eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
606 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت104 کمی با چشم اطراف رو گشتم و رو به مهگل گفتم: - پس خواهرتون کجاست؟
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چند قدمی از من فاصله گرفت و دوباره برگشت. فاصله رو پر کرد و گفت: -می‌خوای دعوا راه بندازی؟ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: -اگه این نیما، یه کلمه، به تو حرف بزنه... هر حرفی! من دست خودم نیست بهار، تا یه بلایی سرش نیارم، آروم نمی‌گیرم. پس یه طوری رفتار نکن که شر راه بندازی! بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه، به طرف در فروشگاه رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و دنبالش راه افتادم. با هم به طرف آسانسور حرکت کردیم. مهسان کنارم ایستاد و گفت: - تعریف شما رو از سمانه جون زیاد شنیدم. چند سالتونه؟ -بیست و دو. با لبخند جواب دادم : -منم بیست و دو سالمه. شکل نگاه‌های مهسان و مهگل خاص بود و یه جورایی زیر نگاهشون معذب بودم. وارد آسانسور شدیم که سمانه گفت: - این بهار خانوم ما، قراره خانم دکتر بشه. مهسان به من نگاه کردو با هیجان گفت: -واقعاً؟ سر تکون دادم و گفتم: -آره، درسم تموم بشه، می‌شم دندونپزشک! مهسان لبخندی زد و گفت: - وای، چقدر خوب! من هم داروسازی می‌خونم. البته سال دومم. مهگل گفت: - تنبلی کرد، دو سال پشت کنکور موند. مهسان چشم غره‌ای به مهگل رفت و گفت: - خانواده ما همه یا دکتر هستند یا یه جورایی، به پزشکی ربط دارند. نمی‌تونستم، رشته‌ای جز پزشکی، یا چیزی که به پزشکی ربط داشته باشه، بخونم. لبخند زدم و گفتم: - موفق باشی! آسانسور متوقف شد و در کشوییش باز. یکی یکی از اتاقک خارج شدیم. محو تماشای زرق و برق مغازه‌ها بودم، که حسام کنارم ایستاد و آروم لب زد: -تو مزون کولی بازی از خودت در نمیاری! سر و صدا هم نمی کنی. خب؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: - برای چی من باید کولی بازی در بیارم؟ چند دفعه از این کارها کردم که تو اینطوری می‌گی؟ به روبرو خیره شد و گفت: - می‌گم یعنی جلوی چهارتا غریبه آبروریزی راه نندازی! با تعجب پرسیدم: -حالت خوبه؟ چشم غره‌ای به من رفت و به روبرو نگاه کرد. به مزون رسیدیم و همه وارد شدیم. زنی که فهمیده بودم، اسمش فریده‌است. به سمتمون اومد و خیلی گرم احوال‌پرسی کرد. لبخندی به من زد و گفت: - لباست آماده است. توی اتاق پرو آویزون کردم. برو بپوش، که اگه ایرادی داشت بگیرم. تشکر کردم و به طرف اتاق پرو رفتم. حسام کمی کلافه بود. اهمیتی ندادم و وارد اتاق شدم. نگاهی به فضای اتاق بزرگ پرو کردم و بین لباس‌هایی که اونجا آویزون بودند، دنبال لباسم گشتم، ولی نبود. قفل در رو باز کردم و فریده خانوم رو صدا زدم. - فریده خانوم! می‌شه یه لحظه تشریف بیارین!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت105 چند قدمی از من فاصله گرفت و دوباره برگشت. فاصله رو پر کرد و گفت:
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 - فریده خانم، می‌شه یه لحظه تشریف بیارید! مشغول راهنمایی مهسان و مهگل برای انتخاب لباس بود که با صدای من سر چرخوند. - چی شده، عزیزم! -لباس من اینجا نیست. در حالی که به طرف من می‌اومد، گفت: -چطور نیست، خودم گذاشتمش اونجا! وارد اتاق شد و از لای لباس‌های آویز شده لباسی برداشت و به طرف من گرفت. - بیا، گفتم که گذاشتمش اینجا. به لباسی که به طرف من گرفته بود نگاه کردم و گفتم: - ولی این لباسی نیست که من انتخاب کرده بودم! با تعجب به من و لباس نگاهی کرد و گفت: - چرا دیگه، همینه! -لباس من دامنش کوتاه بود، آستین‌های توری داشت. قد و بالای لبلس رو ورانداز کرد و گفت: - مدلش رو پسر عموتون عوض کرد. گفت که شما در جریانی! همون موقع که داشت لباس رو فاکتور می‌کرد. با تعجب به فریده خیره بودم. حالا معنی حرف‌های حسام رو می‌فهمیدم. «کولی بازی در نیار، آبروریزی نکن، خودم می رفتم لباس رو می‌گرفتم» و اون کلافگی بیرون اتاق پرو. لباس رو از دستش گرفتم و گفتم: - ممنون. لبخنی زد و قبل از اینکه خارج بشه، گفت: - کتش هم اونجاست. رد دستش رو دنبال کردم و رسیدم به کت شیری رنگ بلندی، که روی میز کوچیک توی اتاق پرو بود. ممنونی زیر لب گفتم و فریده از اتاق خارج شد. با حرص به لباس نگاه کردم. بالاتنه لباس همون بود، ولی آستین‌های توری لباس رو که من خیلی دوست داشتم، دیگه نبود. تزیینات روی بالاتنه بیشتر شده بود. به طوری که از تور رنگ بدنش هیچی معلوم نبود و برق بیشتری هم گرفته بود. از دامن کوتاه لباس هم خبری نبود و جاش رو، یه دامن بلند، با سه لایه حریر، که حریر وسطی شیری رنگ بود و بقیه مشکی گرفته بود. کمربند قهوه‌ای لباس هم شیری رنگ شده بود. با حرص لباس رو روی زمین انداختم. تحمل رفتارهای حسام روز به روز سخت‌تر می‌شد. حتی تو شکل پوشش من تو مجلس زنونه هم باید دخالت می‌کرد. حسابی کفرم گرفته بود. توی ذهنم هزار تا نقشه براش کشیدم که صدای در بلند شد و بعد هم صدای سمانه توی گوشم پیچید. - عزیزم، باز می‌کنی ببینم چه شکلی شدی! حواسم رو جمع کردم. نباید می گذاشتم که سمانه سر از کار من و حسام در بیاره. - چند لحظه صبر کنید. خیلی سریع لباس‌هام رو درآوردم و لباسی رو که در واقع حسام سفارش داده بود، پوشیدم. به سختی زیپش رو تا نصفه بالا کشیدم و به خودم نگاه کردم. مدل قشنگی بود و توی تنم کاملا خوابیده بود. دوباره صدای در بلند شد و باز هم صدای سمانه توی گوشم پیچید. -باز نمی‌کنی این در رو؟ قفل در رو بازکردم. سمانه وارد اتاق شد. لبخند زد و گفت: -چه لباس خوشگلی! چقدر قشنگ شدی! مهسان و مهگل وارد اتاق نشدند. از همون دم در نگاهی به من انداختند. -مبارک باشه. به زور لبخندی زدم و گفتم: - ممنون. بالاخره بعد از کلی نظر دادن، در مورد لباس و تیپ و هیکل من، بیرون رفتند و من هم لباسم رو عوض کردم و بیرون اومدم. نگاهی به اطراف انداختم. حسام کنار پیشخون مغازه ایستاده بود. با عصبانیت و حرص نگاهش کردم. دستی پشت گردنش کشید و با لبخندی که به شدت حرصم اضافه می‌کرد، به من نگاه کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت106 - فریده خانم، می‌شه یه لحظه تشریف بیارید! مشغول راهنمایی مهسان و م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 کنار پیشخوان رفتم و لباس و کت شیری رنگ بلندش رو روی پیشخون گذاشتم و گفتم: - می‌تونستی به خودم بگی! با خونسردی جواب داد: - گفتم! با عصبانیت بهش نگاه کردم و آروم طوری که کسی نشنوه گفتم: -کی گفتی؟ چی گفتی؟ -همون موقع گفتم. گفتم که این لباس بازه، خیلی هم تیره است، اما تو گفتی خوبه. -گفتم خوبه، چون که خوب بود. - الان بهتر شده! کمی چشم هام رو روی هم گذاشتم و گفتم: - بهتر شده؟ سر تکون داد که ادامه دادم: - برسیم خونه، یه قیچی بر می‌دارم و دامنش رو کوتاه می‌کنم. لبخندش محو شد و اخمی توی پیشونیش ظاهر شد. - تو خیلی غلط می‌کنی. قیچی بزن به اون دامن تا ببینی چی کارت می‌کنم. صدای فریده باعث شد بحث با حسام رو بی‌خیال بشم و برای حفظ آبرو سکوت کنم. - عزیزم، لباست رو بده، بزارم تو کیسه. لباس رو سمتش گرفتم، که ادامه داد: -علاوه بر اینکه مدل دامن لباس رو برات عوض کردم، تزیینات روی بالاتنه رو هم زیاد کردم. تمام سنگ،هایی که روی لباس کار شده، به خواسته‌ی آقای اعتمادی، تماماً اصل هستند، که قیمت لباس رو بیشتر می‌کنه. حسام گفت: - قیمت لباس هرچقدر شده باشه، مهم نیست. بعد رو کرد به من و گفت: - اگه تزئینات اضافه می‌خوای، بگو برات بزنه. هزینه‌اش رو پرداخت می‌کنم. حرصم گرفته بود. پولش رو به رخ من می‌کشید. خیلی آروم گفتم: - نه، همین خوبه! فریده لبخند زد و لباس رو توی کیسه‌ی پارچه‌ای گذاشت و از زیر پیشخون پارچه‌ی ساتن شیری رنگی رو در آورد و گفت: - این هم شالش. با تعجب گفتم: -من که شال نخواسته بودم! - آقای اعتمادی گفتند. چیزی نگفتم، ولی دیگه نمی‌تونستم اونجاج بایستم و به طرف در فروشگاه رفتم. خواستم از در بیرون برم، که با بیرون رفتنم کمی اذیتش کنم، که با صداش متوقف شدم. -صبر کن، همه با هم می‌ریم. سر جام ایستادم. به لباس‌هایی که مهگل و مهسان انتخاب کرده بودند، نگاه می‌کردم. مهگل یه لباس بلند ساده به رنگ سبز و آبی برداشته بود و مهسان یه لباس عروسکی کوتاه یاسی رنگ. بالاخره کارشون تموم شد و از مزون بیرون اومدیم. سمانه رو به من گفت: -ما می‌خواهیم بریم کفش بخریم. اگه دوست داری تو هم با ما بیا.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت107 کنار پیشخوان رفتم و لباس و کت شیری رنگ بلندش رو روی پیشخون گذاشتم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 دوست داشتم باهاشون برم. دلم می‌خواست بدون این که به حسام چیزی بگم باهاشون برم، ولی پولی نداشتم. این لباس رو هم به حساب حسام خریده بودم. همین جوری به سمانه نگاه می‌کردم که حسام گفت: -کفش مجلسی که نداری، داری؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم. - خب، پس بریم بگیر دیگه! بدون این که به حسام نگاه کنم، دنبال سمانه راه افتادم. بعد از اینکه چند تا کفاشی رو از نظر گذروندیم، مهسان و مهگل برای خودشون کفش خریدند. من همچنان مستاصل بودم که سمانه کفشی رو بهم نشون داد. یه کفش پاشنه بلند، با بند‌های سیاه و سفید. با لباسم ست بود. خوشم اومد. سمانه به فروشنده گفت تا کفش رو برام بیاره. فروشنده کفش رو آورد و من پوشیدم. به محض پوشیدنش چهار پنج سانت قدم بلند شد. حسام طوری که فقط خودم بشنوم گفت: -خیلی پاشنه‌اش بلند نیست. طوری که فقط خودش بشنوه، گفتم: - نکنه می‌خوای پاشنه‌های اینم بدی اره کنند. نگاهم کرد. لبخند زد و گفت: - نه، من توی این مسئله دخالت نمی‌کنم. - ای کاش تو هیچ مسئله‌ای دخالت نمی‌کردی! سرش رو جلو آورد و گفت: - اگه قرار بود تو هیچ مسئله‌ای دخالت نکنم که تو الان داشتی برای شام هویج‌پلو تدارک می‌دیدی. لب‌هام رو به هم فشردم و نگاهم رو ازش گرفتم. از هرچی هویج پلو و هویج بود حالم به هم می‌خورد. هر دو لنگه کفش رو پوشیدم و چند قدمی راه رفتم. با اخم‌های حسام متوجه نگاه‌های مرد فروشنده شدم. - درش بیار. سریع کفش‌ها رو درآوردم. چقدر من بدبخت بودم که با وجود اینکه این قدر ازش عصبانی بودم، هنوز به حرفش گوش می‌دادم. کفش‌ها رو از دستم گرفت و گفت: -برو پیش بقیه تا حساب کنم. کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. کنار سمانه و بقیه جلوی در مغازه ایستادم. بعد از چند دقیقه حسام از مغازه بیرون اومد. سمانه رو به من گفت: -عزیزم، ما باز هم می‌خواهیم که بچرخیم. اگه دوست داری تو هم می‌تونی بیای! نیم نگاهی به حسام کردم و گفتم: -ممنون، ولی من دیگه چیزی احتیاج ندارم، باید برگردیم فروشگاه. - هر جور راحتی. بعد از خداحافظی با هر سه شون به طرف آسانسور حرکت کردیم. در آسانسور باز بود و اتاقکش منتظر ما. سوار شدیم و حسام دکمه طبقه دو رو زد. سرم رو پایین انداخته بودم و با دکمه لباسم بازی می‌کردم که حسام گفت:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت105 چند قدمی از من فاصله گرفت و دوباره برگشت. فاصله رو پر کرد و گفت:
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
هدایت شده از Lamkb
میدونستین اکثر پادردهای ما خانمها بخاطر عفونت زنانه س؟ خیلی از ماخانمها ، وقتی عفونت میگیریم و میریم دکتر،بعد از چند وقت دوباره علائممون برمیگرده🤦‍♀️ این عفونتها بجای اینکه با قرص خشک کننده،سرکوب بشه باااااااید از بدن خارج بشه اما اگر شما هم درگیر هستین 👇👇👇👇👇 من توی گروه پایین یاد گرفتم چطور عفونتم رو کنترل کنم،چه علائمی داره و... بماند که چقدر درمورد دردهای عادت ماهانه راهکار میذارن بدون معطلی وارد گروهش بشین👇 https://eitaa.com/joinchat/853737924C3fbf97b793
هدایت شده از بهار🌱
⭕️⭕️از داروهای گرون شیمیایی خسته شدی ونتیجه نگرفتی😔😔 🏃🏃بیا اینجا ضرر نمیکنی☺️☺️ رضایت مشتری های خوبمان😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/853737924C3fbf97b793 مشاوره دونفر اول رایگان عجله کنید☝️
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - ببینید خانم دکتر، من یه خواستگار دارم به اسم نوید. پسر خوبیه، البته از ن
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از احساس گناه بود که چشم‌ها پر از اشک شد. من کار بدی نکرده بودم، اون لحظه هم اختیاری از خودم نداشتم، ولی اون لحظه، فقط اون لحظه... - خجالت می‌کشم بگم، ولی خوشم اومد. - پس دوسش داری؟ سرم رو به اطراف تکون دادم و گفتم: - من فقط براش احترام قائلم. اسمش دوست داشتن یا عشق نیست. دستمالی به سمتم گرفت. نیم خیز شدم و دستمال رو ازش گرفتم. قطره اشک گیر کرده گوشه چشمم رو با دستمال گرفتم و گفتم: - مهراب برام پنهانی خرید کرد. بعدم منو برد پاساژ و کلی چیز گرون قیمت برام خرید. برام جشن گرفت، خودش و خودم. از خانواده‌امم اصلاً خوشش نمیاد، اینو به وضوح بهم گفت، بهم گفت برام خونه می‌گیره، اسپانسرم میشه، اعتقاد داره من پر از استعدادم باید اوج بگیرم... پدر من بر اساس این شواهد میگه اون می‌خوادت و از من انتظار دلبری کردن داره برای اون. در صورتی که مهراب بهم گفت قصدش اصلاً ازدواج با من نیست، بهم گفت برو به نوید فکر کن، اون برات بهترین گزینه است. - حست به نوید چیه؟ - هیچی. یه چیزی روی برگه‌ها نوشت و گفت: - نوید بعد از اون جریانت با سعید اومد خواستگاریت یا قبلش؟ - از قبل از اون ماجرا، البته خواستگاری نکرده بود ولی من فهمیده بودم که یه حس‌هایی داره. -اون موقع حست چی بود؟ منظورم قبل از خواستگاریه، می‌خوام باهام صادق باشی. یکم فکر کردم و گفتم: - دروغ نمی‌تونم بگم ولی وقتی بهم توجه می‌کرد خوشم میومد، وقتی یه اتفاقی می‌افتاد که فکر می‌کردم ممکنه دیگه حواسش بهم نباشه یا پا پس بکشه ناراحت ... نه، ناراحت نه، یه جوری می‌شدم. - این حست مال قبل از خواستگاری بود، درسته؟ سرم رو تکون دادم. - دوست داشتی همراهت باشه؟ منظورم اون موقع است. سرم رو به اطراف تکون دادم و لب زدم: - نمی‌دونم. - مهراب و توجهاتش کی سر کلشون پیدا شد، قبل از اون جریان سعید یا بعدش؟ - بعدش؟ - حس تو چی بود به توجهات مهراب؟ - یه جور حس گنگ، گاهی خوشم میومد، گاهی نه. گاهی می‌گفتم این چرا باید اینطوری به من توجه کنه. آخه چه دلیلی داره، بعد اون می‌گفت چون با هم دوستیم. سرش رو تکون داد و باز یه چیزی روی برگه نوشت و همزمان گفت: - پس عمت به نوید اصرار داره و پدرت به مهراب. - بله، دقیقاً هر کدومم یه جور تلاش می‌کنند که منو بندازن تو بغل یکی از این دوتا. - می‌تونی بیشتر توضیح بدی برام. من شروع کردم به حرف زدن، از همون روز اول با نوید گفتم، از همون روزهای اولی که تازه همسایه‌مون شده بود و وارد کلاس نویسندگی شده بود. گاهی هم از مهراب، از احساساتم، از تضادی که آزارم می‌داد، از تصمیمی که نمی‌تونستم بگیرم، از اصرارهای بابا و برنامه‌ریزی‌های عمه گفتم. از شرایط سخت مالی خانواده‌ام. دکتر سوال می‌پرسید، از عشق‌های اتفاق افتاده توی اعضای خانواده‌ام، از رابطه ثریا با شوهرش، از نگار و بابا، از مادر مرحومم، از عمه و طلاقش. پرسید و پرسید و بالاخره خودکارش رو روی میز گذاشت و گفت: - خب، وقت جمع‌بندیه. لبخند زد. -من باید بیشتر با تو حرف بزنم، تو جلسات مختلف و ساعت‌های بیشتر. ولی با توجه به چیزایی که گفتی من حس می‌کنم تو فیلو فوبیا داری. فیلوفوبیا یعنی هراس از عشق، تو می‌ترسی عاشق شی، می‌ترسی کسی رو دوست داشته باشی، دلیلش هم ریشه داره تو تفکراتت، تفکراتی که داره تو رو به سمت یه افسردگی شدیدتر می‌بره. - این درست نیست خانم دکتر. من همین الانم خیلیا رو دوست دارم، خانواده‌ام، پدرم، برادرم، بچه خواهرم، حتی ... دستش رو بالا آورد. مجبور به سکوت شدم و اون گفت: -منظورم عشق به جنس مخالفه، مردی که می‌تونه همسرت باشه یا به اصطلاحات امروزی‌تر پارتنر، دوست، معشوقه...تو از عاشق شدن می‌ترسی، تو هر سبکش، از تعهدی که باید برای عشق بدی وحشت داری، البته به نظرم درجه فیلوفوبیای تو هنوز خیلی بالا نرفته، ولی اگر جلوشو نگیری تهش می‌رسی به یه انزوا.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از احساس گناه بود که چشم‌ها پر از اشک شد. من کار بدی نکرده بودم، اون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با حضور دایی از مرکز مشاوره خارج شدم. روبروم نشست. به میز خالی نگاه کرد و رو به پیشخوان گفت: - این چایی چرا اینقدر طول کشید؟ مرد پشت پیشخوان به پشت سرش نگاه کرد و گفت: - الان میگم بیارن. دایی به من نگاه کرد لبخند زد و گفت: - چه خبر دایی جان؟ دایی اهل کش دادن چیزی نبود. بی مقدمه می‌رفت سر اصل موضوع. اینکه الان تا همین جا هم طول کشیده بود و چیزی نگفته بود برام جای تعجب داشت. - هیچی. - این دکتره چطوره؟ باهاش راحتی؟ راهکاراش جوابگو هست؟ حالتو بهتر می‌کنه؟ تو چشم‌های دایی زل زدم. راهکارهای دکتر؟ بهم گفته بود خودت رو دوست داشته باش، به خودت این حق رو بده که تو لایق دوست داشته شدنی، لایق بهترین دوست داشته شدن، لایق عشق مردی که تو رو خالصانه دوست داشته باشه، هر تفکری که باعث بشه تو از حق طبیعیت برای کنار یه مرد بودن فاصله بگیری رو دور بریز. من از مشکلات مالی گفته بودم و اون فقط اون‌ها رو بهانه می‌دونست. بهم گفت که باید با ترس‌هام روبرو بشم، تفکرات منفی در مورد عشق رو کاملاً دور بریزم. در جواب دایی شونه بالا دادم و گفتم: - نمی‌دونم، دو جلسه گذشته، خودش گفت ممکنه طول بکشه، گفت فعلاً ماهی یه بار باید بیام، بهم گفت مشکلت ریشه‌ایه. ریشه‌ای؟ مثل مشکل مهراب؟ مهراب برای من از مشکلات روحیش گفته بود و بعد به خاطر همون‌ها ازم فاصله گرفته بود، شاید اگر نوید هم از مشکلات روحی من با خبر می‌شد، دیگه لازم نبود من ایرادی یا بهانه‌ای از خودش پیدا کنم، ایرادها از من می‌شد و فاصله گرفتن هم از من. الان این فکری که به سرم زد، راهی برای فرار از عشق نبود؟ یا همون فیلوفوبیایی که دکتر گفته بود! روراست باش با خودت سپیده. چرا تا حالا به نوید جواب رد ندادی؟ چرا بهش نگفتی که بره؟ چرا نگفتی که دوستش نداری؟ بغض توی گلوم گیر کرد و اشک تو چشمهام حلقه زد. (پس سر کارش گذاشتی؟) این جمله‌ای بود که مهراب بهم گفت اونم وقتی که بهش گفتم که نوید رو نمی‌خوام و دنبال ایرادم که بهش نه بگم. اخم‌های دایی تو هم رفت. - دایی جان؟ سرم رو پایین انداختم. پیش‌خدمت سینی چای رو روی میز گذاشت. از فرصت استفاده کردم و اشکم رو با گوشه شالم پاک کردم. دایی از پیشخدمت تشکر کرد. همزمان با رفتن پیشخدمت سرم رو بالا آوردم و گفتم: -دایی، من امروز حرفای عمه مصی رو با شما شنیدم، توی راه پله. تو رو خدا من و تو عمل انجام شده نذارید... آقا مهراب به بابام گفته که خواستگارم نیست، عمه بی خودی می‌ترسه، هر چقدرم که بابام تلاش کنه، قرار نیست اتفاقی بیفته. دایی تو چشم‌هام زل زد، بی‌حرف و بی هیچ عکس العملی. شاید هم انتظار نداشت که من حرف‌هاشون رو شنیده باشم و تعجب کرده بود. به حرف‌های دکتر فکر کردم، من از عذاب وجدانم برای سر و کار گذاشتن نوید گفته بودم و اون اینطور جواب داده بود: - اون چیزی که تو بهش میگی سر کار گذاشتن، در واقع فقط بهانه است، یه بهانه که به خودت بقبولونی که تو قراره بهش بگی نه، یه بهانه برای فرار از تعهد، ولی در واقع تو توی درونت داری با خودت می‌جنگی که نه بگی یا نگی، چون دو ماه فرصت برای نه گفتن داشتی و نگفتی. اینکه ایرادی هم پیدا نکردی، بازم بهانه است. چون آدم بی ایراد وجود نداره و اگر تو وجود یه نفر بگردی بالاخره یه چیزی پیدا می‌کنی. در واقع وقتی که نوید هست، تو هیچ حس بدی نداری، حس هم نمی‌کنی که داری سر کارش می‌ذاری، تو توی وجودت حتی دلت نمی‌خواد اون ازت جدا بشه ولی به زبون انکارش می‌کنی. از محبتاش خوشت میاد. سپیده به خودت فرصت بده، با این عشق روبرو شو. لب‌هام رو به هم فشار دادم و دوباره تو چشم‌های دایی زل زدم.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست https://eitaa.com/Baharstory/81530 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پی‌دی‌اف آثار من دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پی‌دی‌اف نمی‌کنم.❌ و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌ اگرم بر حسب اتفاق، پی‌دی‌اف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پی‌دی‌اف بخونه. اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند. حق الناسه و من نمی‌بخشم به هیچ عنوان.
_غزال با توام! میگم این همه پول رو از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟ کمی اخم کردم و حق به جانب گفتم _اصلا به تو چه مربوطه! اشتباه کردم ازت کمک خواستم. مرتضی هم بفهمه خودم درستش میکنم _یعنی چی! یه دختر تنها که جز دانشگاه جایی نمیره این همه پول رو از کجا باید بیاره! داره بساط تهمت زدن بهم راه میفته مثل خورش با لحن تندی گفتم _مگه تو بیست و چهار ساعت با منی که بدونی من کجا میرم؟ چشم هاش گرد شد و طلبکار گفت _چی میگی تو غزال! کجا میری غیر دانشگاه! بابام بفهمه دارِت میزنه! عصبی از حرف هاش بهش توپیدم _چی رو بفهمه! مگه کار عاره! میرم سر کار _کم چرت بگو! تو که همیشه بالایی! https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
_غزال با توام! میگم این همه پول رو از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟ کمی اخم کردم و حق به جانب
دختره پنهانی میره سرکار و خانواده‌ش نمیدونن حالا بهش شک‌کردن که از کجا پول میاره🤔