#پارت315
اشاره کرد که بایستم. خودش به طرف لباس رفت.
-بعد از عقدشون. یه روز قبل از شما عقدم کردند. مهسا و سامانم تو همون محضر و تو همون ساعت عقد کردند. سامان زنش رو برداشت و برد. گفت زنمه اختیارش رو دارم. مهرزادم افتاد رو دنده لج دست روناک رو گرفت و رفت. مهمونها موندند وسط محضر. عمو یدی رو کارد میزدی خونش در نمیاومد. هر چی زنگ میزدند به مهرزاد که زشته برگرد، پشت تلفن داد میزد که نمیام. یه ساعت که خوب همه رو چزوند برگشت. چشم روناک قد یه نخ شده بود اینقدر گریه کرده بود. حالا چی کارش کرده بود، دختره حرف نمیزد بفهمیم چشه.
-مهسا چی شد؟
بهم اشاره کرد بایستم و برای پوشیدن لباس بلندی که توی دستش بود و آماده بشم.
- مهسا رو بردند دیگه! پدر و مادر سامان کسی رو دنبال خودشون راه ننداخته بودند. انگار میدونستند پسرشون چی تو سرشه. ولی عمو یدی فکر کرده بود چه خبره، اَره و اوره رو دنبال خودش راه انداخته بود.
بهم اشاره کرد.
-همه لباسهات رو در آر، این خودش کاپ داره.
منظورش رو متوجه نشدم ولی لباس رو گرفتم و به طرف پستو رفتم. لباس عروس رو روی زمین انداختم و بلند گفتم:
-بعد این همه ماجرا رفتید خرید؟
بلند جوابم رو داد. صدای تق و تق و جمع کردن وسایلش رو میشنیدم.
-آره، خیلی بد باهاش حرف میزد. طفلی روناک ترسیده بود و همهاش هم تو بغض بود. فقط وقتی داشتیم میرفتیم تو مزون، من الکی گفتم ورود آقایون ممنوعه، که دختره یکم نفس بکشه و بتونه راحت انتخاب کنه.
#پارت315 🌘🌘
-الو، مینا جان!
- انگار یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودند. به ساعت نگاه کردم، هفت و نیم شب بود و من تمام مدت فکر می کردم که آرش رستوران پیش بهنام و بابا ست.
چقدر جالب که حتی قابل نتونسته بود که بهم بگه، کجا می ره و برنامه اش چیه. آقا ادعای عاشقی داره و از ظهر حتی یه زنگ هم به این معشوق نزده و تا فهمیده مادرش تهرانه سریع رفته پیشش.
- سلام، خوب هستید؟
- ممنون. با آرش کار داری؟
معلومه که با آرش کار دارم، چون شماره اون رو گرفتم نه تو رو.
- بله، اگه اون جاست!
-اینجا که هست فقط دستش بنده. بندش باز شد، می گم بهت زنگ بزنه.
-باشه، خداحافظ.
منتظر نموندم تا جوابم رو بده. با حرص گوشی رو از گوشم فاصله دادم و آیکون قرمز رو لمس کردم.
- چی شد؟ چرا به دفعه آتیشی شدی؟
موبایل رو بین انگشت هام تا می تونستم محکم فشار دادم. یه لحظه دلم برای این تکنولوژی بی سیم سوخت و دستم رو شل کردم.
- رفته پیش سیمین.
-مامانش؟
-نه، دوست دخترش.
- چرا تو به دفعه اینجوری شدی؟
-باور کن که آرش به مامانش به این چشم نگاه می کنه، وگرنه من بهنام و بهزادو دیدم، اینجورین؟
-اول اینکه ارش یدونه است، خواه ناخواه وابسته تره. بعدم اون قرار بود مامانش بیاد تهران، باید بره استقبال. اشکالش چیه که تو اینجوری شدی؟
اشکالش چیه؟ مگه از سفر قندهار اومده؟ دیدوز از هم جدا شدن و تو بیست و چهار ساعت چهل و هشت بار با هم حرف زدند. چشم هام رو به هم فشار دادم
- نباید به من بگه؟
بیتا لب پایینش رو بالا داد و لب زد:
- نباید؟ نمی دونم. خب تو چرا بهش زنگ نزدی از اون موقع تا حالا؟ تازه جای بدی نرفته که!
-چرا من رنگ نزدم؟ اون ادعای عاشقی داره.
نگاهی به بیتا انداختم و گفتم:
- تو این چیزا رو نمی فهمی! هنوز شوهر نکردی که بفهمی.
از جام بلند شدم و به طرف حیاط جنوبی خونه عمه رفتم و لب باغچه نشستم.
واقعا آرش جای بدی نرفته بود، ولی من خوشم نیومده بود.
دو روز اومده بودم تهران و میخواستم به دور از سیمین و سایه اش، کنار همسرم و خانواده ام زندگی کنم. ولی گویا قرار نبود این زن هیچ وقت دست از سر من برداره.
به باغچه پر از گل عمه خیره شدم که زنگ موبایلم به صدا در میاومد.
نگاهی به صفحه انداختم. اسم ارش روشن و خاموش می شد و آهنگ ملایم و دلنشین گوشی تو فضای حیاط می پیچید.
اینقدر به صفحه نگاه کردم تا صدای زنگ قطع شد. نتونستم جواب بدم، حرص داشتم، دلخور بودم.
نفس سنگینی کشیدم و سرم رو بین دو تا دست هام گرفتم.
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد. با بی میلی به صفحه اش نگاه کردم و به اسم آرش خیره شدم.
نگاهم رو بین دایره قزمز و سبز چرخوندم.
ولش کن جواب نده. چی می گی تو؟ اگه جواب ندم چجوری بفهمه که دلخورم. اونجوری می فهمه دیگه. دوست دارم حرف بزنم. باید بگم که ناراحتم.
در نهایت انگشتم رو روی نوار سبز کشیدم و تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
ــــــــــــــ
دوستانی که دنبال خوندن رمان خوشههای نارس گندم بودند، میتونند از کانال زیر بخونند
https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت315
لبهاش رو بهم فشار داد و اضافه کرد:
- بعدش گفت بابات زنده است، نمرده.
شونه بالا داد و گفت:
-خلاصه ماجرا اینه که بابام، یعنی جلال، میوفته زندان. کی؟ نوزده سال پیش.
اون موقع مامانم منو حامله بوده. صبر میکنه وقتی دنیا میام، منو میده به ننه جلالو خودش میره دنبال زندگیش.
ننه جلالم برای اینکه مثلا من سرخورده نشم، که بابام زندانه، اونم نه یه سال، نه دوسال...ده سال. بعدم واسه اینکه مجبور نشه که بهم بگه مامانمم ولم کرده و رفته، با آشنایی که تو ثبت احوال داشته، یه شناسنامه برام میگیره به اسم خودش و بهم میگه که جلال داداشمه.
ابرو بالا داد و گفت:
-بعد میگه جلال به کی رفته اینقدر خلافه! خب پسر خلف خودته دیگه!
اینا رو به همین راحتی نفهمیدما. بعد از اون تلنگر حمید، به همه مدارک و آلبوما سرک کشیدم.
بعدش که هیچی نفهمیدم، رفتم سراغ حمید و گفتم اگر راستش رو نگی میرم به بیسیمچی میگم که مست کرده بودی.
میدونستم باباش خیلی ناراحت میشه. اولش پا نداد و منکر میشد، بعد که دید جدی جدی دارم میرم سراغ بیسیمچی، اول ازم قول گرفت به جلال نگم و بهم گفت چطوری شده.
وقتی فهمیدم خیلی حالم بد شد. من دلم میخواست راستش رو بهم بگن، هر چی که هست فقط راستشو بگن، نه اینطوری.
عصبی شده بودم کلا. همون روزا یه بار با جلال دعوام شد. ول کردم از خونه رفتم بیرون، تا غروب بیرون بودم، جلال پیدام کرد، دعوام کرد.
سوار موتور شدیم که برگردیم، وسط راه موتور چپه شد و من اینطوری شدم.
پای فلجش رو با دستش جابهجا کرد و گفت:
-دکتر گفت خوب میشم، ولی باید زود عمل کنم وگرنه ممکنه جواب نده.
لب و لوچهاش آویزون شد و ادامه داد:
-ولی الان دقیقا یک سال و هشت ماه و سیزده روز گذشته ... ولی من مطمئنم که خوب میشم. جلال قول داده، نشده تا حالا زیر قولش بزنه، مخصوصا در مورد من.
تو شرایطی نبودم که براش آرزوی سلامتی کنم.
چشمم به در بسته این اتاق بود و اتفاقاتی که اسلاید به اسلاید یادم میاومد.
چشمهام رو بستم و صفحه صیقلی موبایل رو لمس کردم.
باید یادم بیاد، یه شماره که بشه باهاش تماس گرفت.
نمیدونم چقدر گذشت، سر دردم بهتر شده بود و تو اون مدت هم جمیله حتی لحظهای زبون به دهن نگرفت.
شاید چون بعد از مدتها یه گوش مفت پیدا کرده بود و معلوم نبود که دیگه کی به همچین شرایطی قرار بود برسه.
صدای تق و توقی از سمت در بلند شد.
انگار کسی داشت قفلش رو دستکاری میکرد.
جمیله که داشت خاطرات قولهای جلال رو یکی یکی تعریف میکرد، ساکت شد.
صدای تق و تق بیشتر شد.
حالا هر دومون به در نگاه میکردیم.
با اومدن صدای مردونهای، جمیله خودش رو به سمتم کشید.
-امید ... هوی امید! این قفله چیه زدی به این در؟
دستهای جمیله روی بدنم سر خورد.
-امید هوی ... این در چرا قفله؟
صدا مردونه بود و این جمله دوم رو تقریبا داد زده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و دستهای جمیله رو گرفتم.
حرف جلال تو گوشم صدا کرد.
(بین یه مشت کارگر زن ندیده)
دیگه طاقت نداشتم خدا. دیگه بس بود.
جمیله زمزمه کرد:
-جلال کجا مونده پس!
به موبایل نگاه کردم.
ساعت چهار بعدازظهر رو نشون میداد.
اسلایدهای نامرتب مغزم رو کنار هم چیدم.
سعید روم نفت ریخت.
من بلند بلند میخندیدم.
یه مرد زیادی گنده با شلوار اسلش و یه کاپشن گشاد ازمون فیلم میگرفت.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ای وای...اینا کی هستن پشت در
نکنه دردسر بشند😱
نکنه درو باز کنن و برن تو
سپیده بیحال و اون طفلکم که فلج😢
شرایط ویآیپی رو اینجا بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت314 دیگه تا شب تمام وقتم به بازی با پویا گذشت. خوبه که پویا بود وگرنه حو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت315
با صدای بسته شدن در، بهش نگاه کردم، زرین خانم رفته بود.
فاصلهام رو با پویا پر کردم و روی صندلی نشستم.
اولین باری بود که با این لحن باهاش حرف زده بودم و حسابی هم پشیمون بودم.
به سمتش دست دراز کردم و به آغوشم دعوتش کردم.
با تردید به طرفم اومد. بغلش کردم و گونهاش رو بوسیدم. کمی نگاهم کرد و گفت:
-دوستم نداری؟
کمی چشمهام رو به هم فشردم.
کم عذاب وجدان داشتم، اینم با این حرفش آتیشم رو بیشتر میکرد.
چشمهام رو دوباره باز کردم و گفتم:
-برای چی نباید پسر خوشگلی مثل تو رو دوست داشته باشم!
دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد و محکم من رو گرفت و گفت:
-پس بازم خونهامون میمونی؟
ته دلم برای تنهایی این بچه سوخت.
یکی مثل من هیچ کس رو نداشت و تنها بود، یکی مثل این بچه کلی کس و کار داشت و باز هم تنها بود.
بچهای که فقط برای اینکه ذرهای از نیازش به محبت رو پر کنه، دستهاش رو دور گردن همسر دو روزه پدرش حلقه کرده بود.
کنار گوشش گفتم:
- اینجا دیگه خونه منم هست. من دیگه همیشهی همیشه اینجا میمونم.
دستهایش رو از گردنم باز کردم و کمی از خودم فاصلهاش دادم.
به صورت گردش نگاه کردم و گفتم:
-مگه قرار نشد مامانت باشم؟
با صدای باز شدن در، هر دو به طرفش برگشتیم.
زرین خانم با قابلمه وارد آشپزخونه شد و نگاهی به وضعیت من و پویا کرد لبخندی زد و قابلمه رو روی گاز گذاشت.
پویا رو توی بغلم گرفتم. ایستادم و گفتم:
-دستتون درد نکنه. واقعا در حقم خیلی لطف کردید.
-این چه حرفیه! همسایه برای همین روزها خوبه دیگه.
با صدای ماشین به طرف در آشپزخونه سر چرخوندم.
زرین خانم گفت:
-من دیگه برم. شوهرت هم که اومد. فقط مادر جان یه چیزی بهت بگم، من پنجاه و خوردهای سالمه. تجربه من از تو بیشتره. از صبح همین جوری صدای بدو بدو و بازی تو با پویا از این خونه میاومد. نگی این زنه چقدر فضولهها، ولی تا یکی دو روز بعد از عروسی، زن باید یه خورده رعایت کنه. سبک، سنگین نکنه. خیلی بدو بدو نکنه، به خاطر خودت میگم.
نگاهم رو به زیر انداختم و سر تکون دادم. میفهمیدم که دقیقا منظورش چیه.
با رفتن زرین خانم، پرده رو کشیدم و با پویا به استقبال مهیار رفتیم.
خسته بود و این رو میشد از صورتش فهمید، ولی وقتی پویا به طرفش دوید، بغلش کرد.
سلامی کردم و جوابی با سر گرفتم.
باید یه سری در مورد این جواب سلام، مفصل باهاش حرف میزدم.
کیفش رو دستم داد و با پویا روی مبل نشست.
چای براش بردم و نگاهی به لباسهاش انداختم.
به اتاق خواب رفتم و یه دست لباس راحتی از توی کمد براش پیدا کردم و به سالن برگشتم.
لباس رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- تا شما لباس عوض میکنی و چایی رو میخوری، من میز رو میچینم.
به لباسهای توی دستم نگاه کرد و گفت:
- من اینطوری راحتم.
خیلی جدی لب زدم:
- من راحت نیستم.
تسلیم شد و لباسها رو گرفت.
دوباره نگاهم به دکمه باز پیراهنش افتاد.
یعنی از صبح همینطوریه؟
به آشپزخونه برگشتم و هر چی سلیقه داشتم تو تزیین میز استفاده کردم و به سالن برگشتم.
لباسش رو عوض کرده بود و چای رو هم خورده بود.
نگاهم به شلوار و پیراهنی که روی دسته مبل بود، افتاد.
وسط سالن لباس عوض کرده بود؟
لباسهاش رو برداشتم و گفتم:
- میز رو چیدم، تا دست صورتتون رو میشورید، شام رو میکشم.
با گوشه چشم به من نگاه کرد و گفت:
- خوبه دیگه! از این به بعد باید فکر کنم تو پادگان زندگی میکنم.
یکم به چهرهاش دقیق شدم. الان داشت شوخی میکرد یا جدی میگفت؟
-پادگان؟
- آره دیگه! به چپ چپ، لباست رو عوض کن. به راست راست، دست و صورتت رو بشور، قدم رو به طرف آشپزخونه، سرباز! شام باید اونجا خورده بشه.
کمی به ابروهای بالا پریدهاش نگاه کردم و گفتم:
- مگه بده آدم زندگیش رو نظم باشه و بهداشت رو رعایت کنه.
ایستاد و فاصلهاش رو باهام پر کرد. دستش رو بالا برد و با پشت دستش، سمت مخالف صورتم رو لمس کرد.
انگشتهاش رو روی صورتم بالا و پایین کرد و با صدای خیلی بمی گفت:
-نه، خیلی هم خوبه. قوانین توعه دیگه، باید اجرا بشه.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار