بهار🌱
#پارت111 💕اوج نفرت💕 به چشم های خیس پروانه نگاه کردم. _ناراحتت کردم ببخشید. _نه عزیزم ولی خیلی شر
#پارت112
💕اوج نفرت💕
هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست میدادن.
من تو ده قدمی احمد رضا ایستادم ولی خانم ضیاعی جلو تر رفت
سر احمد رضا سمت من بود ولی نگاهش رو به خاطر عینک نمیدیدم.
دست هام رو بهم قلاب کردم لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بالا پایین شدن سینش به وضوح دیده میشد.
با صدای خانم ضیاعی سرش رو به سمتش چرخوند.
_اقای پروا اگه به خاطر نمره های خوبش نبود تو این مدرسه نگهش نمیداشتم. اون از غیبت طولانیش.
اون از اون دفعه که مدرسه رو تو ساعت درس ول کرد رفت. اینم الان که رفته قایم شده.
احمد رضا دستش رو روی سینش گذاشت.
_این لطف شما رو میرسونه من معذرت میخوام.
مدیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو سر کلاست.
خواستم برم که با حرفی که احمد رضا زد سر جام خشکم زد.
_اگه اجازه بدید من نگار رو با خودم ببرم.
ملتمس به لب های خانم ضیاعی نگاه کردم دست به دامن خدا شدم که بگه نه.
_مشکلی نداره ببریدش. دیگم نیارید تا بعد از تعطیلات. یکم صبر کنید تا خواهرتون رو هم صدا کنم اونم ببرید.
زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا من ارامش نداشته باشم.
_اونو نذاشتم امروز بیاد.
_باشه، فقط اقای پروا یه کار دیگم باهاتون داشتم.
_درخدمتم.
_من تراز نمرات دانش اموزای مدرسم رو هر ماه نگاه میکنم.
متاسفانه نمرات مرجان هر روز داره پایین تر میاد.
_علت اونم امروز فهمیدم به همین خاطر نذاشتم بیاد مطمعن باشید بعد از عید جبران میکنه. نمرات نگار چطوره?
نیم نگاهی به من کرد.
_گفتم که، اگه نمرات خوبش نبود الان اینحا نبود، با این همه بی نظمیش.
_این بی نظمی هم دیگه تکرار نمیشه.
_اگر تمام والدین مثل شما پیگیر بودن ما هیچ مشکلی نداشتیم من وظیفم اینه که به والدین اطلاع بدم.
_خیلی ممنون لطف دارید شما. اگه با من کاری ندارید از خدمتون مرخص شم.
تعارفاتشون تموم شد خانم ضیاعی رفت
احمد رضا عینکش رو برداشت نگاه تند و تیزش رو به من داد دلم یهو پایین ریخت.
با سر به در مدرسه اشاره کرد لب زد:
_راه بیافت.
ایستاد و منتظر شد تا برم چاره ای نداشتم با حفظ فاصله از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
به محض اینکه پام رو از مدرسه بیرون گذاشتم بازوم رو گرفت و کشیدم سمت ماشین ریموت در رو زد بازش کرد پرتم کرد داخل ماشین در رو به شدت به هم کوبید.
خیلی ترسیده بودم
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون برگشت سمتم با حرص گفت:
_این مسخره بازیا چیه از خودت در میاری ?هان. دو ساعته اسیر کوچه و خیابون شدم
تا میتونستم خودم رو به در ماشین چسبونده بودم.یکی از دست هام روی پام بود اون یکی رو جلوی صورتم حائل کرده بودم
جرات ببخشید گفتن هم نداشتم
_الان لالی?
با سر گفتم نه.
_چی...بگم ..ا..اقا
دستش رو بلند کرد از تزس جیغ زدم اون یکی دستم رو هم بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
منتظر بودم تا دستش روی دست های سپر شدم فرود بیاد وقتی کاری نکرد اروم چشمم رو باز کردم نگاهش کردم.
دستش رو انداخته بود عصبی نفس میکشید.
برگشت سمت فرمون محکم روی فرمون کوبید
ماشین رو روشن کرد راه افتاد
حالتم رو حفظ کردم و دلم نمیخواست ترکش کنم. احساس امنیت نداشتم.
چند دقیقه ای نرفته ای بودیم که ماشین رو برد تو خاکی و محکم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد
تازه گریم گرفت خیلی می ترسیدم
سعی میکردم طوری نگاش کنم که متوجه نشه.
دستش رو توی جیبش کرد و از ماشین فاصله گرفت. تمام حرصش رو با لگد زدن به زمیین خالی کرد. چند لحظه بعد دوباره برگشت توماشین و راه افتاد با فریاد گفت:
_درست بشین.
طرز نشستنم دست خودم نبود میترسیدم.ولی یکم صاف شدم و سرم رو پایین انداختم
با مشت روی فرمون کوبید
_درستتون میکنم صبر کن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت112 🌘🌘
خاله صبحونه حاضر کرد و برام کلی حرف زد.
از حق داشتن بابام میگفت و اشتباهات من.
جنس حرفهاش مادرانه بود و اصلا اذیتم نمیکرد.
با اینکه تمام دیشب رو نخوابیده بودم، ولی سرحال بودم.
حدود ساعت هفت سینا هم به جمعمون اضافه شد. صبحونهاش رو خورد و رفت.
دو ساعتی گذشت، که زنگ خونهی خاله به صدا در اومد.
خاله برای باز کردن در، به حیاط رفت.
کنجکاو به صداهایی که از حیاط میاومد گوش میدادم. صدای بهزاد بود.
با وارد شدنش به سالن حس کردم، یک شب ندیدنش چقدر برام دلتنگی به ارمغان آورده بود.
کیسه بزرگی توی دستش بود. به طرفم اومد.
سلام و صبح بخیری گفت و کنارم نشست.
چند ساعت بعد مامان هم بیدار شد.
تصمیمم رو بهش گفتم و ازش به خاطر اینکه قصد داشت حمایتم کنه تشکر کردم.
بهزاد به بابا زنگ زد و خیالش رو از اومدن من راحت کرد.
نزدیک غروب بود. به سختی اون لباس رو پوشیدم و به کمک ماملن و خاله دستی به صورتم کشیدم.
خاله اتوی مویی رو از همسایه قرض گرفت و موهای قهوهایم رو حسابی صاف کرد.
غروب بود و هوا رو به تاریکی.
مامان به آژانسی زنگ زد.
با کمک خاله و مامان و البته عصایی که سینا بهم داده بود سوار ماشین شدم.
خاله به خاطر مریضی امیر عباس همراهمون نیومد.
بهزاد برای کمک زودتر راهی شده بود.
سینا جلو نشست و ماشین به حرکت در اومد.
از شیشه به بیرون نگاه میکردم و تکاپوی مردم برای استقبال از سال جدید رو تماشا میکردم.
دلشوره داشتم.
در حال رفتن به تولد برادرم بودم و جمع کردن آبروی پدرم.
باید قوی میبودم تا مامان هم اذیت نشه.
رسیدیم و با همراهانم وارد رستوران شدیم.
بابا جلوی در ایستاده بود. با دیدنم به استقبالم اومد.
سلامی کردم و جوابم رو داد.
لبخندی نزد ولی با دیدنم خوشحال شده بود.
دستم رو گرفت. دستهاش بینهایت سرد بود و این یعنی خیلی وقت بود که کنار در ایستاده بوده و احتمالا منتظر ما.
وارد قسمت زنونه شدم.
لباسهام رو در آوردم و به جمعیت مشغول شادی پیوستم و مشغول سلام و احوالپرسی شدم
جو شاد سالن کمی سنگین شده بود.
پچ پچ ها شروع شد و دم و بازدم من سنگین.
سعی میکردم به خودم مسلط باشم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ولی مگه میشد.
مامان متوجه حالم شده بود و سعی داشت من رو از اون محیط خارج کنه، که مقاومت کردم.
نیم ساعتی گذشت و حضور من برای جمعیت حاضر در سالن عادی شد.
جایی جلوی چشم مردم نشسته بودم که زنی بهم نزدیک شد. سلامی کرد و کنارم نشست.
-خوبی؟
-ممنون.
چهرهی آشنایی داشت. حدودا چهل و پنج شش ساله به نظر میرسید.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت112
از همون دقیقههای اول صدای زنگ موبایلش کابین ماشین رو پر کرد.
اهمیتی نمیداد.
موبایل بین صندلی من و خودش بود.
به اندازه سر چرخوندن و نگاه کردن به صفحه موبایل جرات تکون خوردن نداشتم.
دونههای عرق از زیر کلاه گیس قل میخوردند و به مرز بین مو و گردنم که میرسیدند، پخش میشدند.
صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد.
با گوشه چشمم بدون حرکت سرم به صفحهاش نگاه کردم.
نوشته بود بابا.
آب دهنم رو قورت دادم.
بی صدا به رو به روم خیره شدم.
صدای زنگ موبایل هنوز قطع نشده بود که صدای زنگ دیگهای از یه جای دیگه بلند شد.
این آهنگ آشنا بود.
زنگ موبایل خودم بود.
جرات کردم و گوشه کلاه شنل رو تا زدم تا بهتر ببینمش.
دستش توی جیبش رفت و موبایل درب و داغونم رو بیرون آورد.
دلم میخواست بدونم کیه که بهم زنگ میزنه.
حتما عمه بود که نگرانم شده بود.
شاید هم سالار رو ول کرده بودند.
ناخواسته یه شادی توی دلم نشست.
همون شادی جرات سرچوندن بهم داد.
اخمهای سعید تو هم بود.
با حرص به صفحه موبایلم نگاه میکرد.
انگشتش رو صفحه کشیده شد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-الو.
گوشی رو دوباره جلوی چشمش گرفت.
شواهد نشون از قطع تماس میداد.
گوشهای نگه داشت و به سمتم چرخید.
شادی پرید و با ترس به صورتش خیره شدم.
صفحه موبایل رو به سمتم گرفت و گفت:
-این شماره کیه؟
به شماره ناآشنا نگاه کردم و لب زدم:
-نمی...نمیدونم.
نفسش رو حرصی بیرون داد.
به روبهروش خیره شد و چند بار دیگه نفس کشید و گفت:
-تو کریم میشناسی؟
صداش از میون دندونهای به هم قفل شدهاش میاومد.
دیگه داشت گریهام میگرفت.
-نه ... نه به خدا!
و دوباره با همون لکنت گفتم:
-کریم ... کریم کیه ... دیگه؟
صدای زنگ موبایلش بلند شد.
برش داشت.
انگشت روی صفحهاش کشید.
خدا رو شکر کردم که دست از سرم برداشته بود.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
صدای فریاد اسفندیار به گوش من هم میرسید.
سعید گفت:
-به جهنم بابا! اصلا نرسم، مگه چی میشه!
گوشی رو روی آیفون گذاشت و بین صندلیها رهاش کرد.
اسفندیار گفت:
-سعید به روح مادرت پیدات کنم میکشمت، دست اون دختره رو گرفتی کدوم قبرستونی رفتی؟ همین الان میای محضر.
ماشین رو به حرکت ڌر آورد و آروم گفت:
-خب.
و بدون نگاه به صفحه تلفن رو قطع کرد.
به سمت خیابونی پیچید و آروم و حرصی گفت:
-پس کریم نمیشناسی!
آب دهنم رو قورت دادم.
دوباره شروع کرده بود. اضافه کرد:
- سحرم با فرشید نرفته!
صداش حرصی تر و بلندتر شد.
-این شماره رو هم نمیشناسی!
یهو فریاد زد:
-منم که خر! دیروز از خونه باباش بهت زنگ میزنه، بعد از ظهر فردا از موبایلش. بعد تو نمیشناسی؟
نگاهم کرد و گفت:
-بعدم منو میپیچونی که سحر دیشب از فلان شماره به من زنگ زده!
شنلم رو کشید و مجبورم کرد تو صورتش نگاه کنم.
-چه برنامهای ریختید با هم؟ تو، کریم، سحر و اون فرشید پدرسگ که معلوم نیست چی میخواد از جونم؟
گریهام گرفت.
اصلا نمیفهمیدم که چی میگه.
قبل از رها کردن دستش، هولم داد.
به پنجره ماشین خوردم و همونجا موندم.
اشکم رو با خزهای شنل پاک کردم.
گوشیش رو برداشت و تو همون حالت رانندگی انگشت به صفحهاش میکشید.
نگاهی به اطرافش انداخت و نگه داشت.
پیاده شد.
کتش رو از تنش در آورد و روی صندلی رهاش کرد.
به اطرافم نگاه کردم.
اشک سمجی که پایین میاومد رو پاک کردم.
یه جای غریب بودیم، بیشتر شبیه خیابونهای پر از گاراژ.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت112
فریادش نگاهم رو به سمت خودش داد.
جلال نامی رو صدا میزد.
مردی قد بلند با جثهای درشت به سمتش دوید.
سعید کمی از ماشین فاصله گرفت.
جلال با دستش به دری بزرگ اشاره کرد.
چشمم رو به اطراف چرخوندم.
فرصت خوبی بود برای فرار و نجات جونم.
دست روی دستگیره گذاشتم.
صدای زنگ موبایل سعید نگاهم رو به خودش داد.
نوشته بود بابا.
آب دهنم رو قورت دادم.
اسفندیار بود.
فکر فرار از سرم پرید.
به قول سیما اسفندیار از اعتبار و آبروش نمیگذشت.
له کردن من و خانوادهام هم براش کاری نداشت.
برای رضایت گرفتن از من دست روی حیای پدرم گذاشته بود و معلوم نبود با فرارم چی کار کنه.
از بابا اصغر هم که میگذشت، از حسین و سالار نمیگذشت.
شاید هم میرفت سراغ امیر عباس یا ثریا.
دستم رو انداختم و صاف روی صندلی نشستم.
به سعید و جلال که حالا روبروی همون در بزرگی بودند، که جلال بهش اشاره کرده بود، نگاه کردم.
چونهام لرزید و اشک چشمم آهسته آهسته پایین ریخت.
زنگ موبایل قطع شد.
قرار بود امشب نقش سحر رو بازی کنم، نه اینکه با سعید از نا کجاآباد سر در بیارم.
صدای زنگ موبایل دوباره بلند شد.
نگاهش کردم و اشکی که تا کنار لبم پایین اومده بود رو با کف دستم گرفتم.
شاید اگر به اسفندیار میگفتم کاری میکرد!
با همین فکر جرات پیدا کردم و موبایل رو برداشتم.
به سعید که حالا با مشت به در بزرگ آهنی میکوبید نگاه کردم و تماس رو وصل کردم.
سر چرخوندم و جوری نشستم که اگر نگاهم کرد فقط یه دختر با لباس عروس ببینه، نه یه دختر با لباس عروس که مشغول صحبت با موبایله.
گوشی رو نزدیک گوشم بردم.
با صدای فریاد اسفندیار، لحظهای فاصله دادم بین گوش و گوشی و بعد سریع الویی گفتم.
الویی که کلی ناله توش بود و کلی التماس.
اسفندیار ساکت شد و بعد گفت:
-کجایید؟
لکنت رو کنار گذاشتم و کلمات رو پشت سر هم ردیف کردم.
-نمیدونم، ولی دارم میترسم، تو رو خدا، شما گفتی من امشب عروس بشم که آبروت رو جمع کنی، قرار نبود...
میون حرفم پرید.
-سعید کجاست؟
به دری که سعید به سمتش رفته بود نگاه کردم.
در نیمه باز بود و نه از سعید خبری بود و نه از جلال.
-نمیدونم، یه جایی که شبیه کارگاه و سوله و گاراژه. اینجا رو نمیشناسم. سعیدم رفت.
-دختر جون خوب نگاه کن، اسم خیابونی، چهار راهی، تابلویی.
شانس گندم شهرداری هیچ تابلویی اینجا نصب نکرده بود.
اشکم رو پاک کردم و گفتم:
-هیچی نیست، سعیدم با یکی به اسم جلال رفت تو یکی از این ساختمونا.
با مکث و تردید گفت:
-جلال؟
آرهای گفتم و دوباره کلمات رو ردیف کردم:
-اسفندیار خان، تو رو خدا، سعید خیلی عصبانیه، میترسم منو بکشه. فکر میکنه من کاری کردم که...
باز میون حرفم پرید.
-آروم باش دختر، هیچی نمیشه.
و بعد دیگه صدایی نیومد.
به صفحه نگاه کردم.
قطع کرده بود.
موبایل رو سرجاش گذاشتم و به همون در خیره شدم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت112
تلاش دوبارهام موفقیتآمیزتر بود.
این بار صورت خندون سیما رو دیدم.
دستش رو زیر سرم گذاشت.
-پاشو، پاشو بقیه این سرم رو بخور که زودتر خوب شی.
سرم حسابی سنگین بود.
به سختی نشستم.
سیما لیوان رو به لبم نزدیک کرد.
مجبور به خوردن بودم.
سیما که لیوان رو عقب برد، به اطرافم نگاه کردم.
تو یه ساختمون اداری بودیم و من روی یه زیرانداز توی به دفتر روی زمین نشسته بودم.
-بهتری؟
بهتر نبودم.
اصلا نمیدونم چطوری بودم.
خوب یا بد یا شاید هم فقط زنده بودم.
ورود صحرا با موهای فر شده و اون لباس فانتزی و عروسکیش، من رو از جواب دادن به سیما معاف کرد.
-زن داداش به هوش اومد؟
سیما کمک کرد تا به دیوار تکیه بدم.
ایستادنش به ورود عمه به اتاق یکی شد.
با دیدن چشمهای بازم، چادر سیاهش رو روی لبهاش کشید و زد زیر گریه.
سیما به طرف عمه رفت.
دست عمه رو گرفت و همزمان با بیرون کردنش از اتاق گفت:
-ای وای مصی خانم، شگون نداره، اتفاقیه که افتاده دیگه! بیا بریم بیرون اینم یکم حالش جا بیاد.
صدای طلبکار عمه از پشت اسفندیار اومد.
- ما با هم نون و نمک خوردیم، این رسمش نبود نظرقلی!
اسفندیار سریع برگشت.
-مصی خانم، بهتر کشش ندیم، اتفاقیه که افتاده.
مگه ما فکر میکردیم که دختر شما شب عروسیش غیبش بزنه. این پسره هم عصبی بوده، یه کاری کرده.
فرارم که نکرده، وایساده گردنم گرفته. دخترتون رو عقد میکنه و تموم.
به من نگاه کرد و گفت:
-اگه میتونی پاشو که معطلیم.
عمه از کنار بازوی اسفندیار به من نگاه کرد.
نگاهش پر از دلسوزی بود ولی برای نجاتم هیچ تلاشی نکرد.
اسفندیار به طرفم اومد.
زیر بازوم رو گرفت.
شنل رو بالا کشید و گفت:
-هر چه سریعتر جمش کنیم برای همه بهتره.
صدای بابا از پشت در شنیده شد.
-به هوش اومد مصی؟
سرش رو از کنار در رد کرد و به من خیره شد.
لبخند زد و به طرفم اومد.
دستم رو گرفت و رو به اسفندیار گفت:
-خودم میارمش، تو برو.
اسفندیار رهام کرد.
به اطرافم نگاه کردم، نگاه که نه، دنبال سالار میگشتم، تنها روزنه امیدم.
_____________________________
سن خیلی کمی داشتم که با فریبرز ازدواج کردم بعد از مدتی فهمیدم معتاده به پدرو مادرم که گفتم خیلی تلاش کردند که با تهدید و حرف و التماس راضیش کنند ترک کنه اما فایده ای نداشت یه روز بابام گفت تو زنشی و باید قلق شوهرت رو بلد باشی و ترکش بدی،سنم کم بود و هیچ راهی بلد نبودم یه مدت بعد بابام گفت من پسر جوون دارم کمتر بیا اینجا که شوهرتم دیگه نیاد ،یوقت داداشهات بهش نگاه میکنن و از راه بدر میشن.
از بابام عصبانی بودم من رسول رو نمیخواستم اون به زور شوهرم داد و حالا بخاطر اینده ی داداشهام میخواست که دیگه خونه ش نرم.وقتی از شهرستان زنگ زدند و گفتند...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت111 -کجایی؟ بخور دیگه! حسام بود. به جایی که پریسا بود دوباره نگاه کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت112
مشغول حساب کردن با مشتری بودم که فریبا به سمتم اومد. لبخند زدم و گفتم:
- مشتریهات زیاد شدند!
-آره، گاهی وقت سر خاروندنم ندارم.
کارت مشتری رو بهش پس دادم. فریبا گفت:
- پاساژ گردی با فامیلاتون خوش گذشت؟
سر تکون دادم.
-بد نبود!
-یکیشون بود، خیلی شیک بود، با اون دختری که از بقیه جوونتر بود. یه جوری بهت نگاه میکردند.
- آره، خودم هم متوجه شدم.
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-فکر کنم پسندیدنت.
اخم کردم و گفتم:
-چی؟ یعنی چی پسندیدنت؟
چشمک زد و گفت:
- برای خونه شوهر دیگه!
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-به قول مامان خدا بیامرزم، نگاهشون خریدارانه بود. خواستگار بودند.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- فریبا اصلا حوصله شوخی ندارم.
-شوخی نکردم. خیلی هم جدی گفتم. فکر کنم برات خواستگار پیدا شده. فقط موندم، آدمای به این شیکی از چیه تو خوششون اومده!
چیزی نگفتم، که زیر لب طوری که من بشنوم، گفت:
- آخی، بیچاره آقا حسام!
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- فریبا، اصلا حوصله ندارم.
فریبا شونه بالا داد و رفت.
خواستگار؟ چطور خودم متوجه نشدم!
بیخیال حرفهای فریبا ذهنم رو پاک کردم و مشغول کارم شدم.
به هرحال که جواب من مشخص بود.
****
مقنعهام رو روی سرم مرتب میکردم که صدای حسام از پشت در اومد.
- بهار! من باید هر روز معطل تو بشم؟
تو کی معطل من شدی! امروز هم تقصیر خودت شد. و زیر لب گفتم:
- یه دوش گرفتن رو هی طولش میده!
کیفم رو برداشتم که صدای زن عمو از پشت در اومد که به حسام میگفت:
-امروز بهار رو با خودت نبر.
صدای حسام اومد که میگفت:
- چرا؟
سریع از اتاق بیرون رفتم و سوالی و با تعجب به زن عمو نگاه کردم، که زن عمو گفت:
-چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟ امشب قرار نیست بریم عروسی!
حسام گفت:
-مامان، شب قراره بریم، نه الان که!
زن عمو گفت:
- آره، شب قراره بریم، ولی اینکه مثل تو نیست که یک کت و شلوار بپوشه، ژل بزنه به موهاش بره عروسی. باید از الان شروع کنه، آماده بشه.
من و حسام با تعجب به هم نگاه کردیم که زن عمو گفت:
- تو نباید دوش بگیری؟ آرایشگاه نمیخوای بری؟
با تعجب به زن عمو نگاه کردم و گفتم:
- زن عمو، مگه دوش گرفتن چقدر طول میکشه! آرایشگاه هم نمیخوام برم. خودم یه کاریش می کنم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت111 گوش و مو و شالم رو یک جا تو مشتش گرفت و کشید. سرم رو کج کردم که درد کمت
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت112
پیرزن بیچاره حرف میزد و فکر میکرد من گوش میدم، ولی من حواسم رو پشت دیوارهای خونهاش، تو واحدی که به سیروان کرایه داده بود، جا گذاشته بودم.
صدای تقههایی که به در میخورد نگاه من رو به سمت در برد و دهن توکلی رو هم بست.
توکلی از جاش بلند شد و گفت:
-اگه پری و آقا جلال و فاطمه نباشن، حتما شوهر تو اومده دنبالت.
قدمی به سمت در برداشت.
چادر سفیدش رو از روی دسته مبل برداشت و روی سرش کشید.
شخص پشت در دوباره به در زد.
-خانم توکلی!
سیروان بود.
تا توکلی قدم از قدم برداره من دویدم و در رو باز کردم.
-چی شد؟
این چی شد، سوال من بود.
توکلی از پشت سرم گفت:
-بیا تو پسرم.
سیروان جواب داد:
-ممنون خانم توکلی، ببخشید باعث زحمت شدیم.
-چه حرفیه، بنفشه هم مثل نسیم خودم، بچه که نبود بخواد شیطونی کنه... مادرت کجاست؟ یه عرض ادبم خدمتش بکنم.
سیروان به راه پله اشاره کرد و گفت:
-رفت یک هوایی بخوره، برمیگرده.
خاله رفته بود هوا بخوره؟
تو چشمهای سیروان نگاه میکردم و دنبال یه واکنش مثبت بودم که بتونم امیدوار باشم، ولی چیزی پیدا نکردم.
سیروان نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
-یه اتفاقاتی افتاده که...خانوادگیه دیگه!
توکلی به من که از خونهاش بیرون میرفتم نگاه کرد و گفت:
-از این چیزا تو همه خانوادهها هست.
سیروان سرش رو متاسف تکون داد و گفت:
-تو خانواده ما، یه دیوونهای یه سنگی انداخته تو یه چاه که...
به من نگاه کرد و گفت:
-ما دیگه بریم، شرمنده شما هم شدم.
تعارفات شروع شد و من برای اینکه سریعتر از این شرایط خلاص شم با یه خداحافظی به سمت در واحد کرایهای سیروان رفتم.
سیروان عجلهام رو که دید بیخیال باقی تعارفات شد و دنبالم راه افتاد.
وارد واحد شدیم.
به محض بسته شدن در پرسیدم:
-چی شد سیروان؟ چی به خاله گفتی؟ به عمهام زنگ زد؟ راضیش کردی زنگ نزنه؟
یکم نگاهم کرد.
نفسش رو بیرون فوت کرد.
دست به کمرش زد و به در و دیوار نگاه کرد.
-چی شده؟
چند ثانیهای نگاهم کرد. بعد به تک مبل وسط هال اشاره کرد و گفت:
-برو بشین.
کلافه و وارفته لب زدم:
-سیروان، بگو چی شد؟ خاله عصبانی بود وقتی منو فرستادی خونه توکلی، بهش چی گفتی که رفته بیرون؟
-عصبانی تر شد.
بی حرف نگاهم تو صورت سیروان میچرخید.
عصبانیتر شده بود!