#پارت110
💕اوج نفرت💕
غذا رو زیر نگاه سنگین همشون گرم کردم و دوباره روی میز گذاشتم
شکوه خانم دستش رو روی برنج گذاشت و گفت:
_ این که سرد شده دیگه نمیشه خوردش بلند شو گرمشون کن.
احمدرضا حسابی از دستم کفری بود. دیس برنج به سمتم سر داد و گفت:
_ پاشو گرمش کن.
اصلا آدم خشن و نامهربونی نبود اما یک انسان هیچ وقت باورش نمیشه که مادرش بد جنسه. اصلا باورش نمی شد که مادرش بخواد دروغ بگه.
بلند شدم برنج توی قابلمه ریختم و زیرش رو روشن کردم با خورشت هم همین کار رو کردم چند دقیقه بعد دوباره همه را توی دیس کشیدم و جلوشون گذاشتم. از خستگی داشتم میمردم. کمرم حسابی درد گرفته بود وقتی میشستم به سختی صاف می شدم. خیلی کار کرده بودم بیشتر از خستگی، عذاب روحی هم کشیده بودم.
شکوه خانم قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد و گفت:
_ این غذا را دیگه میشه خورد اینقدر بد ریخت شده، زرشک و زعفران قاطی شده سیب زمینی با مرغ قاطی شده.
با حرص از سر میز بلند شد و رفت
رامین از بالای چشم خواهرش رو نگاه می کرد. انتظار داشتم چیزی بگه اما نگفت احمدرضا با حرص بهم گفت:
_ این نتیجه رفتار ماست . این همه محبت به تو میشه به جای اینکه قدر شناسی کنی یه کاری می کنی که مادر من نتونه غذا بخوره واز سر میز? بره الان به خیال خودت تلافی کردی?
قاشق رو توی بشقاب انداخت و اون هم رفت. من موندم و مرجان و رامین.
رامین دیس برنج رو برداشت و کمی کشید و گفت:
_ این برنج قاطی هم شده باشه خوشمزه است.
می خواست آرومم کنه اما اصلا موفق نبود نمی تونستم آروم باشم خیلی بهم برخورده بود. زحمت کشیده بودم. زمان گذاشته بودم. حوصله به خرج داده بودم تا راضیشون کنم. اما شکوه خانم با خودخواهی، با دروغش، با نقشه ای که کشیده بود خستگی را به تنم گذاشته بود.
دلم میخواست جلوی اشکم رو بگیرم اما موفق نبودم بیمهابا اشک روی گونه ام می ریخت، بدون صدا، بدون اینکه حرفی بزنم یا هق هقی بکنم.
به برنج به هم ریخته و خورشت داغونی که جلوم بود نگاه کردم به بشقاب خالی شکوه و احمدرضا.
رامین یه مقدار برنج تو بشقابم ریخت و گفت:
_ فکر نکن بخور
مرجان هم دلش برام سوخته بود دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_عیب نداره بخور.
هر دو شروع به خوردن کردن، اون هام بیمیل بودن. معلوم بود همه از این قضیه ناراحت شدن اما سعی داشتند برای خوشحالی من خودشون رو عادی جلوه بدن. بغض نمیذاشت غذا بخورم با این که حسابی گرسنه بودم یه دفعه قاشق پر از برنج را جلوی دهنم دیدم.
سرم را بالا آوردم به چشمای مهربون رامین نگاه کردم قاشق رو تکون داد گفت:
_ باز کن دهنت رو.
از این همه محبت به وجد اومدم
اما اون لحظه به دردم نمیخورد
دهنم رو باز کردم و قاشق پر از برنج رو خوردم به سختی جویدم.
اون همه غذا مونده بود نه رامین میل به غذا خوردن داشت نه مرجان.
با مرجان کمک کردیم و تمام میز رو جمع کردیم ظرف ها رو شستیم به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشت فرو کردم زار زار گریه کردم.
مرجان تحمل گریه های من رو نداشت چند بار سعی کرد تا ارومم کنه و موفق نشد بالاخره از اتاق بیرون رفت چند لحظه بعد برگشت. ناراحت بود اما با احساس موفقیت به من نگاه می کرد کنارم نشست و گفت:
_همه چیز رو به احمدرضا گفتم.
نگاهش کردم.
_چی رو گفتی?
_ گفتم که صبح مامان گفته برو نون بخر بعد به تو اون جوری گفته.
گفتم الانم خودش گفت سفره رو رو زمین بچینی.
_ چرا گفتی?
_ چرا نباید بگم? نگار چرا فکر می کنی گاهی وقتا سکوت چاره سازه? باید بگی.
_آقا باور نمی کنه.
_ آره باور نمیکنه. اما دفعه بعد حواسش رو جمع می کنه. منم که گفتم باور نکرد خیلی هم دعوام کرد اما حواسش رو جمع می کنه سری بعد که این اتفاق بیفته مطمئناً اینجوری نمیگه. نمیگم به مامان توهین کنه یا بد حرف بزنه اما حواسش به تو هم هست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت110 💕اوج نفرت💕 غذا رو زیر نگاه سنگین همشون گرم کردم و دوباره روی میز گذاشتم شکوه خانم دستش رو
#پارت111
💕اوج نفرت💕
به چشم های خیس پروانه نگاه کردم.
_ناراحتت کردم ببخشید.
_نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_هنوز به سختی ها نرسیدیم.
_یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه.
کمر صاف کردم و ایستادم.
_بزار بقیه اش رو بعد شام بگم
رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت:
_پدر خوندت کجاست?
با همون تن صدا جوابش رو دادم
_جایی کار داشت?
_دوباره مهمون تهرانی داره?
_نه مهمونش امشب خاصه.
صداش از نزدیک اومد
_کمک نمیخوای
برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود.
_نه کاری نیست الان برنج میزارم میام.
گوشیش رو روی اپن گذاشت.
_پس من برم سرویس.
اینو گفت و سمت سرویس رفت
نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم.
استاد به همه شماره داده پس عیب نداره.
دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم.
شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره.
دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت.
توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه.
با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم.
_اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم.
_ببخشید تو فکر بودم.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_چه فکری?
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم.
اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق
وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود.
بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم.
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد.
چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن.
تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود.
صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم.
تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد.
سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم.
_صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی.
چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد.
_بلند شو بیا بیرون ببینم.
حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت:
_ابنجاست. پیداش کردم.
سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم.
احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم.
نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه.
خانم ضیاعی غر غر کنون گفت:
_این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده.
_خانم... ما... میترسیم.
_اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
YEKNET.IR - nariman panahi - shabe 5 moharram1398 (4).mp3
3.25M
🏴 #هل_من_ناصر
🌴همه جا کربلا همه جا نینوا
🌴من ابلفضلیم به امید خدا
🎤 #نریمان_پناهی
بهار🌱
#پارت111 💕اوج نفرت💕 به چشم های خیس پروانه نگاه کردم. _ناراحتت کردم ببخشید. _نه عزیزم ولی خیلی شر
#پارت112
💕اوج نفرت💕
هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست میدادن.
من تو ده قدمی احمد رضا ایستادم ولی خانم ضیاعی جلو تر رفت
سر احمد رضا سمت من بود ولی نگاهش رو به خاطر عینک نمیدیدم.
دست هام رو بهم قلاب کردم لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بالا پایین شدن سینش به وضوح دیده میشد.
با صدای خانم ضیاعی سرش رو به سمتش چرخوند.
_اقای پروا اگه به خاطر نمره های خوبش نبود تو این مدرسه نگهش نمیداشتم. اون از غیبت طولانیش.
اون از اون دفعه که مدرسه رو تو ساعت درس ول کرد رفت. اینم الان که رفته قایم شده.
احمد رضا دستش رو روی سینش گذاشت.
_این لطف شما رو میرسونه من معذرت میخوام.
مدیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو سر کلاست.
خواستم برم که با حرفی که احمد رضا زد سر جام خشکم زد.
_اگه اجازه بدید من نگار رو با خودم ببرم.
ملتمس به لب های خانم ضیاعی نگاه کردم دست به دامن خدا شدم که بگه نه.
_مشکلی نداره ببریدش. دیگم نیارید تا بعد از تعطیلات. یکم صبر کنید تا خواهرتون رو هم صدا کنم اونم ببرید.
زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا من ارامش نداشته باشم.
_اونو نذاشتم امروز بیاد.
_باشه، فقط اقای پروا یه کار دیگم باهاتون داشتم.
_درخدمتم.
_من تراز نمرات دانش اموزای مدرسم رو هر ماه نگاه میکنم.
متاسفانه نمرات مرجان هر روز داره پایین تر میاد.
_علت اونم امروز فهمیدم به همین خاطر نذاشتم بیاد مطمعن باشید بعد از عید جبران میکنه. نمرات نگار چطوره?
نیم نگاهی به من کرد.
_گفتم که، اگه نمرات خوبش نبود الان اینحا نبود، با این همه بی نظمیش.
_این بی نظمی هم دیگه تکرار نمیشه.
_اگر تمام والدین مثل شما پیگیر بودن ما هیچ مشکلی نداشتیم من وظیفم اینه که به والدین اطلاع بدم.
_خیلی ممنون لطف دارید شما. اگه با من کاری ندارید از خدمتون مرخص شم.
تعارفاتشون تموم شد خانم ضیاعی رفت
احمد رضا عینکش رو برداشت نگاه تند و تیزش رو به من داد دلم یهو پایین ریخت.
با سر به در مدرسه اشاره کرد لب زد:
_راه بیافت.
ایستاد و منتظر شد تا برم چاره ای نداشتم با حفظ فاصله از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
به محض اینکه پام رو از مدرسه بیرون گذاشتم بازوم رو گرفت و کشیدم سمت ماشین ریموت در رو زد بازش کرد پرتم کرد داخل ماشین در رو به شدت به هم کوبید.
خیلی ترسیده بودم
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون برگشت سمتم با حرص گفت:
_این مسخره بازیا چیه از خودت در میاری ?هان. دو ساعته اسیر کوچه و خیابون شدم
تا میتونستم خودم رو به در ماشین چسبونده بودم.یکی از دست هام روی پام بود اون یکی رو جلوی صورتم حائل کرده بودم
جرات ببخشید گفتن هم نداشتم
_الان لالی?
با سر گفتم نه.
_چی...بگم ..ا..اقا
دستش رو بلند کرد از تزس جیغ زدم اون یکی دستم رو هم بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
منتظر بودم تا دستش روی دست های سپر شدم فرود بیاد وقتی کاری نکرد اروم چشمم رو باز کردم نگاهش کردم.
دستش رو انداخته بود عصبی نفس میکشید.
برگشت سمت فرمون محکم روی فرمون کوبید
ماشین رو روشن کرد راه افتاد
حالتم رو حفظ کردم و دلم نمیخواست ترکش کنم. احساس امنیت نداشتم.
چند دقیقه ای نرفته ای بودیم که ماشین رو برد تو خاکی و محکم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد
تازه گریم گرفت خیلی می ترسیدم
سعی میکردم طوری نگاش کنم که متوجه نشه.
دستش رو توی جیبش کرد و از ماشین فاصله گرفت. تمام حرصش رو با لگد زدن به زمیین خالی کرد. چند لحظه بعد دوباره برگشت توماشین و راه افتاد با فریاد گفت:
_درست بشین.
طرز نشستنم دست خودم نبود میترسیدم.ولی یکم صاف شدم و سرم رو پایین انداختم
با مشت روی فرمون کوبید
_درستتون میکنم صبر کن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت112 💕اوج نفرت💕 هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست مید
#پارت113
💕اوج نفرت💕
دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت:
_درستتون میکنم.
جرات نداشتم سرم,رو بالا بیارم با هر دادش بیشتر توی خودم جمع میشدم.
از حرف هاش فهمیدم که تو خونه هم خبری بوده
چون نمی گفت درستت میکنم، جمع می بست.
معلوم بود از جای دیگه عصبانیه و فقط من علت عصبانیتش نیستم.
بالاخره به خونه رسیدیم قبل از اینکه دوباره سمتم بیادو بخواد با زور پیادم کنه خودم پیاده شدم
داشتم اروم سمت خونه میرفتم که با تشر گفت
_راه برو.
حس ترس به تمام حس هام غلبه کرده بود
به سرعتم اضافه کردم وارد خونه شدم.
_از جلوی چشمم دور شو
بعد هم با صدای بلند گفت:
_بی غیرتم اگه نتونم شما دو تا رو جمع کنم.
فوری سمت اتاق مرجان رفتن در رو باز کردم و وارد شدم صدای داد و بیداد احمد رضا خونه رو برداشته بود.
مرجان روی تخت نشسته بود سرش رو ذوی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد. خواستم برم سمتش که صدای پیچیدن کلید توی در حواسم رو به پشت سرم جلب کرد.
در رو روی ما قفل کرد صدای گریه ی مرجان بالا رفت.
شکوه خانم سعی داشت تا ارومش کنه
_انقدر بزرگش نکن.
_مامان چی رو بزرگ نکنم. مرجان چرا باید به فاصله یک هفته که گوشیش رو گرفتم دو تا گوشی دیگه داشته باشه.
پس علت این همه عصبانیش مرجان بود.
صدای احمد رضا هر لحظه بالا تر میرفت.
_همش هم تقصیر رامینه، شما بهش رو دادی که تو کار من دخالت میکنه. فقط میخوام یه بار دیگه پاش رو بزاره اینجا. اون وقت ببین چه بلایی سرش بیارم.
_تو از کجا میدونی رامین بهش داده?
_فقط خدا بهش رحم کنه که کار رامین باشه.
با ضربه محکم دستش به در خودم رو.جمع کردم و از در فاصله گرفتم
_مرجان تا وقتی که نگی از کجا اوردیشون جلوی چشمم نیا.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود
به سمت مرجان که گریه اش به هق هق تبدیل شده بود رفتم
کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم.
سرش رو بلند کرد باورم نمیشد
گوشه ی لبش خون خشک شده بود. زیر چشمش یکم کبود بود
جای دست هم روی صورتش مونده بود.
نگاهم متعجب توی صورتش چرخید که گریش شدت گرفت و خودش رو توی بغلم انداخت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
سلام عزیزان، عزاداریاتون قبول🙏
به منظور بهره گیری بهتر از روز های تاسوعا و عاشورا، این دو روز کانال تعطیل است.
التماس دعا🌹
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
4_345554935284237796.mp3
8.98M
🎙واحد جانسوز حضرت عباس علیه السلام
🎤 سید #رضا_نریمانی
@baharstory