#پارت318
انگار اون هم کسی رو غیر از من نمیدید.
روبروم ایستاد. تیلههای قهوهای رنگش ستاره بارون شده بود و فضاپیمای نگاه من میون ستارهها، عشق تراوش میکرد.
نگاهش توی صورتم میچرخید و شکوفه لبخند برای من دلبری میکرد.
ستاره و سحر از پشت سرش رد شدند و ما رو با هم تنها گذاشتند. دیر شده بود، اما میارزید به لحظهای تنها بودن با شاه نشین قلبم.
مهرداد نگاهش رو چرخوند و روی دوربینی که فیلمبردارش از پشت لنز کوچیکش رصدمون میکرد ثابت شد.
دختر سحر لبخند زد و گفت:
-شما فکر کن من یه پروانهام که داره این طرفها میپلکه، راحت باش.
-مطمئنی؟ مامانت نیاد بگه بچهام رو از راه بدر کردید؟
بلند خندید.
-نه بابا! به کسی نگید، ولی مامانم خودش آخر خلافه.
سرش به طرفم چرخید. نزدیک تر شد. همون موقع آفتاب زیر ابر رفت و سایه کوچیک و نورانیش که از پنجره تابیده بود تاریک شد.
سرش رو نزدیک گوشم آورد و لب زد:
-خورشید از خوشگلیات خجالت کشید.
لبخند ریزی زدم و نگاهم رو به زیر انداختم.
-اینجوری شرم میکنی، نمیگی مهرداد یه موقع اینجا هلاک میشه!
نگاهم رو هنوز بالا نیاورده بودم که بوسهاش شقیقهام رو شکار کرد. برای کشتنم اجازه نگرفت و بوسه عمیقش قلبم رو تا مرز ایستادن برد.
کنار گوشش فقط یک جمله گفتم، بدون تشبیه، بدون استعاره و بدون ایهام.
-دوسِت دارم!
کمی فاصله گرفت و تو چشمهام نگاه کرد.
-اینجوری دلبری میکنی، یه موقع زحمت صبح تا حالای دخترخاله رو خراب میکنیا.
لبخندم پهن تر شد و تو همون حال لب زیرینم رو به دندون گرفتم.
با انگشت اشارهاش لبم رو آزاد کرد. بوی اسفند وارد اتاق شد. چند تقه به پنجره خورد. ازم فاصله گرفت.
-بریم پیش پدرت؟
لبخند از لبم رفت. وقت خداحافظی بود، اما چطوری! نگاه دلتنگم رو توی اتاق چرخوندم و در و دیوار رو خوب به خاطر سپردم.
اگر پادشاه سیاره عشقم اینجا نبود، حتما با خداحافظی از این خونه، جون میدادم.
بهار🌱
#پارت317 🌘🌘 -چی میگفتی پشت تلفن؟ - من خیلی حرف زدم، منظورت کدومشه؟ - یعنی چی هر کی برای خودش ادا
#پارت318 🌘🌘
به مامان نگاهی انداختم و متوجه تشویش توی چهره اش شدم.
به ساعت نگاه می کرد و بعد به موبایلش. گاهی هم با بهنام خیلی آروم حرف می زد.
با صدای زنگ موبایلی سر چرخوندم. بابا دست دراز کرد و موبایلش رو از روی میز برداشت و نگاهی به شماره حک شده انداخت و اخمی کرد.
-این دیگه شماره کیه؟
انگشتش رو روی صفحه کشید و تماس رو وصل کرد.
- الو...
-بله بفرمایید. خودم هستم.
بابا متعجب ایستاد و گفت:
- کدوم کلانتری؟
حالا دیگه مامان هم ایستاد و به طرف بابا رفت. بابا دستش رو بالا آورد و حرکت مامان رو متوقف کرد. همه جا ساکت بود و چشم همه به دهن بابا دوخته شده بود.
- باشه، الان میام.
- ممنون.
گوشی رو قطع کرد و همه منتظر و سوالی به بابا خیره بودند. مامان سکوت رو شکست و گفت:
-چی شده؟
بابا نگاهی به مامان نیره کرد و بعد نگاهی به آرش و لب زد:
- چیزی نیست. یکی از کارکنان رستوران براش مشکلی پیش اومده. باید سریع برم جایی.
موبایلش رو توی جیب شلوارش گذاشت و به طرف در رفت.
یه دفعه برگشت و رو به مامان گفت: سوییچ رو بده.
مامان خیره به بابا نگاه می کرد. بابا کلافه گفت:
- برو سودابه، برو سوییچ رو بیار. مردم منتظرن.
- بهزاد کلانتریه.
بابا تو چشمهای نگران مامان خیره شد و لب زد:
- نه، بهراد برای چی باید اونجا باشه؟ بهزاد با سینا رفتن بام تهران.
- تو خبر داری؟
بابا سری تکون داد و در حالی که دستش رو به طرف مامان گرفته بود گفت:
- سوییچ سودابه.
مامانم نگاهش رو از بابت گرفت و به طرف اتاق خواب رفت و چند لحظه بعد با سوئیچ برگشت.
با گرفتن سوئیچ، بابا خیلی سریع به طرف در سالن رفت. بین راه به طرف بهنام برگشت.
-بهنام تو هم بیا.باهم بریم بهتره.
بهنام که انگار منتظر حرف بابا بود سریع قدم برداشت. آرش هم بلند شد و هر دو به طرف در سالن حرکت کردند و از خونه خارج شدند.
جو سنگینی خونه رو گرفته بود. رنگ مامان نیره یکم پریده بود.
بیتا کنارم نشست.
-سینا و بهزاد اهل بام رفتن نبودند.
به بیتا نگاه کردم و ترجیح دادم ساکت باشم.
چند دقیقه بعد آرش به خونه برگشت و کنارم نشست.
- هر چی گفتم منم برم، اجازه ندادند.
عمه سعی داشت با حرف های شاد و جذاب جو سنگین خونه رو عوض کنه، اما نمی شد.
شام رو تو همونجور سنگین خوردیم. آخر شب بود که بابا به خونه عمه برگشت.
نمی تونستم حالت چهره اش رو بخونم. یعنی چند روز دوری این قدر این مرد رو برای من غریبه کرده بود؟
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت318
#سحر
روی صندلی پراید نشسته بودم و پاهام رو با حرص به جدول فشار میدادم.
از دیشب تا حالا اینقدر اعصابم خراب بود که نه سرما حس کرده بودم و نه گرما، نه گرسنگی و نه تشنگی.
سپیده ترسو بود و سعید عوضی.
تو خونه عارف مهمون بودیم ولی دل من مونده بود تو پلاک سی و چهار محله بابا یوسف.
چه غلطی کردم که فرار کردم، نه راه پیش داشتم و نه پس.
درستش این بود که جلوی سعید بایستادم و بگم نمیخوامت، اسفندیار هم غلط می کرد که من رو با جونم تهدید کنه.ه
مگه مملکت بی سر و صاحبه!
چشمام رو بستم.
همهاش زرت و پرت بود و قمپز.
مثل سگ از اسفندیار میترسیدم، دیده بودم که با مخالفینش چی کار میکنه.
سگهای سیاه و وحشیش رو بهم نشون داد که بفهمم با کی و چی طرفم.
همین راستین رو به خاطر یه شک جوری زده بود که بعد از چند هفته با خس خس نفس میکشید.
هنوز گاهی نمیتونه کلمات رو درست بیان کنه.
یا میلاد رو، وقتی که از زیر زمین اون خونه پیداش کردیم، حتی چشمهاش رو نمیتونست باز کنه.
ازش وحشت داشتم، مخصوصا وقتی اسم امیرعباس رو به کنایه آورد، ثریا با همه تلخیش، جونش به جون امیر بسته بود.
به جدول سیمانی ضربه زدم.
چرا فکر نکردم ممکنه با فرارم به امیر عباست صدمه بزنه، اونم فقط برای اینکه دلش خنک شه.
اینقدر ذوق آزادی داشتم و به خودم قبولونده بودم که هر کس باید دنبال زندگی خودش باشه، که حواسم نبود که این خانواده رو چقدر دوست دارم.
اسفندیار از عشق سعید به من میگفت و آبروش جلوی چهار تا آدم یقه سفید و بدهی پدرم.
خودخواهیش تا حدی بود که همه چیزهای خوب رو برای اون پسر انترش میخواست.
این خوشکلی هم برای من شده بود دردسر.
- الان مثلا اومدیم تو این سرما بیرون که چی بشه! خوب تو نشسته بودیم دیگه.
به راستینی که از پشت به در باز پراید آویزون بود نگاه کردم.
- داشتم خفه میشدم اون تو.
ایستادم و با اخم گفتم:
- تو میدونستی سعید رفته جلوی در خونهامون و کلی چرت و پرت، جلوی در و همسایه به سپیده بسته؟
کمی نگاهم کرد و سر بالا انداخت.
-ولی میدونستی سعید شب عروسی با سپیده تا سر حد تعرض پیش رفته، مگه نه؟
و بلافاصله گفتم:
-میدونستی، کریم فهمیده بود. منو دک کرد که من خجالت میکشم پیش تو یه حرفهایی بزنم. انکار نکن که از خودم که حالم بهم میخوره از تو هم متنفر میشم.
این بار فقط نگاهم کرد.
روی پام کوبیدم و گفتم:
-راستین چرا نگفتی با چهار تا قطره خون میخواستن همه رو مجاب کنن که عقدش کنن؟
در رو دور زد و جلوم ایستاد.
- اولا که منم بعدا فهمیدم، بعدم مگه گفتنش دردی رو دوا میکرد؟ یا راهی داشتی که جلوی سعید و باباشو بگیری؟
راستین راست میگفت، دردی رو دوا نمیکرد.
من راه برگشتن نداشتم.
اینها رو هم سالارِ عصبانی، پشت گوشی گفته بود که اگر دستش بهم میرسید ریز ریزم میکرد.
حق هم داشت، با رفتنم همه رو بهم ریخته بودم، مخصوصاً سپیده رو.
به اینجاهاش اصلا فکر نکرده بودم.
عقلم رو داده بودم دست پدر معتادم و فکر میکردم با رفتنم همه چیز درست میشه.
جهیزیه سپیده، بدهی خودش، شر منم از سرشون کم میشد.
گفتن این چیزها دردی رو دوا نمی کرد، مثل الان که نکرده بود.
به لباسم چنگ زدم.
- کریم تو راهه.
صدای عارف نگاهم رو بالا کشید.
ایستادم.
-کجاست الان؟
تو نزدیکی پراید خودش متوقف شد. موبایل توی دستش رو بالا آورد و گفت:
- نزدیکه. آدرس خواهرتم داره.
دستم رو لبه در گذاشتم.
راستین رو کنار زدم و متعجب گفتم:
- آدرسو داره؟ جلال از صبح جواب هیچ کدوممون رو نداده، بعد جواب کریمو داده، آدرسم داده؟
- از جلال نگرفته، مثل اینکه مادر جلال زنگ زده به کریم و آدرس دخترا رو داده.
-دخترا؟ غیر سپیده مگه کس دیگهای هم هست؟
سر تکون داد.
-خواهر خودش و خواهر تو.
چشم باریک کردم.
- همون دختر فلجه!
نگاه عارف سوالی شد و پرسید:
-فلج؟ نمیدونم.
-مگر اینکه جلال خواهر دیگهای داشته باشه.
راستین گفت:
-اونه؟
رد انگشتش رو گرفتم و رسیدم به موتوری که از دور بهمون نزدیکمون میشد. کلاه کاسکت داشت ولی هیکلش، معرف کریم بود.
عارف از روی جدول پرید.
- آره ... خودشه.
در پراید رو بستم و همراه راستین به کریمی که سرعت کم کرده بود، نزدیک شدم. موتور رو نگه داشت. کلاه کاسکت رو که برمیداشت، گردن سوختهاش به نمایش در اومد. جای سوختگی تازه بود و سرخ.
گفته بودند دستش تا گردنش سوخته.
نگاهم تا دستش پایین اومد. چیزی مشخص نبود. پیاده شد. کلاه رو در آورد و سلام کرد.
جلوتر رفتم و بی مقدمه گفتم:
- آدرس.
با تامل نگاهم کرد و گفت:
- علیک، احوال؟
لحن اون دلخور بود و مال من کلافه.
- بیخیال! وقت این حرفا نیست، بگو سپیده کجاست؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حالا هم سحر آدرس میگیره و هم سالار آدرس داره. شرایط ویآیپی
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت317 -هیچ وقت بهم دروغ نگو. هیچ چیزی رو ازم مخفی نکن، حتی اگه اون موضوع خ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت318
یکم نگاهم کرد و گفت:
_چی شد که فکر کردی من به خاطر تو سیگار میکشم؟
نگاهم رو گرفتم و جواب دادم:
- چون به خاطر من اعصابتون خرابه. یه بار یه نفر بهم گفت، اعصاب خرابم رو سیگار آروم میکنه.
بلافاصله پرسید:
-چرا الان تو فکر کردی دلیل خرابی اعصاب من تویی؟
اول چیزی نگفتم. سر بلند کردم و یه کم بهش نگاه کردم. تو چشمهام خیره بود و منتظر جواب.
- چون... چون... شما نمیخواستید با من ازدواج کنید، یه جورایی مجبور شدید و من...
بقیه حرفم رو نزدم و چشمهام رو پایین انداختم. دستم رو توی دستش گرفت.
- میدونی چرا برای خواستگاری نیومدم؟
نگاهش کردم. جوابش مشخص بود، چون نمیخواست زیر بار زور بره. خودش جواب خودش رو داد و گفت:
- چون فکر میکردم اینجوری حتماً جوابت منفیه. حتی وقتی شب خواستگاری، مهگل زنگ زد و گفت باهات حرف بزنم، میتونستم بهتر حرف بزنم، ولی اون طوری گفتم که تو کلاً از من ناامید شی، ولی با جواب مثبتی که دادی، تیرم به سنگ خورد.
مکثی کرد و ادامه داد:
- آخرین تلاشم رو هم شب بله برون کردم که بازم نشد. اون یه هفتهای هم که مثلا با هم نامزد بودیم، دائم با خودم کلنجار میرفتم و نمیتونستم با خودم کنار بیام. همهاش با خودم فکر میکردم دختری با شرایط تو، چرا باید قبول کنه زن مردی با شرایط من بشه. تا اینکه خودت گفتی مجبور شدی. اجبارت رو درک میکردم. چون خودم هم مجبور بودم و هنوز با خودم کنار نیومده بودم. حواسم که جمع شد، دیدم یه دختر چشم و ابرو مشکی رو نشوندند کنارم و دارند خطبه عقدمون رو میخونند. همون موقع با خودم کنار اومدم، چون دیگه زنم بودی. ولی دیدم که تو هنوز زندگی جدیدت رو نپذیرفتی، میدیدم که کنار من معذبی. اگر هم تا حالا بهت نزدیک نشدم، دلیلش اینه. گذاشتم با خودت کنار بیای. دلیل این سیگارها هم اصلا تو نیستی، مربوط به کارمه.
کمی به هم نگاه کردیم، مستقیم و خیره. با صدای سوت کتری چشم ازش گرفتم و به بخارهایی که از لولهاش بیرون میاومد، نگاه کردم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم. بلند شدم تا چایی دم کنم. زیر اجاق رو کم کردم و ظرف چای رو برداشتم. مهیار گفت:
-راستی، تو خوابت سنگینه یا دیروز خیلی خسته شده بودی؟
سوالی و با تعجب نگاهش کردم. از روی صندلی بلند شد و به طرف در آشپزخونه رفت.
با نگاهم دنبالش میکردم که کنار در آشپزخونه ایستاد. یه لبخند کمرنگ روی لبهاش بود. برگشت و گفت:
- آخه دیشب وقتی اومدی رو تخت، خیلی زود خوابت برد، بعدش تا نزدیکیهای صبح تو بغلم بودی. چند بار هم جابه جات کردم، ولی متوجه نشدی.
من با تعجب و چشمهای گشاد نگاهش میکردم و اون با دستی که روی لبهاش میکشید از آشپزخونه خارج شد.
فکر کنم داشت خندهاش رو کنترل میکرد.
به ظرف چای و قوری نگاه کردم. اینکه اون بخواد همسرش رو بغل کنه، حقشه. ولی چرا من نفهمیدم؟ من که اصلا خوابم سنگین نیست.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار