هدایت شده از 🌹 مسجد جامع مهدی موعود(عج)شاتره 🌹
چالش محرم
شماره ۱۲:
آقا رادمهر فرازی
👇ارسال عکسهای خود به آیدی 👇
@Yahoseinshahidd110
🔸مسجد جامع مهدی موعود(عج)شاتره 🔸
▪️پیامرسان ایتا▪️
eitaa.com/Mosque_Mahdimouod
🌐وبسایت مسجد🌐
WWW.Mosque-Mahdimouod.ir
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت241 نفس عمیقی کشید. به پشت سرم نگاه کرد و آروم گفت: - در اتاق مهبد یه د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت242
مهسان کمی فکر کرد و گفت:
_ باید تا حالا فهمیده باشی که مهیار خیلی آدم متعصبیه. این رو هم بگم که مذهبی نیست، ولی به یه سری چیزها خیلی حساسه. مثلاً اگر اون اینجا باشه و من بخوام برم بیرون و آرایش کرده باشم یا عطر تند زده باشم، یا یه کاری می کنه من کلا پشیمون بشم، یا اشکم رو در میاره. بابام اینطوری نیستا، مهبد هم اینطوری نیست. به خاطر همین مامان میگفت دختری رو که انتخاب میکنیم باید خودش و تربیتش یه جوری باشه که با این اخلاقهای مهیار اذیت نشه، که سمانه تو رو معرفی کرد.
همین طور نگاهش میکردم. مهسان مکثی کرد و ادامه داد:
-البته مهیار هم از اول اینجوری نبودا، من که خیلی یادم نمیاد، ولی مهگل میگه بعد از این که نامزدیش رو با پریا به هم زد، اینطوری شد.
- پریا، نامزد اولش بود؟
سر تکون داد و گفت:
- آره، دخترداییمون هم هست. البته به من گفتند این چیزها رو با جزییات برای تو تعریف نکنم ولی من خیلی دهن لقم. تو هم به کسی نگو که من بهت گفتم.
دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت:
- از بچگی اسم پریا و مهیار رو با هم میآوردند. مهیار در حد پرستش پریا رو دوست داشت. تازه دانشگاه قبول شده بود، پریا هم برای کنکور میخوند که برای هم نشونشون کردند. یه سالی با هم نامزد بودند، یه صیغه محرمیت هم بینشون خونده شده بود، که یه دفعه رفتارهای مهیار عوض شد. زد زیر همه چیز و گفت پریا رو نمیخواد. پریای بیچاره خیلی گریه زاری کرد. بابا وقتی حال پریا رو دیده بود، اومد خونه و هرچی از دهنش در اومد به مهیار گفت.
من که ندیدم، ولی مثل اینکه یه دونه هم خوابونده بود تو گوشش. از خونه هم انداختش بیرون. ولی مهیار یک کلمه گفت، نمیخوام که نمیخوام.
بابا گفت، مهیار دیگه حق نداره پاشو بزاره تو این خونه. یه چند ماهی درگیر بودند. مهیار تو این مدت رفته بود خونه عمو میثم.
چند ماه بعد هم پریا دوباره نامزد کرد. مامان هم کلی گریه زاری کرد و از بابا خواهش و تمنا کرد که بزاره مهیار برگرده خونه و بالاخره با وساطت عمو میثم، بابا و مهیار با هم آشتی کردند.
بعد از اون اتفاقات، مهیار کلا عوض شد. شد یه آدم خشک، بیاحساس و شکاک، که به همه چیز گیر میده. خیلی کم پیش میاد مهیار از ته دل بخنده. فقط زمانی که با پویا بازی میکنه خیلی سرحاله، اون هم خیلی زود گذره.
این دومین باری بود که اسم پویا رو توی این خونه میشنیدم. دفعه قبل هم مهری خانم به مهبد میگفت وسایل پویا رو از اتاق بردار، پس پرسیدم:
- پویا کیه؟
لبخند کجی زد و ناباور گفت:
-یعنی تو نمیدونی؟
سرم به معنای نه تکون دادم و شونه بالا انداختم.
لبخند مهسان محو شد و گفت:
- ولی مامان میگفت که همه چی رو به تو گفتند.
همینطور سوالی بهش نگاه میکردم. مهسان کمی فکر کرد و بلند شد و گفت:
- الان میام.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت242 مهسان کمی فکر کرد و گفت: _ باید تا حالا فهمیده باشی که مهیار خیلی آ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت243
مهسان از آشپزخونه بیرون رفت. مشغول خوردن بقیه غذا شدم.
لیوان آبی برداشتم و جرعه جرعه سر کشیدم که مهسان و مهری خانوم وارد آشپزخونه شدند.
مهری خانوم با لبخند من نگاه کرد و گفت:
- ضعف کرده بودی؟
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- یک کم.
روبروم ایستاد. اضطراب رو توی نگاهش میدیدم.
دل دل کرد و گفت:
- عزیزم، ما اون روز که تو رو از زرین خانوم برای مهیار خواستگاری کردیم، همه چیز رو گفتیم و قرار شد اون برای تو تعریف کنه. حتی روزی که برای خواستگاری اومدیم خونتون من پرسیدم که آیا گفته شده به تو یا نه، که زنعموت تایید کرد که تو همه چیز رو میدونی.
یادمه که شب خواستگاری این رو پرسیده بود و زرین بانو هم با هول و ولا گفته بود که همه چیز رو گفته، ولی چیزی نگفته بود.
شونه بالا دادم و گفتم:
- من از آقا مهیار همون اندازه میدونم که توی این یکی دو روز از شما شنیدم، البته زن عمو هم یه چیزایی گفت ولی نه خیلی.
- الان دقیقا چی میدونی؟
- این که من تجربه ی نامزدی سوم و ازدواج دومشون محسوب میشم.
نگران روی صندلی آشپزخونه نشست و کمی فکر کرد و گفت:
- الان دیر وقته.
رو به مهسان گفت:
- مهسان، با بهار برید بالا، تا فردا من همه چیز رو خودم براش تعریف کنم.
انگار چارهای نبود، برای دونستن یه چیزهایی باید تا صبح صبر میکردم.
با مهسان از آشپزخونه بیرون اومدم. لحظای سر چرخوندم و دیدم که مهری خانوم تلفن رو برداشته و کناره گوشش گذاشته.
با کی کار داشت، اونم این وقت شب؟
همراه مهسان راهی طبقه ی بالا شدم. به اتاقم رفتم و سعی کردم کمی بخوابم.
صبح با نوازشگری آفتاب بیدار شدم. لباس مناسبی پوشیدم و سجادهام رو که بعد از نماز صبح هنوز پهن بود جمع کردم.
از اتاق بیرون اومدم که با مهیار چشم تو چشم شدم. سلام و صبح بخیری گفتم که با سر جوابم رو داد. به طرف سرویس رفتنم. آبی به صورتم زدم و راهی طبقه ی پایین شدم.
وارد آشپزخونه شدم. همه مشغول خوردن صبحونه بودند. آقا مهدی نبود. سلام کردم و روبهروی مهیار نشستم و مشغول شدم. مهسان و مهبد با هم حرف می زدند و گاهی سر به سر هم میذاشتند، ولی مهیار ساکت بود. حتی به من نگاه هم نمی کرد.
مهری خانوم هم ساکت بود. کمی هم نگران بود. دلم میخواست بهش بگم، مهری خانم صبح شده، چی قرار بود بهم بگی، ولی ساکت موندم تا خودش به وقتش همه چیز رو بگه.
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کلیپ دیگه از رمان زیبای بهار
خدا منو ببین ...
این زندگی رویای من نیست ...
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودش بود، این عمه بود. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. ورم توی گلوم به قدر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از من بدش نمیاومد!
گفت دورت بگردم، قربونت برم!
بلند زدم زیر گریه.
-سفیده داره گریه میکنه، بیا یه چیزی بگو.
نمیتونستم حرف بزنم.
راستین گوشی رو از دستم کشید.
مقاومتم فایدهای نداشت و تلاشم برای گرفتن گوشی به جایی نرسید.
راستین با حرکت دستش آروم کرد و آیکون بلندگو رو لمس کرد.
-سحر، سحر جان عمه خوبی؟ جواب بده.
راستین گوشی رو بین من و خودش گرفت و گفت:
-سلام حاج خانم! خوبه سحر، فقط ... داره گریه میکنه.
صدای عمه دور شد.
-سفیده یه مرده داره حرف میزنه.
صدای سپیده اومد.
-بزن رو آیفون... بده به من عمه ...الو.
زانوهام رو تو شکمم جمع کردم.
راستین جواب داد:
-الو، سلام، راستینم.
-راستینه، شوهرش.
عمه گفت:
-بپرس کجان...بده خودم...اسمش راستکی بود؟
وسط گریهام لبخند زد، لبخندی که عمق وجودم رو میسوزوند.
راستین گفت:
-خونه برادرم هستیم.
عمه گفت:
-به سحر بگو حرف بزن مادر.
-نمیتونه، احساساتی شده، داره گریه میکنه، رو آیفونه، بگید میشنوه.
-میشنوه؟ عمه جان سحر، پاشو بیا خونه...
مکث کرد و با صدای بغض آلود گفت:
-... پاشو بیا عمه، ما میدونیم چرا رفتی، اصلا خوب کردی رفتی...
صدای گریهاش بلند شد.
چهار زانو شدم.
گوشی رو از راستین گرفتم و لب زدم:
-عمه!
صداش اومد.
-عمه قربونت بره، پاشو بیا دلمون برات یه ذره شده ... اون سیمای ذلیل شده اومد گفت نظر قلی چه خوابی دیده بوده برامون.
-چیو ... گفت؟
صدای گریههای عمه رو میشنیدم، نتونست حرف بزنه که سپیده گفت:
-سحر ول کن اینا رو، پاشو بیا.
سپیده هم بغض کرده بود.
به راستین نگاه کردم.
راستین سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-میارمشون، ولی الان دیره آخه.
سپیده با مکث گفت:
-میاریشون؟
راستین به من نگاه کرد و بعد به کیارش.
جواب این سوال سپیده رو ندادم و گفتم:
-سپیده...سالار... سا...
عمه گفت:
-سالار چی؟ تو فقط بیا، مگه این خونه بزرگتر نداره که تو میگی سالار!
صدای تق تقی اومد و بعد صدای بم حسین بود که پرسید:
-چی شده؟
عمه یه هیچی به حسین تحویل داد و صدای سپیده تو نزدیکترین حالت ممکن گفت:
-شمارهات همینه؟
سعی داشت معمولی حرف بزنه، بدون بغض.
صدای عمه رو میشنیدم که داشت دور میشد.
-تو چرا عین یابو میای تو...در...
صدای عمه دیگه نمیاومد.
اشکهام رو پاک کردم و تو جواب سپیده گفتم:
-آره.
-پس تو دسترس باش، بهت زنگ میزنم، باشه؟
میدونستم اونجا چه خبره، باید بقیه رو آماده میکردند.
باشهای گفتم و با اومدن مجدد صدای حسین تماس قطع شد.
با چشمهای اشکیم به راستین نگاه کردم.
راستین لبخند زد و گفت:
-راحت شدی؟
راحت؟
نه.
عمه هنوز عمهام بود، بهم گفت دورت بگردم و ازم خواست که به خونه برم.
سپیده هم خواهرم بود، مثل قبل.
از بابا هم خیالم راحت بود اما نمیدونستم که سالار و حسین هنوز برادرم هستند یا نه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از من بدش نمیاومد! گفت دورت بگردم، قربونت برم! بلند زدم زیر گریه.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
چند تقه به در خورد و بعد صدای سمیه اومد.
-سحر جان.
نا نداشتم که جواب بدم.
راستین به جای من گفت:
-بیا تو زنداداش.
در باز شد و سمیه پا توی اتاق گذاشت و گفت:
-با سحر...
به وضعیت من و راستین نگاه کرد.
من و منی کرد و گفت:
-راستین...یه دقیقه بیا کارت دارم.
نموند و از اتاق بیرون رفت.
راستین یکم نگاهم کرد و گفت:
-پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن.
حال از پله پایین رفتن نداشتم، بی حرف سر جام دراز کشیدم.
از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
چشمهام رو بستم.
با اینکه نمیدونستم چی قراره پیش بیاد ولی احساس سبکی میکردم.
اینقدر سبک که دیگه هیچی نفهمیدم.
با قطرههای آبی که به صورتم میخورد، لرز به تنم اومد.
صدای سمیه که اسمم رو صدا میزد تو گوشم میپیچید.
ضربههایی به صورتم میخورد و من رو از خماری و اون حس سبکی بیرون کشید.
-سحر... سحر جان، یکم بخور از این.
مایع شیرینی رو توی دهنم حس کردم و سرم رو کشیدم. سمیه گفت:
-فشارش افتاده... نگفتم بهت زنت افسردگی بعد از زایمان گرفته.
-زن داداش به خدا من اذیتش نکردم، چرا هی میری سر خط شما، میگم زنگ زد خونهاشون اینجوری شد.
-زنگ زد خونهاشون، مگه این بیچاره کسی رو هم داره غیر از اون باباش که زنگ بزنه و به این حال بیوفته. معلومه دعواتون ادامه دار شده که این اینقدر گریه کرده.
-ای بابا!
چشمهام رو به زور باز کردم.
راستین گفت:
-عزیزم... خوبی؟
سمیه نگاهم کرد و گفت:
-خوبی؟... تو که ما رو جون به سر کردی دختر! پاشو اینو بخور ببینم.
کمک کردند و من نشستم.
سمیه لیوان رو به لبم نزدیک کرد و من کمی از آب شیرین توی لیوان رو خوردم.
با نگاهم دنبال کیارش گشتم.
نبود.
با هول به راستین نگاه کردم.
منظورم رو فهمید که گفت:
-گشنهاش شده بود، تو هم تو این حال بودی، زن داداش بردش داد به این زن همسایه بهش شیر بده. میارش الان.
اخمهام تو هم رفت.
بچه من رو یه زن دیگه شیر بده!
سمیه گفت:
-بدت نیاد، بچه گشنهاش بود، تو هم تو این حال، شیرتم حتما تا حالا اگه ترش و تلخ نشده باشه، اینقدر حرصیه که اون بچه نخوره بهتره.
سمیه درست میگفت، اما منطق مادری من این حرفها حالیش نبود، کیارش پسر من بود.
راستین از جاش بلند شد و گفت:
-برم بیارمش.
سمیه رفتنش رو نگاه کرد، وقتی که رفت نگاهم کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت243 مهسان از آشپزخونه بیرون رفت. مشغول خوردن بقیه غذا شدم. لیوان آبی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت244
مهسان رو به من گفت:
- بهار جون، امروز برنامهات چیه؟
به مهری خانم نگاه کردم. منتظر بودم که اون برنامهام رو بهم بگه. مهری خانوم نگاهم رو گرفت و گفت:
-امروز بعد از ظهر مهگل میاد که برید خرید.
مهسان گفت:
-یعنی الان قرار نیست کاری انجام بده؟
مهری خانم به مهیار نگاه کرد. مهیار همچنان حواسش به خوردنش بود. مهری خانم که چیزی از پسرش عایدش نشد گفت:
-نه.
مهسان رو به من با قیافهای به وجد اومده گفت:
- پس حالا که برنامهای نداری، با هم بریم پارک خیابون پایینی یه دوری بزنیم.
از تو خونه موندن بهتر بود. پس با حرکت سر موافقتم رو اعلام کردم. نگاه مهیار رو برای لحظهای حس کردم ولی وقتی نگاهش کردم، نگاهش به میز بود.
آخرین قطرات شیر توی لیوان رو سر کشید. بدون اینکه به کسی نگاه کنه از پشت میز بلند شد. به طرف در آشپزخونه رفت و توی چارچوب در ایستاد. برگشت و گفت:
- بهار!
با شنیدن اسمم از زبونش ته دلم خالی شد. این اولین باری بود که اسمم رو بدون پسوند خانم صدا میزد.
جوابی ندادم، فقط نگاهش کردم. به بیرون از آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
- بیا کارت دارم.
ایستادم که نگاهم به مهری خانوم افتاد. با همون چشمهای نگران ولی با لبخند به من نگاه میکرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف مهیار که دیگه الان توی سالن ایستاده بود، رفتم.
روبهروش ایستادم. قدم کمی بالاتر از سینهاش بود. سر بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-کاری داشتید؟
بدون اینکه ذرهای حس توی لحن صداش بندازه، گفت:
- مهگل هر وقت اومد و خواست با هم برید بیرون باهاش هر جا که خواست میری، اما با مهسان هیچ جا نمیری، حتی تا سر کوچه.
با تعجب بهش نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
اخم کرد و گفت:
-چون من میگم، با مهسان بیرون نمیری. باشه؟
تو چشمهاش خیره شدم. چقدر سیاه بودند. اینقدر که حتی مردمکش معلوم نبود.
نمیخواستم باهاش بحث کنم و همین اولِ کاری ساز مخالف بزنم، ولی دلیل خواستهاش رو هم نمیفهمیدم.
سر تکون دادم و آروم گفتم:
- باشه.
ریز سرش رو تکون داد. چرخید و زیرلب خداحافظی کرد و رفت.
به طرف آشپزخونه رفتم.
حالا به مهسان چه جوری میگفتم که نمیتونم باهاش بیرون برم؟
پشت میز نشستم و جرعهای از شیر توی لیوان نوشیدم.
مهسان ایستاد و گفت:
-زود باش، بهار جون.
نفسم رو نامحسوس و سنگین بیرون دادم و گفتم:
-مهسان جان، اگر الان بیام بیرون، بعد از ظهر هم بخوام برم خرید، خیلی خسته میشم. اگه ممکنه بزاریم یه روز دیگه.
لبخند مهسان جمع شد. خیره به صورتم نگاه کرد و گفت:
-مهیار بهت گفت با مهسان بیرون نرو؟
لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم. برادرش رو خوب میشناخت.
مهسان رو به مهری خانوم، با صدایی بغض آلود و فریادگونه گفت:
- مامان، این پسرت خیلی بیشعوره.
بعد با سرعت و عصبانیت از آشپزخونه بیرون رفت.
دستهام رو از روی میز برداشتم و روی پاهام قلاب کردم و گفتم:
- معذرت می خوام ... من ...
مهبد همونطور که می ایستاد گفت:
- تو برای چی معذرت خواهی میکنی!
بعد با قدمهایی آروم از آشپزخونه بیرون رفت.
رو به مهری خانوم گفتم:
- من ... من ... چیز ...
مهری خانوم نگاهی به من کرد و با لبخندی کمرنگ گفت:
-تو چی؟ دلش نمیخواد زنش با خواهرش بیرون بره. مهسان بیخودی شلوغش میکنه. صبحونهات رو بخور.
ولی من دیگه نمیتونستم چیزی بخورم. اشتهام کامل کور شده بود.
به زور شیر توی لیوان رو سر کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
خاله گلاب تازه رسیده بود. سلامی کردم و به طبقه دوم رفتم.