زحمت دارد
آدم بودن را مے گویم
این را میشود
از مترسک ها آموخت
آنها تمام عمر مے ایستند
تا آدم حسابشان کنند...
⚽🌹🦜♥️
دعایسمات۩موسویقهار.mp3
3.62M
🍃🌹🍃
🔅دعای سمات
🎙 | با صدای مرحوم موسویقهار
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت239 سکوتش بیش از حد طول کشید که سرم بالا اومد. غمگین نگاهم میکرد. ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت240
هیچ راه حلی نداشتم و نمیدونستم چی بگم.
سالار گفت:
-سپید، تو چقدر تو جریان کارای سحر بودی؟
نگاه خیرهام رو که دید ادامه داد:
-منظورم برنامههاش، رفت و آمداش، افکارش.
شونه بالا دادم و گفتم:
-یکی دو تا دوست داشت که بعد از نامزدیش ...
حرفم رو نصفه رها کردم و گفتم:
-سحر تو نامهاش نوشته بود که با عشقش رفته، احتمالا با همون مردی که ما دیدیم.
پیش دوستاش بعید میدونم رفته باشه.
سالار صاف نشست و گفت:
-من پیش دوستاش رفتم، بی خبر بودن. ولی اصلا منظورم این نیست... این دختره که تو رفتی خونهاش، همون که کشته شد!
یکمی تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-تو که نبودی، پلیس اومد اینجا. ما اول فکر کردیم به خاطر این اتفاقاته، ولی اومده بودند دنبال سحر.
اصلا از یه ارگان دیگه بودن. به این قضیههام ربطی نداشتن، چون وقتی گفتیم سحر فرار کرده و همه چی رو گفتیم، اول استعلام گرفتن، بعدم موبایل سحر رو بردن.
-خب؟
-دوباره امروز اومدن، دنبال تو بودند. گفتم بهشون نیستی و فردا خودم میارمش.
یه سری سوال میپرسیدن که من نمیدونم الان باید دلم شور بزنه، نگران باشم، بی خیال شم. واقعا نمیدونم سپید.
صدای تپش قلبم رو میشنیدم.
سالار ادامه داد:
-میگفتن سحر با یکی از اعضای منافقین، همون مجاهدین خلق در ارتباط بوده. چتهاش رو در آوردن.
-چی؟
اینقدر این چی گفتنم بلند بود که باعث شد حسین غلت بزنه و صدای عمه در بیاد.
-برقا رو خاموش کنید بخوابید.
به سالار نگاه کردم.
اونم مستاصل بود.
با جدیت گفتم:
-سحر اصلا به سیاست کار نداشت. دنبال قر و فر بود. دنبال گشت و گزار بود، دنبال...
ساکت شدم.
این مجاهدین خلق از کجا پیداش شده بود؟
نمیدونستم چی بگم و چی کار کنم.
-پس چیزی نمیدونی؟
سرم رو به اطراف تکون دادم.
قطعا چیزی نبود و فقط یه چت ساده با یه آدم معمولی بود که پلیس رو حساس کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بهار🌱
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
متهمان خانه اصفهان که ۳ تن از نیروهای نظام را شهید کردند، سابقه خوبی هم نداشتند ، امروز به کیفر اعمالشان رسیدند .
این است عاقبت کسانی که علیه امنیت ملی کشور اقدام میکنند
#عاقبت_اشرار_مسلح
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🌷🍍🌷🍍🌷🍍🌷🍍
از امام صادق (ع) پرسیدند
اگر »»»شیعه ای««« از شما گنه کار باشد موقع عذاب وسوزاندن آن مومن در آن دنیا باعث خوشحالی دشمنان شما میشود وآبروی شما می رود.
امام صادق(ع) فرمودند:
ما در همین دنیا به شیعیان کمک می کنیم که توبه کنند.
گفتند:آقاجان اگه گناهاش زیاد بود چی؟!
امام صادق(ع) فرمودند:
موقع جان دادن عزراییل بر او سخت میگیریدتا گناهانش پاک شود.
گفتند:آقاجان اگرگناهانش خیلی بیشتر از اینها باشد چه میشود؟
آقا فرمودند: آنقدر در برزخ نگاه داشته میشودتا بخشیده شود.
گفتند یابن رسول الله(ص) اگر باز هم گناهانش بیشتر از این حرفها بود آن وقت چه میشود.
راوی میگویددر این لحظه دیدم امام صادق (ع) عصبانی شدند و دو زانو نشستند و فرمودند:
به کوری چشم دشمنان دستش را می گیریم و وارد بهشت میکنیم.
✨ بحارالانوار ؛ جلد ۹۳ ؛ صحفه ۳۷۳ ✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💢این دختر خانوم وقتی فیلم نحوه شهادت آرمان در صفحه دختران انقلاب را می بیند خانواده اش را از انگلیس رها میکند و میاد ایران و سراغ دختران انقلاب....به اتفاق دختران انقلاب و با بی تابی تمام و اشک چشم به ملاقات مادر آرمان میرود..... وقتی #مادر_آرمان برایش از...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#چادری شدن دختر ایرانی مقیم انگلیس در #مقتل شهید علی وردی🌷
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت240 هیچ راه حلی نداشتم و نمیدونستم چی بگم. سالار گفت: -سپید، تو چقد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت241
پوست پام حالت مور مور گرفته بود و سرم به شدت درد میکرد.
حس میکردم که هر چی تو مغزم هست، الانه که از دماغم بیرون میزنه.
دیشب رو با شلوار جین توی پام، به تشک رفته بودم و تا خود صبح تو رفتارها و گفتارهای سحر دنبال یه جمله سیاسی میگشتم و هیچی پیدا نکرده بودم.
آخه سحر و چه به سیاست!
تمام حرفهای سحر از سیاست مربوط میشد به بالا رفتن قیمت لوازم آرایش و گرون شدن دلار که اینها هیچ کدوم ربطی به سازمانی که سالار ازش حرف زده بود، نداشت.
ولی یه چیزی حواسم رو به خودش پرت میکرد و اون «اِف» بود.
افی که سحر روزهای قبل از فرارش باهاش زیاد چت میکرد.
قبل از این ماجراها فکر میکردم که اف همون فرشیده، اما نبود.
نمیشد که یکی از زندان باهاش چت کنه.
-سفیده، تو یه جفت کفش نداری به من بدی؟ وا مونده رو دیشب پرت کردم تو خونه اون زنیکه.
از فکر دراومدم و به عمهای که حاضر یراق جلوم ایستاده بود نگاه کردم.
-جایی میخوای بری؟
نچی کرد و کلافه گفت:
-داری یا نه؟ میخوام برم بیمارستان.
آب دهنم رو قورت دادم و حالت نشستنم رو تغییر.
سالار و حسین که نبودند، عمه هم اگر میرفت...
سریع ایستادم و گفتم:
-منم میام.
اخم کرد.
-لازم نیست تو بیای، میای اونجا نمیزاری من حرفمو بزنم.
شروع کرد به غرغر:
-مرتیکه بیغِریت، اگه بیست و چند سال پیش یه دونه با پشت دست میخوابوند تو اون گاله خواهرش...
بیخیال شد و گفت:
-داری کفش یا نه؟
کفشهای خودش رو دیشب یکیش رو تو خیابون به بتول پرت کرده بود و یکیش رو هم از دیوار به حیاطشون انداخته بود.
-شماره پات با مال من یکی نیست که. میخوای برم از بتول بگیرم؟
-پا برهنه برم بهتر از اینه که رو بندازیم به اون خز و خیل زاقارت.
چادر گلگلی کنار سالن رو برداشت و به طرفم انداخت و خودش جای چادر نشست.
-برو ببین سکینه داره. پاشنه نداشته باشه.
چادر رو برداشتم.
سر و تهش رو پیدا کردم و روی سرم کشیدم.
پالتو احتیاج نبود، زود برمیگشتم.
قبل از خروج از در گفتم:
-منم میاما.
-سر باباتو اونجا چال کردن هی میام میام! برو کفشو بگیر بیار ببینم.
فقط مونده خواهر اُزگَل کاظم بگه دختر برادرتو میخوای بندازی بیخ ریش ما.
جلوی در کمی به عمه نگاه کردم.
اگر من رو نمیبرد من تنهایی چی کار میکردم؟
نچی که کرد احتمالا به خاطر قیافه مظلومم بود.
پشت پلکش رو نازک کرد و برای لحظهای نگاهش رو گرفت.
تو همین چند ثانیه سرمای هوا به تنم نفوذ کرد.
باید زود میرفتم و برمیگشتم.
حس برگشتن به خونه و پوشیدن لباس گرم رو نداشتم.
در رو بستم و به کوچه رفتم.
سر صبح بود ولی کوچه ما عادت به خلوت بودن نداشت.
-به فروغ خانمم گفتم اینا ...
صدای آشنایی نگاهم رو به سمت خودش کشوند.
صدا با چرخیدن سرم قطع شد و من با صورت پر لبخند عاطفه خانم مواجه شدم و احوال پرسی روتین و همیشگیش.
-خوبی سپیده جان؟
داشت در مورد فروغ حرف میزد.
فروغ؟
تنها فروغ توی این کوچه مادر نوید بود.
یعنی همون فروغ رو میگفته یا یه فروغ دیگه؟
-خوبم، ممنون.
مخاطب جملهاش بتول بود.
بتولی که حالا دستش رو شل کرده بود تا گردنبد طلا و پت و پهنش رو برام به نمایش بزاره.
سلام کردم.
هر چی بود همسایه بود و بزرگتر.
چشم و ابرو اومد و جوابم رو داد.
به حیاط اشاره کرد و گفت:
-وسایلتون رو جمع کردم گذاشتم کنار حیاط.
توی حیاط خونه خودمون رو نگاه کردم.
کفشها و دمپاییهاشون تو حیاطمون پخش و پلا بود.
در رو کپ کردم و گفتم:
-اتفاقا کفشهای شما هم تو حیاط خونه ماست.
عاطفه گفت:
-ببخشید بتول خانم! من برم، پسرم خوابه، یهو بیدار شه کل کوچه رو میزاره سرش.
بتول لبخند زد:
-برو عزیزم! میام خونهاتون حالا.
میخواستند باقی حرفهاشون رو در مورد فروغ توی خونه و در خفا بزنند.
لابد قرار بود که من نشنوم.
عاطفه دنباله شالش رو باز کرد و دوباره روی سرشونهاش انداخت. رو به من گفت:
-سلام برسون عمهات.
لبخندی الکی زدم و به رفتنش تا یه جایی نگاه کردم.
مونده بودم که برم وسایلمون رو از خونه بتول بردارم، یا مستقیم برم در خونه سکینه.
جلو اومدن بتول فرصت فکر کردن بهم داد.
فکری که به هیچ جا نرسید.
چادرش رو باز کرد و هیکل جدیدش رو به نمایش گذاشت.
شنیده بودم که باشگاه میره و برای زیبایی اندامش تلاش میکنه.
خیلی لاغر نشده بود ولی از هیبتش کم شده بود.
لبخند زد:
-سپیده جان، من که با شما دشمنی ندارم، دارم؟
برای چند ثانیهای مکث کرد و قدم دیگهای جلو گذاشت و گفت:
-همسایه از فامیل نزدیکتره، یادته بابات حالش بد شده بود، کی اومد کمک کرد؟
یادته سر کوچه چند نفر ریخته بودند سر حسینتون، کی رفت جداشون کرد؟ کی به سالار خبر داد؟
با سر به در خونه اشاره کرد و گفت:
-همین مصی، یادت نیست وسط کوچه یهو از حال رفت، کی ماشین خبر کرد؟
#صدقهاولماه
امام رضا (علیه السلام) فرمود:
صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است
دوستان برآنیم برای #ولادتامامرضا(ع) قربانی انجام بدیم و برای چهار خانواده ای که بخاطر مشکلاتی که دارن در خواست کمک کردن به یاری شما عزیزان قدمی برداریم در این دهه کرامت بتونیم گره از کارشون باز کنیم
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به #نیتسلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
5894631547765255
محمدی
رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇
@Karbala15
اجرتون باحضرت مادر
برای خوندن توضیحات کامل شرایط کمک های که درخواست کمک دارن واررد کانال زیر بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#صدقهاولماهفراموشنشه
#صدقهاولماه
امام رضا (علیه السلام) فرمود:
صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است
دوستان برآنیم برای #ولادتامامرضا(ع) قربانی انجام بدیم و برای چهار خانواده ای که بخاطر مشکلاتی که دارن در خواست کمک کردن به یاری شما عزیزان قدمی برداریم در این دهه کرامت بتونیم گره از کارشون باز کنیم
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به #نیتسلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
5894631547765255
محمدی
رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇
@Karbala15
اجرتون باحضرت مادر
برای خوندن توضیحات کامل شرایط کمک های که درخواست کمک دارن واررد کانال زیر بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#صدقهاولماهفراموشنشه
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت241 پوست پام حالت مور مور گرفته بود و سرم به شدت درد میکرد. حس میکرد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت242
الطافش رو به ما میشمرد.
الطافی که سر و ته همهاش برمیگشت به رابطهاش با بابا اصغر.
از چی پدر من خوشش اومده بود که ول کن قضیه نبود، برای خودم هم سوال بود!
دستش رو روی دستم گذاشت.
همون دستی که من به زور باهاش زیر چادر رو نگه داشته بودم.
-دیشب مصی خودش قاطی بود، تا یک کلام بهش گفتم یه خانمه اومده بود با اصغر آقا کار داشت، پرید به من.
چشمهام ریز شد. خانم؟
سرما از پلیور کاموایی رد شده بود و پوستم رو قلقلک میداد و یه «چه غلطی کردم لباس گرم نپوشیدم» رو به رخم میکشید.
بتول ادامه داد:
-زنه لباساش خوب بود ولی سر و شکلش بهم ریخته بود. سراغ خونه شما رو گرفت. با بابات کار داشت.
میگفت پولمو میخوام. من خونه شما رو بهش نشون دادم ولی هر کاری کردم بفهمم چی کار داره فقط همینو گفت.
البته چند تا فحشم داد. مرتیکه نامرد و عوضی و اینا.
چشم و ابرو اومد و گفت:
-من بهش گفتم این اصغر آقا از خوبای محله ماست. ولی اون کلی دری وری بارم کرد و رفت.
بعدشم پلیس اومد. داداشت باهاشون حرف زد.
لبهاش رو به هم فشار داد.
قطعا داشت دلش پیچ و ویچ میرفت که سر از کار پلیسها در بیاره. همونم شد و گفت:
-حالا چی کار داشتند...پلیسا؟
و بلافاصله پرسید:
-نکنه باز فک و فامیلای سحرتون شکایت کردن!
روی دستش زد و گفت:
-از سحرتون خبر آورده بودن؟ اصلا سحر کجا رفته؟ ازش خبر دارید؟
این عاطفه میگه که شوهرش سحر رو با یه مرده تو بازار دیده. بازار بزرگا!
ولی مش علی میگفت که فیلمش رو تو گوشی پسرش دیده، مث اینکه از ترکیه فرستاده بودند، شما ازش...
ولش میکردم تا شب از این چرت و پرتها میگفت و احتمالات و فیلمهای دیده و ندیده اهل محل.
میون حرفش پریدم:
-موندم اگه ما از این کوچه بریم، مردم در مورد چی میخوان حرف بزنن!
یکم تو چشمهام نگاه کرد و با حالتی بین ناراحتی و شوک گفت:
-مگه قراره برید؟
یکم تو خماری میموند بد نبود.
پس گفتم:
-شاید!
به در حیاط خونهاش اشاره کردم و گفتم:
-وسایلمون رو میدید؟ عمهام میخواد بره بیمارستان، دیرش میشه.
چشمهاش گرد شد.
-بیمارستان چرا؟ نکنه اصغر آقا مریض شده!
روی دستش زد و گفت:
-بمیرم الهی، میبینم چند روزه نیستا ... خطرناک که نیست؟
نگفتم که بابا مریضه ولی ...
ولی نگفتمم نیست.
بزار تو خماری بمونه، هم اون، هم تا چند ساعت دیگه کل کوچه.
-بتول خانم دیر میشه! وسایلمون!
سریع به سمت حیاطشون رفت و با یه مشمای بزرگ برگشت.
مشما رو جلوم گذاشت.
-سپیده جون ... کدوم بیمارستان؟
شونه بالا دادم.
-نمیدونم.
کیسه مشمایی رو برداشتم و تا برگشتم با زنی رخ به رخ شدم.
سلام کرد.
پای چشمش کبود بود و موهای فرش از همه جای روسریش بیرون زده بود.
یه بچه تو بغلش بود.
بتول کنارم ایستاد و گفت:
-این همون خانمهاست که دیروزم اومده بود.
رو به زن گفت:
-این دختر اصغر آقاست.
مکثی کرد و گفت:
-خدا بد نده، صورتتون!
زن به صورت بچهای که همه جوره پوشونده بودش نگاه کرد و بعد به من.
دل دل کرد و بچه رو به طرفم گرفت.
به صورت بچهای که حدودا پنج شش ماهه به نظر میاومد نگاه کردم.
-بگیرش.
ناخواسته بچه رو گرفتم.
زن دستش رو کشید و قدمی به عقب گذاشت.
چشمهاش پر از اشک شد و گفت:
-به بابات بگو، نگار گفت دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀