eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 مدت زمان رسیدن به شیراز تو هواپیما، تمام اتفاقات رو برای عمو اقا تعریف کردم. جز به جز، عمو اقا فقط نگاه کرد به راحتی تمام حرف هام رو باور کرد. رسیدیم شیراز، از همون اول من رو به خونه ی خودش نبرد. چند روزی تو هتل بودیم تا اینجا رو خرید. من نا امید بودم و قصد هیچ کاری نداشتم ولی عمو اقا تلاش میکرد و سعی داشت من رو از اون حالت بیرون بیاره. به خاطر اشنایتی که با چند نفر داشت با چند تا تماس خیلی راحت حوزه امتحانی کنکورم رو عوض کرد. من تو شهر شیراز کنکور دادم و قبول هم شدم بعد هم که دانشگاه و قوانین سخت عمو اقا. تو این چهار سال عمو اقا قول داد تا احمد رضا رو راضی کنه الباقی محرمیت رو ببخشه. ولی هر بار که گفتم گفت که قبول نمیکنه داره دنبالم میگرده. به پروانه نگاه کردم _تموم شد. _فکر نمیکنی فرارت کار اشتباهی بوده? _من فرار نکردم. عمو اقا نجاتم داد. سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. _نمی تونم قضاوتت کنم چون جای تو نیستم. تو خیلی سختی کشیدی. قضاوتت کار اشتباهیه. هر کس هم که اینکار رو بکنه یا بی انصافه یا نفسش از جای گرم بلند میشه. صدای پیامک گوشیم بلند شد برش داشتم و بازش کردم . _بیداری? یک پیامک از عمو اقا انقدر خوشحالم کرد که پروانه خم شد و گوشیم رو نگاه کرد. _پدر خوندته? با لبخند گفتم: _اره. _چقدر خوشحال شدی حالا! جواب پیامش رو دادم. _بله. _پروانه من همش میترسم بعد ازدواج با میترا من رو رها کنه. با خنده گفت: _بهتر، خودم هر شب میام پیشت... صدای تلفن خونه بلند شد و حرف پروانه نصفه موند. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 چند روزی گذشته بود و آرش تقریبا هر دوز زنگ می‌زد و گزارش کارهای کرده و نکرده‌اش رو می‌داد. پشت تلفن خونه می‌نشستم و به حرف‌هاش گوش می‌دادم و گاهی نظرهای کوتاه می‌دادم. گاهی هم با آره یا نه حرفش رو تایید یا رد می‌کردم. گاهی دلم براش می‌سوخت. بی‌چاره فکر می‌کرد که نامزدش شیفته و شیداشه و نامزد بی‌احساسش داشت به زور تحملش می‌کرد. مامانم فکر می‌کرد که بلد نیستم و سعی داشت بهم یاد بده و من فقط بهش خیره می‌شدم، در حالی که فکرم جای دیگه‌ای بود. یک بار آرش ازم پرسید که چرا من چیزی نمی‌گم و من تو یه فکر آنی گفتم، چون اینجا جلوی چشم همه هستم و خجالت می‌کشم. اونم گلی قربون صدقه‌ام رفت و قول داد که برام یه گوشی خوب بخره. نمی‌دونم چرا بابا گوشیم رو پس نمی‌داد. بعد از شب خواستگاری تمام تلاشم رو می‌کردم که باهاش هم‌کلام نشم و خودش هم متوجه شده بود. نمی‌خواستم بهش رو بندازم ولی بحران سهیل که دیگه رد شده بود، عقلانیش این بود که موبایلم رو بهم بده. توی اتاق نشسته بودم و با سوهان ناخن‌هام رو درست می‌کردم که بیتا وارد اتاق شد. روی تختش روبه‌روی من نشست و به من زل زد. هر وقت این اتفاق می‌افتاد یعنی اینکه بیتا می‌خواست چیزی بگه، اما بین گفتن و نگفتن مونده بود. سعی کردم بهش بی توجه باشم ولی وقتی نگاهش طولانی شد، کلافه شدم و گفتم: -بیتا چی می‌خوای بگی؟ یا درست و حسابی حرف بزن یا اینجوری به من زل نزن. نگاهش رو از من گرفت و به پنجره زل زد. هنوز دل دل می‌کرد و با خودش در گیر بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم وگفتم: -تو که اول و آخر می‌گی‌، پس بگو هم من رو راحت کن هم خودت رو. -آخه... دوباره ساکت شد. از جام بلند شدم و به طرف در رفتم. -هر وقت با خودت کنار اومدی، منو صدا کن. هنوز به در نرسیده بودم که صداش متوقفم کرد. -در مورد آینه و شمعدونته. به طرفش برگشتم و مشکوک نگاهش کردم. خبی گفتم و لب تخت نشستم. دستش رو پشت گردنش کشید و گفت: -تو دوست داری آینه و شمعدونت چه جوری باشه؟ -نمی‌دونم، تا حالا بهش فکر نکردم. حالا هر وقت آرش اومد تهران می‌ریم بازار انتخاب می‌کنیم دیگه! با گوشه‌ی چشم کمی نگاهم کرد و لب گزید. اخم کردم و صورتش رو به طرف خودم برگردوندم و گفتم: -بیتا یه چیزی شده. حرف بزن، من خواهرتم. -مامان داشت با سیمین خانم حرف می‌زد...چند دقیقه‌ی پیش...چیزه...نیم ساعت پیش...شایدم یه کم بیشتر از نیم ساعت... - بقیه‌اش رو بگو ساعتش مهم نیست. کمی روی تخت جا به جا شد و گفت: -از حرف‌های مامان به این نتیجه رسیدم که سیمین خانوم خودش یه آینه و شمعدون نقره دیده و خوشش اومده و می‌خواد بره بگیره بزار اتاق خوابت. اخم هام تو هم رفت. این سیمین با خودش چی خیال کرده بود؟ آینه و شمعدون منه و بدون در نظر گرفتن نظر و سلیقه‌ی من قرار بود برام انتخابش کنه. ازجام بلند شدم. احساس می‌کروم از تو آتیش گرفتم. بیشتر از دست مامانم که قبول کرده بود حرصی بودم. من این سیمین رو سر جاش نمی‌نشوندم مینا نبودم. ولی اول باید تکلیفم رو با مادر خودم مشخص می‌کردم.
🌘🌘 با غم نگاهم کرد. دلم براش سوخت. سرم رو پایین انداختم. دستش روی دستم نشست. -بریم پیش بقیه؟ چشم‌هام رو بستم و گفتم: -باید برم حموم. پوستم داره می‌سوزه. لبخند زد. -حموم این اتاق خرابه. دارم درستش می‌کنم برای بعد از عروسیمون. یه حمومم طبقه‌ی پایین هست که فعلا اشغاله. نگاهش رنگ شیطنت گرفت و ادامه داد: - می‌مونه حموم توی اتاق من. چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم: -یه خورده حموم می‌ساختین تو این خونه! دوازده سال پیش که اومدیم اینجا، اینجا همین‌طوری بود. ما فقط دو تا اتاق طبقه‌ی پایین درست کردیم. یکی برای عمه. یکی هم مامان می‌گفت لازم می‌شه. -این عمه خانم همیشه با شما زندگی می‌کرده؟ ایستاد و دستش رو به طرفم دراز کرد. یه کم به دستش نگاه کردم و به خودم گفتم، دیگه بسه، آرشم تقصیری نداره. مقصر سیمینه که تو همه کار می‌خواد دخالت کنه، منـباید این رو به آرش بفهمونم که دخالت کسی رو نمی‌پذیرم. دستش روگرفتم و بلند شدم. -عمه عطی همیشه با ما زندگی می‌کرده. هیچ وقتم ازدواج نکرده. مامان می‌گه حق مادری به گردنش داره. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبودند. -باهام دیگه قهر نیستی؟ سعی کردم کمی ازش،فاصله بگیرم که نشد. -قهر نبودم. -ولی یه چیزی گفتی بد جور داره من و اذیت می‌کنه. سوالی تو چشم‌هاش نگاه کردم و اون گفت: -گفتی...آرش ازت بدم میاد! یه کم فکر کردم. گفنه بودم. اون لحظه واقعا ازش متنفر بودم. آرش غمگین و منتظر،نگاهم کرد و گفت: -حرف دلت بود یا... کلامش رو بریدم و گفتم: -همونجور که من رو دوست دارم‌های تو خیلی حساب نکردم، تو هم رو این جمله‌ی من حساب نکن. متعجب شد و گفت: -ولی من واقعا دوست دارم. دستم رو روی سینه‌اش گذاشتم و کمی ازش فاصله گرفتم. -با حلوا حلوا دهن شیرین نمی‌شه. با دوست دارم دوست دارم هم عشق پیدا نمی‌شه. یه بار بهت گفتم، باید باورت کنم تا بتونم حس متقابل داشته باشم. وا رفته نگاهم کرد و لب زد: -آخه چی کار کنم؟ -مثلا دست دخالت دیگران رو کوتاه کن. کمی لبهاش رو به هم فشار داد و گفت: -شمشیرت رو برای مامان سیمین از رو بستی؟ پوزخندی زدم و گفتم: -اونی که شمشیر کشیده من نیستم، من فقط سپر دستمه. -مینا، از مامانم برای خودت غول نساز. مامان اونجوری نیست که تو فکر می‌کنی. بی اهمیت بهش از اتاق خارج شدم. چمدون لباسم رو از اتاق سیمین بیرون آوردم. آرش حرف می‌زد و سعی داشت رفتار مادرش رو توجیه کنه و من تظاهر می‌کردم که گوش می‌دم، ولی فکرم هنوز،پیش رفتار بی تفاوت بابا بود و این سوال که چرا جلو نیومد مثل موریانه ذهنم رو می‌خورد
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت158 در اتاق برای لحظه‌ای باز شد. صدای داد عمه اومد و بعد هم در دوباره
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به در آهنی کابینت تکیه داده بودم و به حرکات عمه نگاه می‌کردم. حالم به لطف دم نوش‌های عمه بهتر شده بود. ازم پرسید که میلاد رو می‌خوام یا نه. دقیقا به همین رکی و با همین کلمات. گفتن نه به مادر میلادی که از سه سالگیم تو بغلش بزرگ شده بودم سخت بود. ولی گفتن آره یا حتی سکوت سخت تر بود. ‌نه‌ای گفته بودم و منتظر اخم و تخمش بودم. ولی اون چیزی نگفت، اخم هم نکرد. حالا هم که توی آشپزخونه می‌چرخید و هر بار یه چیزی روی زمین می‌ذاشت. دقیقا جلوی من. ثریا هم به جمعمون اضافه شد. جلوی در نشست. عمه با شیشه مربایی که سالها بود جا اسفندی‌مون شده بود، روبروم نشست. در شیشه رو باز کرد و رو به ثریا گفت: -چایی‌شو دادی؟ سر تکون داد و لب زد: -در هالم بستم. بو رفت دیگه! یخ کردیم. عمه چایی نبات بابا رو می‌گفت و ثریا در سالن رو که بسته بود. هر وقت بابا دود و دم راه می‌انداخت در رو باز می‌ذاشتیم که کمتر اذیت بشیم. تابستونها مشکلی نبود، ولی زمستون‌ها همه باید شال و کلاه می‌کردیم. ثریا خودش رو روی زمین سُر داد و آروم گفت: -اینا رو از دعا نویسه گرفتی؟ عمه جوابی نداد. چیزی که عیان بود، حاجتی به بیانش نبود. عمه برگه‌ای تا شده به سمتش گرفت. -زود رفتیم، وگرنه باید تا بوق سگ معطل می‌شدیم. داشتیم می‌اومدیم، کپ تا کپ جمعیت نشسته بود اونجا. مورچه مورچه از لاشون رد شدیم. می‌ترسیدند کنار برن یکی بپره جاشون. به برگه اشاره کرد. - اینو ببین چی نوشته. ثریا برگه رو گرفت و گفت: -نوشته بندازید تو آب. عمه کاغذ رو گرفت و گفت: -این واسه سفیده است. یادم باشه فردا ناشتا بدم بخوره. برگه دیگه‌ای رو به طرفش گرفت. ثریا نگاه کرد و گفت: -نوشته به شاخه درخت در مسیر... عمه کاغذ رو گرفت و گفت: -اینو گرفتم سحر برگرده. نگاهم رو از کاغذ و اسفند و دل مرغ‌هایی که روی زمین بود گرفتم و به عمه دادم. سحر برگرده که چی بشه؟ ثریا گفت: -برای منو نگفتی؟ عمه سر تکون داد و گفت: -اونو باید شب که شد بسوزونی. می‌دم خودت، ببر پشت بوم خونه‌اتون بسوزون. گفت دقیقا ساعت یازده و ربع. وقت دیگه‌ای ساعت نداره. ثریا برگه‌های تا شده عمه رو از جلوش برداشت و گفت: -دنبال کدومش می‌گردی؟ عمه دستش رو کشید. -یکی داد، گفت باید بزاری لای دل مرغ، کباب کنی بدی گربه یا سگ بخوره. هفت روز، هر روز یه تیکه از کاغذو. گفتم یه جور شه سحر برگرده. ثریا توی برگه‌ها رو نگاه می‌کرد. برگه سوزوندنی خودش رو پیدا کرد. ناخواسته پرسیدم: -سحر برگرده که چی بشه؟ عمه نگاهم کرد و بلند کشیده و بم گفت: -وا! الف وا رو جوری کشید که انگار «او» تلفظ می‌کنه ولی در واقع همون «آ» بود. ثریا برگه سوزوندنی لای دل مرغ رو به طرف عمه گرفت و گفت: -اینه عمه. و بعد نگاهش رو به من داد و گفت: -برگرده که مردم پشت سرمون حرف نزنن، که زندگی من خراب نشه، که تو بتونی مثل آدم شوهر کنی. عمه پشت پلک برام نازک کرد و برگه سفید رو از ثریا گرفت. به دست عمه که دعای دعانویس رو توی دل مرغ فرو می‌کرد نگاه کردم و گفتم: -اگه سعید بزاره سحر زنده بمونه، این اتفاقام میوفته. دست عمه شل شد و بعد با اخم گفت: -غلط می‌کنه. صحنه راه پله پر از خون جلوی چشم‌هام تداعی شد و این بار به جای کیمیا سحر روی زمین افتاده بود. قلبم شروع به تپش کرد. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم و باز کردم. باید به خودم مسلط می‌بودم. بس بود غش و ضعف. -کیمیا هم مرد، شوهرش کشتش. اونم غلط کرد، ولی دیگه کیمیا زنده نیست. دست عمه شل شد. نگاهش رو تو صورتم چرخوند و گفت: -سحر برگرده، بعد به اونجاشم فکر می‌کنیم. -آره خب، ممکنه قبلش سالار و حسین سرشو بریده باشن و کارش به سعید نکشه. بعد دو تا قاتل تو خونه داریم که اگه پلیس نگیرشون، تا ابد خون خواهرشون گردنشونه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت158 مهگل بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. مهری خانوم چشمش رو از من بر نمی‌
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نفسم رو سنگین بیرون دادم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. زن‌عمو من رو با خودش آورده بود، تا به خواستگارها نشون بده. اصرار برای آرایش، پوشیدن مانتویی که بهم بیاد و اینکه دلش نمی‌خواست حامد و حسام چیزی بدونند، دلیلش همین می‌تونه باشه. چند دقیقه‌ای توی سرویس موندم. دلم نمی‌خواست به اون محیط سنگین برگردم، ولی نمی‌شد که توی دستشویی هم بمونم. از سرویس بیرون اومدم. از پنجره‌ز بزرگ خونه به حیاط نگاه کردم. انگار کسی توی حیاط بود. پرده‌ی توری اجازه نمی‌داد، دقیق ببینم. چشم‌هام رو ریز کردم و تا دقیق‌تر ببینم. مرد چهار شونه‌ای که چهره‌اش رو نمی‌دیدم، سوار موتوری توی حیاط بود. تیپ و لباس مهگل رو تشخیص دادم. دست مهگل روی ساعد مرد بود و چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم. مهگل به چیزی اصرار داشت و مرد سعی در پس زدنش می‌کرد. مرد دست مهگل رو از روی ساعدش باز کرد و با موتور به طرف در حیاط حرکت کرد. مهگل دنبالش دوید و دوباره دست مرد رو گرفت. مرد دوباره دستش رو پس زد و بعد از باز کردن در، با موتور بیرون رفت. همین طور به صحنه‌های بیرون نگاه می‌کردم که با صدای بم و مردونه‌ی آقا میثم، سر چرخوندم. -خانوم اعتمادی! نگاهم رو از پنجره گرفتم و به میثم دادم. فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و با اشاره به حیاط گفت: - مهیار بود. خیره نگاهش کردم که ادامه داد: - پسر یاغی این خونه. حالا دقیقا روبروی من بود. - شما ساکن شیرازید، درسته؟ -بله. - دوست ندارید، بیای تهران زندگی کنید؟ -من شیراز رو ترجیح می‌دم. - یعنی اگه یه موقعیت خوب، تو تهران براتون ایجاد بشه، باز هم علاقه‌ای ندارید، به تهران بیاید. به حرفش فکر کردم و گفتم: - نمی‌دونم! - به نظر، بیست تا بیست و سه ساله میایید، درسته؟ - بیست و دو سالمه. لبخند زد و عمیق نگاهم کرد. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. - خیلی جوونی! کمی مکث کرد و گفت: - تا کی تهران هستید؟ -امروز و فردا، بعدش برمی‌گردیم. - دوست دارید، فردا یه قرار ملاقات دو نفره بزاریم و کمی صحبت کنیم. نفسم سنگین شد. -چرا من باید با شما صحبت کنم؟ - اگه مایل نیستید، من اصراری ندارم. - مایل نیستم. سرش رو تکون داد و گفت: _ پس هیچی! کارتی رو به سمت من گرفت و گفت: - این شماره‌ی منه! برای هر موقعی که مایل بودید! کارت رو گرفتم و گفتم: - فکر نمی‌کنم هیچ وقت تمایل پیدا کنم. آقا میثم لبخند زد و از من فاصله گرفت. سر جام برگشتم. حس کردم مهری خانوم، از این کار میثم خوشش نیومده و سعی داره با چشم و ابرو بهش بفهمونه!