بهار🌱
#پارت136 💕اوج نفرت💕 شونه ای بالا دادم. معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این
#پارت137
💕اوج نفرت💕
بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگرده مرجان پیاده شد ولی من تصمیم داشتم ما مردی که هنوز بیست و چهار ساعت از محرمیتون نمیگذشت رو راست باشم.
_اقا.
برگشت سمتم.
_جانم.
انقدر کم محبت دیده بودم که با کوچکترین حرف محبت امیزی حالم دگرگون میشد جانم گفتن احمد رضا رشته ی کلامم رو پاره کرد کمی تمرکز کردم که گفت:
_چی شده نگار.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_الان...الان که شما اومدید.
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
_ر...را....رامین اومده بود.
_اخم هاش تو هم رفت.
_جلو.مدرسه?
اخمش به دلم وحشت مینداخت تصمیم گرفتم بدون نگاه کردن به چشم هاش ادامه بدم.
_بله.
_چی گفت:
_قصد داشت ما رو ببره جایی ولی مرجان گفت که دیروز مادرتون قصد داشت من رو بده به...
با عصبانیت حرفم رو قطع کرد.
_خب بعدش.
_هیچی دیگه، رامین که شنید ناراحت شد رفت.
با سر به خونه اشاره کردم.
_فکر کنم الان خونه ی شما باشه.
نگاه حرصی به خونه انداخت و ماشین رو خاموش کرد.
_پیاده شو.
دنبالش راه افتادم مرجان دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_کاش نمیگفتی.
جوابش رو ندادم وارد خونه شدیم شکوه خانم رو صندلی نشسته بود و رامین جلوش ایستاده بود احمد رضا انقدر در رو با شتاب باز کرد که هر دو به سمت ما برگشتن.
کنارش ایستادیم. رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
تا خواستم قدمی بردارم شکوه خانم ایستاد رو به من گفت:
_وایسا، من امروز باید تکلیف تو رو یکسره کنم.
رو به احمد رضا گفت:
_رامین میخواد با نگار ازدواج کنه من راضی ...
احمد رضا حرفش رو قطع مرد با غیض گفت:
_رامین بی خود کرده.
شکوه خانم نفس حرصی کشید.
_احمد رضا حرف منو قطع نکن.
چشم غره ای به پسرش رفت و ادامه داد.
_من راضی نیستم ولی چاره ی دیگه ای ...
دوباره وسط حرفش پرید.
_مامان خواهش میکنم تمومش کنید.
با صدای بلند رو به پسرش گفت:
_چرا حرفم رو قطع میکنی?
احمد رضا کنترل شده صداش رو بالا برد.
_چون حرف حساب نیست.
رامین روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت به مسخره گفت:
_اره فقط حرف تو حرف حسابه.
_تو خفه شو تا نیومدم سراغت.
شکوه خانم با بغض گفت:
_چرا داری راه و بی راه، سر این، تو خونه دعوا راه میندازی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مادرش ادامه داد.
_چرا ارزش این از من برات بیشتره.
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان بس کن.
_چرا انقدر حمایتش میکنی. بزار رامین عقدش کنه ببرش از این خونه.
چهره ی احمد رضا سرخ شده بود رو به من با فریاد گفت:
_مگه بهت نگفتم بروتو اتاق مرجان
پاتند کردم سمت اتاق که شکوه خانم محکم و جدی گفت:
_تو این خونه یا جای منه یا جای این. اگه همین امروز از اینجا نره من میرم.
احمد رضا با صدای بلند گفت:
_مامان بس کن.
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت:
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد.
_چرا بیرونش نمیکنی?
توانایی نگاه کردن به چشم های مادرش رو نداشت. سرش رو پایین انداخت.
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه?
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد.
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون.
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت:
_چون زنمه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت137 🌘🌘
یه کیسه مشمایی برداشتم و چند تا قالب یخ توش ریختم.
به طرف میز رفتم و لقمهای نون و پنیر و گردو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
به اتاق برگشتم.
همونطور که لقمهی توی رو رو میخوردم، کیسهی مشمایی رو روی صورتم گذاشتم.
کمی لرز به تنم افتاد ولی تحمل کردم.
اینقدر کیسه رو روی صورتم نگه داشتم تا تمام یخها آب شد.
در اتاق زده شد.
نگاهی به ساعت انداختم.
وقت خوردن قرصهام بود و احتمالا شخص پشت در مامان.
در رو باز کردم.
حدسم درست بود.
بدون اینکه چیزی بگم قرص ها رو از دستش گرفتم و با لیوان آبی که جلوم گرفته بود همه رو یه جا خوردم.
لیوان رو بهش برگردوندم و در رو روش بستم.
چند لحظه بعد در به ضرب باز شد.
بهزاد بود.
با اخم وارد اتاق شد و با تشر گفت:
-این چه طرز برخورد با مامانه؟ مگه نوکرته؟
از کنار بازوی بهزاد نگاهی به در ورودی کردم.
مامان اونجا ایستاده بود.
چشمهام رو تو چشمهای بهزاد انداختم و با حفظ خونسردی گفتم:
-یه هفته، شایدم ده روز، نهایت یک ماه دیگه من توی این خونه مهمونم. تحملم کن، قول میدم جوری برم که اصلا انگار مینایی از اول وجود نداشته.
-یعنی میخوای تو این یه ماهه اینجوری با بقیه رفتار کنی؟
بی اهمیت به حرفش به طرف کمد لباسهام رفتم و درش رو باز کردم.
بهزاد بازوم رو کشید و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
-ازت یه چیزی پرسیدم!
بی اهمیت بهش دوباره به طرف کمد چرخیدم و دوباره بهزاد بازوم رو کشید.
دستش رو بلند کرد و من ناخواسته دستهام رو سپر صورتم کردم.
مامان با فریاد اسم بهزاد رو صدا کرد.
بهزاد دستش رو انداخت و چند لحظه بعد هم من دستهام رو انداختم.
بهزاد عصبانی بود و با اخم نگاهم میکرد.
بدون اینکه نگاهم رو از چشمهاش بردارم، در کمد رو بستم و گفتم:
-اگر همین الان مجبورت کنند سر سفرهی عقد با سمیرا بشینی، چه حالی بهت دست میده؟
اخم پیشونیش کم رنگ شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
-دفعهی بعدم قبل از اینکه سمت من بیای با خودت بگو، مینا دیگه زن مردمه. داداشی خوب نیست آدم دستش رو روی زن مردم بلند کنه.
رنگ نگاه بهزاد تغییر کرد.
بغض توی گلوم رو جمع کردم و روی صندلی نشستم.
صدای بیتا از کنار در اومد.
بهش نگاه نکردم و فقط گوش دادم.
-بابا زنگ زده، میگه آرش داره میاد. شمارهی خونه رو نداشته، زنگ زده به بابا.
هنوز تو چشمهای بهزاد خیره بودم.
-میخوام لباس عوض کنم آقا بهزاد، اگه ممکنه تشریف ببرید بیرون.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت136 چند دقیقهای طول کشید تا نفسم حالت طبیعی گرفت. کیمیا رفت و با مقدار
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت137
پتو رو روی پاش کشید.
نگاهم کرد.
لب پایینش رو توی دهنش کشید.
یکم که گذشت لب رو رها کرد.
سفیدیهای زیر لبش، نشون میداد که با دندونش به لبها فشار آورده.
دوباره آه کشید و گفت:
-اومد اصرار کرد که ساری هندی میخوام.
مامانمم میگفت میخواد چی کار، اضافه است.
بنده خدا پدرم گفت بچهام دلش میخواد، رفت براش خرید.
بعد خانم ساری رو میپوشید، کلی مشما رو با قیچی میریخت روی زمین، مثلا شیشه خورده بودن.
سعید میشد جبار سینگ و خواهر احمق منم میشد بَسَنتی.
مکثی کرد و گفت:
-فیلم شعله رو که دیدی؟ بسنتی همون دختره است که جبار مجبورش میکنه رو شیشه خوردهها برقصه.
فیلم رو میذاشتن روی اون صحنه رقص و کمند دقیقا مثل اون میخوند و میرقصید.
اخم کرد.
-چون سعید پایهاش بود، فکر میکرد میخوادش.
فکرشو بکن، کمند به حرف هیچ کدوم از ماها گوش نمیداد، بعد کافی بود سعید بگه بمیر، میمرد.
سعید هیچ وقت نگفت کمند رو میخوام، ولی نگفت هم که نمیخوام.
ما هم فکر میکردیم که میخوادش، تا خبر خواستگاریش اومد و بعدم نامزدی.
این بار دستش رو روی دهنش گذاشت و به سقف نگاه کرد.
برای یک دقیقهای تو همین شرایط بود.
دستش رو برداشت و گفت:
-سه روز با هیچ کس حرف نزد، روز سوم ساری رو پوشیده بود و پنجاه تا قرص دیازپام رو حل کرده بود تو آب و خورده بود.
مامانم زنگ زد. فوری زنگ زدم اورژانس و خودمم سریع رسوندم خونه.
زود به دادش رسیدیم ولی قضیه تموم نشد که ...
مکثی کرد و خواست حرفی بزنه که صدای زنگ خونه بلند شد.
نگاه هر دومون به سمت در رفت.
اینجا یه مجتمع ساختمونی بود و قطعا شخص پشت در یا باید از همسایهها میبود.
یا به راحتی و با کلید از در بزرگ و اصلی ساختمون عبور میکرد.
کمند از جاش بلند شد و گفت:
-کیه ساعت دو صبح؟
به سمت در رفت.
کمی روی پنجههاش بلند شد.
از چشمی نگاهی انداخت.
به من نگاه کرد و آروم و متعجب گفت:
-پلیسه.
حضور پلیس اونم ساعت دو صبح برای زنی مثل کیمیا عجیب بود.
اما برای منی که با اصغر مارمولک زندگی کرده بودم، عادی بود.
به شال افتاده روی مبل نگاه کردم.
همون شالی که چند ساعت پیش، وقتی که از دست سعید فرار میکردم، سعید از پشت کشیدش و من از درد و شوک ایستادم.
نگاهم رو از شال گرفتم و به کیمیا که برای بار دوم روی پنجههاش ایستاده بود و از چشمی بیرون رو نگاه میکرد، دادم.
به هر حال بی توانتر از این حرفها بودم که دست دراز کنم و اون شال بد یمن رو بردارم.
کیمیا از حالت ایستادن روی پنجه خارج شده بود و روی تمام پا ایستاد.
چند لحظهای به نقطهای روی زمین خیره موند و در آخر در حالی که انگشتش روی بینیش بود و ازم درخواست سکوت میکرد به سمتم اومد.
پس چرا در رو باز نکرد؟
دوباره اسم جادوگر، دور مدار شک و شبهه مغزم به گردش در اومد.
کیمیا کنارم نشست و من حواسم به در بود. الان وقتش بود.
باید جونم رو برمیداشتم و به پلیس پناه میبردم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت136 کمی لبهام رو به هم فشردم و گفتم: - عمه اون خیلی کوتاهه! من هیچ وقت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت137
-نه در اون حد، لفظی درگیر شدند. بعد هم زرین و فروغ دخالت کردند، که حسام چند تا حرف حسابی و کلفت هم به فروغ زده.
آخرش هم بزرگترها دخالت میکنند که حسام رو آروم کنند. حسام هم که کفری شده بود، دنبال کاروان عروس نمیره.
سوار ماشین میشه و هر چی به زرین میگه بیا بریم، زرین باهاش نمیره، به امید اینکه یه جوری نگهش داره، که شاید بتونه خاله و خواهرزاده رو آشتی بده.
حسام هم ول میکنه و زرین رو میذاره و میره. زرین بدبخت بدشانس هم با اون حال خرابش میمونه وسط جمعیت.
مثل اینکه یکی از فامیلهای بابای تینا میرسونش خونه.
زرین میگفت، وقتی رسیده خونه، دیده حسام نیست. تا صبح هم نیومده خونه. موبایلش رو هم خاموش کرده بوده.
نمیدونستم از کارهایی که حسام کرده، خوشحال باشم یا ناراحت. بیحس به عمه نگاه میکردم.
-زرین میگفت، هنوز هم خونه نرفته. فقط یه بار زنگ زده و گفته خوبه و سرکاره، همین!
زرین بیچاره حتی نمیدونست تو چرا این جایی، حسام چرا اون حرفها رو به فروغ زده. اولش میخواستم بهش نگم، ولی بعدش براش تعریف کردم.
بیچاره نمیدونست چی بگه، چیکار کنه. هر کسی ندونه من میدونم که زرین چقدر برای آبروش ارزش قائله. دیشب جلوی اون همه فک و فامیل، آبروش رفته. امروز هم تمام مدت تو مراسم، یه گوشه کز کرده بود.
همینطور که بلند میشد، لب زد:
-همه ی این آتیشها، از گور فرهاد بلند میشه. اگه از همون روز اول میگفت، آفرین رو دوست داره، شاید آقاجونم به خاطر به کرسی نشوندن حرف خودش، فرهاد رو مجبور میکرد، با زرین ازدواج کنه، ولی هیچ وقت آفرین رو برای فرزاد خواستگاری نمیکرد که کار به اینجا بکشه.