار رو فرستاده بود که دلیل مخالفت نکردن من رو بدونه، ولی من به نگار هم چیزی نگفتم.
این روزها فیلو فوبیا تمام ذهنم رو درگیر کرده بود.
تا تونسته بودم توی گوگل تحقیق کرده بودم و هرچی مقاله و مطلب در موردش بود خونده بودم.
توی یه سایت نوشته بود که فرد مبتلا حتی موقع فکر کردن در مورد عشق میتونه واکنشهای عاطفی و جسمی نشون بده.
احساس ترس، تعریق، ضربان قلب سریع، تنفس دشوار، حالت تهوع...
اینها همه از علائم اختلال فیلوفوبیا بود، ولی من هیچ کدوم از این علائم رو نداشتم.
فقط یه مورد... یه مورد که حالا که بهش توجه میکردم متوجهش شده بودم.
من هر موقع به نوید فکر میکردم یا باهاش روبرو میشدم دهنم به طرز عجیبی خشک میشد.
جوری که حتی با خوردن آب هم خشکی دهنم برطرف نمیشد.
دکتر از ضعیف بودن درجه فیلوفوبیای من گفته بود و بهم توصیه کرده بود که باهاش روبرو بشم و حالا من داشتم میرفتم که با ترسم روبرو بشم.
از عوارض فیلوفوبیا، انزوای اجتماعی، افسردگی، اضطراب، اعتیاد و خودکشی بود.
خودکشی؟
روزهای اولی که برای فرار از توهماتم به خودم آسیب میزدم احساس گناه داشتم، ولی الان نه.
هر چند به خاطر حساسیت نگار و چک کردنهای مداومش دیگه به دستهام آسیبی نمیرسوندم ولی بدن که فقط شامل یه جفت دست نبود.
اگر همینطور پیش میرفتم، ممکن بود به خودکشی هم برسم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -دایی، من و نوید دو ماهه همو میشناسیم و با هم تو رابطهایم. تو این دو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از روزی که عوارض این اختلال مسخره رو خوانده بودم، نه به خودم آسیب رسونده بودم و نه اینکه تنها مونده بودم.
اینطوری بهتر بود.
البته یه کار دیگه هم کرده بودم، اینکه به پیامهای نوید واکنش نشون میدادم، کاری که قبلاً نمیکردم.
پیامهاش رو سین میکردم، میخوندم و رد میشدم، ولی حالا در حد لایک یا یه استیکر لبخند پاسخ میدادم.
به نگار که تارا رو جلوی پنجره نگه داشته بود تا از فضای دَدَ لذت ببره نگاه کردم.
خودم رو بهش نزدیک کردم و آروم پرسیدم:
- بابا چی شد؟ صبحی رفته بود پایین! میاد که؟
به دایی و زندایی که روی صندلی جلو نشسته بودند نگاهی کوتاه انداخت و آرومتر از خودم گفت:
- بهت میگم حالا.
نمیخواست جلوی دایی و زنش حرف بزنه.
حق هم داشت، هر اتفاقی افتاده بود توی خونه اونها افتاده بود، بابا برای هیچکس نگفته بود ولی قطعاً برای نگار گفته بود.
دایی گفت:
- کدوم خونه است؟
اومدم بگم اون در زنگ زده، ولی در رو رنگ کرده بودند.
پس گفتم:
- اون در سبزه.
دایی جلوی در سبز رنگ نگه داشت و گفت:
- به نظرم صبر کنیم بقیه هم برسن، با هم بریم تو.
فکر بدی هم نبود.
زن دایی گفت:
-زنگ بزن ببین کجا موندن.
دایی موبایلش رو از توی جیب کتش بیرون میکشید که نگار گفت:
-رسیدن.
مثل نگار به عقب برگشتم.
ماشین آژانسی که عمه گرفته بود و اصرار داشت که بابا حتماً سوار اون شه، پشت ماشین دایی پارک کرد.
حسین اولین کسی بود که پیاده شد، اونم از روی صندلی جلو.
احتمالاً عمه بابا رو عقب نشونده بود که باهاش حرف بزنه.
حرف بزنه و نصیحتش کنه، که امشب رو آبروریزی نکنه، ولی به نظر میرسید بابا شمشیرش رو از رو بسته.
پیاده شدیم.
ماشین آژانس، دور زد و رفت.
بابا با اخم به قد و بالای در نگاه کرد و گفت:
- اینه؟
دست توی جیب کتش کرد.
- خیر سرمون طرف دختریم، بلند شدیم اومدیم فقط خودمونو کوچیک کنیم و بریم خواستگار یکی دیگه است، بعد ما باید پاشیم تلک تلک راه بیفتیم بیایم اینجا.
عمه با آرنجش به دست بابا زد.
بابا عقب کشید و گفت:
- چیه؟ اینا باید دنبال ما باشن نه اینکه ما پاشیم راه بیفتیم که یه بشقاب شام بهمون بدن، بعداً بگیم بیاید تو رو خدا دختر ما رو بگیرید.
عمه اخمهاش تو هم رفت.
دایی خواست حرفی بزنه که عمه در حالی که چادرش رو زیر بغلش جمع میکرد گفت:
- واقعا این نظرته؟ نذار بگم اون اسفندیار گور به گور، پای بیصاحابشم تو خونه ما واسه خواستگاری سحر نذاشت، نذار بگم.
عمه به دایی نگاه کرد و گفت:
- مرتیکه اف داشت براش بیاد خونه ما، ماشین فرستاد که پاشید بیاید امشب تمومش کنیم...آخه چی رو تموم کنی مرد حسابی؟ نه خواستگاری کردی، نه حرفی زدی، نه انگشتری آوردی، نه دسته گلی، نه شیرینی، چی رو تموم بکنیم؟
رو کرد به بابا و گفت:
- اون موقع میگفتی دخترمون افتاده تو ظرف عسل، باید بچسبیم که از دستمون نره، الان اون وقت...
یه قدم به سمت بابا برداشت و گفت:
- آدم میره خواستگاری، وقتی بهش میگن نه میره گورشو گم میکنه یا میره دوباره با بزرگترش میاد اصرار میکنه... اگر نگفتن نه، رفت و آمد میکنه که طرفو بشناسه...جنابعالی که یادت نرفته دست دختر مردمو گرفتی و دِ دِ برو که رفتی.
منظور عمه به مامان الهام بود، وقتی که جواب خانواده مامان به بابا، نه بود.
بابا دستش رو به معنی برو بابا تو هوا رها کرد.
عمه جلو رفت. یقه بابا رو کشید تا قدش با اون هم اندازه بشه و کنار گوشش یه چیزی گفت.
بابا نفسش رو سخت بیرون داد و گفت:
- بریم سید، بریم هرچی من بگم اینا یه چیزی دارن بهم بگن.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست
https://eitaa.com/Baharstory/81530
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پیدیاف آثار من
دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پیدیاف نمیکنم.❌
و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌
اگرم بر حسب اتفاق، پیدیاف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پیدیاف بخونه.
اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند.
حق الناسه و من نمیبخشم به هیچ عنوان.
می گویند دنیا متعلق به کسانی ست که زود از خواب بیدار می شوند،
دروغ است؛
دنیا متعلق به کسانی ست که از بیدار شدن شان خشنودند.
👤مونیکا ویتی
@baharstoy
مرتضی با سر به داخل اشاره کردو عصبی گفت
_تشریف ببرید داخل
از کنارش رد شدم کفشم رو درآوردم و سمت خونه رفتم. صداش رو از پشت سر شنیدم
_غزال وایستا ببینم!
اهمیتی بهش ندادم و وارد خونه شدم.
_مگه من با تو نیستم عین یابو سرت رو میندازی پایینمیری!
نگاهم رو به مرتضی که دست به کمر طبلکار وسط خونه ایستاده بود دادم کلافه گفتم
_کاری داری الان بگو
_کی به تو اجازه داده با این راه بیفتی بری این ور و اون ور؟
_ دلیلش به تو ربطی نداره
تهاجمی قدمی سمتم برداشت
_تو مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نیست!
احساس خطر کردم و کمی کوتاه اومدم و لحنم رو عوض کردم....
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac