گاهی یک کلمه، یک لحظه میتواند نجاتت دهد.
کلمه را نگویی، لحظه را از دست بدهی، از دست رفته ای.
👤"محمود حسینی راد
@baharstory
وقتی کسی به دیگری اهانت میکند نشان می دهد که در واقع هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند، وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می داشت.
اما برعکس، نتیجه را عرضه میکند و از ارائه ی مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است، در می ماند، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهیِ سخن چنین کرده است...
👤آرتور شوپنهاور
📚در باب حکمت زندگی
@baharstory
در حسرتِ زندگیِ دیگران بودن
برای این است که از بیرون که نگاه میکنی،
زندگیِ دیگران یک کل است که وحدت دارد،
اما زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش میکنیم،
همهاش تکهتکه و پارهپاره به نظر میآید
و ما هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت میدویم...
👤آلبر کامو
📚یادداشتها
@baharstory
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت132 تو چشمهاش نگاه کردم. از اینکه اینقدر بیمقدمه این حرف رو زد کمی شوک
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت133
-یه روز بابام گفت، فرهاد و فرزاد یه سال با هم فاصله دارند، باید عروسیشون هم یه سال با هم فاصله داشته باشه!
اون روزها من تازه نامزد کرده بودم، بابام گفت، دختر یکی از دوست های قدیمیش رو برای فرزاد پسندیده و آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته.
فرزاد شیطون بود و سر و گوشش میجنبید. با توپ و تشر بابا و با تهدیداتش قبول کرد بیاد خواستگاری.
آخر هفته شد. همه رفتیم خواستگاری. خواستگاری آفرین، مادر تو!
چشمهام از این گشاد تر نمیشد. چرخ دنیا عجیب برای دو تا برادر بد چرخیده بود. عمه گفت:
- آفرین خوشگل بود. قد بلند، چشمهای عسلی، موهای روشن.
فرزاد اولش میگفت، که قبول نمیکنه، ولی با دیدن آفرین، زبونش بسته شد.
روز عقد آفرین، فرهاد حالش خیلی بد بود و من میفهمیدم چرا اینجوریه، ولی به روم نیاوردم. گفتم شاید بعد از عقد آفرین، فرهاد بیخیال شه. همین طور هم شد.
اون موقع زرین، حسام رو حامله بود. یکی دو ماه بعدش من رفتم، سر خونه و زندگیم. حدود یک سال بعد هم آفرین و فرزاد.
آفرین باردار نمیشد و چند سالی دوا درمون کرد، تا خدا تو رو بهش داد.
فرزاد دوستش داشت. خیلی هم دوستش داشت، ولی خیلی هم بلند پرواز بود. میخواست راه صد ساله رو یه شبه بره و بالاخره هم تو این راه خودش رو به کشتن داد.
اون موقع تو هشت نه ماهت بود. آفرین مونده و یه دنیا بدهکاری! مادرش که چند سالی میشد که فوت کرده بود و پدرش هم که تازه مرحوم شده بود و یه دونه خواهرش هم که بعد از ازدواج رفته بود کرمانشاه و کسی خبری به اون شکل ازش نداشت.
آفرین همه چیزش رو بابت بدهکاری بابات داد و این بین هم فرهاد خیلی کمکش کرد.
من دلیل رفت و آمدهای فرهاد رو تو خونه شما خوب میدونستم. یه بوهایی هم برده بودم.
یه روز به آفرین گفتم، بیاد تا بچهها رو نگه داره که من بتونم برم خرید. اون اومد و من رفتم. یکی از همسایهها سر کوچه من رو نگه داشت و شروع کرد به حرف زدن.
وسط حرفهامون متوجه فرهاد شدم. اومد و رفت طرف خونه ما. در باز شد و وارد خونه شد. همسایه رو پیچوندم و برگشتم خونه. در رو باز کردم و خیلی آروم وارد خونه شدم.
شماها؛ تو و سحر و سپیده، داشتید تو حیاط بازی میکردید. رفتم تو خونه، دیدم آفرین با یه تاپ و موهای افشون روبهروی فرهاد نشسته، دستش هم تو دستهای فرهاده.
هاج و واج بهشون نگاه کردم. آفرین من رو دید. دستش رو کشید و از فرهاد فاصله گرفت.
فرهاد برگشت و من رو دید. یه مدتی فقط همدیگر رو نگاه کردیم، که یه دفعه فرهاد گفت، زنمه.
گفتم فرهاد تو چیکار کردی؟ اگه زرین بفهمه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت133 -یه روز بابام گفت، فرهاد و فرزاد یه سال با هم فاصله دارند، باید عروس
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت134
فرهاد گفت، نمیفهمه، نباید بفهمه، زرین مادر بچههامه، دوستش دارم. گفتم، آفرین چیته، معشوقهات؟ هیچی نگفت.
سکوت کرد و تو چشمهای گشاد شده من زل زد و گفت:
- فرهاد چیزی برای زرین کم نذاشت. زرین هم از همه جا بی خبر، با مادرت مثل خواهرش رفتار میکرد. طوری که خورد و خوراکشونم سر یه سفره بود، گردش و خریدشونم با هم بود. این قدر با هم چیک تو چیک بودند که آدم بهشون غبطه میخورد.
ولی وقتی مادرت حامله شد، پچپچها شروع شد. پدر بچه کی بود؟
اونجا بود که بالاخره فرهاد شجاعتش رو نشون داد و اعتراف کرد، که چه غلطی کرده.
تازه زرین فهمید، چه کلاه گشادی توی این ده دوازده سال سرش رفته! دیگه هیچ وقت زرین اون زرین سابق نشد.
من اگه جای اون بودم، ول میکردم و میرفتم، ولی اون موند، به خاطر بچههاش.
به اینجای حرفش که رسید، بلند شد و ایستاد.
- به زرین حق میدم از تو خوشش نیاد. سعی کن از پسرهاش فاصله بگیری، فکر حامد رو هم از سرت بیرون کن.
به طرف در اتاق خوابش رفت و همزمان گفت:
- من هر روز مشت مشت قرص اعصاب میخورم و تو دلیلش رو میدونی! وگرنه میآوردمت پیش خودم. نمیتونم حضور کسی رو تو این خونه تحمل کنم. گاهی اعصاب خودم رو هم ندارم.
انگار با پتک توی سرم کوبیده بودند. به رفتن عمه نگاه میکردم و به حرفهاش فکر.
یعنی عمو فرهاد، مادر من رو دوست داشته؟ پس چرا همیشه فکر میکردم عمو بخاطر ثواب و تنها نبودن مادرم باهاش صیغه کرده.
راستی عمه از کجا میدونست که حامد و من هم دیگر رو دوست داریم؟
تو این فکرها بودم که عمه با یه دست رختخواب از اتاق بیرون اومد.
- لباست رو عوض کن، بگیر بخواب.
لباسم رو عوض کردم. لباسهای عمه بهم گشاد بود، ولی از هیچی بهتر بود.
رخت خواب رو پهن کردم و دراز کشیدم. تحمل این حجم از استرس برای یک شب واقعاً زیاد بود.
به چی باید فکر میکردم، اعترافات تینا، حرفهای عمه، یا تهمتهای حسام!
حرفهای حسام، حسابی قلبم رو به درد آورد. اگه هفت پشت غریبه بود، اینقدر اذیت نمیشدم، ولی حسام زیر و بم من رو میشناخت. تا نیمههای شب فقط قل خوردم و فکر کردم و نفهمیدم کی خوابم برد!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت134 فرهاد گفت، نمیفهمه، نباید بفهمه، زرین مادر بچههامه، دوستش دارم. گف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت135
صبح با صدای خروس همسایه بیدار شدم. عمه هنوز خواب بود. نماز صبحم قضا شده بود.
صبحونه رو آماده کردم. پشت میز نشستم و مشغول پذیرایی از خودم شدم. تو فکر اتفاقات دیشب بودم که عمه وارد آشپزخونه شد. به میز نگاهی کرد و پشت میز نشست.
سلام کردم و تو جوابم سر تکون داد. براش چایی ریختم و بی هیچ حرفی جلوش، روی میز گذاشتم.
نگاهی به ساعت کردم. اگه خونه بودم، الان داشتم حاضر میشدم، برم سر کار.
همونطور که لقمه کره و مربا برای خودم میگرفتم، به آینده فکر میکردم.
خب، بهار خانم! دیشب قهر کردی و اومدی اینجا! بعدش میخوای چیکار کنی؟ مطمئنم عمه اجازه نمیده تو اینجا بمونی، مجبوری برگردی پیش زن عمو. ولی چطوری برم؟ با غرور شکستهام، چیکار کنم؟
بغض به گلوم چنگ زد. اشک توی چشمهام جمع شد. لقمه از دستم افتاد.
با چشمهای اشکی به عمه خیره شدم. عمه نگاهی به من انداخت و گفت:
- میدونم داری به چی فکر میکنی! میدونم با خودت فکر میکنی، من چقدر آدم عوضیای هستم که با وجود اینکه شرایطش رو دارم، اجازه دادم تو با زرینی که ازت خوشش نمیاد و دو تا پسر مجرد توی خونه داره، زندگی کنی!
میدونم بیخیالی من ظلمه، هم در حق تو، هم در حق زرین! ولی بهار، من شرایط روحی مناسبی ندارم. میخوام یه چند وقتی برم مشهد مجاور بشم. یه ماه، دو ماه، سه ماه، نمیدونم! تا هر وقت که حال دلم خوب شه.
بعدش که برگشتم تو رو میارم پیش خودم. تنها موندن تو هم، توی این خونه به این بزرگی خطرناکه. یه مدت دیگه هم پیش زرین بمون. ولی از حامد و حسام دور بمون.
- کی میخواهید برید مشهد؟
- دو هفته دیگه! تو این دو هفته میتونی اینجا بمونی.
نفس عمیقی کشیدم. دیگه نتونستم چیزی بخورم. عمه صبحونهاش رو خورد و بلند شد.
- دیشب که حال تو رو اونجوری دیدم، یادم رفت هدیه پاتختی تینا رو بدم. به خاطر همین بعد از ظهر باید برم پاتختی. تو هم میای؟
به لباسهام اشاره کردم.
-با چی بیام؟ لباس ندارم.
- یه شلوار بهت میدم. مانتویی هم که دیشب تنت بود، خوبه دیگه!
عمه هم فکر میکرد که کتی که حسام برای روی لباس مجلسیم سفارش داده بود، مانتو بود!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت135 صبح با صدای خروس همسایه بیدار شدم. عمه هنوز خواب بود. نماز صبحم قضا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت136
کمی لبهام رو به هم فشردم و گفتم:
- عمه اون خیلی کوتاهه! من هیچ وقت مانتو به اون کوتاهی نمیپوشم.
_ اگه نمیپوشی، پس چرا خریدی؟
چیزی نگفتم. حوصله نداشتم داستان لباس خریدنم رو هم براش تعریف کنم.
- پس تو نمیآیی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم و گفتم:
- عمه، نمیشه من رو هم با خودت ببری مشهد؟
رو به روم نشست.
- تو شرایط من رو میدونی! سپیده و سحر، جلوی چشمهای من جون دادند. سپیده تو بغلم بود و سحر جلوی پاهام.
اشک تو چشمهاش حلقه زد و ادامه داد:
- بعد هم ابراهیم.
آهی کشید و ادامه داد:
-حال دلم خوب نیست. باید با خودم کنار بیام. دارم میرم مشهد، کمک بگیرم از امام رضا. میدونم تو چه شرایطی هستی، ولی چند ماه صبر کن، باشه؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- باشه!
چارهای نداشتم. نمیتونستم بهش التماس کنم. ولی چه طوری برمیگشتم خونه!
عمه تا بعد از ظهر از توی اتاقش بیرون نیومد. من هم توی آشپزخونه، خودم رو سرگرم کردم.
یخچال رو باز کردم که چند تا هویج دیدم. در یخچال رو بستم و با خودم گفتم:
-بمیرم هم دیگه هیچ وقت به فکر غذا درست کردن با هویج نمیافتم.
ماکارونی درست کردم، ولی عمه برای ناهار نیومد. بعد از ظهر از اتاق بیرون اومد. آماده شده بود برای بیرون رفتن.
-دارم میرم پاتختی تینا.
- از طرف من هم تبریک بگید.
رفت و من با نگاهم بدرقهاش کردم. فکر کنم عمه بعد از تصادف دو تا دخترهاش و بعد هم، بیماری آقا ابراهیم و فوت ناگهانیش، دیگه هیچ وقت خرید نرفته و این از مانتوی بلند و از مد افتادهاش، کاملا مشخص بود.
عمه رفت و من رو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت. دو ساعت بعد با صدای تیک در به طرف در سالن رفتم.
عمه برگشته بود. خوشحال بودم که از تنهایی در اومده بودم. هرچند که بود و نبودش تفاوتی نداشت.
وارد سالن شد. سلام کردم و جواب داد. به طرف اتاقش رفت. دوباره روی مبل نشستم. بعد از چند دقیقه به سالن برگشت و گفت:
- دیشب بعد از اینکه ما اومدیم خونه، یه اتفاقی افتاده.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چه اتفاقی؟
- بعد از اینکه ما اومدیم، حسام رفته و آرش رو زده، گوشش رو گرفته و یه چند تا پس گردنی و چه میدونم از این چیزها.
باباش هم میاد و با حسام درگیر میشه.
با چشمهای گشاد به عمه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی حسام و آقا عارف همدیگه رو زدند؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت133 -یه روز بابام گفت، فرهاد و فرزاد یه سال با هم فاصله دارند، باید عروس
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به سمت صدا برگشتم، مهراب بود که بهم نزدیک میشد. روبروم ایستاد. -در
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
با عصبانیت به اطرافم نگاه کردم.
دلیلی نداشت که اینجا بمونم.
به دنبالش راه افتادم.
فاصلهامون از هم زیاد بود و زیادتر هم شد وقتی که نوید صداش زد و اون با چند تا قدم بلند به سمت صدا که تقریبا از پشت ساختمون میاومد رفت.
تا جلوی ایوون رفتم.
همزمان با پا گذاشتنم روی ایوون، حسین با یه سینی از در خارج شد.
من رو که دید گفت:
-بیا، فالودهاست، برای تو و نویده.
به دور و بر نگاه کرد و پرسید:
-پس شوعرت کو؟
صورتم رو جمع کردم و حرصی گفتم:
-زهر مار! شوعر؟
خندید، سینی رو به طرفم گرفت.
-بگیر بابا، شوعره دیگه!
نزدیکش رفتم و اول یکی دو تا محکم به دست و بازوش کوبیدم.
میخندید.
سینی رو گرفتم و یه لگدم نثار پاش کردم.
عقب رفت و گفت:
-منتظرم امیرعباسو ببینم، یه شوعرم یاد اون بدم.
-میکشمت حسین، حق نداری...
نموند تا ادامه تهدیداتم رو بشنوه.
به محتویات سینی نگاه کردم.
دو تا ظرف فالوده که به شکلی زیبا تزیین شده بود.
از کنار ایوون به جایی که مهراب و نوید رفته بودند نگاه کردم.
روی همین نیمکت شکسته منتظر میموندم چی میشد؟
سینی رو روی نیمکت گذاشتم.
صداشون میاومد ولی نه واضح، کنجکاوی من رو به سمت صدا کشید.
صداها حالت نجوا بود و کم کم داشت واضح میشد.
ولی ربط کلمات به هم رو نمیشد تشخیص داد.
ساختمون رو کامل دور زدم.
هر دو مرد روبروی هم ایستاده بودند که مهراب یهو یقه نوید رو گرفت و محکم به دیوار پشت سرش چسبوند.
با صحنهای که دیدم برای لحظهای میخکوب شدم.
-تو خیلی بیجا میکنی!
نوید دستهاش رو روی دستهای مهراب گذاشت.
-آقا مهراب، آقا مهراب! فقط یه پیشنهاد بود.
-پیشنهادت به درد خودت میخوره و اون جوجه دانشجوهای همکلاست.
جلو رفتم.
-چی شده؟
انتظار حضور من رو نداشتند.
مهراب یقه نوید رو رها کرد و به سمت من برگشت.
جلوتر رفتم.
-چه خبره اینجا؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با عصبانیت به اطرافم نگاه کردم. دلیلی نداشت که اینجا بمونم. به دنبال
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نوید جوابم رو داد:
-یه بحث مردونه بود.
مهراب به نوید نگاه کرد و گفت:
-مردونه هم تموم شد، مگه نه؟
-بله... من به بچههام میگم که کنسله.
مهراب سرش رو تکون داد و بی حرف از کنارم رد شد.
به نوید خیره موندم و منتظر یه توضیح.
نزدیک تر اومد، لبخند زد و گفت:
-چیزی نبود، ما مردا مشکلاتمونو اینطوری حل میکنیم.
به چروکهای ریز کنار یقهاش نگاه کردم و گفتم:
-با گرفتن یقه همدیگه؟
خندید و سرش رو تکون داد.
-اینم یه راهشه دیگه. کارم داشتی؟
داشت بحث رو عوض میکرد.
چه اشکالی داشت، حتما خصوصی بود و نباید به من میگفت.
-فالوده آورده بودم، رو نیمکته.
دستش رو پشتم گذاشت.
قلبم ریخت.
این چه کاری بود!
قبلا از این کارها نمیکرد.
خنگ، چون قبلا بهت محرم نبود!
فرار هم نمیتونستم بکنم.
قدمی برداشتم که صدای شکستن و فرو ریختن چیزی اومد.
دنبال کردن منبع صدا بهانه خوبی بود برای فرار.
چند تا قدم سریع برداشتم و از پشت ساختمون خارج شدم.
مهراب رو دیدم که از کنار نیمکت شکسته فاصله میگرفت.
فاصلهام رو با نیمکت پر کردم.
سینی و ظرفهای فالوده پخش زمین شده بودند.
با تعجب به مسیری که مهراب رفته بود نگاه کردم.
چرا فالودهها رو پخش زمین کرده بود؟
نوید پرسید:
-چی شده؟
به سینی اشاره کردم.
لازم به توضیح کلامی نبود.
با فاصله بین نیمکت و سینی و شکل پخش و پلا شدن فالودهها قشنگ مشخص بود که یکی سینی رو پرت کرده.
اون یه نفرم کسی نبود جز مهراب.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست
https://eitaa.com/Baharstory/81530
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پیدیاف آثار من
دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پیدیاف نمیکنم.❌
و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌
اگرم بر حسب اتفاق، پیدیاف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پیدیاف بخونه.
اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند.
حق الناسه و من نمیبخشم به هیچ عنوان.
هدایت شده از قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم.
امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍
هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه :
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃
اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
♥️𖥓 𝑒𝓉𝑒𝓇𝓃𝒶𝓁 𝓁𝓋𝑒⸙჻ᭂ࿐
برای دوست داشتنَت
تا خودِ بینهایت رفته ام
هَمه اش #تُ یی ...
فقط #تُ..
بهترینم دوستت دارم
#لیلا_صابری_منش
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
♥️🍃
بدون عشق؛
تمام عبادت ها، تنها یک عادتاند.
تمام رقصیدن ها، تنها یک نرمش اند.
و تمام موسیقی ها، سر و صدایی بیش نیستند.
🧚♀💞 ◇ ⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
تو بدون من مرا کم داری من ولی بی تو جهانم خالیست ...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت136 کمی لبهام رو به هم فشردم و گفتم: - عمه اون خیلی کوتاهه! من هیچ وقت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت137
-نه در اون حد، لفظی درگیر شدند. بعد هم زرین و فروغ دخالت کردند، که حسام چند تا حرف حسابی و کلفت هم به فروغ زده.
آخرش هم بزرگترها دخالت میکنند که حسام رو آروم کنند. حسام هم که کفری شده بود، دنبال کاروان عروس نمیره.
سوار ماشین میشه و هر چی به زرین میگه بیا بریم، زرین باهاش نمیره، به امید اینکه یه جوری نگهش داره، که شاید بتونه خاله و خواهرزاده رو آشتی بده.
حسام هم ول میکنه و زرین رو میذاره و میره. زرین بدبخت بدشانس هم با اون حال خرابش میمونه وسط جمعیت.
مثل اینکه یکی از فامیلهای بابای تینا میرسونش خونه.
زرین میگفت، وقتی رسیده خونه، دیده حسام نیست. تا صبح هم نیومده خونه. موبایلش رو هم خاموش کرده بوده.
نمیدونستم از کارهایی که حسام کرده، خوشحال باشم یا ناراحت. بیحس به عمه نگاه میکردم.
-زرین میگفت، هنوز هم خونه نرفته. فقط یه بار زنگ زده و گفته خوبه و سرکاره، همین!
زرین بیچاره حتی نمیدونست تو چرا این جایی، حسام چرا اون حرفها رو به فروغ زده. اولش میخواستم بهش نگم، ولی بعدش براش تعریف کردم.
بیچاره نمیدونست چی بگه، چیکار کنه. هر کسی ندونه من میدونم که زرین چقدر برای آبروش ارزش قائله. دیشب جلوی اون همه فک و فامیل، آبروش رفته. امروز هم تمام مدت تو مراسم، یه گوشه کز کرده بود.
همینطور که بلند میشد، لب زد:
-همه ی این آتیشها، از گور فرهاد بلند میشه. اگه از همون روز اول میگفت، آفرین رو دوست داره، شاید آقاجونم به خاطر به کرسی نشوندن حرف خودش، فرهاد رو مجبور میکرد، با زرین ازدواج کنه، ولی هیچ وقت آفرین رو برای فرزاد خواستگاری نمیکرد که کار به اینجا بکشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت137 -نه در اون حد، لفظی درگیر شدند. بعد هم زرین و فروغ دخالت کردند، که ح
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت138
-عمه، چرا عمو فرهاد از همون اول نگفت که مامان من رو دوست داره. همون موقعی که اصلا اسم زرین خانوم نیومده بود.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- از بس که ترسو بود. پدر بزرگت آدم مردسالاری بود. طاقت نداشت کسی رو حرفش حرف بزنه. ما رو هم یه جوری بار آورده بود، که همیشه مطیع باشیم. فرهاد از اینکه رو حرف بابا حرف بزنه، یا نظرش رو بده، وحشت داشت. دقیقا نقطه ی مقابل بابای تو، فرزاد.
فرزاد بارها به خاطر اینکه جلوی آقا جون وایستاده بود، کتک خورده بود و سرزنش شده بود، ولی بازم بیپروا بود.
عمه رفت و من همون جوری روی مبل میخکوب شده بودم. نمیدونستم به چی فکر کنم. حسام به خاطر من با خانوادهاش درگیر شده بود.
صبح با تکونهای دستی بیدار شدم. چشم باز کردم. عمه کنارم نشسته بود و صدام میکرد.
_ بهار، بهار!
چشمهام رو مالیدم و گنگ به عمه نگاه کردم. یه مدت طول کشید تا یادم اومد، کجا هستم.
- پاشو، حسام اومده.
کمی حرف عمه رو تجزیه و تحلیل کردم. حسام اومده؟
سرجام نشستم و به عمه نگاه کردم.
- حسام اومده؟
- آره تو حیاطه، گفتم تو توی سالن خوابیدی. پاشو برو تو اتاق خواب، بگم بیاد داخل.
بلند شدم. به طرف اتاق خواب رفتم. از پنجره اتاق، حیاط رو نگاه کردم.
واقعا حسام اومده بود! مثل همیشه کتی اسپرت و شلواری جین پوشیده بود و کیسه مشمایی بزرگی هم توی دستش بود.
با صدای عمه چرخید و به طرف در سالن حرکت کرد. از سوراخ کلید در اتاق سالن رو نگاه کردم.
حسام توی دید من نبود. با دیدن عمه که به سمت در میاومد، سریع کنار رفتم. عمه در رو باز کرد و با تشک و پتویی که من روش خوابیده بودم، وارد اتاق شد.
- خودم جمع میکردم!
تشک رو زمین گذاشت و گفت:
_ یه لباس مناسب از توی کمد بپوش، بیا بیرون. با تو کار داره.
اخم کردم.
- بهش بگید بره، من باهاش کاری ندارم.
عمه کمی نگاهم کرد. با سر به کمد اشاره کرد.
- برو یه دست لباس بپوش، بیا ببین چیکار داره!
سرم رو پایین انداختم. دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم، ولی نمیتونستم زیادی هم ناز کنم. اول و آخر باید برمیگشتم به همون خونه.
عمه رفت. به طرف کمد رفتم. بلوز و دامنی پیدا کردم و پوشیدم. شالی روی سرم انداختم و وارد سالن شدم.
حسام با دیدن من ایستاد و سلام کرد. جوابش رو دادم. یه مدت همینطور به هم نگاه کردیم. حسام سکوت رو شکست و گفت:
- اومدم دنبالت، بریم سر کار!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت138 -عمه، چرا عمو فرهاد از همون اول نگفت که مامان من رو دوست داره. همون
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت139
- من از اون کار استعفا میدم.
-استعفات قبول نیست.
سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو دادم به جایی بین زانوهاش و زمین.
کیسه مشمایی رو از کنار مبل برداشت و به سمتم گرفت.
- لباسهات رو آوردم، بپوش بریم. دیر شده!
- ببر بده به یکی که بهش احتیاج داره. من دیگه سر کار بیا، نیستم.
خواستم بچرخم که گفت:
- بهار، لج نکن. با هم حرف میزنیم.
سر جام ایستادم و گفتم:
- با یه خیابونی، چه حرفی داری بزنی!
با این حرفم حس کردم غدههای اشکیم، دوباره به کار افتادند. سریع برگشتم و به سمت اتاق خواب عمه دویدم.
وارد اتاق خواب شدم و در رو محکم بستم. لب تخت نشستم و اشکهای مسافر صورتم رو پاک کردم.
صدای صحبت عمه و حسام از پشت در به صورت پچ پچ میاومد. میدونستم که در آخر باید باهاش برم، اما باید قطعات غرور شکسته ام رو جمع میکردم.
نگاهم رو دادم به موکت زیر پام. چقدر بی کسی سخته!
با دردی که توی انگشتهام پیچید، نگاهی به هر دو دستم کردم. بدون اینکه متوجه باشم، ملافه ی تخت رو آنچنان توی دستم فشار میدادم که انگشتهام درد گرفته بود.
صدای در زدن باعث شد سر بلند کنم. بعد از در زدن صدای حسام اومد.
- بهار، دارم میام تو!
بلند گفتم:
- حق نداری بیای تو، تو شرایط مناسبی نیستم.
صدام بغض دار بود و تمام سعیم این بود که خودم رو قوی نشون بدم.
یه دفعه در باز شد. با تعجب به درِ در حال باز شدن، نگاه کردم که عمه رو لای در دیدم.
به وضعیت من نگاهی انداخت و در رو کامل باز کرد. حسام طرف دیگه در ایستاده بود.
با دیدنش صورتم رو برگردوندم. صدای خش خش مشمایی که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد رو میشنیدم.
صدا کمی شدیدتر شد. بدون اینکه سر بچرخونم، نگاهی به مشمای سبز رنگی که حسام مشغول خالی کردن محتویاتش بود، انداختم.
مانتوی فرم فروشگاه رو دیدم که از مشما خارج شد. همونطور چشمهام رو به طرف صورت حسام بالا بردم.
نگاهمون به هم گره خورد. کم نیاوردم و گفتم:
- یه بار گفتم، ببر بده به کسی که بهشون احتیاج داره!
لباسها رو روی تخت گذاشت.
-بهار! اینجا جاش نیست. با هم حرف میزنیم.
صورتم رو برگردوندم که گفت:
- بهار! توروخدا، لج بازی نکن، به اندازه کافی داغون هستم.
- حرفها رو من شنیدم، اون وقت تو داغونی؟
عمیق و پر صدا نفس کشید. میدونستم الان دلش میخواد که اون مانتو رو خودش به زور تنم کنه و بعد هم به زور من رو با خودش ببره. اما داشت رفتارش رو کنترل میکرد.
- میرم بیرون، زود بپوش، دیر شده.
چرخید و به طرف در رفت. یک کلمه معذرت خواهی نکرد، فقط دستور داد.
دهنم رو کج کردم و زمزمه وار گفتم:
- لج نکن، بپوش، بریم!
با بسته شدن در نگاهی به لباسها انداختم. چارهای نداشتم. ناز کردن بیشتر ممکن بود غرور شکسته شدهام رو خورد تر کنه.
پس بلند شدم. لباسها رو پوشیدم. حاضر و آماده وارد سالن شدم. نگاهی به حسام انداختم. با دیدن من لبهاش به صورت نامحسوسی لبخند زدند.
اهمیتی ندادم و به طرف سرویس رفتم. از عمه با دلخوری خداحافظی کردم. میتونست کمی بیشتر از من دفاع کنه، ولی ترجیح میداد که من برم و خلوتش رو به هم نزنم.
نگاهی به جلوی در انداختم. حتی کفش هم برام آورده بود. پوشیدم و به سمت در حیاط رفتم.
وارد کوچه شدم. دلم میخواست یه جوری حرص حسام رو در بیارم. به خاطر همین، در عقب ماشین رو باز کردم و روی صندلی های عقب جا گرفتم.
حسام نگاهی به من انداخت، ولی چیزی نگفت.
خب، موفق نشدم که صداش رو در بیارم. به اواسط راه رسیده بودیم، که فکر دیگهای به سرم زد.
آروم لب زدم:
- از اینکه یه دختر خیابونی، که به بهانه دانشگاه، خودش رو ...
وسط حرفم پرید و محکم گفت:
- بسه بهار، بسه! عصبانی بودم یه چیزی گفتم.
خوب شد که سر بحث باز شد. مثل خودش تن صدام رو کمی بلند کردم و گفتم:
- اگه این طوریه، یعنی منم حق دارم تو عالم عصبانیت، هرچی دلم خواست بگم. یا چون من بچه یتیمم، باید ساکت باشم؟
عصبی فرمون رو چرخوند. کنار خیابون پارک کرد و به طرف من برگشت.
چونه ام لرزید. با جمع کردن لبهام سعی کردم، لرزشش رو کنترل کنم.
دوباره برگشت و کمربندش رو باز کرد. از ماشین پیاده شد و در رو طوری به هم کوبید، که یه لحظه میخکوب شدم.
کمی به کاپوت ماشین تکیه داد. از ماشین فاصله گرفت و دوباره برگشت. جلوی ماشین به چپ و راست رفت. به طرف در ماشین اومد ولی پشیمون شد و به طرف عقب ماشین رفت. کمی به کاپوت پشتی تکیه داد، دوباره برگشت.
سوار ماشین شد و بدون اینکه کمربندش رو ببنده، ماشین رو به حرکت درآورد. همه این کارها رو کرد، ولی نگفت، ببخشید!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت139 - من از اون کار استعفا میدم. -استعفات قبول نیست. سرم رو پایین ان
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت140
تا به پاساژ برسیم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وارد فروشگاه شدیم. دیر رسیده بودیم. تقریباً همه سر کارهاشون بودند.
فریبا با دیدنم لبخند زد. نزدیکم اومد و با همون لبخند سلام کرد.
جواب سلامش رو دادم. پشت میز کارم رفتم. فریبا قیافه وا رفتهام رو رصد و کرد و گفت:
_ حالت خوبه؟
با سر جوابش رو دادم که خوبم. با مکث پرسید
- رنگت چرا پریده؟
نگاهم رو پایین انداختم.
- چیزی نیست!
سوالاتش تمومی نداشت.
- چرا دیروز نیومده بودی؟
سر بلند کردم و به چشمهای روشنش نگاه کردم. چی میگفتم؟
_ حالم خوب نبود.
لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:
-اینقدر که رقصیدی حالی برات نمونده بود.
لبخند بی حالی زدم و روی صندلی نشستم. فریبا نزدیکتر اکمد و گفت:
- دیروز حال پسر عموت هم خوب نبود. رنگش پریده بود، عصبی بود. شیک و پیک اومده بود، ولی یه شونه به موهاش نزده بود. هر کی هم می رفت طرفش، بهش میپرید. میخواستم حالت رو بپرسم، ولی جرات نکردم.
فریبا منتظر بود، من چیزی بگم، ولی وقتی دید، فقط نگاهش میکنم، گفت:
- من برم سر کارم.
فریبا رفت. با بی حوصلگی به وسایل روی میز نگاه کردم. با صدای قرقر شکمم تازه یادم اومد، صبحونه نخوردم.
هنوز فروشگاه شلوغ نشده بود. یه تعداد خیلی کم مشغول نگاه کردن به اجناس بودند.
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم که با صدای خش خش مشمایی چشم باز کردم.
حسام کیسه مشمایی پر از بیسکویت، شیر و آب میوه رو روی میز گذاشت. چشمهای بازم رو که دید گفت:
- صبحونه که نخوردی، اینا رو بخور ضعف نکنی!
نگاهم رو بین خوراکیها و صورت حسام چند باری جابهجا کردم. خیلی دلم میخواست یکی از آبمیوهها رو بردارم و بخورم، ولی اون لحظه لجبازی با حسام رو بیشتر دوست داشتم.
وقتی دید حرکتی نمیکنم، پاکت شیر رو برداشت. با نی سوراخش کرد و جلوم گرفت. با تعلل ازش گرفتم. کمی نگاهم کرد و رفت.
پاکت شیر رو روی میز گذاشتم. مشتریها یکی یکی زیاد شدند و من هم بدون اینکه حتی به خوراکیها نگاه کنم، مشغول کار بودم.
از گرسنگی دستهام شل شده بودند، ولی از کاری که میکردم راضی بودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت140 تا به پاساژ برسیم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. وارد فروشگاه شدیم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت141
وقت ناهار شده بود. ضعف کرده بودم، ولی مقاومت میکردم.
حسام رو دیدم که از کنار پیشخون رد شد.
نیم نگاهی به من و کیسه خوراکیهای دست نخورده انداخت و به طرف غرفه فریبا رفت.
خیلی آروم شروع به حرف زدن با فریبا کرد.
فریبا فقط سر تکون میداد. بالاخره حسام رفت. چند دقیقه بعد، فریبا به سمتم اومد. لبخند زد و گفت:
_ وقت ناهار شده، پاشو بریم ناهار بخوریم.
تازه فهمیدم که حسام به فریبا چی گفته!
روی همون حس لجبازی گفتم:
- نه، تو برو. من اشتها ندارم.
دستم رو گرفت و گفت:
-پاشو، آقا مصطفی حتما تا حالا ناهار خورده. میگم بیاد وایسه اینجا. با هم بریم یه چیزی بخوریم. دیروز تا حالا ندیدمت، دلم برات تنگ شده!
تلاشم برای پس زدن فریبا بی فایده بود. پس بلند شدم و همراهش رفتم.
غذایی رو از توی یخچال برداشت و تو مایکروفر گذاشت.
بشقاب و قاشقی، از توی کابینت برداشت و با صدای بوق مایکروفر درش رو باز کرد. غذا رو توی بشقاب کشید و جلوی من گذاشت.
به لوبیاهای سبز رنگ پخش و پلا توی برنج نگاه کردم و قاشق رو برداشتم. کمی با غذا بازی کردم. فریبا گفت:
-بخور دیگه!
سر بلند کردم و نگاهش کردم. حرفهای حسام و بی کسی خودم روی سرم خراب شده بود. لحن فریبا عوض شد. نگران گفت:
-بهار، چیزی شده؟
چیزی نگفتم. در واقع بغض بدجوری تو گلوم بازیش گرفته بود. هر کس دیگه اون حرفها رو میزد، اینقدر به من بر نمیخورد. اگر عمه کمی همراهیم میکرد، اینقدر بیکسیم جلوی چشمهام به نمایش گذاشته نمیشد.
فریبا گفت:
- یه وقتها آدم اگه درد دل کنه، راحت میشه، آروم میشه.
نگاهم رو پایین انداختم. به نوارهای طلایی مقنعهاش چشم دوختم و لب زدم:
- یکی که اصلا ازش انتظار نداشتم، یه چیزی بهم گفته که سر دلم مونده.
دست فریبا رو روی صورتم حس کردم. توی چشمهاش نگاه کردم.
نفهمیدم چی شد که خودم رو توی آغوشش دیدم.
من به آغوش اون پناه برده بودم، یا اون آغوشش رو برای من باز کرده بود!
هرچی که بود، من الان تو بغل فریبا بودم.
یه دل سیر گریه کردم. نمیدونم چند دقیقه، ولی تمام مدت فریبا دستهاش دور شونههای من بود و من رو به خودش فشار میداد.
چقدر به این آغوش نیاز داشتم. چقدر آرومم کرد. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت137 -نه در اون حد، لفظی درگیر شدند. بعد هم زرین و فروغ دخالت کردند، که ح
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نوید جوابم رو داد: -یه بحث مردونه بود. مهراب به نوید نگاه کرد و گفت:
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بی دلیل نگاهم رو بین پنجره و دیوار و وسایل روی میز میچرخوندم.
به همه جا نگاه میکردم الا چشمهای دکتر.
با اینکه جلسه چهارم یا پنجمم بود ولی هنوز شروع صحبت برام سخت بود.
وقتی که دکتر موضوع میداد راحت در موردش حرف میزدم ولی تا قبل از اون کاملا ساکت میموندم.
اما موضوعی که برام جالب بود این بود که هر موقع به اینجا میاومدم و حرف میزدم، بعدش تا مدتها حس سبکی داشتم.
این زن نه از اعضای خانوادهام بود، نه دوستم، ولی حرف زدن باهاش رو دوست داشتم، بیطرفیش رو دوست داشتم، اینکه مجبورم نمیکرد، نصیحتم نمیکرد، اصرار نمیکرد در مورد چیزی حرف بزنم که دوست نداشتم و از همه مهمتر اینکه پشت سر هم بهم نمیگفت خاک تو سرت.
این روزها به این کلمه حسابی حساس شده بودم.
دقیقاً هر موقع که نوید به خونهامون میاومد و میرفت، عمه چند تا خاک تو سرت نثارم میکرد.
بابا هم هر وقت با مهراب رو در رو میشد، بعدش یکی دو تا خاک تو سرت بهم میگفت.
کاش واقعاً یکی پیدا میشد و یه مشت خاک روی سر من میریخت تا این جماعت به آرزوشون میرسیدند، اونجوری من هم راحت میشدم.
- نمیخوای شروع کنی گلم؟
بالاخره نگاهم رو به چشمهای دکتر دادم.
تو این چند وقت رفت و آمدم به اینجا متوجه شده بودم که روشش چطوریه.
صبر میکرد تا خودم شروع کنم، وقتی که میدید آبی از من گرم نمیشه ازم میخواست که حرف بزنم.
بعد که من حرفی نمیزدم، یه سوال میپرسید و با همون سوال موضوع میداد تا من بتونم براش درد دل کنم.
- چی بگم؟
- از این هفتهات، از این ماهت، هر موضوعی که فکر میکنی امروز بهتره در موردش حرف زده بشه.
نگاهم رو پایین انداختم.
موضوع برای حرف زدن زیاد داشتم، اما نمیدونستم از کجا شروع کنم.
- میخوای از نوید حرف بزنی؟
نگاهم تا صورت دکتر بالا اومد.
- از چیش حرف بزنم؟
- اون سری گفتی رفتاراش خیلی کلیشهایه ولی نگفتی منظورت از کلیشه چیه.
- کلیشه، منظورم اینه که رفتاراش مثل همه پسراییه که میخوان توجه یه دخترو به خودشون جلب کنن.
دکتر منتظر نگاهم میکرد.
برای توضیح بیشتر ادامه دادم:
-هر موقع میاد پیشم یه شاخه گل دستشه، کافیه بفهمه از یه خوراکی خوشم میاد، هر جا ببینه حتی اگه من نباشم برام میخره. صبح که چشمشو باز میکنه اول یه پیام صبح بخیر به من میده، شبم وقتی که میخواد بخوابه، قبلش یه پیام شب بخیر میذاره.
- از نظر تو اینا بده؟
واقعا نمیدونستم چی جواب بدم.
بد که نبود، وقتی یکی بهت اینطوری توجه میکرد، خیلی هم خوب بود، اما...
این اما همون چیزی بود که تو رابطه خودم و نوید نمیتونستم ادامهای براش پیدا کنم.
نوید خوب بود، اما... اما چی؟
یه چیزی این وسط کم بود، یا شاید هم زیاد.
دکتر آرنجش رو روی میز گذاشت و توی چشمهام خیره شد.
- بزار من سوال بپرسم، تو جواب بده.
سرم رو تکون دادم، اینطوری دوست داشتم.
- وقتی که نوید نیست، دوست داری باشه؟
به بودنهای نوید فکر کردم و گفتم:
- دلم نمیخواد خونمون بیاد، وقتی بیرون باهاشم خوبه، وقتی هم باهاشم، دلم نمیخواد کسی تو خونه بفهمه که من باهاش بودم، اصلا دلم نمیخواد کسی توی خونمون ازم بپرسه که باهاش بودی چی گفتی، چی شنیدی، چی خوردی.
- چرا؟ چرا دوست نداری کسی تو خونه ازت بپرسه که چیکار کردین با همدیگه؟
دلیل این یکی رو خوب میدونستم، ولی حرف زدن در موردش برام سخت بود.
پس نگاهم رو پایین انداختم.
سوال دکتر رو بیجواب گذاشتم و برای اینکه موضوع بحث دکتر رو عوض کنم گفتم:
- چند روز پیش با هم بحثمون شد. میشه گفت اولین بحثمون بود.
دکتر به صندلیش تکیه داد و من اضافه کردم:
- البته من اعصابم سر یه چیز دیگه خراب بود، ولی این موضوع رو بهانه کردم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بی دلیل نگاهم رو بین پنجره و دیوار و وسایل روی میز میچرخوندم. به همه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دکتر همچنان ساکت نگاهم میکرد.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اینا خانوادگی زیادی بین المللیان، مثلاً خود نوید تا دوازده سالگیش توی کانادا بزرگ شده، دوازده سالش که بوده اومده ایران. یه زن عمو داره که در واقع زن عموی مادرشه،خیلی وابسته فروغ و نویده. همیشه میگه فروغ مثل بچه من میمونه مثل دخترم.
زن عموش یه دورگه پاکستانی افغانستانیه، اما تو هند بزرگ شده و زندگی کرده.
یه عمو هم دارن که استاد تاریخه، خیلی آدم خوش صحبت خوش مشربیه، تقریباً تمام کشورهای شرقی ایران و سفر کرده، ژاپن رفته، چین، روسیه، ازبکستان. توی هند هم با همین همسرش آشنا شده و ازدواج کرده.
موقع جنگ داخلی افغانستانم اونجا بوده.
البته اینا هیچ کدوم مهم نیست، بالاخره هر کسی یه زندگی داره، ولی اینکه من فهمیدم رگ و ریشه نویدم یه جورایی به افغانستان میرسه...
منتظر بودم که دکتر یه واکنش از خودش نشون بده، اما همچنان بدون هیچ ری اکشنی بهم خیره بود.
کمی با لبهام بازی کردم و ادامه دادم:
- اون سری بهتون گفتم که نوید نویسنده است و یه داستانی داره مینویسه به اسم عروس افغان.
دکتر سرش رو تکون داد و گفت:
- همونی که هر وقت مینویسه میده تو میخونی؟
سرم رو تکون دادم.
- آره، همون، من همیشه فکر میکردم که داستان پدر و مادرشه و هیچ وقتم نپرسیدم ازش، ولی چند وقت پیش متوجه شدم که داستان پدربزرگ و مادربزرگشه، یعنی پدر نوید یه جورایی یه دورگه است.
-یعنی اوس جعفر؟
سرم رو تکون دادم.
-سر این موضوع با هم بحثتون شد؟
سرم رو تکون دادم و آروم آهسته لب زدم:
- بله.
دکتر کمی فکر کرد و پرسید:
- پس یعنی اگر داستانی که داشت مینوشت در مورد پدر و مادر خودش بود، تو ناراحت نمیشدی، اما چون در مورد پدربزرگ و مادربزرگش بوده تو ناراحت شدی؟
بی حرف تو چشمهای دکتر نگاه میکردم.
این تضادی بود که نوید هم بهش اشاره کرد، حتی گفت که اگر رگ و ریشه هر کسی رو جستجو کنی به یه جای دنیا میرسه.
اون روز اعصابم حسابی خراب بود.
منشا خرابی اعصابم هم مهراب بود، نه خود مهراب، در واقع رابطه بین مهراب و نوید.
سرم رو پایین انداختم.
دکتر گفت:
- گفتی که اعصابت سر یه چیز دیگه خراب بوده، ولی این موضوع رو بهانه کردی، درسته؟
-آره.
-پس برات مهم نیست که اون رگ و ریشهاش به افغانستان میخوره؟
سرم رو بالا گرفتم و تو چشمهای دکتر خیره شدم و گفتم:
- معلومه که مهمه. نوید میگفت من فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه، من مادرم ایرانیه، پدرم تو ایران به دنیا اومده و ایران درس خونده، کار کرده، عاشق شده، ازدواج کرده، توی همین ایران بزرگ شده، اگر شناسنامه و پاسپورت افغانستان رو هم داره، دلیلش اینه که قانون ایران به بچهای که مادرش ایرانی باشه و پدرش افغان شناسنامه ایرانی نمیده... کلی از مشکلات اینطوری برام تعریف کرد که البته هیچ کدومش به من ربطی نداشت، بهش گفتم... گفتم اینایی که تو داری میگی به من ربط نداره، تو باید به من میگفتی که رگ و ریشهات به کجا میخوره، یهو برگشت گفت بابات یه سری بهم گفته که رگ و ریشه شمام از سه نسل پیش میخوره به عراق، این چه اهمیتی داره.
-واقعا همینه؟
-نمیدونم، نه تا حالا پرسیدم، نه شنیدم. حتی وقتی نوید اینطوری هم گفت من نرفتم بپرسم.
- چرا نپرسیدی؟
چی میگفتم، اینکه دلم نمیخواست دوباره یکی بهم بگه خاک بر سرت!