#پارت244
💕اوج نفرت💕
سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد.
درماشین رو باز کرد و نشست
_ سلام.
کاش پروانه از حضور احمدرضا توی زندگیم چیزی برای برادرش نمیگفت.
جواب سلامش رو دادیم که گفت:
_ چی شد یهو?
پروانه کامل به عقب برگشت با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
_ سیاوش ما الان چیکار کنیم باید تو ماشین بخوابیم?
_ یعنی چی تو ماشین بخوابید?
_ گفتم شاید راهمون نده.
هر دو سکوت کردند پروانه صاف نشست چند لحظه بعد سیاوش گفت:
برو انتهای همین کوچه
ماشین رو پارک کرد. ماشین رو انتهای کوچه برد و گفت
_ الان نخورمون.
سیاوش دل خور گفت:
_ خجالت بکش.
منتظر جواب خواهرش نموند و پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و با خوشرویی گفت:
_بفرمایید نگار خانم.
کاری رو که میخواست انجام دادم و همراه با پروانه دنبالش راه افتادم.
کلید رو توی قفل در فرو کرد و پروانه گفت:
_ سیاوش، میدونه?
بدون اینکه به خواهرش نگاه کنه
گفت:
_خوابه.
آروم و بیصدا وارد خونه شدیم خونه ی بزرگی بود ولی با دریا فاصله داشت.
سیاوش یک اتاق، طبقه دوم به ما داد و خودش به طبقه اول برگشت.
روی تخت خوابیدم نفس سنگینی کشیدم.
لحظه ورود احمدرضا و شتابش برای پیدا کردنم از جلوی چشمام کنار نمی رفت.
چشم هام پر اشک شد و اروم از گوشه ی چشمم پایین ریخت.
عین بچه ها هوایی شدم.
نمیخواستم پروانه متوجه گریم بشه اما صدای فین فینم باعث شد تا دستش رو روی شونم بزاره پر بغض گفت:
_الهی بمیرم.
حرف پروانه برای شروع گریه هق هقم، ولی بی صدام کافی بود.
ناراحت گفت:
_سعی کن بخوابی.
اشکم رو پاک کردم و نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_خوابم نمیبره.
_انقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم
_نباید نگاه میکردم.
فشار دستش روی سر شونم بیشتر شد.
_حالم خراب شد پروانه.
هق هق گریم شدت گرفت.
زیر لب گفتم :
نباید نگاه میکردم.نباید...
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت244 🌘🌘
آرش نگاهی به من انداخت. نگاهی به سینی غذا انداخت. دست و پاش وا رفت.
- ای وای، ببخشید. من برای تو ناهار آورده بودم ولی اینقدر خوشگل شدی که یادم رفت بهت بدم.
جوابی بهش ندادم و قاشق بعدی رو توی دهنم گذاشتم.
صندلی میز آرایش رو جلو کشید و روبروم نشست. غذا رو کمی جویدم و گفتم:
-پسر خاله ام چیکار داشت؟
یکم نگاهم کرد. حس کردم خیلی خوشش نیومد که من از ماهان پرسیدم.
- هیچی، آقا در شانشون نبود که بین اون همه جمعیت حضور داشته باشند. برای اینکه بگه من اومدم منو صدا کرده بیرون.
- رفت؟
- آره، ولی متاسفانه برای جشن عروسی میاد. ببخشید من اصلا حواسم به ناهار تو نبود.
ماهرانه حرفو عوض کرد.
- اشکالی نداره، من خودمم حواسم نبود. یه دختری به اسم فهیمه اینا رو برام آورد.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-فهیمه؟ دختر خیلی خوبیه.
تو چشمهای آرش خیره شدم. چرا باید از فهیمه تعریف میکرد؟ نکنه چیزی بینشون بوده، یا هست. سرم رو پایین انداختم. انگار حرف چشمهام رو فهمید و سریع گفت:
_ دختر دوست مامانه. گاهی میاد اینجا.
برنج توی دهنم رو به زور جرعهای آب قورت دادم و سینی غذا رو کنار گذاشتم.
- همین الان جواب بده آرش. چند تا دختر دیگه توی زندگیت بوده و قراره من بفهمم.
آرش از جاش بلند شد. کنارم لب تخت نشست.
-لوس نشو مینا! باور کن تو تنها دختری هستی که من بهش حس دارم. دختری که قراره امشب عروس من باشه و تا آخر عمر پیش من بمونه. فمینه در حد یک دوست بود. دوستی که من باهاش تقریباً هیچ رابطه ای نداشتم. گای همراه مامانش می اومد پیش مامان، همین. فقط می دونم بیست و دو سه سالشه و تازه لیسانس گرفته.
_ نوشین چی؟
ناراحتیش بیشتر شد. لبهاش رو تر کرد و سر به زیر شد.
- فکر میکردم توضیحات فرهنگ کافی باشه.
یه کم اخم کردم.
- چرا تو هیچ وقت هیچ چی رو توضیح نمی دی و منتظری کسی به جات توضیح بده؟ لازم نبود پای فرهنگو وسط بکشی، وقتی خودت می تونی حرف بزنی.
- گفتم شاید باور نکنی.
- امتحان کردی؟
نفسش رو سنگین بیرون داد.
- من هر وقت به حرف مامانم گوش نمی دم اینجوری دردسر می شه.
- الان دردسر شده؟
نگاهم کرد. هنوز نگاهش شرمنده بود.
- نشده؟ سر سفره عقد داشتم سکته می زدم که اگه بگی نه من چیکار کنم.
تو چشم های هم نگاه کردیم و اون نگاهش رو زودتر گرفت و به رو به رو خیره شد.
نگاهش کردم. دختره دونده نگاهم از روی موهای ژل خودده اش دوید و روی شونه های پهنش نشست.
به دختر دونده نهیب زدم. هی دختر این مرد مال منه. لبخندی به خودم و دختر زدم.
تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. دختر دونده از روی بازوها رد شد و روی دست های به هم قفل شده اس ایستاد.
دختر مسیر رفته رو برگشت و این بار تو چشم های قهوه ایش که به من خیره شده بود ایستاد.
مرد رو به روم بهم لبخند میزد.
- نخوری منو!
دختر دونده رو همونجا رها کردم و به میز آرایش خیره شدم. خجالت کشیدم ولی وا ندادم.
- غذا کنارمه، چرا باید دهنمو تلخ کنم.
دستش روی دستم نشست. عکس العملی نشون ندادم.
- حیف که آرایشت نباید خراب بشه، وگرنه الان بهت می گفتم تلخ چیه!
خواستم دستم رو بکشم که محکم تر گرفت. اینبار برگشتم و تو چشمهاش خیره شدم. باید از این مهلکه فرار میکردم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت243 یعنی چی نمیتونم؟ به بچه نگاه کردم و تا سرم رو بلند کنم زن به دو ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت244
فاصلهام رو باهاش حفظ کردم.
-نمیدونم! یه خانمی اومد دم در، این بچه داد به من، گفت به اصغر، یعنی به بابام بگم، نگار دیگه نمیتونه.
یکم تو چشمهام خیره موند. یکم از یکم بیشتر. از حالت صورتش ترسیدم.
آب دهنم رو قورت دادم و بچه رو تو بغلم جابه جا کردم و لب زدم:
-عمه!
به خودش اومد.
-نگار دیگه چه پدرسگیه!
سریع به هال رفت و تا بیام به خودم بجنبم چادر به سر از در حیاط بیرون زد.
چند قدمی دنبالش رفتم ولی توی همون حیاط موندم. صداش میاومد.
-کو؟ کجا رفت؟
از ترسم همونجا موندم.
سایه عمه رو میدیدم که برمیگشت.
قدمی به عقب برداشتم.
عمه پا توی حیاط گذاشت.
-از کدوم طرف رفت؟
مسیری که زن رفته بود رو با دست نشون دادم و گفتم:
-بهش ... بهش نمیرسی عمه ... بچه رو داد و دویید و رفت.
هاج و واج مونده بود، دور خودش چرخید و به طرف من اومد.
عقب رفتم.
به بچه نگاه کرد و محکم زد توی سر خودش.
-آی اصغر ... اگه دستم بهت نرسه!
بچه ترسید و بغض کرد. عمه روی پاش کوبید و وسط حیاط نشست.
-الهی داغتو ببینم که غیر دردسر هیچی نداری!
خاک تو سرت! خاک تو سر من! خاک تو سر اون زنی که دل به تو داده! خاک تو سر این بچه اگه تو باباشی!
جیغ کشید و محکم رو پای کوبید.
بچه زیر گریه زد. کنار عمه نشستم و دستش رو گرفتم.
زورم بهش نمیرسید.
سخت بود نگهداشتن اون بچه توی بغلم و گرفتن دست زنی که با حرص خودزنی میکرد و به زمین و زمان فحش میداد.
از جام بلند شدم و به هال رفتم.
بچه رو جلوی بخاری رها کردم و دوباره به حیاط برگشتم.
صدای گریه بچه از یک طرف و صدای شیون عمه از یک طرف دیگه هولم کرده بود.
دستهای عمه رو گرفتم و گفتم:
-قوبونت برم! با خودت اینحوری نکن.
به در حیاط اشاره کردم و آروم گفتم:
-کم سوژه اهل محلیم!
دستهاش تسلیم دستهام شد.
آروم گرفت و چند تا فحش نون و آبدار نثار برادرش کرد.
از جاش بلند شد.
-زنگ بزن به داداشت، بگو هر جا هست پاشه بیاد خونه.
دستم رو پس زد و به طرف هال راهش رو ادامه داد.
با حرص در رو باز کرد و گفت:
-بگو اون بابای بی همه چیزمون دست و بالش به کار نمیره، ولی گور به گور شده کمرش خوب کار میکنه. بگو بگرده پیداش کنه حداقل اسم بچه رو بهمون بگه. بیاد بگه اصلا چرا این گوه رو خورده.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت243 مهسان از آشپزخونه بیرون رفت. مشغول خوردن بقیه غذا شدم. لیوان آبی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت244
مهسان رو به من گفت:
- بهار جون، امروز برنامهات چیه؟
به مهری خانم نگاه کردم. منتظر بودم که اون برنامهام رو بهم بگه. مهری خانوم نگاهم رو گرفت و گفت:
-امروز بعد از ظهر مهگل میاد که برید خرید.
مهسان گفت:
-یعنی الان قرار نیست کاری انجام بده؟
مهری خانم به مهیار نگاه کرد. مهیار همچنان حواسش به خوردنش بود. مهری خانم که چیزی از پسرش عایدش نشد گفت:
-نه.
مهسان رو به من با قیافهای به وجد اومده گفت:
- پس حالا که برنامهای نداری، با هم بریم پارک خیابون پایینی یه دوری بزنیم.
از تو خونه موندن بهتر بود. پس با حرکت سر موافقتم رو اعلام کردم. نگاه مهیار رو برای لحظهای حس کردم ولی وقتی نگاهش کردم، نگاهش به میز بود.
آخرین قطرات شیر توی لیوان رو سر کشید. بدون اینکه به کسی نگاه کنه از پشت میز بلند شد. به طرف در آشپزخونه رفت و توی چارچوب در ایستاد. برگشت و گفت:
- بهار!
با شنیدن اسمم از زبونش ته دلم خالی شد. این اولین باری بود که اسمم رو بدون پسوند خانم صدا میزد.
جوابی ندادم، فقط نگاهش کردم. به بیرون از آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
- بیا کارت دارم.
ایستادم که نگاهم به مهری خانوم افتاد. با همون چشمهای نگران ولی با لبخند به من نگاه میکرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف مهیار که دیگه الان توی سالن ایستاده بود، رفتم.
روبهروش ایستادم. قدم کمی بالاتر از سینهاش بود. سر بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-کاری داشتید؟
بدون اینکه ذرهای حس توی لحن صداش بندازه، گفت:
- مهگل هر وقت اومد و خواست با هم برید بیرون باهاش هر جا که خواست میری، اما با مهسان هیچ جا نمیری، حتی تا سر کوچه.
با تعجب بهش نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
اخم کرد و گفت:
-چون من میگم، با مهسان بیرون نمیری. باشه؟
تو چشمهاش خیره شدم. چقدر سیاه بودند. اینقدر که حتی مردمکش معلوم نبود.
نمیخواستم باهاش بحث کنم و همین اولِ کاری ساز مخالف بزنم، ولی دلیل خواستهاش رو هم نمیفهمیدم.
سر تکون دادم و آروم گفتم:
- باشه.
ریز سرش رو تکون داد. چرخید و زیرلب خداحافظی کرد و رفت.
به طرف آشپزخونه رفتم.
حالا به مهسان چه جوری میگفتم که نمیتونم باهاش بیرون برم؟
پشت میز نشستم و جرعهای از شیر توی لیوان نوشیدم.
مهسان ایستاد و گفت:
-زود باش، بهار جون.
نفسم رو نامحسوس و سنگین بیرون دادم و گفتم:
-مهسان جان، اگر الان بیام بیرون، بعد از ظهر هم بخوام برم خرید، خیلی خسته میشم. اگه ممکنه بزاریم یه روز دیگه.
لبخند مهسان جمع شد. خیره به صورتم نگاه کرد و گفت:
-مهیار بهت گفت با مهسان بیرون نرو؟
لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم. برادرش رو خوب میشناخت.
مهسان رو به مهری خانوم، با صدایی بغض آلود و فریادگونه گفت:
- مامان، این پسرت خیلی بیشعوره.
بعد با سرعت و عصبانیت از آشپزخونه بیرون رفت.
دستهام رو از روی میز برداشتم و روی پاهام قلاب کردم و گفتم:
- معذرت می خوام ... من ...
مهبد همونطور که می ایستاد گفت:
- تو برای چی معذرت خواهی میکنی!
بعد با قدمهایی آروم از آشپزخونه بیرون رفت.
رو به مهری خانوم گفتم:
- من ... من ... چیز ...
مهری خانوم نگاهی به من کرد و با لبخندی کمرنگ گفت:
-تو چی؟ دلش نمیخواد زنش با خواهرش بیرون بره. مهسان بیخودی شلوغش میکنه. صبحونهات رو بخور.
ولی من دیگه نمیتونستم چیزی بخورم. اشتهام کامل کور شده بود.
به زور شیر توی لیوان رو سر کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
خاله گلاب تازه رسیده بود. سلامی کردم و به طبقه دوم رفتم.