بهار🌱
#پارت238 💕اوج نفرت💕 با صدای شکستن چیزی به خونه برگشتم از توی راه پله ها با صدای بلند گفتم. _پروان
#پارت239
💕اوج نفرت💕
آهنگ تموم شد. به رو به رو خیره شدم. گریم دیگه جون نداشت.
پروانه دستش رو سمت دکمه ضبط ماشین برد تا دوباره آهنگ رو از اول بذاره. نیم نگاهی به من کرد که نگاهش ثابت موند.
متعجب گفت:
_نگار!
چند قطره اشک باقی مونده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ الهی بمیرم اصلا حواسم بهت نبود.
با صدای گرفته ای گفتم:
_اتفاقا خوب بود تو نیاز به شادی داشتی به من نیاز به گریه. تخلیه شدم.
فلش رو در آورد و روی داشبورد گذاشت تا ویلا دیگه حرفی نزدیم.
از پروانه خواستم تا تنهام بزاره اون هم پذیرفت. وسایل هایی که خریده بود رو به خونه برد .
چشم به دریا دوختم و مسیر سنگ فرش شده تا دریا رو طی کردم.
هوا خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم سرد بود. هر دو دستم رو دور خودم پیچیدم تا شاید کمتر احساس سرما کنم.
به دریا چشم خیره شدم.
_ خدایا کمکم کن. راه درست رو نشونم بده.ببخش اگر گاهی حرفی می زنم که شایسته نیست.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را به گریه هام هدیه دادم.
_خدایا می خوام زندگی کنم. مثل پروانه شاد باشم.
به آسمان آبی تر از دریا نگاه کرد. شدت باد کم کم زیاد شد. موج دریا هر لحظه جلو تر می اومد.
باد در حال تلاش برای
برای کندن لباس های تنم بود .صدای پروانه بین صدای امواج دریا رو شنیدن با صدای بلند اسمم رو صدا میکرد.
سمتش چرخیدم . چند قدم سمتش رفتم. پالتوم رو گرفت سمتم.
_ بپوش سرده .
فوری تنم کردم.
_ بیا بریم تو خیلی سرده.
با لذت به دریا نگاه کردم.
_نه دوست دارم بمونم.
_ باشه پس بیا بریم تو آلاچیق بشینیم.
متوجه آلاچیق های چوبی پشت سرم شدم. الاچیق هایی که که از سه طرف چوب بود و به خاطر سردی هوا یک طرفش با نایلون پوشونده بودن.
نزدیک ترینشون رو به ساحل دریاه انتخاب کردیم و نشستیم.
شدت برخورد باد با نایلون جلوی آلاچیق صدای بدی رو تولید میکرد.
فضای گرم و آرام بخش الاچیق، به خاطر چراغ گردسوزی که وسط قرار داشت بود.
پروانه گفت:
_ تو بشین من الان میام.
قسمتی از نایلون که برای ورود و خروج آزاد بود رو باز کرد و بیرون رفت. چند لحظه بعد در حالی که با یک دست روسریش رو گرفته بود تا باد از سرش بر نداره به دست دیگش سینی که فلاسک چای دوتا استکان و قندون داخلش بود که اونا رو هم تو حصار دست و سینه اش پنهان کرده بود برگشت.
_ بیا که چایی تو این هوا اساسی مزه میده.
ازش گرفتم کنار چراغ گذاشتم
_از کجا گرفتی?
_ از مغازه پشت آلاچیق ها گرفتم
با تعجب گفتم:
_مگه مغازه داره اینجا!
_ نگار عاشقی ها، فقط دریا رو دیدی.
از حرفش خندم گرفت:
_تازه قلیونم داره.
به حالت مسخره ادامه داد:
_ میخوای برم بگیرم.
خندیدم و سرم رو تکون دادم پروانه خیلی شاد بود از شادی اون من هم شاد بودم.
این روزها را باید توی تاریخ زندگیم ثبت کنم. روزهایی که خندیدم. گریه کردم. آزاد بودم. برای خودم بودم .
پروانه اولش نمیخواست بمونه. اما الان دیگه کوتاه بیا نبود.
برگشت با ماهیهایی که خرید بود به همراه احمد آقا برگشت..
احمد آقا تو این هوای سرد با فاصله زیادی از آلاچیق آتیشی رو توی یک پیت حلبی درست کرد دوتا کنده درخت هم داخلش گذاشت.
به اصرار پروانه از آلاچیق گرم بیرون اومدم.
کنار آتیش به ماهی کباب کردن
پروانه نگاه کردم.
هنوز کامل کباب نشده بود که پروانه به سختی یک تکه از ماهی داغ رو کند. توی دستش جا به جا کرد تا کمی خنک بشه. دو تکه کرد خودش خورد و اون یکی را جلوی من گرفت.
مزه ی خیلی لذیذی داشت .
باز هم به اصرار پروانه ماهی ها رو تو همون هوای سرد خوردیم. از اجزای صورتم به خاطر سرما دیگه بینیم را احساس نمیکردم. پوست صورتم خشک شده بود.
بالاخره به آلاچیق برگشتیم و به چراغ چسبیدیم.
هوا کاملا تاریک بود. به غیر از ما هیچ کس دیگه کنار دریا نبود. پروانه دراز کشیده بود که صدای احمد آقا رو شنیدیم.
_خانم افشار
پروانه نشست. خودش رو جمع و جور کرد.
_بله احمد آقا.
یا الله ی گفت و گوشه نایلون رو کنار زد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت239 🌘🌘
سرم رو پایین انداختم و به آیه های قرآن نگاه کردم.
مرد عاقد برای بار سوم تمام جملاتش رو تکرار کرد و این بار من معنی آیه های صفحه باز شده رو می خوندم.
معنی آیه ها توصیف بهشت بود و جایگاه نیکوکاران و در ادامه توصیف جهنم و جایگاه بدکاران.
حرفهای عاقد تموم شد و این بار خیلی جدی از من وکالت میخواست.
می تونستم وکالت ندم. می تونستم بگم این مرد یه دختر دیگه رو دوست داره.
باز هم خاطرات شیرین کودکی تو مغزم ترافیکی راه انداخته بودند. هر کدوم سوار ماشینی بودند و برای جلب توجه گاهی بوق می زدند.
با بالای چشم به قامت پدرم نگاهی کردم. تو کی اینقدر پیر شدی و من نفهمیدم؟
اگر نه می گفتم یا جواب نمیدادم، آبروی این مرد می رفت و من اینو نمی خواستم.
سکوتم طولانی شده بود. صدای زنی که برای من رو برای آوردن گل و گلاب فرستاده بود، اعلام کرد که من زیر لفضی می خوام.
آرش تکونی به خودش داد و از جیبش جعبه ای رو خارج کرد. درش رو باز کرد و به طرفم گرفت.
یه گردنبد درشت و زیبا. آروم گفت:
-مینا، به خدا من خیلی دوست دارم.
تو چشمهاش نگاه کردم. نگرانی تو رگه های سرخ توی چشمهاش در جریان بود. دونه عرقی از کنار شقیقه آروم به پایین سر خورد.
هدف نوشین به هم ریختن عروسی من بود و من نمی زاشتم اون به هدفش برسه.
به خاطر پدرم، به خاطر مادرم، به خاطر اعضای خانواده ام. تو چشمهای آرش خیره شدم، به خاطر خودم. من آرش رو دوست داشتم. تو همین مدت کم بهش علاقه پیدا کرده بودم. بهش وابسته شده بودم.
لبخندی زدم. اما نه مصنوعی. حرفش رو باور کردم.
دلم می خواست کنارش زندگی کنم. پس لب باز کردم و گفتم:
_ با اجازه پدر و مادرم... بله.
صدای کل و دست بلند شد. آرش نفسش رو سنگین بیرون داد. عرقش رو پاک کرد و با لبخند به اطراف نگاه کرد.
چند دقیقه بعد، آرش هم وکالت داد و مرد عاقد جملاتی رو به عربی خوند و بعد از تبریک به هردومون از جاش بلند شد.
حالا دیگه من رسما متاهل شده بودم. زنی بودم که نسبت به مرد کت و شلوار پوشیده کنارم تعهد داشتم.
به پدرم نگاه کردم. لبخند می زد و خوشحال بود.
برای چی خوشحالی بابا؟ آبروتو جمع کردی یا دختر تو عروس؟
ای کاش می شد که بهش بگم چقدر دوستش دارم. کاش بهم می گفت که دوستم داره.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت238 عمه مستقیم برای انداختن تشک رفت و من برای کمک بهش راهی شدم. رختخو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت239
سکوتش بیش از حد طول کشید که سرم بالا اومد.
غمگین نگاهم میکرد.
به لحظه از حرفی که زده بودم پشیمون شدم.
خواستم حرفی بزنم که اون گفت:
-از خونه دایی چه خبر؟
عمرا عذر خواهی نمیکرد، من هم منتظرش نبودم.
-اگر منظورت حال زندایی و ...
دستش رو تکون داد که یعنی ولش کن.
خودش رو روی زمین سُر داد و سرش رو روی زمین گذاشت.
ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
-ولش کن، برو بخواب.
بخوابم؟
اگر ده دقیقه پیش بود میخوابیدم و نهایت به قرارم با سحر فکر میکردم، ولی حالا نمیتونستم.
دلدل کردم و آهسته صداش کردم:
-داداش!
جوابم رو نداد.
گوشهاش رو که نگرفته بود، میشنید که چی میگم، پس سوالم رو پرسیدم:
-دایی چی میگفت بهت؟
هدفم این نبود که بدونم دایی چی گفته، میخواستم روابط رو عادی کنم.
من حصارم رو برداشته بودم و امیدوار بودم که سالار هم برداره.
پایین اومدن ساعدش و چشمهای بازش، من رو امیدوار کرد.
یه کمی خودش رو بالا کشید.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-این قضیه فوبیا و مشاوره و اینا چیه؟
دلم نمیخواست به این موضوع فکر کنم.
در حقیقت از سوالم پشیمون شده بودم، کاش سالار هم بی خیال میشد.
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
-چیزی نیست، دایی شلوغش میکنه. اصلا شاید سه شنبه نرم، کلاس نویسندگی دارم، برم اونجا. هفته پیشم نرفتم.
سکوتش نگاهم رو بالا کشید.
چشمهام رو که دید گفت:
-اولش منم فکر کردم دایی شلوغش کرده، ولی حواسم بهت بود...سه شنبه باهات میام، میخوام ببینم چی میگه. چرا باید تنها امید خونه ما، یاد بچگیاش بیوفته و از تنهایی بترسه.
امید خونه!
همه کلمات و جملاتش یک طرف و این جملهاش یه طرف.
به من میگفت امید!
این کلمه اینقدر برام ارزش داشت که لبخند روی لبهام آورد.
لبخندم، لبخند به لبهاش هدیه داد و گفت:
-بچه که بودی، یکی از تنهایی میترسیدی، یکیم یه شب درمیون جاتو خیس میکردی؟ الان که اینطوری نشدی! صبح بلند نشیم...
چپ چپ و با خنده نگاهش کردم.
لبخندش دندون نما شد و گفت:
-خونه دایی که خرابکاری نکردی؟
-الان به من گفتی بشینم اینجا که عادتهای کودکیم رو به روم بیاری؟
اولش خندید ولی بعد لبخندش رو جمع شد.
به حسین که به نظر خوابیده بود نگاهم کرد و گفت:
-خسته شدم سپید، به معنای واقعی خستم.
با چشم به حسین اشاره کرد.
-درس نمیخونه، دایم شر به پا میکنه. رفتم مدرسه غیبتهاش رو موجه کنم، مدیر و ناظم با یه خروار شکایت ریختن سرم. از این طرف سحر، از اون طرف ثریا.
دلم شور ثریا رو زد.
-ثریا مگه چی شده؟
سرش رو متاسف تکون داد.
خودش رو بالاتر کشید و گفت:
-مادر شهرام... پریشب ثریا اومد اینجا، گفت دیگه نمیرم اونجا. یه ساعت بعدش شهرام اومد. هر چی ما توپ و تشر اومدیم، اون هیچی نگفت، بعدم ثریا رو برد.
ثریا صبحش گفت که مادرش کلی که به خاطر فرار سحر، حرف بارش کرده، رفته دخترخالهی شهرام رو هم آورده که مثلا به شهرام عرض اندام کنه.
اینم بحثش شده با شهرام و شهرامم گفته مهمونه و زشته، اینم ول کرده اومده خونه ما.
وسط این همه بدبختی این رو کجای دلمون میذاشتیم.
-شهرام چی میگه؟
سرش رو به اطراف تکون داد.
-هیچی. لام تا کام حرف نمیزنه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت238 با صدای آی گفتن مهسان، سر چرخوندم. مهبد پشت گردنش رو گرفته بود و فشا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت239
از پنجره به ماه نگاه میکردم و فضای نصفه و نیمه کوچه رو از نظر میگذروندم.
یه روز گذشته بود و نمیدونستم حسام در چه حالیه.
به خونه نمیتونستم زنگ بزنم و شماره حسام رو هم حفظ نبودم.
تازه، اگر هم زنگ میزدم، چی میگفتم؟ گفتنی ها رو قبلا گفته بودم و اون باور نکرده بود. فکر میکرد روانی شدم.
تمام امیدم به نامهای بود که نوشته بودم و امیدوار بودم که پیداش کنه.
با صدای تقههایی که به در میخورد، افکارم پاره شد.
نگاهی به در انداختم و گفتم:
- بفرمایید.
-مهیارم.
با شنیدن صدا و اسمش، ضربان قلبم بالا رفت. مهیار؟ اینجا چه کار داشت؟
لحظاتی رو بلاتکلیف به در خیره موندم.
به خودم تشر زدم.
بهار، خجالت بکش! تو با دو تا پسر و تو یه خونه بزرگ شدی. پسرهایی که بهت محرم نبودند. این که دیگه بهت محرم هم هست، ترس نداره، خجالت نداره، این همه با پسرهای دانشجو همکلاس بودی، چند تا استاد مرد داشتی!
نهیبی که زدم کارگر شد. دست و پام رو جمع کردم و از پنجره فاصله گرفتم. لب تخت نشستم. شالی رو که روی سرم بود مرتب کردم و گفتم:
- بیایید تو.
در رو باز کرد و داخل شد. ناخودآگاه ایستادم.
سعی میکردم آروم باشم، ولی چهره زیادی جدی و اخمش دلهره به دلم میانداخت.
در رو بست و به در تکیه داد. خیره و عمیق به من نگاه کرد.
با نگاهش ته دلم خالی شد. از در فاصله گرفت و چند قدم بهم نزدیک شد. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میرفت.
این مرد به من محرم بود و تنها بودنش باهام توی اتاق هیچ اشکالی نداشت.
پس باید به خودم مسلط باشم. اخم داره که داره، جذبه داره که داره، قراره شریک زندگیم باشه و من باید بشناسمش.
لب تخت نشستم. مهیار هم با فاصله کنارم نشست.
فاصلمون زیاد بود و این تمرکز من رو بالا میبرد.
بعد از چند دقیقه سکوت که برای من به اندازه سالها طول کشید، گفت:
- چند سالته؟
با تعجب بهش خیره شدم. واقعا به خاطر پرسیدن سنم به اینجا اومده بود؟