بهار🌱
#پارت190 💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو
#پارت191
💕اوج نفرت💕
_ بهانه نبود هم باور نمیکرد.
_ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه.
تن صداش رو پایین آورد.
_ تو شوهر داری نگار، برای چی به استاد امینی میری بیرو.
مصمم گفتم:
_اون شوهر من نیست.
_ هست. کار شما از این محرومیت گذشته، شما با هم ازدواج کردید.
با شنیدن کلمه ازدواج یک آن تمام اجزای صورتم به گریه افتاد.
_ گولم زد.
پروانه هم بغض کرد:
_ باهات حرف زد خودت قبول کردی.
نگاهم رو به زمین دادم و تقریباً با صدای بلندی گریه کردم.
_گریه نکن من که نمی گم برگرد. ولی هزار تا راه هست برای ختم اون محرمیت. به جز فرار.
اب بینیم رو بالا کشیدم.
_هیچ راهی نیست.
_هست، برو تهران بهش بگو نمیخوامت. با عمواقا برو. بهترین وکیله، میتونه برات کاری کنه.
_می ترسم.
_ منم باهات میام. تو وایسا عقب من حرف می زنم. قانون یه کاری برات می کنه. نمی شه که اون بگه نه تو هم بگی نمیخوام. اصلا تو چرا حق فسخ رو نگرفتی?
_ شونزده سالم بود این حرفا حالیم نبود عاقد گفت احمدرضا هم جواب داد من فقط یه بله گفتم.
سرم رو پایین انداختم.
_استاد رو چیکار کنم?
_ ببینتون چی شده?
_خواستگاری کرده خیلی رسمی و جدی. گفت شماره پدرتون رو بده ندادم.
_ برو بهش بگو متاهلی بزار بره.
سرم رو بالا گرفتم.
_ نمیتونم.
_باید بتونی.
_پروانه تو درکم نمیکنی، حسی بالاتر از عشق بهش دارم یه حسه مقدس.
_ خودت رو گول نزن.
_باورکن پروانه این اصلا هوس نیست یه کششی داره، یه حال خاصی، اصلا نمیتونم توصیفش کنم.
_ دوسش داری?
تو چشم هاش نگاه کردم اشک روی گونم ریخت با تمام احساسم گفتم:
_ خیلی.
_ اگه دوستش داری چرا داری با احساساتش بازی می کنی?
_ ناباورانه گفتم:
_ من?
_داری این کارو می کنی. اون حسش به توپاک، ولی تو داری
بهش دروغ میگی که اگه بفهمه نابودش می کنه.
نگار قبل از این که از این بیشتر بهت وابسته بشه بهش بگو بزار دل کنده شه بره. یا اصلا بگو شرایطت چه جوریه. بگو داری تلاش می کنی فسخش کنی. اگر دوستت داشته باشه، اگر قسمت هم باشید، میمونه.
دستم رو روی صورتم گذاشتم تا پروانه شدت گریم رو نبینه.
_ نمیتونم.
_ بلند شو بریم شاهچراغ اونا هر سختی رو آسون میکنن.
دستم رو برداشتم و به چشم های اشکی پروانه نگاه کردم.
_ خلاف میلمه.
_ به خاطر استاد این کارو بکن. شاید نرفت.
حرفهای پروانه رو قبول داشتم از روز اولی که به استاد این حس رو پیدا کردم این حرفها را مدام به خودم میزنم. ولی شدت علاقم باعث شده تا هر بار پسش بزنم و فقط خودم رو فریب بدم.
گشت وگذارم با پروانه، که با کلی ذوق و شوق بعد از چهار سال اومده بودم، خراب شد. اون هم به بدترین شکل ممکن.
سوار ماشین شدیم و به سمت شاهچراغ حرکت کردیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت191 🌘🌘
-شیطونی فرهنگ بوده، عکسو گذاشته بود تو وسایل من.
دو سه روز پیش که اینجا بوده، میخواسته مامان سیمین رو بندازه به جون من و تفریح کنه.
من فهمیدم سریع پشت اون عکس قایمش کردم.
ابرو بالا انداختم. چه آدمیه این فرهنگ!
- از سر شب تا حالا خودت و منو اسیر کردی به خاطر این چهار تا جمله.
مردّد نگاه نکردم مردّدتر گفت:
- الان باور کردی؟
بیخیال گفتم:
- آره، باور کردم.
لبخند زد و یه دفعه منو بغل کرد.
توی هوا معلق شدم و شروع کرد به چرخوندن من.
ناخودآگاه جیغ کشیدم.
پام خورد به صندلی آهنی و صندلی یه دفعه افتاد روی زمین و یه ور شد و افتاد روی اون یکی صندلی و صدای بدی داد.
منو گذاشت روی زمین و گفت:
- چرا جیغ میزنی؟ آبرومون رفت.
نگاهی به ساختمون انداختم. پنجره ها یکی یکی روشن میشد.
صدای بهرام خان اولین صدایی بود که به اعتراض بلند شد.
- چه خبره اونجا؟ چی شده؟
با مشت به بازوش کوبیدم و آروم گفتم:
- همش تقصیر توئه! حالا چکار کنیم؟
وقتی تعداد روشنایی ها زیاد شد دستش را گرفتم و گفتم:
- بیا فرار کنیم.
دستش رو کشید روی بازوم گذاشت.
- کجا بریم؟
- چه میدونم، بریم تو باغ، یا هر جایی که اینجا نباشه.
اشاره کردم به صندلی ها.
- اینارم فکر میکنند کار گربهای چیزیه.
با لحنی که سعی داشت من آروم کنه گفت:
-ای بابا، حالا ما نامزد بودیم یه شوخی هم کردیم. قایم موشک بازی نداره که.
در سالن باز شد و اولین کسی که رویت شد، بهزاد پر حرص بود.
آرش نگاهی به من کرد و گفت:
-کاش به حرفت در مورد فرار گوش داده بودم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت190 _ حامد چی میگفت؟ یعنی تو واقعا اینقدر سادهای، که فکر میکنی من به
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت191
سریع به طرف حیاط رفتم. شماره ی حامد رو لمس کردم و منتظر برقراری تماس شدم.
خیلی سریع جواب داد. اون لحظه حس عاشقانهای نداشتم و فقط به این فکر میکردم که حامد هم باید همه چیز رو بدونه.
پس با سلام و صبح بخیری معمولی، خیلی جدی، براش تعریف کردم که چی شنیدم.
حامد فقط گوش میداد و چیزی نمیگفت. حرف هام که تموم شد، منتظر عکس العمل حامد موندم. چند لحظه ای طول کشید تا حرف بزنه.
- بهار، من فکر نمیکنم این چیزهایی که تو گفتی، همهاش عین حقیقت باشه.
اخم کردم، باور نکرده بود.
حامد با یه مکث کوتاه ادامه داد:
- شاید یکم حساس شدی. شاید مامان یه چیز دیگه گفته، تو یه چیز دیگه برداشت کردی.
متعجب و با لحنی اخم آلود گفتم:
- تو داری به من میگی دروغگو؟
لحنش جدی تر از قبل شد.
-تو هم داری به مامان من میگی ریا کار، منافق.
باورم نمیشد، داشتم این حرفها رو از حامد میشنیدم!
جوابی ندادم و اون با لحنی دلجویانه تر ادامه داد:
-ببین بهار، من میدونم روابط تو با مامان خیلی صمیمی نیست. اما قبول کن یه کم حساس شدی. من فکر نمیکنم یه زن بتونه با احساسات بچه خودش بازی کنه. درسته که من تو رو دوست دارم، اما قرار نیست مامانم رو کنار بزارم. ولی با این حال بازم با مامان صحبت می کنم. الان هم باید برم. کار دارم. خداحافظ.
و تلفن رو قطع کرد. حتی صبر نکرد تا جواب خداحافظیش رو بدم.
همونطور با چادر سفید نماز روی پلهها نشستم. دست و پام شل شده بود. به همه چیز فکر میکردم، غیر از این که حامد باور نکنه.
صدای نماز خوندن حسام از پنجره باز اتاقش میاومد.
حامد باور نکرده بود، شاید حسام باور کنه. شاید هم رفتاری بدتر از حامد نشون بده.
کمی روی پله نشستم و به هر سختی که بود، خودم رو تا سالن کشیدم. روی مبل نشستم.
دلم شکسته بود. کاش بهتر حرف میزد!
کاش صبر میکرد جواب خداحافظیش رو بدم!
کاش من اصلا حرفی از مادرش و برنامههاش نمیزدم!
اینقدر ناتوان شده بودم که حتی حس گریه کردن هم نداشتم.
از توی قندون روی میز قندی برداشتم و توی دهنم گذاشتم تا برای فشار پایینم تسکینی باشه.
اون روز توی فروشگاه حسی به هیچ چیزی نداشتم. مثل یک ربات شده بودم.
حالا باید با شرایط به وجود اومده چیکار میکردم؟
شاید بهتر بود با حسام حرف بزنم.
صدای حسام باعث شد، سربلند کند.
-بهار، پاشو بیا کارت دارم.