بهار🌱
#پارت188 💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از ک
#پارت189
💕اوج نفرت💕
صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود، که از پچ پچ هاش شنیده بودم بیرون آورد.
گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پروانه خوشحال شدم.
انگشتم روی صفحه کشیدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ کجایی?
_ پایین اگه حاضری بیا پایین دیگه من نیام بالا.
_وایسا اومدم.
تماس رو قطع کردم کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم به محض خروج از اسانسور سراغ مش رحمت رفتم.
_سلام.
سرش رو که روی میز بود بالا گرفت.
_سلام دخترم.
_یه خانمی که مانتو آبی پوشیده بود اومد خونه ما شما راهش دادی?
_وای، یکم ناخوشم حتما خواب بودم نفهمیدم. کی اومده? مزاحم بود?
_ نه آشنا بود ولی آخه خبر ندادید واسه اون پرسیدم.
_ ببخشید دخترم الان میگم پسرم بیاد جام بشینه.
_ باشه خداحافظ.
سمت در خروجی رفتم بازش کردم پا به کوچه گذاشتم که پروانه جلو اومد.
_ بیا دیگه حوصلم سر رفت.
_ سلام، ببخشید کار پیش اومد.
سوئیچ ماشینی که دستش بود رو نمایشی تکون داد با تعجب گفتم:
_ با ماشین اومدی?
شصتی دزد گیر ماشین رو زد که صدای پرشیای سفید رنگی که قبلا هم سوارش شده بودم بلند شد.
_ رانندگی بلدی?
_خیلی وقته.
_ماشین سیاوش?
_ با ماشین بابا رفتن منم ماشینش رو برداشتم. خودش هم خبر نداره.
خندیدم.
_ناراحت نشه?
_ دیگه بشه هم مهم نیست چون تا اون موقع برگشتیم.
خوشحال و سرحال سوار ماشین شدیم عینک دودیش رو به چشم هاش زد.
از توی اینه پشت سرش رو نگاه کرد.
_ خوب نگار خانم کجا بریم?
_ هرجا تو بگی.
_ این طوری که نه تو بگو من برم.
بلند خندیدم.
_ من فقط دانشگاه رو بلدم.
_پس بشین که پروانه ببرت بهشت.
لبخندی به هیجانش زدن و به روبروم خیره شدم و دوباره به فکر فرو رفتم.
_به چی فکر می کنی?
_ به خودم.
_ بلند فکر کن بخندیم
نگاهش کردم.
_من خنده دارم?
_ حالا بگو شاید گریه کردیم.
_ خیلی نامردی.
_ نه جدی بگو ببینم به چی فکر می کنی.
_حالا بزار برسیم میگم.
_ همه رو بگو باشه حتی قسمت مربوط به استاد.
نفس سنگین کشیدم و نگاهم رو به روبرو دادم.
حدود یک ساعت بعد جلوی یک در بزرگ نگه داشت.
_اصلا خوش سفر نیستی.
_چرا?
_یه کلام حرف نمیزنی حوصلم سر رفت.
_ ببخشید خیلی درگیرم.
چند تا بوق زد که در باز شد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت189 💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود
#پارت190
💕اوج نفرت💕
پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو ببینه پروانه دستش رو از شیشه ماشبن بیرون برد و تکون داد.
لبخندی زد و در رو باز کرد ماشین رو داخل برد و پارک کرد
با سر به در اشاره کرد:
_ پیاده شو.
کاری که گفت رو انجام دادم.
صندوق عقب رو باز کرد پیرمردی که در رو باز کرده بود جلو اومد.
_ سلام دخترم.
پروانه به سمتش چرخید.
_سلام خوبید?
_ خوبم این ورا ?
ببخشید بی اطلاع اومدم. یهویی شد.
_ خوش اومدی بابا، خونه خودتونه.
داخل صندوق عقب رو نگاه کرد.
_کمک میخوای?
_نه چیز زیادی نیاوردیم.
اشاره کرد به من:
_با دوستم اومدم. چند ساعت اینجا باشیم.
پیرمرد نگاهش رو به من داد
_سلام.
_سلام بابا جان. خوبی?
_ ممنون.
از گفتگوی کوتاهی که با پروانه داشت استفاده کردم و.اطراف رو نگاه کردم.
باغ بزرگی که پر از درختبود انتهاش یه خونه ی قدیمی، کنار در ورودی هم یه خونه ی به نسبت جدید تر بود.
_ بیا بشین.
سر چرخوندم زیراندازی پهن کرده بود که با فلاکس چایی رو توی لیوان میریخت.
یاد خواب دیشبم افتادم با استاد بودم ولی احمدرضا اومد و همه چیز رو خراب کرد.
یه نگاه کلی به زیر انداز انداختم پروانه فکر همه چیز رو کرده تمام وسایل های مورد نیاز یک پیک نیک رو آورده.
کفشم رو در آوردم.
_ همه چی آوردی!
_بله صبح که زنگ زدی به بابام گفتم گفت بیایید اینجا.
_ پس چرا اول به من گفتی کجا بریم?
چایی رو جلوم گذاشت.
_ الکی مثلا خواستم بهت احترام بزارم.
بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد
_خب تعریف کن?
نفس سنگین کشیدم.
_ چی میخوای بدونی?
_ همه چیز رو. اول اینکه یه ساعت به چی فکر می کردی که حرف نزدی?
به بخار چای که توی هوای پاییزی حسابی خودنمایی میکرد نگاه کردم.
_از وقتی میترا وارد زندگیمون شده حرف های جدید شنیدم.
_مثلا چی میگه?
_یواشکی به عمو اقا میگه
باید به این دختر حقیقت رو بگی ، حق با توعه ، شرایط روحی مناسبی نداره که بتونی بهش بگی ، گفت فکر می کنی اگه بفهمه حاضر اینجا بمونه
_شاید در رابطه با کس دیگه ای حرف میزنن
_نه مطمئنم ، امروزم زن سابق عمو آقا رو دیدم بهم گفت تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرشو می کنی.
_منظورش چی بود?
_نفهمیدم، یعنی کلا نمی فهمم چی می گن.
_خوب به جای این همه فکر کردن امشب برو بپرس حرفهایی که شنیدی رو برو بگو
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
_ شاید بگم.
نگاهش بین چشم هام جا به جا شد چیزی و می خواست بگه معذبش کرد ولی بلاخره سوالش رو پرسید:
_ خوب حالا استاد رو بگو.
از این همه پیگیریش ناراحت شدم.
_ در این مورد اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.
_ بگو چی هست درست فکر کنم.
کلافه گفتم:
_ پروانه همیشه بیخیال شی.
_نه نمیشه چون تو دوستمی، چون می خوام باهات ادامه بدم، نمی خوام ترکت کنم. چون حدیث داریم از معاشرت با افراد فاسد خودداری کن، چون به مرور زمان شما هم مثل اون میشید.
از این همه رک گویی پروانه شوکه شدم.
_الان من فاسدم!
_ نیستی?
پروانه سرش رو پایین انداخت.
_ زن شوهرداری که داره به یه مرد دیگه فکر می کنه، عاشقانه نگاهش میکنه. باهاش قرار میذاره به طرف مقابلش نمیگه که متاهله.
تن صدام کمی بالا رفت.
_ به حرفات مطمئنی? اصلا از احساس من خبر داری?
تن صداش رو برابر با صدای من کرد.
_ مطمئن نیستم که نشستم.
_پروانه من شوهر ندارم. اون محرمیت اجباری بود.
_چرا خودت رو گول می زنی? کجا اجبار بود ?
بغض کردم و ملتمسانه گفتم:
_اجبار بود.
_ نبود دختر خوب، نبود. تو احمدرضا رو دوست داشتی فقط ازش دلخور بودی.
احمدرضا قبل از ازدواج با تو مثل برادر بود. بهت سیلی زد. به چشم خواهرش این کار رو انجام داد. مثل من و سیاوش. ولی چون هم خون نبودید دلخوری توی دلت مونده. بی معرفت نباش احمدرضا با این محرمیت به قول خودت اجباری تو رو نجات داد از ازدواج که معلوم نبود بعدش سر از کجا در بیاری. نجات داد از دست رامین و تهدید هاش.
پوزخندی زدم.
_ چقدر هم موفق بود.
_ نبودچون بهش نگفتی، ترست رو بهونه کردی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت190 💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو
#پارت191
💕اوج نفرت💕
_ بهانه نبود هم باور نمیکرد.
_ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه.
تن صداش رو پایین آورد.
_ تو شوهر داری نگار، برای چی به استاد امینی میری بیرو.
مصمم گفتم:
_اون شوهر من نیست.
_ هست. کار شما از این محرومیت گذشته، شما با هم ازدواج کردید.
با شنیدن کلمه ازدواج یک آن تمام اجزای صورتم به گریه افتاد.
_ گولم زد.
پروانه هم بغض کرد:
_ باهات حرف زد خودت قبول کردی.
نگاهم رو به زمین دادم و تقریباً با صدای بلندی گریه کردم.
_گریه نکن من که نمی گم برگرد. ولی هزار تا راه هست برای ختم اون محرمیت. به جز فرار.
اب بینیم رو بالا کشیدم.
_هیچ راهی نیست.
_هست، برو تهران بهش بگو نمیخوامت. با عمواقا برو. بهترین وکیله، میتونه برات کاری کنه.
_می ترسم.
_ منم باهات میام. تو وایسا عقب من حرف می زنم. قانون یه کاری برات می کنه. نمی شه که اون بگه نه تو هم بگی نمیخوام. اصلا تو چرا حق فسخ رو نگرفتی?
_ شونزده سالم بود این حرفا حالیم نبود عاقد گفت احمدرضا هم جواب داد من فقط یه بله گفتم.
سرم رو پایین انداختم.
_استاد رو چیکار کنم?
_ ببینتون چی شده?
_خواستگاری کرده خیلی رسمی و جدی. گفت شماره پدرتون رو بده ندادم.
_ برو بهش بگو متاهلی بزار بره.
سرم رو بالا گرفتم.
_ نمیتونم.
_باید بتونی.
_پروانه تو درکم نمیکنی، حسی بالاتر از عشق بهش دارم یه حسه مقدس.
_ خودت رو گول نزن.
_باورکن پروانه این اصلا هوس نیست یه کششی داره، یه حال خاصی، اصلا نمیتونم توصیفش کنم.
_ دوسش داری?
تو چشم هاش نگاه کردم اشک روی گونم ریخت با تمام احساسم گفتم:
_ خیلی.
_ اگه دوستش داری چرا داری با احساساتش بازی می کنی?
_ ناباورانه گفتم:
_ من?
_داری این کارو می کنی. اون حسش به توپاک، ولی تو داری
بهش دروغ میگی که اگه بفهمه نابودش می کنه.
نگار قبل از این که از این بیشتر بهت وابسته بشه بهش بگو بزار دل کنده شه بره. یا اصلا بگو شرایطت چه جوریه. بگو داری تلاش می کنی فسخش کنی. اگر دوستت داشته باشه، اگر قسمت هم باشید، میمونه.
دستم رو روی صورتم گذاشتم تا پروانه شدت گریم رو نبینه.
_ نمیتونم.
_ بلند شو بریم شاهچراغ اونا هر سختی رو آسون میکنن.
دستم رو برداشتم و به چشم های اشکی پروانه نگاه کردم.
_ خلاف میلمه.
_ به خاطر استاد این کارو بکن. شاید نرفت.
حرفهای پروانه رو قبول داشتم از روز اولی که به استاد این حس رو پیدا کردم این حرفها را مدام به خودم میزنم. ولی شدت علاقم باعث شده تا هر بار پسش بزنم و فقط خودم رو فریب بدم.
گشت وگذارم با پروانه، که با کلی ذوق و شوق بعد از چهار سال اومده بودم، خراب شد. اون هم به بدترین شکل ممکن.
سوار ماشین شدیم و به سمت شاهچراغ حرکت کردیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت191 💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمیکرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن
#پارت192
💕اوج نفرت💕
هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد.
پروانه می خواست کاری رو انجام بدم که دوست نداشتم. نگاهم به گنبد افتاد.
از شرم سرم رو پایین انداختم پروانه دستم رو گرفت و جلو افتاد اینقدر بی میل دنبالش می رفتم که انگار داشت من رو با خودش می کشوند.
پروانه مصمم بود و من مردد، اما غالب پروانه بود. چون عقل باهاش موافق بود و دل مخالف.
چادر سفیدی سرمون کردیم وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم.
دستم رو رها کرد حرم رو نشونم داد.
چشم ازش برداشتم اما از شرم توان نگاه کردن به حرم رو نداشتم.
سر به زیر سر افکنده چشم به فرش زیر پامون دادم ولب زدم:
_ سلام آقا.
اشک روی گونم ریخت.
_ چهارسال مهمون این شهرم ولی اینجا نیومدم. کوتاهی از من نبوده، اجازه نداشتم.
سرم رو بالا آوردم به ضریحش نگاه کردم.
_ من یک بنده گنه کار درگاه خدام، خطا کردم ولی هنوز روش پافشاری دارم.
پروانه میگه ازت کمک بگیرم تا فراموش کنم. اما من اینجام تا بخوام، من استاد رو می خوام.
شرایطش رو فراهم کن تا کنارم بمونه.
به دل احمدرضا بنداز فسخش کنه. کاری کن تا استاد من رو بپذیره.
من میرم به استاد همه چیز رو میگم، از اولش، ولی کاری کن رهامنکنه برای همیشه کنارم بمونه.
اشک هام و پاک کردم و به پروانه که در حال نماز خواندن بود نگاه کردم. سلامنمازش رو داد با لبخند نگاهم کرد.
_ اذان گفته ?
با سر تایید کرد ایستادم که گوشه ی چادرم رو گرفت.
_گفتی?
نگاهم رو به مهر جلوم دادم.
_ آره.
فوری قامت بستم تا پروانه نتونه سوال پیچم کنه.
نمازم رو خوندم و از حرم بیرون اومدیم.
_ ساعت چنده?
پروانه به ساعتش نگاه کرد
_دو ونیم.
_ برگردیم دیگه من تا چهاراجازه دارم.
_حالا تا چهار مونده بریم نهار بخوریم بعد.
_نه پروانه دیر میشه برام دردسر میشه.
در ماشین رو باز کرد.
_دیر نمیشه بشینم بریم.
توی راه نه من حرف زدم نه پروانه بلاخره جلوی در رستوران پارک کرد.
وارد شدیم غذا سفارش دادیم و منتظر موندیم.
_کی میگی?
_ چی?
_ میگم کی به استاد میگی?
نفسم رو سنگین بیرون دادم تصمیم خودم رو گرفته بودم ولی سماجت پروانه اذیتم میکرد.
_شنبه بعد از کلاس بهش میگم.
لبخند مهربونی بهم زد.
_منم باهات میام.
غذا رو روی میز گذاشتن هر دو مشغول شدیم.
بی اشتها بودم ولی خوردم
صدای گوشی پروانه بلند شد
به صفحش نگاه کرد ابروهاش رو بالا رفت. غذای تو دهنش رو قورت داد و رو به من گفت:
_سیاوشه.
سرش رو تکون داد و گوشی رو روی میز گذاشت.
قاشق رو پر کرد توی دهنش گذشت.
_ جواب نمیدی?
لبخند پهنی زد و با سر گفت نه.
_شاید کار واجب داره!
لیوان دوغ رو برداشت و کمی خورد و نفسی تازه کرد.
_ ماشینش رو میخواد
اروم خندید ودر کمال خونسردی گفت:
_الان قاطی کرده ها، قیافش دیدنیه.
از حرفش خندم گرفت ولی بهش حسودی کردم. کاش من هم مثل پروانه برادری داشتم که
میتونستم باهاش بخندم یا شادی کنم.
باقیمونده غذا رو به زور خودم، به اصرار زیاد من پروانه اجازه داد تا صورتحساب رو پرداخت کنم
سوار ماشین شدیم به سمت خونه حرکت کردیم دقیقا ساعت سه و چهل پنج دقیقه جلوی در خونه نگه داشتن خداحافظی کردم و به خونه برگشتیم.
کلید روتوی در فروکردم و در رو باز کردم با دیدن کفش های میترا و عمو اقا تعجب کردم.
اینا که الان نباید خونه باشن به آشپزخونه سرک کشیدم. هر دو نشسته بودن تک سرفه ای کردم که به من نگاه کردن.
_ سلام.
عمواقا به ساعت نگاه کرد میترا به گرمی جواب سلامم رو داد.
_خوش گذشت.
خوش نگذشته بود ولی اگر می گفتم باید کلی دلیل و توضیح می دادم.
_ خیلی ممنون.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت کتری نویی که روی گاز بود رفت. توی دلم لبخندی زدم از اینکه میترا برنده شده بود تو بازی خرید وسایل نو برای خونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت192 💕اوج نفرت💕 هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد. پروانه می خواست کار
#پارت193
💕اوج نفرت💕
_بشین برات چایی بریزم.
حوصله نداشتم.
_ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت کنم.
برگشت سمتم که عمو اقا گفت:
_ بشین کارت دارم.
نفسم رو با حرص بیرون دادم که نگاه چپ چپ عمو اقا باعث شد ببخشیدی زیر لب بگم، آروم روی صندلی بشینم. مثل احمدرضا نگاه چپ چپش همیشه روی من طولانی می موند میترا گفت:
_ ما داریم میریم تهران.
دلم خالی شده با ترس گفتم:
_چرا ?
لبخند پر از آرامشش کمی دلم رو آرام کرد.
_ عیادت.
نفس راحتی کشید عمو آقا گفت:
_زنگ بزن به پروانه بگو بیاد پیشت.
_عیادت کی?
عمو آقا نگاهش رو به چاییش داد
_ شکوه سکته کرده بیمارستانه. صبح مرجان زنگ زد به احمدرضا اونم برگشت تهران. من زیاد از شکوه خوشم نمیاد. ولی به خاطر احمدرضا میریم. با هواپیما رفت و برگشت میریم زود برمی گردیم تا شب خونه ایم.
با فکری که توی ذهنم جرقه زد لبخندی زدم.
_ میشه منم بیام.
هر دو متعجب نگاهم کردن.
عمواقا گفت:
_کجا?
_شما برید ملاقات، من میرم بهشت زهرا.
سرم رو پایین انداختم.
_ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
سکوتش طولانی شد که ملتمس بهش نگاه کردم.
_ خواهش می کنم. مگه نمیگید یه ملاقاته بعد هم زود بر می گردید.
دستش رو روی لبهاش گذاشت و. خیره نگاهم کرد که میتراگفت:
_ چه اشکالی داره خب بذار بیاد.
دستش رو برداشت و گفت:
_باشه بیا، فقط سمت خونه نیا که ببینت نمیتونم برت گردونم.
از ذوق اشک تو چشم هام جمع شد.
_ چشم، میتونم برم حاضر شم.
_برو.
ایستادم و سمت اتاقم رفتم صدای میترا میشنیدم.
_پس زنگ بزن بگو سه تا بلیط میخوایم.
_ باشه الان میگم.
وارد اتاق شدم از اینکه بعد از چهار سال قراره برم پیش پدر و مادرم واقعا خوشحالم و خدا را شکر میکنم از اینکه بلاخره میتونم برگردم و براشون از نزدیک فاتحه بخونم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت193 💕اوج نفرت💕 _بشین برات چایی بریزم. حوصله نداشتم. _ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت ک
#پارت194
💕اوج نفرت💕
مانتو شلوار مناسبی بپوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. میترا هم حاضر شده بود توی آشپزخانه چیزی رو داخل کیفش میگذاشت.
_میترا جون.
نگاهی بهم انداخت و دوباره سر گرم کیفش شد.
_جانم.
_میگم میشه من یه خواهش از شما داشته باشم.
_ بگو عزیزم.
_ اونجا که رفتید اگه خونه بودن میشه برید خونه جلو حیاط کنار در، عکس پدر و مادرم را از روی دیوار برام بیارید.
با چشم هایی که غم یکباره توشون جریان پیدا کرد خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
_البته اگه هنوزم رو دیوار باشه.
اب دهنش رو قورت داد لبخند بی جونی زد.
_باشه عزیزم اگه بتونم حتما این کار رو می کنم.
_یادم رفته چهره هاشون رو.
_حاضرید?
با صدای عمو آقا هر دو سمتش چرخیدیم. پایین رفتیم سوار ماشینی شدیم که عمو اقا
از قبل زنگ زده بود جلوی در منتظر بود.
دل تو دلم نبود رفتن سر مزار پدر و مادرم بعد از چهار سال تنها اتفاق خوبی بود که توی این روزهای تلخ برام اتفاق افتاد.
از پنجره کوچیک کنارم ابرها رو نگاه میکردم و از اعماق وجودم شاد بودم. خدایا ممنونم که عمو اقا رو راضی کردی تا من رو هم با خودشون به تهران بیارن.
زمان از دستم در رفت خیلی زودتر از زمانی که فکر میکردم وارد تهران شدیم.
شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم.
از مکالمه عمواقا با احمدرضا متوجه شدم که شکوه خانم الان خونس، سفارشهای کلافه کننده عمو اقا کنار ماشین که در بست برام گرفته بود تموم شد از هم جدا شدیم ماشین که حرکت کرد برای پروانه پیام فرستادم.
_ تهرانم.
به ثانیه نکشید که صفحه گوشیم با اسم پروانه روشن شد انگشتم روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم.
_ سلام.
متعجب گفت:
_ کجایی?
_تهران.
_ چه جوری? سه ساعت پیش با من بودی!
تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم با دلسوزی گفت:
_ عزیزم الان میری سر مزارشون
با احمدرضا هم حرف میزنی?
_ نه اول به استاد میگم اگه قبول کنه بهش میگم.
_ باشه فقط من رو در جریان بذار.
_باشه.
_ کی برمیگردی?
_ شب خونه ایم.
_ مواظب خودت باش.
_ ممنون خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم صفحه پروفایل استاد رو را باز کرم و به عکس زیباش نگاه کردم .
نمیدونم چقدر زمان گذشت با صدای رسیدیم راننده متوجه شدم به مقصد رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
بالای مزار پدر و مادرم که به لطف احمدرضا سنگ قبر مشکی روش بود ایستادم.
چشم های پر اشکم رو به سنگ قبری دادم که عزیزترین کسانم زیر ش خوابیده بودن.
سلام
اشک بی اختیار روی گونم ریخت.
_ منم نگار، یادتونه، دخترتون.
پرده اشک دیدم رو تار کرد.
چقدر زود بی کس و کار شدم، تنهاشدم، اسیر شدم.
کاش میشد بیدار شید دلم برای آغوش تو تنگ شده مامان. دوست دارم دوباره روی پات بخوابم و بابا مثل قدیمها موهامو نوازش کنی.
دوست دارم براتون ناز کنم دلم براتون تنگ شده.
کنارشون دراز کشیدم سرم رو روی سنگ قبر مشترک شون گذاشتن برام دعا کنید.
دعا کنید که خدا صدام رو بشنوه.
گریه هام که تموم شد سمت دست فروشی رفتم که آب و گلاب و گل می فروختند.خونه ی ابدی پدر و مادر رو شستم و با گلاب خوشبو کردم. دور اسمشون رو که بالا و پایین سنگ بود با گل پوشوندم.
بوسیدم و فاتحه خوندم.
دوساعتی میشد که نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم.
صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی رو برداشتم لا ذیدن شماره ی عمو اقا فوری جواب دادم.
_ الان کجایی?
_ بهشت زهرا.
_ماهم داریم میام، همونجا بمون .
مضطرب شدم.
_شما و میترا جون?
_بله.
نگران گفتم:
_تعقیبتون نکنه?
_ خداااا حافظ
منتظر جواب من نشد و قطع کرد.
نیم ساعت بعد کنارم بودن فاتحه ای سر مزار پدر و مادرم خوندن.
باهاشون همقدم شدم و فاتحه برای برادرهاش عمو ارسلان عمو اردلان
و همسرش خوندیم.
راهی فرودگاه شدیم عمو اقا کنار راننده نشسته من و میترا هم صندلی عقب.
آروم کنار گوشش گفتم:
_ تونستید عکس رو بردارید?
نگاهی بهم انداخت و ناراحت گفت:
_ خونتون رو خراب کرده بودند.
تمام دنیا روی سرم آوار شده با بغض گفتم:
_چرا?
لبش رو به دندون گرفت دستم رو به آرومی فشار داد.
_نمیدونم.
سرم رو در اغوش گرفت.
_ غصه نخور عزیزم.
آروم آروم اشک ریختم حتی یک یادگاری هم ازشون ندارم از آغوش میترا جدا شدم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم به روزهای خوب فکر کردم.
بعد از خوندن نماز مغرب و عشا تو نمازخونه فرودگاه سوار هواپیما شدیم و به شیراز برگشتیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت195
💕اوج نفرت💕
از صحبت های عمو آقا و میترا فهمیدم که علت سکته شکوه خانم به خاطر غیبت احمدرضا بوده
اختلافی بینشون شده که احمدرضا خونه رو ترک کرده و اومده شیراز شکوه خانم هم تاب نیاورده و فشار عصبی باعث سکتش شده.
صبح روز شنبه وارد دانشگاه شدم. بغض عجیبی توی گلوم گیر کرده حوصله ی هیچ کس رو ندارم مخصوصا پروانه.
وسط حیاط دانشگاه ایستادم. با شنیدن صدای آشنایی تپش قلبم بالا رفت.
به استاد که حتی صبر نکرد و جواب سلامش رو بدم نگاه کردم
سلامی زیر لب گفت و رفت.
ناامید رفتنش رو نگاه کردم و آهی کشیدم.
از شدت بغض گلوم درد میکرد. دستم رو زیر مقنعه ام بردم و کمی ماساژ دادم.
به اسمون نگاه کردم. نفس صدا داری کشیدم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمان اصلی شدم. بدون توقف به کلاس رفتم و روی صندلی خودم نشستم سرم رو روی میز گذاشتم. همچنان قصد داشتم جلوی اشک هام رو بگیرم.
صدای محکم بر ابهت استاد توی کلاس پیچید سر بلند کردم همه روی صندلیهای خودشون نشسته بودن و من متوجه ورودشون نشده بودم.
به استاد نگاه کردم. تکرار نشدنیه این نگاه ها برای من، چقدر دوستش دارم، شاید خودخواهیه، من این خودخواهی رو دوست دارم.
اشک سمجی که از صبح اجازه ی فرو ریختن رو نداشت اجازه ی خروج رو گرفت و سرازیر شد.
نگاه استاد روی من ثابت موند اشکم رو پاک کردم دست لرزونم رو از روی صورت بر نداشتم، همونجا مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم.
متوجه حالم شد سرش رو پایین انداخت و با اخمای تو هم گفت:
_ آقای ناصری تشریف بیارید درس جلسه پیش رو مرور کنیم.
خاطرخواه پروانه کنار استاد ایستاد و شروع به مرور درس جلسه گذشته کرد.
نگاه سنگین پروانه رو روی خودم احساس میکردم ولی دلم نمیخواست چشم به چشم هایش بدم.
حضور توی کلاس برام سخت شد ایستادم نگاه استاد روی من ثابت شد.
_ ببخشید استاد، میشه من برم بیرون.
عمیق نگاه کرد و محکم گفت:
_نه.
به ناچار سر جام نشستم سرم رو روی میز گذاشت و آروم اشک ریختم.
نمیتونم بهش بگم، نمیتونم.
از شدت گریه های بی صدام تمام بدنم تکون میخورد.
دستی روی شونم نشست سر بلند کردم به پروانه نگاه کردم.
_چیکار می کنی با خودت، کلاس رو تعطیل کرد، همه فهمیدن یه حرفی بینتون هست.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
مصمم تر از قبل گفت:
_نذار که دیر بشه.
اشکم رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
_میگم.
_ الان بهش بگو بیاد.
ناباورانه اب بینیم رو بالا کشیدم
_ اینجا?
_ آره، پس کجا?
_اینجا قبول نمیکنه.
دلخور نگاهم کرد.
_دوباره میخوای باهاش بری بیرون?
ایستادم کیفم رو روی شونم انداختم.
_ول کن تو رو خدا پروانه.
اهمیتی به نگاه معنی دارش ندادم و از کلاس بیرون رفتن.
روی صندلی گوشه حیاط نشستم گوشی رو دستم گرفتم صفحه پروفایل رو باز کردم شروع کردم به نوشتن پیام.
_ سلام. باید ببینمتون.
به عکسش خیره موندم و آهی که این روزها مهمون قلبم شده بود رو بیرون دادم و گوشی رو روی صندلی گذاشتم و به درخت های حیاط نگاه کردم.
صدای پیامک گوشی بلند شد فوری صفحش رو باز کردم.
_به پدرتون گفتید?
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم اشک بی اختیار روی گونم ریخت.
انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و ارسال کردم.
_ استاد من باید قبلش باهاتون حرف بزنم.
به صفحه موبایل خیره شدم که پیام اومد.
_ باشه کجا?
نفس سنگینی کشیدم.
_ همون کافی شاپی که دفعه ی پیش رفتیم.
_ساعت آخر میام.
گوشی رو توی کیفم گذاشتم
تا چند ساعت دیگه همه چی تموم میشه، شاید هم نشه و همینجوری بپذیریم .
به آسمون نگاه کردم خدایا کمکم کن.
اگه باز هم سر کلاس استاد شیبانی شرکت نکنم با این که مهربونه ولی حتما حذفم میکنه.
بی میل به طرف کلاس رفتم تمام مدتی که استاد شیبانی درس میداد حواسم به این بود که باید چی بگم و از کجا شروع کنم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت196
💕اوج نفرت💕
بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد ایستاد تا سوال های مربوط به درس رو بپرسه.
فرصت رو غنیمت شمردم و از کلاس بیرون رفتم. هم عجله داشتم تا پروانه سراغم نیاد. هم دوست داشتم دیر برسم چون گفتن حقیقت خیلی برام سخت بود.
مسیر دانشگاه تا خیابون پشتی رو به سختی گذروندم.نگاهی به در چوبی کافی شاپ که تا چند لحظه ی دیگه قراره به معنای واقعی جون بدم انداختم.
نفس سنگینی کشیدم و دستم رو سمت دستگیرش بردم باز کردم و وارد شدم.
تمام میز و صندلی ها رو از نظر گذروندم هنوز نیومده.
روی همون میز و صندلی که دفعه پیش نشسته بودیم پشت به در نشستم.
مردی کنارم آمد.
_سلام خانم، چی میل میکنید?
دهنم حسابی خشک شده.
_منتظر کسی هستم فعلا یه بطری اب.
چشمی گفت و رفت.
چند لحظه بعد بطری اب رو روی میز گذاشت و رفت کمی ازش خوردم.
انگشت شصتم رو به دندون گرفتم. پاهام بی اختیار تکون میخورد. دستهام رو به هم قلاب کردم
انگشت هام رو به جابه جا کردم.
صدای زنگوله بالای در ورودی
که با باز و بسته شدن در به صدا در می اومد خبر از ورود کسی داد
تپش قلبم بالا رفت کاش استاد نباشه. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم.
دلخوش به این بودم که شخص وارد شده استاد نیست. که با صداش سرم یخ کرد.
_سلام.
نفس سنگی کشیدم و چشمام رو بستم روی صندلی روبروم نشست از استرس و اضطراب یادم رفت به احترامش بایستم سر بلند کردم و نگاش کردم با لبخند کمرنگی که روی صورتش بود به میز نگاه میکرد تپش قلب بالام باعث شد تا منقطع حرف بزنم.
_س.... سلام....اس.... استاد.
لبخندش عمیق تر شد از بالای چشم نگاهم کرد.
_ سلام.
سکوتم طولانی شد که گفت:
_من درخدمتم.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و سربزیر شدم.
_را...س... راستش استاد من...
نفس سنگینی کشیدم.
_ من... باید... یه... چیزی... رو به شما بگم.
_می شنوم.
_من ...
آب دهنم رو قورت دادم.
_چرا انقدر اضطراب دارید?
_آخه... چیزه... راستش...
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ باید یه... چیزی رو به شما بگم... ولی نمیدونم چه جوری بگم.
_ آروم باشید ، به پدرتون گفتید.
_نه.
دلخور گفت:
_ چرا?
_چون ...باید... بهتون...
_ خانم صولتی، من اینجام تا با شما حرف بزنم، چندتا نفس عمیق بکشید و حرف بزنید.
کشیدن نفس های عمیق به پیشنهاد استاد هم آرومم نکرد.
_ خب الان بگید.
_ راستش استاد ...برمیگرده به چ...چهار سال پیش.. من، خیلی سخته بگم... فقط... فقط
سختیش اینجاست که ش...شما در رابطه با من... قضاوت..... اشتباه نکنید، چون برام محترم اید.
من چ..چهار سال پیش... به...اج... اجبار.
به چشم هاش که با دقت نگاهم می کرد نگاه کوتاهی انداختم، نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_ به اجبار...
تند و سریع به اطراف نگاه کردم تکون های پام توی کل بدن نمایان شده بود
_من...من....
سرم و پایین انداختم به دست هاش که به هم قلاب کرده بود نگاه کردم
_ من...مت...متا.... متاهلم
دست هاش آروم از هم باز شد
_ ولی این تاهل به اجبار بود... تو این چخ
هار سال فقط برام تنهایی و جدایی داشته.
بغض توی گلوم طاقت نیاورد و اشک روی گونم ریخت
_ من چهار سال...
ایستاد، ناباورانه نگاهش کردم دیگه نگاهم نمیکرد خم شد و کیفش رو از کنار صندلی برداشت.
بدون هیچ حرفی رفت. با نگاه بدرقه اش کردم.
صدای زنگوله ی بالای در انگار ناقوس مرگ من بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت196 💕اوج نفرت💕 بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد
پارتهای امروز👆
جابجا بود، درست شد🌺
#پارت197
💕اوج نفرت💕
شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کردم به حال خودم اشک ریختم.
رفت، بدون اینکه حرفهام رو بشنوه یا اجازه توضیح بهم بده.
دلم برای خودم میسوزه، تا کی باید پا سوز این محرمیت باشم.
کاشکی پدرم زنده بود. با تمام شیرین عقلیش کنارش از هر محبتی بینیاز بودم.
صدای مردی که از ابتدای ورودم با بطری آبی ازم پذیرایی کرده بود به گوشم رسید.
_ خانم! میتونم کمکتون کنم?
بدون اینکه دستم رو از رو صورتم بردارم باسر گفتم نه.
از رفتنش که مطمئن شدم ایستادم پول آب معدنی روی میز گذاشتم و از کافی شاپ خارج شدم.
با چشمای اشکی و صورت پف کرده انقدر ناامیدانه راه میرفتم که تنها عابران پیاده اون لحظه که دختر پسر جوانی بودند خیره نگاهم می کردن.
سرم رو به آسمون گرفتم خدایا صدام رو میشنوی? ازت خواستم به خاطر این همه بی کسی، استاد روبهم بدی، پس چرا رفت.
اشک از گوشه چشم پایین ریخت.
پس طلب حساب این بی کسی رو کی با من صاف میکنی.
نگاه خیره دو عابر توی کوچه اذیتم میکرد اشک هام رو پاک کردم به سمت خیابون قدم برداشتم.
صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون اوردم شماره پروانه رو نگاه کردم حوصله حرف زدن نداشتم گوشی رو خاموش کردم.
سوار اولین تاکسی زرد رنگی که ایستاد شدم آدرس رو گفتم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم آروم اشک ریختم.
جلوی در خونه پیاده شدم و کرایه رو دادم برای پس گرفتن بقیه اش هم صبر نکردم.
ماشین میترا و.عمو اقا جلوی در ورودی پارک شده بود.
وارد شدم جواب سلام پسر مش رحمت رو هم ندادم و وارد آسانسور شدم.
دکمه دو رو فشار دادم و تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم تنها چیزی که الان برام مهم نیست قیافه پف کرده و صورت وحشتناکمه.
در آسانسور باز شد کلید انداختم و بازش کردم به محض ورودم عمو آقا از روی مبل بلند شد اومد سمتم.
_ چرا اینقدر دیر کردی?
نگاه بیتفاوتی بهش کردم. دیگه متعجب نگاهم میکرد زیر لب گفتم:
_ببخشید.
با گردن کج و دست های آویزون سمت اتاقم حرکت کردم.
_ نگار!
جواب میترا که متعجب صدام میکرد رو ندادم و وارد اتاق شدم در رو بستم توان ایستادن نداشتم خودم رو روی در سر دادم و نشستم زانوهام رو بغل کردم و آروم اشک ریختم.
لحظه رفتن استاد مدام توی ذهنم تکرار میشه.
دستگیره در بالا و پایین شد و کمی به جلو و عقب اومدم.
_نگار.
صدای نگران میترا بود.
_ نگار خانوم.
با صدای گرفته ای گفتم:
_بله.
_ میشه در را باز کنی?
بغضم سنگین شد و با صدای لرزونی گفتم:
_میشه تنها باشم?
_ باشه عزیزم.
صدای بعدی صدای معترض عمواقا بود.
_چی رو باشه ، باز کن ببینم.
_بزار راحت باشه.
_من نباید بدونم چرا گریه کرده?
_ باشه می پرسیم. اجازه بده یکم آروم بشه.
صدای عمو آقا پایین اومد.
_آخه چرا?
_ زنگ بزن به پروانه شاید بدونه چرا.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و با گریه ی آروم بی صدا خدا را صدا کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت197 💕اوج نفرت💕 شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کرد
#پارت198
💕اوج نفرت💕
ضربه های آرامی که به در خورد باعث شد تا از خواب بیدار بشم.
_نگار باز کن در رو باز کن.
پروانه اینجا چی کار میکنه?
کش و قوسی به بدنم خشک شدم به خاطر نشسته خوابیدنم دادم و ایستادم. سمت تخت رفتم
_بیا تو.
در باز شد پروانه داخل اومد.
_سلام.
نگاه کوتاهی بهش انداختم روی تخت دراز کشیدم و با صدای گرفته ای جوابش رو دادم.
_سلام.
_خوبی?
نفس سنگینی کشیدم.
_نه.
با احتیاط پرسید:
_ گفتی?
چشمه جوشان چشمهام به کار افتاد و گرمی اشک رو گوشه چشمم احساس کردم.
_رفت.
_چی گفت?
_هیچی، فقط رفت. حتی صبر نکرد حرفم تموم شه.
کنارم نشست و به چشم هام نگاه کرد. چونم لرزید و به زور گفتم:
_ رفت پروانه. رفت.
کمی اخم کرد و گفت:
_ رفت که رفت، بهتر. اولا که هرکسی لیاقت تو رو نداره. دوما حالا راحت میتونی به این فکر کنید که چه جوری باید فسخش رو از احمدرضا بگیری.
نامید گفتم:
_دیگه چه فایده.
_مگه دنیا تموم شده، برای آینده.
نفس عمیق کشیدم به طرفش چرخیدم.
_نه ، دیگه برام مهم نیست.
_ برای من مهمه. برای پدرخوندت مهمه که از نگرانی زنگ زد به من که بیام اینجا. گفتم دو ساعت دیگه میام اخه با سیاوش درگیر بودم برای ماشینش ناراحت بود. بابا ماشینش رو گرفته بود با نامزدش قرار داشتن تا شب برن بیرون نتونستن ناراحت بود یه دفعه دیدم بابام داره دم در با یکی حال و احوال میکنه. صدای پدرخوندت رو که شنیدم رفتم جلوی در بیچاره پریشون گفت اومدم دنبالت ببرمت پیش نگار. تو فقط خودت تنها نیستی که میگی مهم نیست. شادی و نشاط تو برای او پیر مردی که بیرون اتاق چشم به در دوخته مهمه.
_پروانه حالم خیلی خراب تر از این حرفاست که بخوام به کسی فکر کنم.
_خود خواه نباش.
دلخور نگاهش کردم
_من خودخواهم?
_ هستی. تو فکر می کنی حال استاد الان خوبه، اگه از اول گفته بودی بهت دل نمیبست، اینکه خودت رو زندانی کردی پدرت هم انقدر نگرانته خودخواهی نیست?
نگاهم رو به روتختی سفیدم دادم.
_ بلند شو بیا بیرون.
_ اگر بیام باید کلی سوال و جواب پس بدم.
_خوب بده، مگه چی میشه?
_چی بگم ،بگم عاشق شدم، فهمید متاهلم گذاشت رفت. الان ناراحتم?
_ نه بگو دلم گرفته بود گریه کردم.
بی حوصلگی گفتم:
_پروانه.
_پاشو بریم بیرون به میترا گفتم پدرت رو راضی کنه اجازه بده آخر هفته با هم بریم شمال.
تو دلم به دل ساده پروانه خندیدم
عموآقا اجازه نمیده تا سر کوچه تنها برم. اون یک بار هم به خاطر حرف های میترا بود. اون هم مطمئنم به پدر پروانه سفارش کرده که جای خاصی رو برانون مشخص کنه اجازه داد. الان پروانه فکر می کنه که عمو اقا اجازه میده من از این شهر خارج بشم برم شمال، اون هم این همه مسافت طولانی.
پروانه دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد.
_ بلند شو دیگه، بسه.
_ پروانه تو خدا ول کن.
_برو یه آبی به دست و صورتت بزن این زن و مرد برای تو مثل پدر مادر دلسوزن. اینقدر نگرانشون نکن خدا رو خوش نمیاد.
_ خدا?
پوزخندی زدم گفتم:
_ خدا اصلا من رو میبینه?
پروانه انگشتش رو آروم به صورتم کشید گفت:
_بستگی داره که از دید کی نگاه کنی. اگر از دیدگاه بنده ی ناراحت و دلخور نگاه کنی، خدا ندیدت. اما تو از آینده خبر نداری و نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارته. پس مطمئن باش خدا بهترین ها رو برات انتخاب کرده.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و همراش شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت199
💕اوج نفرت💕
عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد.
_ خوبی دخترم?
_ ببخشید، یکم دلم گرفته بود.
_ برای چی?
نگاه معنی داری بهش کردم سرش رو پایین انداخت لا اله الا الله ای زیر لب گفت.
پروانه تا شب کنارم موندو آخر شب سیاوش اومد دنبالش رفت.
عمواقا تو خودش بود میترا هم سرگرم صحبت با تلفن همراهش.
روی مبل نشسته بودم دلم می خواست به اتاق برم اما شرایط خونه این اجازه رو بهم نمیداد.
میترا خداحافظی کرد و بعد ازقطع تماس رو به همسرش گفت:
_خواهرم بود فردا شب شام دعوتمون کرد.
عمو اقا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
_ باشه.
کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_ تو رو هم دعوت کر.د
برق شادی رو میشد به وضوح تو چشم های عمو اقا دید.
_من دیگه برای چی?
_چون تو هم جزو خانواده ی منی.
کمی خودم را جابجا کردم.
_شما لطف دارید میترا جون ولی من حوصله ندارم.
لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و گفت:
_تو مگه چند سالته که اینجوری حرف میزنی.
بغض توی گلوم دوباره فعال شد.
_بیست و یک سالمه ولی اندازه یک پیرزن بدبختی و مصیبت کشیدم.
لیوان روی میز گذاشت و پشیمون از حرفش گفت:
_ کدوم مصیبت?
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم هر دو به هم نگاه کردن اون ها هم سکوت رو ترجیح دادن.
نفسم رو با صدا ی آه بیرون دادم و
ایستادم.
_من میرم بخوابم.
منتظر جواب نشدم و وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم و به به سقف خیره شدم. ناخواسته اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت.
دلخوش به سه شنبم تا دوباره توی کلاس استاد رو ببینم.
اصلا چرا باید ببینمش. اون که با شرایط من کنار نیومد حتی حرف ها رو هم نخواست بشنوه.
شاید دوباره بشه باهاش حرف زد.
انقدر به سقف خیره موندم و اشک ریختم تا چشم هام سنگین شدن خوابم رفت.
جلوی در خونه ایستادم چادرم رو روی سرم مرتب کردم که صدای بوق ماشین احمدرضا بلند شد. لبخندی به چهره مهربونش زدم در ماشین رو باز کردم و نشستم.
_سلام
_ سلام خانوم، چقدر چادر به شما میاد.
از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا اورد
_ اون چشمای خوشگلت رو از من نگیر.
گوشه چادر رو گرفت بالا آورد بوکشید و بوسید.
_ نگار تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه.
متعجب نگاهش کردم.
_ نه این چه حرفی میزنید!
سمت فرمون چرخید و ماشین رو روشن کردم.
_درست گفتم، من تا آخر عمر مدیون توام. تو کار بزرگی در حق من کردی.
متعجب تر از قبل پرسیدم.
_ من! چه کار کردم?
چشمهای اشکیش رو به من داد.
_ گذشت.
_ از چی?
با تکونهای دست میترا چشمهام رو باز کردم.
_بیدار شو عزیزم. اذانه.
_ممنون. الان بلند میشم.
از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم کاش یکم دیرتر بیدارم میکرد.
بعد از چهار سال این اولین باریه که از احمد رضا خوابی به غیر از کابوس می بینم
بی تفاوت شونه ای بالا دادم و به سرویس رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم.
موندن تو خونه رو دوست نداشتم لباس دانشگاهم رو پوشیدم و به امید دیدن استاد نفسی تازه کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت199 💕اوج نفرت💕 عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد. _ خوبی دخترم? _ بب
#پارت200
💕اوج نفرت💕
صبحونه رو زیر نگاه نگران عمو آقا خوردم هر سه از خونه بیرون رفتیم برای اولین بار روی صندلی عقب نشستم.
نگاه میترا و عمو اقا از تو اینه آزارم میداد. چشم به خیابون دوختم.
جلوی دانشگاه عمو آقا قبل از خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالم. پیاده شدم و خداحافظی کردم توی حیاط دانشگاه روی صندلی مشرف به در ورودی نشستم.
سر تا پا چشم شدم که ببینمش حاضر نیستند حتی ثانیه رو هم از دست بدم.
انتظارم بی فایده بود همه ی کسانی که می شناختم و نمی شناختم اومدن، جز استاد.
پروانه وسط محوطه ایستاده بود و با چشم دنبالم می گشت بالاخره پیدام کرد و با لبخند سمتم اومد و ذوق زده گفت:
_ سلام.
نگاهم را به کیفم دادم و ناراحت و غمگین جوابش رو دادم.
_سلام.
کنارم نشست و تچی کرد.
_هنوز ناراحتی?
_من چهار ساله روی خوش ندیدم.
_تو رو خدا بس کن نگارخبر خوب برات دارم.
نفس سنگینی کشیدم و خیره نگاهش کردم.
_جشن عقد سیاوش افتاده جلو. پانزدهم ماه بعد تو هم دعوتی.
ایستادم.
_ مبارک باشه.
جوری که انگار تو ذوقش خورده گفت:
_ خوشحال نشدی?
لبخند زورکی زدم.
_ ببخشید پروانه جان حالم خوب نیست.
کنارم ایستاد.
_میای?
پروانه حالم رو درک نمیکنه بیحوصله نگاش کردم
_اگه عمواقا اجازه بده میام.
لبخند رضایت بخشی زد.
_ایشون که خودشون هم دعوتن.
_باشه اگر آوردم میام.
هم قدم شدیم.
_ نگار تو چی میپوشی?
از سوالش خندم گرفته تو اوج بی حوصلگی صدادار خندیدم.
_همینه، تو رو خدا بخند.
لبخند بوجود اومده از خنده ی چند ثانیه پیشم رو حفظ کردم شاید به خاطر پروانه، شاید هم برای دل خودم توی این همه بد بیاری.
_حالا چی میپوشی?
_یه مانتو آبی دارم اونو می پوشم.
متعجب نگاهم کرد:
_ شوخی می کنی?
_ نه.
_آخه تو عقد مانتو نمیپوشن!
_خوب چی بپوشم ?
_لباس مجلسی .
_پروانه من تا حالا هیچ مراسمی شرکت نکردم نمیدونم.
_ واقعا!
_آره، تو تهران که بودم همش خونه. بعد که اومدم شیراز باز هم همش خونه.
چهرش رنگ دلسوزی گرفت ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با ذوق گفت:
_ عیبی نداره منم لباس ندارم با هم میریم میخریم.
_ اگر عمو آقا گذاشت باشه.
_ میزاره.
پوزخندی زدم و نفس رو با اه بیرون دادم.
هر دوکلاسم تموم شد تلاشم برای دیدن استاد هم بی فایده بود از پروانه خداحافظی کردم.
جلوی در ورودی منتظر عمواقا موندم.
با دیدن مهرداد ناصری یاد پروانه افتادم. باید خوبی های پروانه روجبران کنم.
_اقای ناصری.
نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و روبروم ایستاد حجب و حیاش به قدری بالاست که تو چشمام نگاه نمیکنه.
_ سلام.
سلام. خوبید?
خیلی ممنون. راستش من میخواستم یه شماره بهتونم بدم.
جدی شد و گفت:
خانم.صولتی م...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_شماره خونه ی خانم افشار.
اخم هاش باز شد با ذوق نگاه کوتاهی بهم انداخت.
_ خیلی ممنون میشم.
خودکارم رو از کیفم بیرون آوردم شماره خونه ی پدر پروانه رو بالای جزوه ای که دستش بود نوشتم.
_فقط نگید من دادم.
نفسهاش به شماره افتاده بود.
_ خانم من واقعا نمی دونم چه جوری این لطف شما رو جبران کنم.
_ من خودم دارم لطف پروانه رو جبران می کنم.
_ ممنون.
_ببخشید یه سوال دارم.
_ در خدمتم.
آب دهنم رو قورت دادم سخت بود پرسیدن این سوال ولی دلم تا سه شنبه طاقت نمی آورد.
_شما امروز استاد امینی رو ندید?
_نه متاسفانه، کارشون هم داشتم از استاد مرادی پرسیدم که کجا گفتن امروز نیومدن
_خیلی ممنون
_بازم تشکر میکنم با اجازتون
شاد و خرم رفت و من دوباره با ناراحتی و ناامیدی به پیاده رو خیره شدم
صدای بوق ماشینی باعث شد تا سر بلند کنم
عمو اقا پشت فرمون نگاهم می کرد این اولین باری که دیر میاد دنبالم
سلامی کردم و جوابم رو داد. راه افتاد نزدیکای خونه گفت:
_ نگار من می خوام به احمد رضا بگم.
مثل کسی که برق گرفتش سمتش سمتش چرخیدم
_چی رو!
از شدت ترس من کمی جا خورد.
_نترس بابا ، بهش میگم که دیگه فسخش کنه.
_ میفهمه
_ نمیزارم بفهمه میگم اون که چهار ساله رفته فسخش کن اگه می خواست برگرده تا حالا برگشته بود فقط می خوام مطمعن شم
_ از چی?
_ از تو . اینکه مطمعنی دیگه دلت باهاش نیست
_ از اولش هم نبود.
_بود
دلخور نگاهش کردم
_بود که شکوه احساس خطر میکرد
_ هر چی بوده یک طرفه بوده
عمو اقا سکوت کرد و من هم دنبال حرف رو نگرفتم
ماشین رو تو پارکینگ پارک کرده و با هم وارد خونه شدیم
میترا نبود من باید فکری برای نهار می کردم لباسم رو عوض کردم غذا گذاشته و به اتاقم برگشتم
گوشیم رو برداشتم پیام رسان محبوبم رو باز کردم تا دوباره عکسهای استاد رو نگاه کنم در کمال ناباوری جمله کوتاهی که به جای اسمش روی صفحه گوشیم بود روبرو شدم.
"حساب کاربری پاک شده"
حساب کاربری پاک شده و من حتی یک عکس ذخیره هم ازش ندارم.
💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت200 💕اوج نفرت💕 صبحونه رو زیر نگاه نگران عمو آقا خوردم هر سه از خونه بیرون رفتیم برای اولین با
#پارت201
💕اوج نفرت💕
گوشی رو روی میز گذاشتم و ناامید سمت تخت رفتم دیگه این گوشی به چه درد من میخوره من فقط برای دیدن عکس استاد گوشی رو میخواستم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم نفس های عمیق که بهانه ی اه کشیدنم بود تمومی نداشت.
با نوازش نور آفتاب که از پشت پرده حریر اتاقم روی صورتم میخورد بیدار شدم.
چه خوابی بود دیشب دیدم!
چرا از وقتی به استاد گفتم متاهلم احمدرضا دست از سرم برنمیداره. توی خواب دستم رو گرفته بود هر دو خوشحال کنار دریا راه می رفتیم. احمدرضا تو اب بود ولی پاهاش خیس نمی شد ولی پاهای من خیس خیس بود.
شونه ای بالا دادم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
برگه ای که روی میز بود رو برداشتم. یادداشتی از طرفی میترا،
"نگار جان دانشگاه نداشتی بیدارت نکردم صبحانه بخور برای نهار میام، شب رو هم یادت نره "
با یادآوری مهمونی شب کلافه برگه روی میز گذاشتم صبحانم رو خوردم شروع به خوندن درس استاد امینی کردم فردا قراره دوباره ببینمش و این از هر کاری برام لذت بخش تره.
ظهر شد و صدای پیچیدن کلید خبر از ورود میترا میداد صدای بسته شدن در دومین صدای بود که تو فضای خونه پیچیده.
_نگار.
از اتاق بیرون رفتن میترا پشت به من در حال در آوردن کفش هاش و مشمای بزرگی دستش بود.
_سلام.
برگشت سمتم.
_ سلام بیداری? دیر جواب دادی گفتم شاید هنوز خوابیدی.
_نه، ساعت نه بیدار شدم.
سمت مبل رفت و مشما رو روی میز گذاشت.
_ببین چی برات خریدم.
جلو رفتم و مانتویی رو ربروم گرفت رنگش کاملا شبیه پیراهنی بود که قبلا بهم هدیه داده بود.
_ ببین خوشت میاد.
به مانتو نگاه کردم لبخند زدن.
_ خیلی ممنون ولی چرا همش این رنگی می خرید.
مانتو رو جلوم گرفت.
_ اصلش اینه که باید خودت رو ببرم انتخاب کنی ولی سر راه دیدم خوشم اومد خریدم. رنگش هم چون بهت میاد انتخاب کردم.
_خیلی ممنون ولی من که مانتو دارم.
مانتو رو جوری گرفت که بپوشم.
_می دونم داری اینو برای امشب خریدم. خواهرم ببینه دخترم چقدر قشنگه برگشتم ودستم روتوی استینش کردم.
_خیلی ممنون که به فکر هستید.
چرخوندم شروع به بستن دکمه های مانتو کرد.
_ خواهش می کنم عزیزم، من همیشه آرزوی دختری مثل تو رو داشتم با لبخند نگاهم کرد
_ اگه دوست داری از گذشتم بدونی بگم
با سرجواب مثبت دادم.
شال ست مانتو ولی یکم پرنگ تر رو روی سرم انداخت با رضایت نگاهم کرد
_ بیا بشین برات بگم
روبروش نشستم
_من هجده سال پیش با پسر عموم ازدواج کردم
پسر عموم خیلی دوستم داشت پدرم مخالف ازدواجمون بود ولی با اسرار حمید و سکوت من بالاخره کوتاه اومد زندگی خیلی خوبی داشتم حمید آدم مهربونی بود
مهمتراین که عشقش رو بهم ثابت کرده بود تا اینکه پنج سال از زندگیمون گذشت من نتونستم براش بچه بیارم دنبال درمانم بود ولی فایده نداشت
فشار زن عمو هم روش زیاد بود.
یه روز اومد خونه گفت که میخواد بره مشهد از امام رضا بخواد یه بچه به ما بده. گفتم بزار منم باهات بیام گفت می خوام تنها برم رفت. ولی همون شب زنگ زدن گفتن تو جاده شمال ماشین چپ کرده.ترسیدم آدرس رو گرفتم به خانوادش اطلاع دادم منتظرشون نشدم رفتم بیمارستان، تو راه همش فکر میکردم قرار بود بره مشهد چرا تو شمال چپ کرده.
تا رسیدم بهم گفتن هر دو فوت کردن هم آقا هم خانم با شنیدن کلمه خانم شک کردم حالم خراب بود ولی باید می فهمیدم که همسفرش کی بوده برای تشخیص هویت هر دوشون رو دیدم ولی اون زن رو نشناختم حالم خراب بود روی زمین بیمارستان نشسته بودم و اشک می ریختم که پلیس اومد کلی سوال پرسید و گفت باید برم کلانتری تا خانوادهاش هم بیان اونجا یک کیف کوچیک رو تحویلم دادن گفتن که تو ماشین بوده یک کیف زنونه، بازش کردم.
نفس سنگینی کشید و سکوت کرد
_شناسنامه حمید با...
آب دهنش رو قورت دادم و لبخند تلخی گفت:
_ هنوز برام سخته گفتنش.
_ شناسنامه حمید با زنش به تاریخ عقد همون روز، بهش حق میدادم که دلش بچه بخواد ولی انتظار داشتم بهم بگه.به هیچ کس نگفتم شناسنامه ها رم پنهان کردم. غم مرگش تو غم ازدواج دومش گم شد.حتی تو مراسم خاکسپاریش هم شرکت نکردم تا سر کله خانواده زنش پیدا شد خیلی سر شکسته شده بودم.سیزده سال حالم خراب بود تا شش ماه پیش که اردشیر بهم پیشنهاد ازدواج داد.
شرطش تو بودی،گفت که دخترم همیشه کنارم میمونه.
من قصد ازدواج نداشتم ولی وقتی فهمیدم اردشیر دختر داره خیلی خوشحال شدم دلیلم برای انتخاب اولش تو بودی با حضور یه دختر که میتونستم براش مادری کنم بعد عاشق اردشیر شدم وقتی بهم گفته دختر خوندشی، خودش هم بچه دار نشده بیشتر خوشحال شدم.
اینارو گفتم که بدونی چرا بهت محبت میکنم.
لبخند پر از شیطنتی زد
_دارم مامان بازی میکنم.
خواهرم همیشه برای دخترش اینطوری خرید میکنه منم اینجوری یاد گرفتم ببخشید اگر دوست نداری.
_ واقعا متاسفم برای اون اتفاق که براتون افتاد.
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید
💕💕💕
#پارت202
💕اوج نفرت💕
_منم از سیزده سالگی مادر ندارم یادم رفت مادرم چی کار می کرد. یعنی مادرم هم شرایط عادی نداشت که از این کارها بکنه.
لبخند تلخی زدم.
_اصلا شرایطش رو هم نداشتیم که بخواد از این کار ها بکنه.
غم رو توی صورتش دیدم، غمی که برای خودش نبود چون با نگاهی پر از دلسوزی بهم خیره بود.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_ بگذریم، مانتو خیلی قشنگیه حتما امشب میپوشمش.
میترا به آشپزخونه رفت و من به اتاقم برگشتم.
دلم براش سوخت واقعاً چقدر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیری. تمرکز نداشتم ولی تلاش می کردم تمام حواسم رو به درس بدم. از اتاق فقط برای خوردن نهار بیرون رفتم و دوباره برگشتم تا شب که عمو اقا خواست حاضر شیم و به مهمونی بریم لباس های انتخابی میترا رو پوشیدم روی مبل نشستم.
_بریم
با صدای عمو اقا ایستادم. نگاه گذراش روی من ثابت موند کمی خیره نگاهم کرد.
_اینو کی خریدی?
به مانتو تنم نگاه کردم که میترا گفت:
_هدیه ی منه.
عمو اقا برگشت سمتش.
_چرا این رنگی?
میترا که دیگه انگار از این سوال کلافه شده بود گفت:
_این چه سوالیه هر دوتون میپرسید? رنگه دیگه .
عمو اقا سوالی و تیز نگاهم کرد
_تو هم پرسیدی?
از نوع نگاهش که بی دلیل بود کمی جا خوردم.
_بله.
_چرا?
_دلیل خاستی نداشت. اخه قبلا هم یه لباس این رنگی برام خریده بودن.
نفس راحتی کشید.
_خب، حاضر شید بریم.
دیگه واقعا این رنگ شده چالش ذهنم. وقتی برای اولین بار لباس این رنگی رو به سلیقه ی رامین پوشیدم شکوه خانم ناراحت شد. بعد هم عمو اقا با چشم های پر از اشک نگاهم کرد رامین اصرار به این رنگ داشت این رو اهرم فشار خواهرش کرده بود .
نفس سنگینی کشیدم و همراه عمو آقا که خیلی خوشحال بود و میترا، راهی خونه خواهرش شدیم. خواهر میترا هم مثل خودش خون گرم و صمیمی بود. انقدر تحویلم گرفت که احساس می کردم واقعا جزئی از خانوادای هستم که بهم تعلق دارن.
خواهر میترا سه تا دختر داشت که همه ازدواج کرده بودن و توی مهمونی حضور نداشتند.
حالم از حضور توی مهمونی خوب شد هرچند غم استاد را فراموش نکردم.
صبح روز بعد جلوی دانشگاه از هر دوشون خداحافظی کردم ووارد دانشگاه شدم.
بدون معطلی وارد کلاس خالی از دانشجو شدم و روی صندلی خودم نشستم چشم به در دوختنم تا دوباره ببینمش. تقریباً کلاس پر شده بود که پروانه وارد کلاس شد و با دیدنم اخم نمایشی کرد و روبروم ایستاد.
_ سلام، میدونی چقدر دنبالت گشتم.
_سلام. اینجا بودم.
نگاهم معنی داری کرد.
_چه زود هم اومدی!
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و سرش رو کنار گوشم آورد
_ قرار بود بهش بگی اگر نخواست دیگه بیخیالش بشی.
_ تو از کجا میدونی نخواسته.
متعجب نگاهم کرد.
_وقتی ول کرده رفته!
دلم نمیخواد این حرف پروانه رو باور کنم.
_شاید می خواسته فکر کنه، بعد هم کی همچین قراری گذاشته?
_تو با خدا این قرار رو گذاشتی!
مصممتر از قبل گفتم:
_ قرار من با خدا این بوده که تا ابد برای من باشه.
درمونده نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و سر جاش نشست.
نگاهی به ساعتم انداختم سه دقیقه تاخیر، استاد همیشه سر وقت می اومد و این تأخیر باعث تعجب کل دانشجو ها بود و همه آروم صحبت میکردند که در کلاس باز شد لبخند پهنی روی صورتم نشست و زودتر از همه ایستادم و به در خیره شدم و با دیدن شخصی که وارد شد وا رفته بهش نگاه کردم.
که صدای یکی از پسرها بلند شد.
_استاد اشتباهی نیومدید?
سر تاپا گوش شدم.تا جواب استاد عباسی رو بشنوم
_نه.
_ما که با شما کلاس نداشتیم!
سمت میز میرفت و کیفش رو روی صندلی گذاشت.
_ از امروز دارید.
_ پس استاد امینی کجا هستن?
_ ایشون از این دانشگاه رفتن.
سرم یخ کرد و نفسم به شماره افتاد که مهرداد ناصری گفت:
_ چرا استاد?
_گفتن به دلیل مشکلات شخصی.
صدای همهمه کلاس بلند شد یکی گفت:
_ بهتر.
یکی دیگه گفت:
_عین ازرق شامی بود.
روی صندلی تقریباً پرت شدم دیگه صدای اطرافم رو نمیشنیدم سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم.
خدایا من دارم تاوان چیو پس میدم. قرار بود مال من شه اینکه کلا رفت.
دیگه به غیر از صدای گریه خودم هیچ صدایی رو نمیشنیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕