#م
من رنج ها را با صبوری می پذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را می ستایم
انسان و باران و چمن را می سرایم.
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق ،در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست ، با دوست...
#فریدون_مشیری
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بیتو
اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بیتو
نفسی به بوی وصلت، زدنم بِهست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفگار بی تو
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت237 توی این کوچه هر از گاهی دعوا میشد. تقریبا همه اعضای کوچه یکی یک ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت238
عمه مستقیم برای انداختن تشک رفت و من برای کمک بهش راهی شدم.
رختخوابها رو دونهدونه انداختیم.
تو درگاه در اتاق خواب ایستادم و به فضاش نگاه کردم.
دلم میخواست توی اتاق بخوابم ولی نمیشد.
چون عمه هم تشکش رو توی هال انداخته بود.
به لباسهای تنم نگاه کردم.
حتی جرات عوض کردن لباسهام رو هم نداشتم.
این روزها دستشویی رفتن هم برام عذاب آور بود چه برسه به تنها موندن و عوض کردن لباس.
به تنها سهمم از کل این خونه که همون کمد چوبی کنار رختخوابها بود نگاه کردم.
چند تا متن ننوشته داشتم و میشد که تا بخوابم چند خطی بنویسم، ولی نه، ولش کن.
با همین شلوار جین میخوابیدم و اینقدر به سقف نگاه میکردم تا خوابم ببره.
بیخیال برنامه قبل از خواب و راحتی لباس.
برگشتم.
عمه موهای کوتاهش رو هوا میداد.
کنارش نشستم.
عمه نگاهم کرد و گفت:
-اینجا میخوای بخوابی، برو یه تشک بیار.
-میرم حالا.
برای اینکه دوباره ازم نخواد که بلند شم، گفتم:
-بابا کجاست؟
-چه میدونم در به در کدوم قبرستونیه. اگه تو دیدیش مام دیدیمش.
دستش رو برای دراز کشیدن روی بالش اهرم کرد و قبل از اینکه دراز بکشه گفت:
-عمه جان، یه بار دیگه میگی سحر چه جوری بود؟ با کی بود؟
به سالار که بهم زل زده بود نگاه کردم.
داشتم ازش به زبون بی زبونی کمک میخواستم.
این جمله عمه تهش میرسید به گریه و زاری و نفرین به سحر.
سالار چیزی نگفت و من به ناچار به زبون اومدم:
-مرده رو که نمیشناختم. تازه ماسکم زده بود.
عمه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:
-از اینا که دکترا میزنن؟
سر تکون دادم.
آرهای گفتم و اضافه کردم:
-سحرم ماسک داشت، ولی زیر گلوش بود. وقتی اومد بیرون، دست میلاد دور گردنش بود و...
عمه روی پاش زد و گفت:
-بچم راه نمیتونسته بره.
پیش بینیم داشت اشتباه از آب در میاومد.
عمه وسط حرفم داشت میزد زیر گریه و نذاشته بود حرفم به تهش برسه.
صدای سالار نگاهم رو به سمت خودش داد:
-سپیده، یه لیوان آب، با اون قرصای روی کابینت رو برام میاری؟
به دادم رسیده بود.
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
یه لیوان آب و قرصهای مد نظر سالار رو برداشتم و به هال برگشتم.
جلوش ایستادم.
گودی زیر چشمش توجهم رو جلب کرد.
تنشهای این دو هفتهای روی اشتها و اعصابش حسابی اثر گذاشته بود که پای چشمهاش اینجوری تو رفته بود.
لیوان رو به طرفش گرفتم.
لیوان رو گرفت و اشاره کرد که بشینم.
به عمه که پتو روی سرش کشیده بود نگاه کردم و نشستم.
قرص رو توی دهنش گذاشت و لیوان آب رو سر کشید.
نگاهش تو چشمهام چرخید.
من این قیافه و حالت رو میشناختم، میخواست حرف بزنه، اما نمیدونست از کجا شروع کنه.
آدم پر کینهای نبودم ولی ماجراهای سخت و غیر قابل باور، من رو هم کمی سخت کرده بود.
نگاهم رو به آتل توی پاش دادم. میشد حرف رو شروع کنم، مثل همیشه، ولی ترجیح دادم ساکت بمونم.
-پات چطوره؟
بالاخره تصمیمش رو گرفته بود و زبونش باز شده بود.
نگاهم رو بالا نیاوردم و به کنایه گفتم:
-کدوماش؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🍀حکمت271نهج البلاغه
🍀روش صحيح قضاوت
و درود خدا بر او ، فرمود:
دو نفر دزد را خدمت امام آوردند كه از بيت المال دزدى كرده بودند، يكى برده مردم، و ديگرى برده اى جزو بيت المال بود، امام فرمود
برده اى كه از بيت المال است حدى بر او نيست، زيرا مال خدا مقدارى از مال خدا را خورده است، اما ديگرى بايد حد دزدى با شدت بر او اجرا گردد.
♐♐♐
🍃🌹🍃
🔴 بازم باید گفت مهمه کی رئیس جمهور باشه
🔹 ۲ اقدام بینظیر دکتر #رئیسی که بایکوت رسانه ایست
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت238 عمه مستقیم برای انداختن تشک رفت و من برای کمک بهش راهی شدم. رختخو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت239
سکوتش بیش از حد طول کشید که سرم بالا اومد.
غمگین نگاهم میکرد.
به لحظه از حرفی که زده بودم پشیمون شدم.
خواستم حرفی بزنم که اون گفت:
-از خونه دایی چه خبر؟
عمرا عذر خواهی نمیکرد، من هم منتظرش نبودم.
-اگر منظورت حال زندایی و ...
دستش رو تکون داد که یعنی ولش کن.
خودش رو روی زمین سُر داد و سرش رو روی زمین گذاشت.
ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
-ولش کن، برو بخواب.
بخوابم؟
اگر ده دقیقه پیش بود میخوابیدم و نهایت به قرارم با سحر فکر میکردم، ولی حالا نمیتونستم.
دلدل کردم و آهسته صداش کردم:
-داداش!
جوابم رو نداد.
گوشهاش رو که نگرفته بود، میشنید که چی میگم، پس سوالم رو پرسیدم:
-دایی چی میگفت بهت؟
هدفم این نبود که بدونم دایی چی گفته، میخواستم روابط رو عادی کنم.
من حصارم رو برداشته بودم و امیدوار بودم که سالار هم برداره.
پایین اومدن ساعدش و چشمهای بازش، من رو امیدوار کرد.
یه کمی خودش رو بالا کشید.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-این قضیه فوبیا و مشاوره و اینا چیه؟
دلم نمیخواست به این موضوع فکر کنم.
در حقیقت از سوالم پشیمون شده بودم، کاش سالار هم بی خیال میشد.
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
-چیزی نیست، دایی شلوغش میکنه. اصلا شاید سه شنبه نرم، کلاس نویسندگی دارم، برم اونجا. هفته پیشم نرفتم.
سکوتش نگاهم رو بالا کشید.
چشمهام رو که دید گفت:
-اولش منم فکر کردم دایی شلوغش کرده، ولی حواسم بهت بود...سه شنبه باهات میام، میخوام ببینم چی میگه. چرا باید تنها امید خونه ما، یاد بچگیاش بیوفته و از تنهایی بترسه.
امید خونه!
همه کلمات و جملاتش یک طرف و این جملهاش یه طرف.
به من میگفت امید!
این کلمه اینقدر برام ارزش داشت که لبخند روی لبهام آورد.
لبخندم، لبخند به لبهاش هدیه داد و گفت:
-بچه که بودی، یکی از تنهایی میترسیدی، یکیم یه شب درمیون جاتو خیس میکردی؟ الان که اینطوری نشدی! صبح بلند نشیم...
چپ چپ و با خنده نگاهش کردم.
لبخندش دندون نما شد و گفت:
-خونه دایی که خرابکاری نکردی؟
-الان به من گفتی بشینم اینجا که عادتهای کودکیم رو به روم بیاری؟
اولش خندید ولی بعد لبخندش رو جمع شد.
به حسین که به نظر خوابیده بود نگاهم کرد و گفت:
-خسته شدم سپید، به معنای واقعی خستم.
با چشم به حسین اشاره کرد.
-درس نمیخونه، دایم شر به پا میکنه. رفتم مدرسه غیبتهاش رو موجه کنم، مدیر و ناظم با یه خروار شکایت ریختن سرم. از این طرف سحر، از اون طرف ثریا.
دلم شور ثریا رو زد.
-ثریا مگه چی شده؟
سرش رو متاسف تکون داد.
خودش رو بالاتر کشید و گفت:
-مادر شهرام... پریشب ثریا اومد اینجا، گفت دیگه نمیرم اونجا. یه ساعت بعدش شهرام اومد. هر چی ما توپ و تشر اومدیم، اون هیچی نگفت، بعدم ثریا رو برد.
ثریا صبحش گفت که مادرش کلی که به خاطر فرار سحر، حرف بارش کرده، رفته دخترخالهی شهرام رو هم آورده که مثلا به شهرام عرض اندام کنه.
اینم بحثش شده با شهرام و شهرامم گفته مهمونه و زشته، اینم ول کرده اومده خونه ما.
وسط این همه بدبختی این رو کجای دلمون میذاشتیم.
-شهرام چی میگه؟
سرش رو به اطراف تکون داد.
-هیچی. لام تا کام حرف نمیزنه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
در سال ۱۳۵۵ منزلمون رو آوردیم در محلهای که همسرم در آنجا زندگی می کرد. از همون روزهای اول که از خونه اومدم بیرون چشمم افتاد به لطف الله که منزلشون رو به روی خانه ما بود. مهرش به دلم افتاد.
تو دلم گفتم خدایا میشه این آقا بیاد برای من خواستگاری.
روز به روز محبتش به دلم بیشتر میشد اما حیا مانع بود که من این دوستی و محبت رو آشکار کنم یک روز یکی از همسایه هایی که با مامانم دوست شده بود و به خونه لطف الله هم رفت و آمد داشت. آمد خانه ما و گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
یک غزل بیش نبود ، حاصل عمرم ، به جهان ،
دلربایی داشتم ،
دل دادم و دل برد و رفت
🟢🟢
زحمت دارد
آدم بودن را مے گویم
این را میشود
از مترسک ها آموخت
آنها تمام عمر مے ایستند
تا آدم حسابشان کنند...
⚽🌹🦜♥️
دعایسمات۩موسویقهار.mp3
3.62M
🍃🌹🍃
🔅دعای سمات
🎙 | با صدای مرحوم موسویقهار
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت239 سکوتش بیش از حد طول کشید که سرم بالا اومد. غمگین نگاهم میکرد. ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت240
هیچ راه حلی نداشتم و نمیدونستم چی بگم.
سالار گفت:
-سپید، تو چقدر تو جریان کارای سحر بودی؟
نگاه خیرهام رو که دید ادامه داد:
-منظورم برنامههاش، رفت و آمداش، افکارش.
شونه بالا دادم و گفتم:
-یکی دو تا دوست داشت که بعد از نامزدیش ...
حرفم رو نصفه رها کردم و گفتم:
-سحر تو نامهاش نوشته بود که با عشقش رفته، احتمالا با همون مردی که ما دیدیم.
پیش دوستاش بعید میدونم رفته باشه.
سالار صاف نشست و گفت:
-من پیش دوستاش رفتم، بی خبر بودن. ولی اصلا منظورم این نیست... این دختره که تو رفتی خونهاش، همون که کشته شد!
یکمی تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-تو که نبودی، پلیس اومد اینجا. ما اول فکر کردیم به خاطر این اتفاقاته، ولی اومده بودند دنبال سحر.
اصلا از یه ارگان دیگه بودن. به این قضیههام ربطی نداشتن، چون وقتی گفتیم سحر فرار کرده و همه چی رو گفتیم، اول استعلام گرفتن، بعدم موبایل سحر رو بردن.
-خب؟
-دوباره امروز اومدن، دنبال تو بودند. گفتم بهشون نیستی و فردا خودم میارمش.
یه سری سوال میپرسیدن که من نمیدونم الان باید دلم شور بزنه، نگران باشم، بی خیال شم. واقعا نمیدونم سپید.
صدای تپش قلبم رو میشنیدم.
سالار ادامه داد:
-میگفتن سحر با یکی از اعضای منافقین، همون مجاهدین خلق در ارتباط بوده. چتهاش رو در آوردن.
-چی؟
اینقدر این چی گفتنم بلند بود که باعث شد حسین غلت بزنه و صدای عمه در بیاد.
-برقا رو خاموش کنید بخوابید.
به سالار نگاه کردم.
اونم مستاصل بود.
با جدیت گفتم:
-سحر اصلا به سیاست کار نداشت. دنبال قر و فر بود. دنبال گشت و گزار بود، دنبال...
ساکت شدم.
این مجاهدین خلق از کجا پیداش شده بود؟
نمیدونستم چی بگم و چی کار کنم.
-پس چیزی نمیدونی؟
سرم رو به اطراف تکون دادم.
قطعا چیزی نبود و فقط یه چت ساده با یه آدم معمولی بود که پلیس رو حساس کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بهار🌱
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
متهمان خانه اصفهان که ۳ تن از نیروهای نظام را شهید کردند، سابقه خوبی هم نداشتند ، امروز به کیفر اعمالشان رسیدند .
این است عاقبت کسانی که علیه امنیت ملی کشور اقدام میکنند
#عاقبت_اشرار_مسلح
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen