eitaa logo
بهار🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
599 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت188 💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از ک
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود، که از پچ پچ هاش شنیده بودم بیرون آورد. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پروانه خوشحال شدم. انگشتم روی صفحه کشیدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ کجایی? _ پایین اگه حاضری بیا پایین دیگه من نیام بالا. _وایسا اومدم. تماس رو قطع کردم کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم به محض خروج از اسانسور سراغ مش رحمت رفتم. _سلام. سرش رو که روی میز بود بالا گرفت. _سلام دخترم. _یه خانمی که مانتو آبی پوشیده بود اومد خونه ما شما راهش دادی? _وای، یکم ناخوشم حتما خواب بودم نفهمیدم. کی اومده? مزاحم بود? _ نه آشنا بود ولی آخه خبر ندادید واسه اون پرسیدم. _ ببخشید دخترم الان میگم پسرم بیاد جام بشینه. _ باشه خداحافظ. سمت در خروجی رفتم بازش کردم پا به کوچه گذاشتم که پروانه جلو اومد. _ بیا دیگه حوصلم سر رفت. _ سلام، ببخشید کار پیش اومد. سوئیچ ماشینی که دستش بود رو نمایشی تکون داد با تعجب گفتم: _ با ماشین اومدی? شصتی دزد گیر ماشین رو زد که صدای پرشیای سفید رنگی که قبلا هم سوارش شده بودم بلند شد. _ رانندگی بلدی? _خیلی وقته. _ماشین سیاوش? _ با ماشین بابا رفتن منم ماشینش رو برداشتم. خودش هم خبر نداره. خندیدم. _ناراحت نشه? _ دیگه بشه هم مهم نیست چون تا اون موقع برگشتیم. خوشحال و سرحال سوار ماشین شدیم عینک دودیش رو به چشم هاش زد. از توی اینه پشت سرش رو نگاه کرد. _ خوب نگار خانم کجا بریم? _ هرجا تو بگی. _ این طوری که نه تو بگو من برم. بلند خندیدم. _ من فقط دانشگاه رو بلدم. _پس بشین که پروانه ببرت بهشت. لبخندی به هیجانش زدن و به روبروم خیره شدم و دوباره به فکر فرو رفتم. _به چی فکر می کنی? _ به خودم. _ بلند فکر کن بخندیم نگاهش کردم. _من خنده دارم? _ حالا بگو شاید گریه کردیم. _ خیلی نامردی. _ نه جدی بگو ببینم به چی فکر می کنی. _حالا بزار برسیم میگم. _ همه رو بگو باشه حتی قسمت مربوط به استاد. نفس سنگین کشیدم و نگاهم رو به روبرو دادم. حدود یک ساعت بعد جلوی یک در بزرگ نگه داشت. _اصلا خوش سفر نیستی. _چرا? _یه کلام حرف نمیزنی حوصلم سر رفت. _ ببخشید خیلی درگیرم. چند تا بوق زد که در باز شد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت189 💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود
💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو ببینه پروانه دستش رو از شیشه ماشبن بیرون برد و تکون داد. لبخندی زد و در رو باز کرد ماشین رو داخل برد و پارک کرد با سر به در اشاره کرد: _ پیاده شو. کاری که گفت رو انجام دادم. صندوق عقب رو باز کرد پیرمردی که در رو باز کرده بود جلو اومد. _ سلام دخترم. پروانه به سمتش چرخید. _سلام خوبید? _ خوبم این ورا ? ببخشید بی اطلاع اومدم. یهویی شد. _ خوش اومدی بابا، خونه خودتونه. داخل صندوق عقب رو نگاه کرد. _کمک می‌خوای? _نه چیز زیادی نیاوردیم. اشاره کرد به من: _با دوستم اومدم. چند ساعت اینجا باشیم. پیرمرد نگاهش رو به من داد _سلام. _سلام بابا جان. خوبی? _ ممنون. از گفتگوی کوتاهی که با پروانه داشت استفاده کردم و.اطراف رو نگاه کردم. باغ بزرگی که پر از درختبود انتهاش یه خونه ی قدیمی، کنار در ورودی هم یه خونه ی به نسبت جدید تر بود. _ بیا بشین. سر چرخوندم زیراندازی پهن کرده بود که با فلاکس چایی رو توی لیوان میریخت. یاد خواب دیشبم افتادم با استاد بودم ولی احمدرضا اومد و همه چیز رو خراب کرد. یه نگاه کلی به زیر انداز انداختم پروانه فکر همه چیز رو کرده تمام وسایل های مورد نیاز یک پیک نیک رو آورده. کفشم رو در آوردم. _ همه چی آوردی! _بله صبح که زنگ زدی به بابام گفتم گفت بیایید اینجا. _ پس چرا اول به من گفتی کجا بریم? چایی رو جلوم گذاشت. _ الکی مثلا خواستم بهت احترام بزارم. بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد _خب تعریف کن? نفس سنگین کشیدم. _ چی میخوای بدونی? _ همه چیز رو. اول اینکه یه ساعت به چی فکر می کردی که حرف نزدی? به بخار چای که توی هوای پاییزی حسابی خودنمایی می‌کرد نگاه کردم. _از وقتی میترا وارد زندگیمون شده حرف های جدید شنیدم. _مثلا چی میگه? _یواشکی به عمو اقا میگه باید به این دختر حقیقت رو بگی ، حق با توعه ، شرایط روحی مناسبی نداره که بتونی بهش بگی ، گفت فکر می کنی اگه بفهمه حاضر اینجا بمونه _شاید در رابطه با کس دیگه ای حرف میزنن _نه مطمئنم ، امروزم زن سابق عمو آقا رو دیدم بهم گفت تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرشو می کنی. _منظورش چی بود? _نفهمیدم، یعنی کلا نمی فهمم چی می گن. _خوب به جای این همه فکر کردن امشب برو بپرس حرف‌هایی که شنیدی رو برو بگو نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _ شاید بگم. نگاهش بین چشم هام جا به جا شد چیزی و می خواست بگه معذبش کرد ولی بلاخره سوالش رو پرسید: _ خوب حالا استاد رو بگو. از این همه پیگیریش ناراحت شدم. _ در این مورد اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. _ بگو چی هست درست فکر کنم. کلافه گفتم: _ پروانه همیشه بیخیال شی. _نه نمیشه چون تو دوستمی، چون می خوام باهات ادامه بدم، نمی خوام ترکت کنم. چون حدیث داریم از معاشرت با افراد فاسد خودداری کن، چون به مرور زمان شما هم مثل اون میشید. از این همه رک گویی پروانه شوکه شدم. _الان من فاسدم! _ نیستی? پروانه سرش رو پایین انداخت. _ زن شوهرداری که داره به یه مرد دیگه فکر می کنه، عاشقانه نگاهش میکنه. باهاش قرار میذاره به طرف مقابلش نمیگه که متاهله. تن صدام کمی بالا رفت. _ به حرفات مطمئنی? اصلا از احساس من خبر داری? تن صداش رو برابر با صدای من کرد. _ مطمئن نیستم که نشستم. _پروانه من شوهر ندارم. اون محرمیت اجباری بود. _چرا خودت رو گول می زنی? کجا اجبار بود ? بغض کردم و ملتمسانه گفتم: _اجبار بود. _ نبود دختر خوب، نبود. تو احمدرضا رو دوست داشتی فقط ازش دلخور بودی. احمدرضا قبل از ازدواج با تو مثل برادر بود. بهت سیلی زد. به چشم خواهرش این کار رو انجام داد. مثل من و سیاوش. ولی چون هم خون نبودید دلخوری توی دلت مونده. بی معرفت نباش احمدرضا با این محرمیت به قول خودت اجباری تو رو نجات داد از ازدواج که معلوم نبود بعدش سر از کجا در بیاری. نجات داد از دست رامین و تهدید هاش. پوزخندی زدم. _ چقدر هم موفق بود. _ نبودچون بهش نگفتی، ترست رو بهونه کردی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت190 💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو
💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمی‌کرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن صداش رو پایین آورد. _ تو شوهر داری نگار، برای چی به استاد امینی میری بیرو. مصمم گفتم: _اون شوهر من نیست. _ هست. کار شما از این محرومیت گذشته، شما با هم ازدواج کردید. با شنیدن کلمه ازدواج یک آن تمام اجزای صورتم به گریه افتاد. _ گولم زد. پروانه هم بغض کرد: _ باهات حرف زد خودت قبول کردی. نگاهم رو به زمین دادم و تقریباً با صدای بلندی گریه کردم. _گریه نکن من که نمی گم برگرد. ولی هزار تا راه هست برای ختم اون محرمیت. به جز فرار. اب بینیم رو بالا کشیدم. _هیچ راهی نیست. _هست، برو تهران بهش بگو نمیخوامت. با عمواقا برو. بهترین وکیله، میتونه برات کاری کنه. _می ترسم. _ منم باهات میام. تو وایسا عقب من حرف می زنم. قانون یه کاری برات می کنه. نمی شه که اون بگه نه تو هم بگی نمیخوام. اصلا تو چرا حق فسخ رو نگرفتی? _ شونزده سالم بود این حرفا حالیم نبود عاقد گفت احمدرضا هم جواب داد من فقط یه بله گفتم. سرم رو پایین انداختم. _استاد رو چیکار کنم? _ ببینتون چی شده? _خواستگاری کرده خیلی رسمی و جدی. گفت شماره پدرتون رو بده ندادم. _ برو بهش بگو متاهلی بزار بره. سرم رو بالا گرفتم. _ نمیتونم. _باید بتونی. _پروانه تو درکم نمیکنی، حسی بالاتر از عشق بهش دارم یه حسه مقدس. _ خودت رو گول نزن. _باورکن پروانه این اصلا هوس نیست یه کششی داره، یه حال خاصی، اصلا نمیتونم توصیفش کنم. _ دوسش داری? تو چشم هاش نگاه کردم اشک روی گونم ریخت با تمام احساسم گفتم: _ خیلی. _ اگه دوستش داری چرا داری با احساساتش بازی می کنی? _ ناباورانه گفتم: _ من? _داری این کارو می کنی. اون حسش به توپاک، ولی تو داری بهش دروغ میگی که اگه بفهمه نابودش می کنه. نگار قبل از این که از این بیشتر بهت وابسته بشه بهش بگو بزار دل کنده شه بره. یا اصلا بگو شرایطت چه جوریه. بگو داری تلاش می کنی فسخش کنی. اگر دوستت داشته باشه، اگر قسمت هم باشید، میمونه. دستم رو روی صورتم گذاشتم تا پروانه شدت گریم رو نبینه. _ نمیتونم. _ بلند شو بریم شاهچراغ اونا هر سختی رو آسون می‌کنن. دستم رو برداشتم و به چشم های اشکی پروانه نگاه کردم. _ خلاف میلمه. _ به خاطر استاد این کارو بکن. شاید نرفت. حرفهای پروانه رو قبول داشتم از روز اولی که به استاد این حس رو پیدا کردم این حرف‌ها را مدام به خودم میزنم. ولی شدت علاقم باعث شده تا هر بار پسش بزنم و فقط خودم رو فریب بدم. گشت وگذارم با پروانه، که با کلی ذوق و شوق بعد از چهار سال اومده بودم، خراب شد. اون هم به بدترین شکل ممکن. سوار ماشین شدیم و به سمت شاهچراغ حرکت کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت191 💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمی‌کرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن
💕اوج نفرت💕 هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد. پروانه می خواست کاری رو انجام بدم که دوست نداشتم. نگاهم به گنبد افتاد. از شرم سرم رو پایین انداختم پروانه دستم رو گرفت و جلو افتاد اینقدر بی میل دنبالش می رفتم که انگار داشت من رو با خودش می کشوند. پروانه مصمم بود و من مردد، اما غالب پروانه بود. چون عقل باهاش موافق بود و دل مخالف. چادر سفیدی سرمون کردیم وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم. دستم رو رها کرد حرم رو نشونم داد. چشم ازش برداشتم اما از شرم توان نگاه کردن به حرم رو نداشتم. سر به زیر سر افکنده چشم به فرش زیر پامون دادم ولب زدم: _ سلام آقا. اشک روی گونم ریخت. _ چهارسال مهمون این شهرم ولی اینجا نیومدم. کوتاهی از من نبوده، اجازه نداشتم. سرم رو بالا آوردم به ضریحش نگاه کردم. _ من یک بنده گنه کار درگاه خدام، خطا کردم ولی هنوز روش پافشاری دارم. پروانه میگه ازت کمک بگیرم تا فراموش کنم. اما من اینجام تا بخوام، من استاد رو می خوام. شرایطش رو فراهم کن تا کنارم بمونه. به دل احمدرضا بنداز فسخش کنه. کاری کن تا استاد من رو بپذیره. من میرم به استاد همه چیز رو میگم، از اولش، ولی کاری کن رهام‌نکنه برای همیشه کنارم بمونه. اشک هام و پاک کردم و به پروانه که در حال نماز خواندن بود نگاه کردم. سلام‌نمازش رو داد با لبخند نگاهم کرد. _ اذان گفته ? با سر تایید کرد ایستادم که گوشه ی چادرم رو گرفت. _گفتی? نگاهم رو به مهر جلوم دادم. _ آره. فوری قامت بستم تا پروانه نتونه سوال پیچم کنه. نمازم رو خوندم و از حرم بیرون اومدیم. _ ساعت چنده? پروانه به ساعتش نگاه کرد _دو ونیم. _ برگردیم دیگه من تا چهاراجازه دارم. _حالا تا چهار مونده بریم نهار بخوریم بعد. _نه پروانه دیر میشه برام دردسر میشه. در ماشین رو باز کرد. _دیر نمیشه بشینم بریم. توی راه نه من حرف زدم نه پروانه بلاخره جلوی در رستوران پارک کرد. وارد شدیم غذا سفارش دادیم و منتظر موندیم. _کی میگی? _ چی? _ میگم کی به استاد میگی? نفسم رو سنگین بیرون دادم تصمیم خودم رو گرفته بودم ولی سماجت پروانه اذیتم می‌کرد. _شنبه بعد از کلاس بهش میگم. لبخند مهربونی بهم زد. _منم باهات میام. غذا رو روی میز گذاشتن هر دو مشغول شدیم. بی اشتها بودم ولی خوردم صدای گوشی پروانه بلند شد به صفحش نگاه کرد ابروهاش رو بالا رفت. غذای تو دهنش رو قورت داد و رو به من گفت: _سیاوشه. سرش رو تکون داد و گوشی رو روی میز گذاشت. قاشق رو پر کرد توی دهنش گذشت. _ جواب نمیدی? لبخند پهنی زد و با سر گفت نه. _شاید کار واجب داره! لیوان دوغ رو برداشت و کمی خورد و نفسی تازه کرد. _ ماشینش رو میخواد اروم خندید ودر کمال خونسردی گفت: _الان قاطی کرده ها، قیافش دیدنیه. از حرفش خندم گرفت ولی بهش حسودی کردم. کاش من هم مثل پروانه برادری داشتم که میتونستم باهاش بخندم یا شادی کنم. باقیمونده غذا رو به زور خودم، به اصرار زیاد من پروانه اجازه داد تا صورتحساب رو پرداخت کنم سوار ماشین شدیم به سمت خونه حرکت کردیم دقیقا ساعت سه و چهل پنج دقیقه جلوی در خونه نگه داشتن خداحافظی کردم و به خونه برگشتیم. کلید روتوی در فروکردم و در رو باز کردم با دیدن کفش های میترا و عمو اقا تعجب کردم. اینا که الان نباید خونه باشن به آشپزخونه سرک کشیدم. هر دو نشسته بودن تک سرفه ای کردم که به من نگاه کردن. _ سلام. عمواقا به ساعت نگاه کرد میترا به گرمی جواب سلامم رو داد. _خوش گذشت. خوش نگذشته بود ولی اگر می گفتم باید کلی دلیل و توضیح می دادم. _ خیلی ممنون. از روی صندلی بلند شدم و به سمت کتری نویی که روی گاز بود رفت. توی دلم لبخندی زدم از اینکه میترا برنده شده بود تو بازی خرید وسایل نو برای خونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت192 💕اوج نفرت💕 هرچی به حرم نزدیک تر می شدیم آروم قرار قلبم کم تر میشد. پروانه می خواست کار
💕اوج نفرت💕 _بشین برات چایی بریزم. حوصله نداشتم. _ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت کنم. برگشت سمتم که عمو اقا گفت: _ بشین کارت دارم. نفسم رو با حرص بیرون دادم که نگاه چپ چپ عمو اقا باعث شد ببخشیدی زیر لب بگم، آروم روی صندلی بشینم. مثل احمدرضا نگاه چپ چپش همیشه روی من طولانی می موند میترا گفت: _ ما داریم میریم تهران. دلم خالی شده با ترس گفتم: _چرا ? لبخند پر از آرامشش کمی دلم رو آرام کرد. _ عیادت. نفس راحتی کشید عمو آقا گفت: _زنگ بزن به پروانه بگو بیاد پیشت. _عیادت کی? عمو آقا نگاهش رو به چاییش داد _ شکوه سکته کرده بیمارستانه. صبح مرجان زنگ زد به احمدرضا اونم برگشت تهران. من زیاد از شکوه خوشم نمیاد. ولی به خاطر احمدرضا میریم. با هواپیما رفت و برگشت میریم زود برمی گردیم تا شب خونه ایم. با فکری که توی ذهنم جرقه زد لبخندی زدم. _ میشه منم بیام. هر دو متعجب نگاهم کردن. عمواقا گفت: _کجا? _شما برید ملاقات، من میرم بهشت زهرا. سرم رو پایین انداختم. _ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. سکوتش طولانی شد که ملتمس بهش نگاه کردم. _ خواهش می کنم. مگه نمیگید یه ملاقاته بعد هم زود بر می گردید. دستش رو روی لبهاش گذاشت و. خیره نگاهم کرد که میتراگفت: _ چه اشکالی داره خب بذار بیاد. دستش رو برداشت و گفت: _باشه بیا، فقط سمت خونه نیا که ببینت نمیتونم برت گردونم. از ذوق اشک تو چشم هام جمع شد. _ چشم، میتونم برم حاضر شم. _برو. ایستادم و سمت اتاقم رفتم صدای میترا میشنیدم. _پس زنگ بزن بگو سه تا بلیط می‌خوایم. _ باشه الان میگم. وارد اتاق شدم از اینکه بعد از چهار سال قراره برم پیش پدر و مادرم واقعا خوشحالم و خدا را شکر می‌کنم از اینکه بلاخره میتونم برگردم و براشون از نزدیک فاتحه بخونم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت193 💕اوج نفرت💕 _بشین برات چایی بریزم. حوصله نداشتم. _ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت ک
💕اوج نفرت💕 مانتو شلوار مناسبی بپوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. میترا هم حاضر شده بود توی آشپزخانه چیزی رو داخل کیفش می‌گذاشت. _میترا جون. نگاهی بهم انداخت و دوباره سر گرم کیفش شد. _جانم. _میگم میشه من یه خواهش از شما داشته باشم. _ بگو عزیزم. _ اونجا که رفتید اگه خونه بودن میشه برید خونه جلو حیاط کنار در، عکس پدر و مادرم را از روی دیوار برام بیارید. با چشم هایی که غم یکباره توشون جریان پیدا کرد خیره نگاهم کرد که ادامه دادم: _البته اگه هنوزم رو دیوار باشه. اب دهنش رو قورت داد لبخند بی جونی زد. _باشه عزیزم اگه بتونم حتما این کار رو می کنم. _یادم رفته چهره هاشون رو. _حاضرید? با صدای عمو آقا هر دو سمتش چرخیدیم. پایین رفتیم سوار ماشینی شدیم که عمو اقا از قبل زنگ زده بود جلوی در منتظر بود. دل تو دلم نبود رفتن سر مزار پدر و مادرم بعد از چهار سال تنها اتفاق خوبی بود که توی این روزهای تلخ برام اتفاق افتاد. از پنجره کوچیک کنارم ابرها رو نگاه می‌کردم و از اعماق وجودم شاد بودم. خدایا ممنونم که عمو اقا رو راضی کردی تا من رو هم با خودشون به تهران بیارن. زمان از دستم در رفت خیلی زودتر از زمانی که فکر می‌کردم وارد تهران شدیم. شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم. از مکالمه عمواقا با احمدرضا متوجه شدم که شکوه خانم الان خونس، سفارش‌های کلافه کننده عمو اقا کنار ماشین که در بست برام گرفته بود تموم شد از هم جدا شدیم ماشین که حرکت کرد برای پروانه پیام فرستادم. _ تهرانم. به ثانیه نکشید که صفحه گوشیم با اسم پروانه روشن شد انگشتم روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. _ سلام. متعجب گفت: _ کجایی? _تهران. _ چه جوری? سه ساعت پیش با من بودی! تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم با دلسوزی گفت: _ عزیزم الان میری سر مزارشون با احمدرضا هم حرف میزنی? _ نه اول به استاد میگم اگه قبول کنه بهش میگم. _ باشه فقط من رو در جریان بذار. _باشه. _ کی برمیگردی? _ شب خونه ایم. _ مواظب خودت باش. _ ممنون خداحافظ. گوشی رو قطع کردم صفحه پروفایل استاد رو را باز کرم و به عکس زیباش نگاه کردم . نمیدونم چقدر زمان گذشت با صدای رسیدیم راننده متوجه شدم به مقصد رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. بالای مزار پدر و مادرم که به لطف احمدرضا سنگ قبر مشکی روش بود ایستادم. چشم های پر اشکم رو به سنگ قبری دادم که عزیزترین کسانم زیر ش خوابیده بودن. سلام اشک بی اختیار روی گونم ریخت. _ منم نگار، یادتونه، دخترتون. پرده اشک دیدم رو تار کرد. چقدر زود بی کس و کار شدم، تنهاشدم، اسیر شدم. کاش میشد بیدار شید دلم برای آغوش تو تنگ شده مامان. دوست دارم دوباره روی پات بخوابم و بابا مثل قدیم‌ها موهامو نوازش کنی. دوست دارم براتون ناز کنم دلم براتون تنگ شده. کنارشون دراز کشیدم سرم رو روی سنگ قبر مشترک شون گذاشتن برام دعا کنید. دعا کنید که خدا صدام رو بشنوه. گریه هام که تموم شد سمت دست فروشی رفتم که آب و گلاب و گل می فروختند.خونه ی ابدی پدر و مادر رو شستم و با گلاب خوشبو کردم. دور اسمشون رو که بالا و پایین سنگ بود با گل پوشوندم. بوسیدم و فاتحه خوندم. دوساعتی میشد که نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم. صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی رو برداشتم لا ذیدن شماره ی عمو اقا فوری جواب دادم. _ الان کجایی? _ بهشت زهرا. _ماهم داریم میام، همونجا بمون . مضطرب شدم. _شما و میترا جون? _بله. نگران گفتم: _تعقیبتون نکنه? _ خداااا حافظ منتظر جواب من نشد و قطع کرد. نیم ساعت بعد کنارم بودن فاتحه ای سر مزار پدر و مادرم خوندن. باهاشون همقدم شدم و فاتحه برای برادرهاش عمو ارسلان عمو اردلان و همسرش خوندیم. راهی فرودگاه شدیم عمو اقا کنار راننده نشسته من و میترا هم صندلی عقب. آروم کنار گوشش گفتم: _ تونستید عکس رو بردارید? نگاهی بهم انداخت و ناراحت گفت: _ خونتون رو خراب کرده بودند. تمام دنیا روی سرم آوار شده با بغض گفتم: _چرا? لبش رو به دندون گرفت دستم رو به آرومی فشار داد. _نمی‌دونم. سرم رو در اغوش گرفت. _ غصه نخور عزیزم. آروم آروم اشک ریختم حتی یک یادگاری هم ازشون ندارم از آغوش میترا جدا شدم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم به روزهای خوب فکر کردم. بعد از خوندن نماز مغرب و عشا تو نمازخونه فرودگاه سوار هواپیما شدیم و به شیراز برگشتیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕