eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
592 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
4_345554935284237796.mp3
8.98M
🎙واحد جانسوز حضرت عباس علیه السلام 🎤 سید #رضا_نریمانی @baharstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت113 💕اوج نفرت💕 دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت: _درستتون میکنم. جرات ند
💕اوج نفرت💕 دستم رو پشت کمرش گذاشتم کنار گوشش گفتم: _چی شده? اروم بین هق هق گریش گفت: _گوشیا ...رو ...دید ... من رو زد. باورم نمیشد احمد رضا اصلا همچین اخلاقی نداشت همیشه یکم عصبی میشد داد و بیداد میکرد بعدشم فوری از دلش در میاورد. ازم فاصله گرفت. _کجا بودی? _مدرسه. _گفت اومده اونجا نبودی. _دلم گرفته بود پشت درخت گوشه ی حیاط نشسته بودم حوصله نداشتم برم سر کلاس خانم ضیاعی پیدام کرد. اب بینیش رو بالا کشید. _از کجا فهمید گوشی ها رو? _صبح یه چند بار صدات کرد جواب ندادی اومد تو اتاق منم دستشویی بودم. بیرون که اومدم گفت نگار کجاست گفتم نمیدونم نشست روی تخت یهو بالشت رو برداشت گذاشت روی پاش گوشی ها رو دید. هر چی گفت از کجا اوردی نگفتم ترسیدم با دایی دوباره دعوا کنن یه دفعه حمله کرد سمتم. دوباره زد زیر گریه. _الهی بمیرم تقصیر من شده. سرش رو بالا داد و اشکش رو پاک کرد. _به تو هیچی نگفت? _تهدیدم کرد. با پیچیدن کلید توی قفل در هر دو ایستادیم. احمد رضا فوری اومد تو در رو از پشت قفل کرد. تیز برگشت سمت مرجان نا خواسته از مرجان فاصله گرفتم. صدای التماس شکوه خانم از پشت در میاومد. مدام اسم احمد رضا رو صدا میکرد و ازش میخواست در رو باز کنه. یه قدم جلو اومد با حرص گفت: _گوشی رو از کجا اوردی? مرجان از ترس نفس هم نمیکشید احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد _حرف نمیزنی نه. بازم سکوت مرجان. احمد رضا دستش سمت کمربندش رفت سگکش رو که باز کرد مرجان با گریه گفت: _میگم ...میگم ...دایی داده. احمد رضا که معلوم بود قصد زدن نداره و فقط برای ترسوندن اینکار رو کرده بود گفت: _دو تا گوشی برای تو خریده? _یکیش برای نگاره. چشم هر دو تا مون گرد شد. مرجان هر وقت کم میاورد مینداخت گردن من. متعجب ولی با اخم سرش رو اروم سمت من چرخوند. _برای توعه? اب دهنم رو قورت دادم یک قدم به عقب رفتم. _نه. برای من نیست. یعنی چیزه... هست. ولی من قبول نکردم. با صدای دادش تو خودم جمع شدم و گریه کردم. _درست حرف بزن ببینم. _اقا... گوشی رو اقا رامین داد به من، من قبول نکردم. داد به مرجان. نگاه حرصیش بین من و مرجان جابه جا شد. رو به مرجان سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد در رو باز کرد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید. بلافاصله شکوه خانم اومد داخل دخترش رو در اغوش گرفت. من ولی گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم تنهایی گریه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت114 💕اوج نفرت💕 دستم رو پشت کمرش گذاشتم کنار گوشش گفتم: _چی شده? اروم بین هق هق گریش گفت: _
💕اوج نفرت💕 اصرار شکوه خانم برای بیرون بردن مرجان فایده ای نداشت. چند قدم سمت در رفت یکدفعه ایستاد به من نگاه کرد _هر چی شر و فتنس، از گور تو بلند میشه. یه قدم دیگه جلو اومد که ایستادم _کدوم گوری بودی? سرم رو پایین انداختم و لب زدم: _مدرسه. _فکر کردی این اراجیف رو من باور میکنم. قدم دیگه ای سمتم برداشت که با صدای احمد رضا متوقف شد. _مامان. برگشت سمت احمد رضا. _مامان چی? مگه نمیگی باهاش مثل مرجان رفتار کنم. اگه مرجان سه ساعت غیبش بزنه من چی کارمیکنم ? الانم بزار کارم رو بکنم. _خودم باهاش حرف زدم. با صدای بلند گفت: _حرف! سه ساعت معلوم نیست سرش تو کدوم اخور بند بوده... خیلی راحت میتونستم جوابش رو بدم اما هم از احمد رضا می ترسیدم هم به خاطر رامین نمیخواستم جوابش رو بدم. احمد رضا سمت من اومد جلوم ایستاد رو به مادرش گفت: _جایی نبوده مدرسه بوده. برو بیرون مامان دست به کمر شد و با حرص گفت: _چرا انقدر از این حمایت میکنی? احمد رضا این پنبه رو از گوشت بیرون کن من بزارم تو با این ... صدای معترض احمد رضا حرف مادرش رو قطع کرد. _مااامان _من حرف هام رو با تو زدم. _منم گفتم چشم. الانم برو بیرون. از پشت پسرش چپ چپ نگاهم کرد و بیرون رفت. احمد رضا برگشت سمتم و مایوسانه نگاهم کرد با صدای ارومی گفت: _یه بار دیگه این طوری بدون اطلاع از خونه بزاری بری من میدونم با تو. سرم رو پایین انداختم. _چشم. _ بعد ازظهرحاضر باش ببرمت بهش زهرا دلت تنگ شده برو بهشون سر بزن. لبخند روی صورتم نشست اروم گفتم : _چشم. نگاه چپ چپی به مرجان انداخت و بیرون رفت. از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. خیلی وقت بود که سرخاک پدر و مادرم نرفته بودم. حرف احمد رضا تمام استرس اون چند ساعت رو ازم دور کرد. برای نهار بیرون نرفتیم کسی هم دنبالمون نیومد. خیلی گرسنم بود و بوی غذا تو خونه پخش بود صدای در اتاق بلند شد. مرجان پتو رو روی سرش کشیده بود اروم فین فین میکرد. روسریم رو مرتب کردم. در رو باز کردم. خانم جوانی با یه سینی که توش غذا بود وارد شد و گفت: _سلام خانم. اینو اقا دادن کجا بزارم. جواب سلامش رو با لبخند دادم و سینی رو ازش گرفتم. _دستتون درد نکنه خودم میزارم رو میز لبخندم رو با لبخند پاسخ داد و رفت سینی رو روی میز گذاشتم _مرجان نهار میخوری? پتو رو کنار زد به غذا نگاه کرد _میخوام بخورم ولی لب هام درد میکنن دهنم باز نمیشه. الکی میگفت بهش برخورده بود مثلا میخواست اعتصاب غذا بکنه. با ذوق رفتن به بهشت زهرا غذام رو تا ته خوردم. مرجان نگاهم میکرد لقمه رو قورت دادم و پرسیدم: _این خانونه کیه? _این چند روزی که بانو خانم نیست این اومده جاش. یکم فکر کرد و ادامه داد. _به نظرت احمد رضا منم میبره سر خاک بابام. شونه ای بالا دادم . _فکر نکنم خیلی از دستت عصبانیه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت115 💕اوج نفرت💕 اصرار شکوه خانم برای بیرون بردن مرجان فایده ای نداشت. چند قدم سمت در رفت ی
💕اوج نفرت💕 لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم: _انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم. دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش. _نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک? نفس سنگینی کشیدم. _نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم. _پدر خوندت کلید داشت? _اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت. _چی کارت داشت? به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم. _خوبی? _ممنون. _اومدم... به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد. _اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه? از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم: _من? _خریدی? اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم. _نه. _چرا? احمد رضا نبردت? _نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه. احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد. _فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه? واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست. _برو حاضر شو بریم خرید. نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش. _میشه مرجانم بیاد? _چرا? با من راحت نیستی? _نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه. _چرا دعواش کرده. نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم. _تو برو تو خودم میگم دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود. _نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم. چند قدم جلو اومد و اروم گفت: _من و تو با هم حرف داریم. برو تو منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت: _بفرمایید داخل. یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم. صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود. عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد. مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد. با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود. همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم. رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم. دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت. اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند. مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت: _میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری? _مامان تو! _اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش. چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت116 💕اوج نفرت💕 لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم: _انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد
💕اوج نفرت💕 خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد. احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن. روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم. بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود. چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید. _آبجی شکوه. دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد. کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود. طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید. سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست. _من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم. بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم. صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد _سلام. _سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده. لبخند زورکی زد. _ چرا تنگ شده. _باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت. نگار اینجاست? مرجان زیر چشمی نگاهم کرد. _اره ولی حالش خوب نیست. صدای رامین نگران شد. _چرا ? مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت: _نمی دونم والا. _یالله بگو بیام داخل. _یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو. _من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار. _نه دایی، الان نه. مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم. قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد. _سلام بر بانوی زیبای این خانه. صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت: _ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما. روی زمین جلوی پام نشست. _باز چی شده خانم ناز نازی خودم? دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه. _عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من? دلخور نگاهش کردم. _چی شده? دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم: _چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره? از حرفم تعجب کرد. _کدوم دختره? _همین که جای بانو خانم اومده. _اهان اونو میگی. کنارم نشست. ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره. با لبخند نگاهش کردم. _واقعا? _اره عزیزم. دلخور به مرجان نگاه کرد. _بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن. شرمنده شده بودم. _ببخشید. لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد. _عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت. چشمکی زد. _با گل و شیرینی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت117 💕اوج نفرت💕 خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی
💕اوج نفرت💕 از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم. رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت. مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم. بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد. بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم. دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه. مرجان مدام کنارگوشم میگفت این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت. روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد. تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد. _دایی سلام. با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم. _دایی کجایی? چرا نمیای? _اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی. شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد. _یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+ شکوه خانم گوشی رو گرفت. _بده ببینم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _سلام عزیزم کجایی تو? شروع کرد به گریه کردن. _اخه من به غیر تو کی رو دارم مرجان دلخور گفت: _مامان ما سیب زمینی ایم! شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد. _دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست. شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم. _چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه. _ذل زده به من. _اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید. _رامین میشه بس کنی. _از کجا میخواد بفهمه. _من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم? نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد. _بده به اون دختره. مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم: _الو. _با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که. خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ _سلام. _سلام عزیزم، دلتنگتم به قران. _منم دلتنگم. _پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده. _باشه. _دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم. انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم. _منم دوستت دارم. زود تر بیا. _چشم عشقم.کاری نداری? _خداحافظ. _خداحافظ چی? متوجه منظورش نشدم. _چی? _خداحافظ خالی! _خب چی باید بگم. _بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من . خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم: _خداحافظ عشقم. _یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام. _از کارت نمونی. _کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم. حس کردم گریش گرفت. _خداحافظ. منتظر جواب نشد و قطع کرد. به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم . تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم. _نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی? _میخندیدم? _اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت118 💕اوج نفرت💕 از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخ
💕اوج نفرت💕 اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم. فردا هر چی منتظر موندم رامین نیومد خیلی بد قول بود و من به این اخلاقش عادت داشتم. روز بعدش وقتی از مدرسه به خونه می اومدیم مرجان گفت بریم یکم بگردیم. هر وقت میفهمید احمد رضا دیر میاد خونه می پیچوند میرفت. من ولی جرات اونو نداشتم. قبول نکردم بعد از کلی قول گرفتن که به کسی نگو راهمون رو از هم سوا کردیم. تو راه انقدر خوشحال بودم که بی خودی میخندیدم هر دخترو پسر جوونی رو میدیدم با لبخند نگاهشون میکردم خودم و رامین رو کنار هم تصور می کردم. به خونه رسیدم دررو باز کردم و وارد شدم. نگاه پر از حسرتی به خونه ی خاک گرفته ی پدر و مادرم انداختم اهی کشیدم احمد رضا حتی فرصت نداد عکسشون رو بردارم. دلم براشون تنگ شده بود. شاید اگر میگفتم برام میاورد ولی میترسیدم در رابطه با خونه باهاش حرف بزنم. به سمت خونه ی شکوه خانم قدم برداشتم که با دیدن کفش های رامین پشت در سر جام ایستادم. خوشحالی اون لحظم وصف نکردنیه. بقیه ی مسیر رو دویدم اروم در رو باز کردم و داخل رفتم صداش از تو اتاق شکوه خانم می اومد. تو اینه ی جلوب در به خودم نگاه کردم دوست داشتم بعد از این مدت طولانی من رو زیبا ببینه. اروم و پاورچین وارد اتاق مرجان شدم. تونیک بالای زانویی که عمو اقا برام خریده بود رو همراه با روسری که مرجان بهم داده بود پوشیدم. خودم رو حسابی مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. با خودم گفتم باید جلوی شکوه خانم باهاش حرف بزنم تا بفهمه که منم دوسش دارم صدای رامین که یکم عصبی بود باعث شد تا بایستم. _شکوه تو رو خدا به حرفم گوش کن. _ رامین من چند ساله خودم دارم پیش میرم. تو داری خرابش میکنی. _چی رو پیش میبری? انقدرم تلاش کردی فقط یه خونه تو پایین شهر قسمتت شده که فروختینش همه چیز شده واسه اردشیر. _اونم تقصیر توعه. ای کاش لال میشدم به تو نمی گفتم چی کار کردم که هم سه تا جنازه رو دستم نذاری هم نخوای ادای ادم های عاشق رو دربیاری. _به من اعتماد کن. _که بگیریش? _برای ابد که نمیگیرمش عقدش میکنم. دو ماه مست عشقش میکنم میبرمش ترکیه یه وکالت تام اختیار ازش میگیرم بعدم سر به نیستش میکنم. چشم هام از تعجب گرد شدن مطمعن شدم که در رابطه با من حرف میزدن چون تقریبا اخر تمام مکالمات حضوریمون ختم میشد به وکالت نامه ای که رامین همیشه ازش حرف میزد. صدای شکوه خانم درمونده شد _یعنی واقعا عاشق نشدی? _من صد تا دختر همه کاره ریختن دور و برم خلم بیام عاشق این بچه بشم. بغض توی گلوم گیر کرد _اردشیر پیگیرش میشه. _به اون چه? میبرمش اون ور کارم که تموم شد میکشمش میام اینجا ناله میکنم میگم مرد. یه ختم هم براش میگیریم. دیگه هیچی نشنیدم باورم نمیشد برای یه خونه ی کوچیک ته باغ که عمو اردلان زبونی به پدرم بخشیده بود نقشه کشیده بود خودش رو عاشق نشون بده بعد هم من رو بکشه. چرا من انقدر خنگم چقدر دیر فهمیدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم بلند نشه تمام بدنم یخ کرده بود یه لحظه ترسیدم عقب عقب رفتم پام خورد به پایه ی میز و یکم به عقب رفت. فوری به میز نگاه کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم. با صدای ایجاد شده رامین سرش رو از اتاق بیرون اورد از نگاهم فهمید که حرف هاشون رو شنیدم. اومد سمتم که از ترس از خونه بیرون رفتم و با تمام سرعت فرار کردم. صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم. در حیاط رو باز کردم فقط میدویدم. به پشت سرم نگاه کردم ببینم کجاست. اصلا دنبالم نمی اود. دو تا کوچه جلو تر نفسم بند اومد برای اینکه یه وقت پیدام نکنه توی کوچه رفتم رو روی زمین نشستم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم زار زار گریه کردم. برای اون همه عشق دروغی. برای وابستگی شدیم به رامین. برای اون همه انتظار. گاهی عشق وجود نداره و ادم از سر بی کسی به کسی دل میبنده. بعد وقتی اون کس از زندگیت میره دنیات نابود میشه. شاید اگر انقدر بیکس نبودم انقدر راحت دل نمی دادم. رامین یک نفر بود ولی تمام دنیای من بود.تمام دنیام خراب شد. بغض گلوم باز شد بی اختیار اشک روی گونم ریخت نفس سنگینی کشیدم و اشکم رو پاک کردم . خیلی ترسیده بودم همش تو این فکر بودم که از این به بعد باید کجا بخوابم. مطمعن بودم احمد رضا پیدام میکنه و برم میگردونه تو اون خونه اگر بهش میگفتم چی شنیدم باور نمیکرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5850581588500285581.mp3
3.62M
نگار😢😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت119 💕اوج نفرت💕 اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم. فردا هر چی منتظر موندم رامین
💕اوج نفرت💕 گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم. اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم. احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد. از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم. _تو چرا عین کش همش در میری? متوجه لباس هام شد و با تشر گفت: _این چه وضعیه? نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت: _ بشین تو ماشین. حرفش رو گوش کردم کنارم‌نشست. _ چته تو? منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم. _تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت. سرم‌ رو پایین انداختم‌ گریم شدت گرفت. لحن صداش آروم شد. _دختر خوب، مگه دختر هم‌ میره خواستگاری آخه. تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم. دلخور نگاهش رو ازم گرفت. _اخه رامین‌چی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره? از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا. ماشین رو روشن‌کرد. با گریه گفتم: _میشه... نریم... خونه. ناراحت گفت: _پس کجا بریم? _بهشت زهرا. باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد. چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست. _اینو بپوش. نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش برام‌چادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم دوباره راه افتاد. به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه. خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم،‌ از ترس. انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده. خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و اروم‌گفت: _بسه دیگه، خودت رو کور کردی. گل ها رو روی سنگ‌گذاشت _خیلی ممنون بابت سنگ. سرش رو تکون‌داد و شروع به خوندن فاتحه کرد. _پاشو بریم‌. نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم‌. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم: _اقا من شام نمیخورم صدام نکنید _نهار هم‌نخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم‌ درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی. از حرف هاش خجالت میکشیدم _ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی ‌نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ? با سر حرفش و تایید کردم. _از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا. کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن. روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم. احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم. چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرم‌شه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم. به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم. _الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _سخت تر از این هم داشتم. _وای، مگه میشه? غمگین نگاهش کردم. _نگار شکوه خانم‌گفت سه تا جنازه منظورش چی بود. _من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان‌ با زنش کار رامینه. _اخه چرا? شونه هام رو بالا دادم. _چه میدونم. بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم. _بزاز بقیش رو بعد شام بگم. _ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه. _منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند هم‌نداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم. _چه مشکوکه. برنج رو توی دیس کشیدم _بیا بخور ببین چی پختم برات. _نگار به هچ کس نگفتی? _نه. _حتی به پدر خوندت? _برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش. _باور کرد. _اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد. پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت120 💕اوج نفرت💕 گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باع
💕اوج نفرت💕 قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: _یه چیزی این وسط درست نیست. یه مقدار اب خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم. _چی درست نیست? _اینکه بخواد تو رو سر اون خونه بکشه، مگه اینگه خیلی گدا گشنه باشن. چند تا دونه برنج گوشه ی بشقابم رو با چنگال جا به جا کردم. _اخه من که چیز دیگه ای نداشتم. _نگاربازم بگو. _باشه میگم. فقط یادت باشه شماره ی بچه ها رو به منم بدی. _باشه. خب بگو. _بعد شام میگم دیگه. _اخه من خیلی کنجکاوم هم بخور هم بگو. نفس سنگینی کشیدم اونشب سرم روی بالشتک مبل بود انقدر اروم و بی صدا اشک ریخته بودم که گوشه ی چشمم میسوخت. احمد رضا تو اتاق دیگه ای بود ولی تند تند بهم سر میزد. فکر میکرد دوباره فرار میکنم. موندنم تو خونه ی عموش زیاد طول نکشید. فردای اون روز گفت که رامین رو بیرون کرده و باید برگردم. شکوه خانم فهمیده بود که من از نیتشون با خبرم. مطمعن بودم روزگار خوشی پیش رو ندارم. وارد خونه شدم احمد رضا اصلا اجازه توقف بهم رو نداد مستقیم به اتاق مرجان هدایتم کرد. مرجان با دیدنم فوری سمتم اومد. _دختر تو کجایی? با دیدنش بغض گلوم راه تازه ای پیدا کرد خودم رو توی بغلش انداختم و دوباره گریه کردم گریه ی بی صدا با هق هق اروم. _مامان یه چیزهایی به احمد رضا گفت که من باور نکردم. من رو از خودش فاصله داد. _چیزی از رامین دیدی? نمی تونستم بگم چی شنیدم. فقط با سرم حرفش رو تایید کردم. دستم رو گرفت و سمت کاناپه برد. _بشین، من که از اول گفتم داییم ادم درستی نیست بهش دل نبند تو گوشت بدهکار نبود. اشکم رو پاک کرد. _حالا هم برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدی.مدرسم نیومدی! دستش رو دراز کرد و روسریم رو دراورد. _پاشو برو یه دوش بگیر. حالت خوب میشه. نگاهش روی گردنم ثابت موند رد نگاهش رو دنبال کردم به زنجیرو پلاک پروانه ی که رامین برام خریده بود رسیدم. هنوز باورم نمیشد اون همه ابراز عشق همش دروغ بوده. زنجیر رو روی گردنم توی دستم گرفتم و اشک ریختم. _بسه نگار الان یه بلایی سر چشم هات میاد. به جهنم که رفت به خدا باید روزی صد بار خدا رو شکر کنی که دستش رو شد برات. بلند شد و سمت تختش رفت زنجیر رو اهسته از گردنم باز کردم و بهش خیره شدم. خیلی دلبسته بودم.دل کندن برام سخت بود از اون بدتر نمی تونستم کنار بیام با خودم . این بیشتر ازارم میداد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت121 💕اوج نفرت💕 قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: _یه چیزی این وسط در
💕اوج نفرت💕 موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست هاش رو به هم قلاب کرده بود و ارنجش رو روی زانوش گذاشته بود. _الان میای سر میز شام نگار مادرم هر چی گفت جواب نمیدی. فهمیدی? _بله. سرش رو تکون داد و ایستاد رو به مرجان گفت: _چند دقیقه بعد از من بیاید بیرون. از اتاق بیرون رفت دوست نداشتم برم بیرون، از شکوه خانم می ترسیدم. اصلا حس خوبی نداشتم ولی چاره هم نداشتم. شال مشکی از مرجان گرفتم روی سرم انداختم و بیرون رفتیم. شکوه خانم روی صندلی خودش بالای اشپزخونه نشسته بود و با حرص نگاهم میکرد اهسته لب زدم. _سلام احمد رضا اروم تر از خودم گفت: _بشین شکوه خانم با حرص گفت: _برای یه همچین روزی میگفتم اینو نیار اینجا. الان داییت باید گوشه ی خیابون باشه این تو جای نرم گرم. اخه رواست? چراغ این خونه به برادر من رواست یا دختر کلفت سابق خونه. انقدر بهش رو دادی که تو روی من از رامین خاستگاری کرد. بچم رامین یک کلام بهش گفت نگار جان جواب من نه ست یه دفعه شروع کرد به دویدن. واقعا چطور میتونست اتقدر دروغ بگه. عرق روی پیشونی احمد رضا به وضوح دیده میشد اروم گفت: _مامان بسه. دایی خودش خونه داره، الانم تو کوچه و خیابون نیست. نگار هم ازسر بچگی یه حرفی زده تمومش کنید دیگه. شکوه خانم تو چشم های من ذل زد و با نفرت گفت: _اصلا میدونی چیه? حرف من اینه معنی نداره این توی خونه ای که دو تا پسر جوون هست بمونه، نامحرمه. به پسرش نگاه کرد و قاطع گفت: _ردش کن بره. تن صدای احمد رضا کنترل شده بالا رفت. _مامان من خواهش میکنم تمومش کنید. شکوه خانم دستش رو روی میز کوبید و ایستاد. _بانو غذای من رو بیاری اتاق خودم. من دیگه با این دختر همسفره نمیشم. تازه متوجه بانو خانم شدم بالاخره از مرخصی برگشته بود. شکوه خانم رفت و بانو خانم هم بعد از اینکه غذاش رو توی سینی چید پشت چشمی برای من نازک کرد و از آشزخونه بیرون رفت. احمد رضا اروم گفت: _عیب نداره شما بخورید. بد جوری تحقیر شده بودم اشک جمع شده توی چشم هام بدون پلک زدن پایین ریخت. _اقا تو رو خدا بزارید من برم. من چرا باید اینجا بمونم. من خودم خونه دارم. با دادی که احمد رضا زد هم شوکه شدم هم ترسیدم. _ساکت میشی یا نه، پای غلطی که کردی وایسا. اشتباه کردی حرفشم بشنو. مرجان هم حسابی ترسیده بود خواست به دفاع من حرفی بزنه که با نگاه التماسش کردم شاید اگر میگفت اوضاع برام بهتر میشد ولی میترسیدم بگم چی شنیدم. پروانه دستم رو گرفت. _نگار ناراحت نشی ها ولی سکوتت خیلی احمقانه بوده. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت122 💕اوج نفرت💕 موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست ها
💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی شرایطم خیلی سخت بود. چشم هام رو بستم به اشک هام اجازه ی پایین اومدم دادم. _هم وبال بودم، هم بی کس بودم، هم بی پناه. خونه ای که توش پناه داشتم شده بود برام پر از کابوس. هر شب با ترس میخوابیدم. مدام منتظر بودم رامین بیاد منو بکشه. کسی که روزی فکر میکردم عاشقمه. شدت ریختن اشک هام انقدر زیاد شد که نتونستم حرف بزنم. پروانه جلو اومد و من رو تو اغوش گرفت. _ببخشید نگار حق با توعه، نباید قضاوت میکردم. از اغوشش جدا شدم و اشکم رو پاک کردم. _از قضاوت تو گریه نکردم. دلم خیلی برای خودم میسوزه. تو تمام مدت این سال ها سعی کردم ناشکری نکنم. بغض اجازه نمی ده درست حرف بزنم ولی میخوام بگم. اشکم رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم. چند تا نفس عمیق کشیدن تا بتونم حرف بزنم. _همش میگم خدایا چرا باید انقدر بی کس باشم. اشکم دوباره شروع به ریختن کرد. _چرا باید بچه پدر و مادری باشم به اون وضعیت. حالا اگه وضعیتشون رو کنار بزارم چرا بیاد همین پدر و مادری که بهم دادی رو انقدر زود ازم بگیریشون. چرا تمام بلاها باید سر من بیاد. تو که مهربونی. تو که بخشنده ای. چرا برای این بنده بی کس و کارت چند سال عمر به پدر و مادرش نبخشیدی تا اینم با عزت و احترام زندگی نکنه. پروانه اشکم رو پاک کرد. _بس کن نگار، گفتن این حرف ها چه فایده ای داره. با گریه گفتم _فایدش اروم شدن قلب شکسته ی منه. اروم شدن دل بیتاب منه. هیچ کس از دل من خبر نداره. اون از پدر و مادرم، اون از اون همه تحقیر بعدش. اینم الانم، زندگی با کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم. پروانه من دوست دارم عاشق بشم. دل ببندم. دوست دارم مثل تو که برای ازدواج به مهرداد ناصری فکر میکنی منم فکر کنم به کسی که عاشقشم. ولی این حس نمی زاره نمیزاره. پروانه با گریه گفت: _تو رو خدا بس کن نگار. دستم رو روی صورتم گذاشتم و لا صدای بلند گریه کردم کمی اروم شدم بهش نگاه کردم _ببخشید پروانه حالت رو خراب کردم. _اگه ارومت میکنه بگو. عیب نداره. نگار هیچ کس نمی تونه تو رو قضاوت کنه. ادم با داشتن پدر و مادر و سر پناه اگر به قضاوت تو بشینه خیلی بی انصافه. با حرف هات که به خدا میزنی موافق نیستم. خدا هیچ کاریش بی دلیل نیست. اما نمی تونم قانعت کنم. شاید یه روزی خدا دلیل اینها روبهت بفهمونه، اون روز راضی شی. اما سعی کن صبور باشی. _به غیر از صبر چی کار میتونم بکنم. _سعی کن اروم باشی اینجوری نابود میشی. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _ارومم. ولی تو این چهار سال نتونستم دردو دل کنم دلم پره. صدای زنگ گوشی پروانه بلند شد سمتش رفت به صفحش نگاه کرد یکم اخم کرد و جواب داد. _بله. _علیک. _بله دیگه، نو که میاد به بازار کهنه میشع دل ازار. _عیب نداره برو خوش باش. _نه پیش نگار میخوابم. _سیاوش خودت رو فضول نکن به بابا گفتم. کلافه گفت: _باشه، کاری نداری? با صدای بلند و کش دار گفت: _خداااحافظ گوشی رو قطع کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت123 💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی
💕اوج نفرت💕 _برادرت بود? _اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم. _خوش به حالت. کاش منم یه خواهر یا برادر داشتم. کنارم نشست. _فکر کن من خواهرتم. صورتم رو محکم بوسید. _بقیه اش رو بگو. _اون شب با بغض و از روی ترس شام خوردم. صبح از مدرسه میاومدم بیرون که رامین رو دیدم به درخت تکیه داده بود وبا نگاه بین دختر ها دنبال من و مرجان می گشت. فوری پشت دیوار پنهان شدم. مرجان اومد سمتم. _بریم? تپش قلبم بالا رفته بود. _مرجان رامین بیرون ایستاده. سرش رو بیرون برد و گفت: _محلش نمی دیم میریم خونه. دستش رو گرفتم. _من می ترسم. _از چی بابا. من گفتم این هیزه، چشمش دنبال صد تا دختره، ترس نداره که. _من نمیام مرجان خودت برو من میمونم مدرسه. _خب بزار من برم پیشش، تو بعد من برو. _باشه برو. مرجان رفت من ولی جرات نداشتم برم بیرون همونجا روی زمین نشستم سرم رو رو زانوم گذاشتم نفهمیدم چی شد که از ترس خوابم رفت. با صدای اقای رحمانپور بابای مدرسه سر بلند کردم. _بابا جان شما چرا نرفتی? ایستادم خودم رو مرتب کردم. _الان میرم. _ساعت خواب! رنگت پریده بابا صبر کن یه شکلات بهت بدم بخور بعد برو. به خاطر سنش اروم و لنگون لنگون راه میرفت شکلاتی که از جیبش در اورده بود رو داد دستم. شکلات روگرفتم. _بخور بابا. _ممنون تو راه میخورم. _حرف منه پیرمرد رو گوش کن بابا، بشین بخور رنگت که سر جاش اومد بعد برو. دلم نیومد دلش رو بشکنم پوست شکلات رو باز کردم و توی دهنم گذاشتم. _دخترم میدونی ساعت چنده? _نه. _یه یک ساعتی هست زنگ خورده. چرا اینجا نشستی بابا? یه دفعه برق از سرم پرید فوری ایستادم. _چی شد! _هیچی، فقط دیرم شده. خداحافظ. خواستم با شتاب از در مدرسه بیرون برم که با محکم به کسی برخورد کردم. نگاهم رو دکمه ی لباسش موند یه لحظه انقدر ترسیدم که فکر کردم رامینه. اهسته سر بلند کردم که نگاهم با نگاه کلافه ی احمد رضا یکی شد. یکم.عقب رفتم. _سلام. _تو چرا اینجوری میکنی نگار? _ببخشید، نمی دونم چرا خوابم برد. یه طوری نگاهم کرد که انگار حرفم رو باور نکرده. _اقا به خدا راست میگم. رو به اقای رحمانپور کردم _ایشونم شاهدن احمد رضا که تا اون موقع متوجه حضورش نبود به سمتش چرخید بعد از سلام و احوال پرسی،رو به من گفت: _بریم دیگه. باهاش همراه شدم پشت فرمون نشست. _نگار این کارت خیلی زشت بود که پای یکی دیگه رو میکشی وسط. _اخه ترسیدم باور نکنید. _باور کنم یا نه، دیگه این کار رو نکن. سرم رو پایین انداختم. _چشم. _من کار دارم، نمی تونم که هر روز کارم رو ول کنم بیام بگردم تو رو پیدا کنم. مثل بچه ی ادم برو بیا. شرمنده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. _نگار به اندازه ی کافی مامان اذیتم میکنه با حرف هاش، تو دیگه با کارهات دامن نزن. _ببخشید چشم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت124 💕اوج نفرت💕 _برادرت بود? _اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم.
💕اوج نفرت💕 تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت: _من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرفی زد جوابشو نده. باشه. _چشم. در ماشین رو بستم وارد خونه شدم با دیدن کفش های رامین پشت در خونه سر جام خشکم زد. نفس هام صدا دار شده بودن و به سختی بیرون میاومدن. دوست داشتم از خونه فرار کنم ولی از عاقبتش می ترسیدم.سمت خونمون رفتم جرات نداشتم برم داخل. پشت دیوارش پناه گرفتم و روی زمین نشستم. مطمعن بودم الان زنگ می زنن به احمد رضا میگن که من خونه رفتم. نه میتونستم برم خونه نه میتونستم حیاط بشینم. خیلی حس بدی بود. یکم اونجا نشستم در نهایت سمت خونه رفتم. به محض نزدیک شدنم در باز شد و رامین با عجله اومد بیرون. تا من رو دید لبخند زد و اومد سمتم. _پارسال دوست، امسال اشنا. به تته پته افتاده بودم عین بید میلرزیدم. یه قدم اومد جلو، از ترس توانایی هیچ کاری رو نداشتم. دستش رو زیر چونم گذاشت. _شما که انقدر میترسی بی جا میکنی میزنی زیر قول و قرارمون. به سختی لب زدم: _بهت وکالت نامه میدم فقط کاریم نداشته باش. چونم رو ول کرد و خنده ی صدا داری کرد. _اونو که میگیرم ازت، ولی کارت هم دارم. _تو رو خدا ولم کن. اصلا کمکم کن از این خونه میرم یه جایی که هیچ کس نفهمه. لب هاش رو داد جلو خونسرد گفت: _اینم یه راه حله، ولی من راه خودمو بیشتر دوست دارم. چاقوش رو از جیبش دراورد. شروع کردم به گریه کردن. چاقورو اروم گذاشت روی مقنعه ام زیر گلوم. سرم رو عقب دادم که با دست دیگش ثابت نگهش داشت. _خوب گوش کن نگار، از حرف هایی که شنیدی یک کلام به احمد رضا نمیگی. مثل بچه ی ادم سه روز دیگه میام خاستگاریت. بی حرف، بی شرط، بی گریه، زنم میشی. میبرمت ترکیه. اگه ادم باشی یه خونه میگیرم اونجا کار میکنی دوست دخترهام رو ساپورت میکنی. منم نمیکشمت. در غیر این صورت یه جوری سرتو میکنم زیر اب که اب از اب تکون نخوره فهمیدی? فقط با ترس اشک میریختم و بهش نگاه کردم چاقو رو برداشت جمعش کرد و توی جیبش گذاشت. با خونسردی گفت: _جواب نده. همین اشک ها برای من جواب مثبته. سمت کفشش رفت پوشید و بدون اینکه نگام کنه رفت. چاقورو به گردنم فشار نداد ولی احساس درد داشتم همونجا روی زمین نشستم. به سختی نفس میکشیدم و تلاشم برای بهتر شدنش فایده ای نداشت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت125 💕اوج نفرت💕 تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت: _من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرف
💕اوج نفرت💕 به سختی بلند شدم و وارد خونه شدم. مرجان فوری اومد سمتم. _تو کجا بودی? چشم های اشکیم رو که دید لبش رو به دندون گرفت. _زدت? نمی تونستم جوابشو بدم اون فکر میکرد احمد رضا که اومده دنبالم باهام برخورد کرده. _اینجوری نبود احمدرضا! دستم رو گرفت و برد سمت اتاق. شکر خدادشکوه خانم تو حال نبود و باهاش روبرو نشدم. روی کاناپه نشستم. _من نمی دونم چی شده به خدا، ولی احمد رضا اصلا دست بزن نداشت. تو کل این سالها فقط به خاطر گوشی من و زد. دستم رو روی صورتم گذاشتم فقط گریه کردم. همش به این فکر میکردم که باید به رامین جواب مثبت بدم. هیچ راه فراری برام نبود. در مونده بودم. جرات گفتن حرف هایی که شنیدم رو به هیچکس نداشتم. مرجان مدام سعی میکرد ارومم کنه ولی تو دلم غوغایی بود. شب بیرون نرفتم کسی هم دنبالم نیومد. فردا از مدرسه که اومدیم تو اتاق نشسته بودم که بانو خانم اومد داخل با مهربونی به من گفت: _نگار جان یه لحظه بیا خانم کارت داره. از مهربونیش فهمیدم برام نقشه کشیدن. از شدت استرس حالم داشت بهم میخورد مطمعن بودم شکوه خانم میخواد در رابطه با خاستگاری فردا شب رامین حرف بزنه. لباسم رو عوض کردم و پشت در اتاق شکوه خانم ایستادم انقدر که لبم رو با دندونم گرفته بودم سر شده بودن در زدم . _بیا تو. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. طوری که احساس میکردم از سینم داره بیرون میاد. رو به روش ایستادم. _خوبی? به زور جواب دادم. _خیلی ممنون. _رامین میخواد تو باهاش ازدواج کنی. یه لحظه سرم یخ کرد. _ولی من مخالفم. روزنه ی امیدی تو اون همه تاریکی برام باز شد. لبخند بی جونی روی لبم ظاهر شد که ادامه داد: _بانو برای پسر برادرش دنبال دختر میگرده. من بهش تو رو پیشنهاد دادم. قبول کرد. نمی دونم چرا پسره احمق من تو رو مثل خواهرش میبینه.خوب گوش هات رو باز کن. طوری جواب مثبت میدی که دهن احمد رضا رو هم ببندی. جواب رامینم نمیدی.شوهر میکنی گورتو گم میکتی از اینجا میری. امید وارم سایه ی نحس و شومت بعد از هفده سال از این خونه برداشته بشه. خوشحال بودم همین که از دست رامین نجات پیدا میکردم برام کافی بود. برگشتم اتاق مرجانیه ساک کهنه و پاره گوشه ی اتاق بود. مرجان با تعجب نگاهم کرد. _کجا میخوای بری? _الان? _بانو خانم گفت بهت بگم وسایل هات رو جمع کنی. نگاهی به ساک کردم یعنی با این سرعت باید برم. در اتاق باز شد بانو خانم اومد داخل. _نگار جان اینا دارن میان. یه لباس قشنگ بپوش تو چشم بچه برادرم باشی. این زن داداشم خیلی بد پسنده. یه کم به خودت برس بزار بپسندنت. مرجان با تعجب گفت: _کی میخواد بیاد? لبخند پهن چندش اور بانو خانم ازارم میداد. _ایشالله نگار میخواد عروس بشه به سلامتی. بعد هم با صدای بلند خندید و بیرون رفت. _یعنی چی نگار! از اینکه از دست رامین نجات پیدا میکنم خوشحال بودم ولی از نوع شوهر کردنم هم راضی نبودم. _مامانت میگه باید برم . _صبر کن ببینم، تو نباید قبول کنی. _برم برای همه بهتره. مرجان از شدت ناراحتی و تعجب دهنش باز مونده بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕