بهار🌱
#پارت328 -نه، پس به چیه؟ اینکه بشینی و ببینی خواهرت رو بردن و نمیارنش تا یه کاسه حنا براش بیارند یع
#پارت329
لیلا خانوم تو همون حالت گریه گفت:
-چه میدونستم، چه میدونستم میخواد بزنه دست بچهام رو ناکار کنه.
مهرداد که حالا سایهاش از پشت پنجره محو شده بود گفت:
-مامان، ناکار چیه؟ خودش گفت خورده زمین.
لیلا خانوم جواب داد:
-خودش اینجوری گفت من نگران نشم!
خندهام گرفته بود. دو دقیقه پیش میگفت سه روزه ندیدمش و حالا از خاطره دیروز و امروز صبح صحبت میکرد.
صدای مهرنوش که انگار تا حالا ساکت بود به گوشم رسید.
-میخوای من و صابر بریم اونجا ببینیم چه خبره؟
صابر اسم شوهرش بود. مهدی گفت:
-خواهر من، بگیر بشین سر جات. تو خودت به اندازه کافی مشکل داری، الان بابا میاد خودش میگه باید چی کار کنیم.
لیلا خانوم دوباره حالت مهاجم گرفته بود.
-اون چی میخواد بگه، هان، چی میخواد بگه؟ الان میاد میگه، آبروم، میخوام شورا بشم، رعایت کنید، شلوغ نکنید. چه میدونه تو دل من چه خبره که!
مهرداد گفت:
-الان ما چی کار کنیم تو راضی میشی؟ میخوای این رو بندازی به جون روناک تا دلت خنک شه، یا پاشه بره در خونه اونها با سامان دست به یقه شه! این عروسیها به خاطر این بود که دعوا جمع شه، نه اینکه یه شر جدید درست بشه.
لیلا خانوم بود که جواب میداد.
-اونها اول شروع کردند. اونها اول مهسا رو برداشتند بردند، وگرنه دخترشون همچین تحفهام نبود که ما برش داریم بیاریمش اینجا.
روناک دستش رو کشید. چقدر بی رحم بود این زن، یک درصد فکر نمیکرد که ممکنه تازه عروسش این حرفها رو بشنوه!
مهدی گفت:
-مامان واقعا کی شروع کرد؟ تو تا نرسیده توی محضر شروع کردی چشم و ابرو اومدن برای مادر سامان، بابا ندید ولی من که دیدم و شنیدم که چی بهش گفتی، پسرشم شنید.
لیلا گفت:
-آفرین، همه چیو بنداز گردن من.
با باز شدن در بزرگ حیاط نگاهمون به طرف در رفت. آقا یداله بود. به احترامش ایستادیم.
توی اتاق هم همه ساکت شدند. یا متوجه ورود پدرشون شدند یا شاید هم حریف مادرشون نشدند.
یداله نگاهی به من و روناک کرد و به طرف اتاق پا برداشت. صدای گریه لیلا به هوا رفت. این زن چه نمایشی به راه انداخته بود.
بهار🌱
#پارت328 🌘🌘 با بالا و پایین شدن دستگیره، اشکهام رو با همون گوسفند توی دستم پاک کردم و خودم رو به خو
#پارت329 🌘🌘
صبح با دست نوازشگر آفتاب بیدار شدم. آرش کنارم نبود. ساعت از نه گذشته بود.
یه کم فکر کردم تا وقایع دیروز به یادم اومد. حس و حال بلند شدن نداشتم. غلتی زدم که نگاهم به جعبه خاتم کاری روی میز کنار تخت افتاد.
اخمی کردم و سریع نشستم. جعبه رو برداشتم و نگاهی به داخلش انداختم.
درش رو محکم بستم و از روی تخت پایین اومدم و بدون دمپایی راهی طبقه پایین شدم.
عمه عطی و برادرزاده اش توی آشپزخونه بودند. آرش نبود.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم و جوابی شنیدم. کنارشون نشستم.
عمه گفت:
- بهتر شدی عروس خانم؟
- ممنون، ببخشید اگه نگران شدید.
سیمین دستش رو روی دستم گذاشت
- نگران که شدیم، ولی الان که تو خوبی ما هم خوبیم. فقط موندم تو سر چی عصبی شدی؟
-دکتر یه چیزی پرونده، شما خیلی جدی نگیر.
صاف نشست و با همون لبخند گفت:
- حتما یه چیزی بوده که تو اینجوری شدی.
لب گزیدم و ترس به دلم افتاد که سیمین ادامه داد:
-خیلی چیزها هست که ممکنه تو روعصبی کنه. یکی اینکه از خانوادت دور شدی. یا اونشب هم آرش نذاشت بری پیششون. ممکنه آب و هوات عوض شده و تو عادت نداری. یا اینجا حوصله ات سر می ره.
خوبه که اون موضوع به ذهنش نرسیده بود. عمه در حالی که سحر رو صدا می کرد تا بهش کمک کنه، رو به سیمین گفت:
-مینا اینجا تنهاست. آرشم صبح می ره، شب میاد. اگه سرش گرم باشه، کمتر وقت می کنه اعصاب خودشو خراب کنه.
سحر دست عمه رو گرفت و کمکش کرد تا بلند شه. نگاهی به سحر کردم. آرش اصلاً به فکر اینکه این دختر از اینجا بره نیست. شاید می تونستم از این ترفند استفاده کنم، تا سحر زودتر بره.
وجود سحر تو این خونه پای نوشین رو هم باز میکنه.
با صدای سیمین به طرفش برگشتم.
- باید برات برنامه ریزی کنم که دیگه حوصله ات سر نره.
رفتن سحر رو تماشا کردم و گفتم:
- می گم...می گم... چرا ما نباید خودمون کارای خونه رو بکنیم؟
- چرا باید بکنیم، وقتی که سحر هست؟ درآمد بهرام هم که کم نیست. چرا نباید خدمتکار بگیرم؟
- خب اگه مشغول کار خونه بشیم، هم دیگه حوصلمون سر نمی ره. هم اینکه دست پخت شما از سحر خیلی بهتره. منم یه چیزایی بلدم. میتونم ازتون بیشترم یاد بگیرم. برای عمه هم می تونیم یه پرستار نیمه وقت بگیریم. خودمونم که هستیم.
سیمین چشمهاش رو ریز کرد.
- تو مشکلت با سحر چیه؟ سحر چند ساله اینجا کار می کنه و من هنوز چیزی ازش ندیدم. به موقع میاد به موقع می ره. چشم و دستش پاکه، تمیزه.
جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم که خودش گفت:
- نکنه فکر می کنی، چیزی بین سحر و آرش هست؟... اصلا اینجوری نیست.
کاش می تونستم. ولی به آرش قول داده بودم که نگم.
چشمم رو پایین انداختم و اون گفت:
-اگر وجود اون آرامش تو رو بهم می زنه، من هیچ حرفی ندارم. چیزی که مهمه تویی!
نگاهش کردم. تو خودم با خودم درگیر شده بودم. از طرفی رفتارهای ضد و نقیض سیمین و از طرفی عذاب وجدان بیکار شدن سحر.
رفتارهای سیمبین رو بعدا تحلیل میکنی، کار سحر رو بچسب.
- آخه نمی خوام از نون خوردن بندازمش.
- نگران نباش. یه کار خوب براش سراغ دارم. ولی من دیگه نمی تونم کسی مثل اون پیدا کنم. باید خودمون کارها رو بکنیم ها. دیگه بخور و بخواب خبری نیست.
لبخندی زدم.
- الان برات چایی می ریزم. آرش داشت می رفت تاکید کرد که تو حتماً صبحونه بخوری.
دستش رو گرفتم.
- ممنون، خودم می ریزم. ولی قبلش یه چیزی می خواستم بگم.
سوالی نگاهم کرد و من جعبه خاتم کاری رو جلوش سر دادم.
-می خوام اینو بدم به شما.
چشم هاش گرد شد و به من خیره شد.
- مینا حواست هست داری چیکار می کنی؟
- آره، من اون سرویسی رو که شما بهم دادین دوست دارم. این بهم نمی چسبه. حس می کنم برام سنگینه.
- بذار باشه. شاید بعدها به عنوان سرمایه خواستید ازش استفاده کنید.
-حالا تا اون موقع. به هر حال شما هم مادر آرش هستید و این سرویس برازنده شماست.
جعبه رو کامل جلوش گذاشتم و اون همچنان متعجب بود.
- اگر اصرار داری، باشه. فقط این پیش من امانت میمونه. هر موقع احتیاج داشتی بهم بگو. برمی گرددنم.
جعبه رو باز کرد و به محتویات توش کمی نگاه کرد.
از جام بلند شدم و به طرف سماور رفتم و دوتا چایی خوشرنگ ریختم. از اینکه از اون سرویس دور شده بودم، احساس سبکی می کردم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت328 باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم. فقط مونده بود انگ دیوونه یا مشنگ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت329
غرق شده بودم تو دنیایی که تولستوی خلق کرده بود و با هر خطی که میخوندم بیشتر با آدمهاش عجین میشدم.
اوایل خوندنم گاهی سر بلند میکردم که از وضعیت زندایی خبر بگیرم، مشغول نظافت بود و بین اتاق و هال و آشپزخونه در رفت و آمد، اما با جلو رفتن رمان، کم کم یادم رفت که کجام و باید بترسم از توهمهایی که تو تنهایی بهم حمله میکردند.
هر چند سر و صداهایی که گاهی زندایی تولید میکرد هم به من و هم توهماتم یادآور میشد که تنها نیستم.
-میدونستم مهمون دارم دست خالی نمیاومدم!
این صدای مهراب بود.
سرم رو بلند کردم و اولین واکنشم به صدای مردونهای که توی خونه پیچیده بود رفتن دستم به سمت روسری افتاده رو گردنم بود.
-خودت صبح کلید دادی، بعد میگی نمیدونستم!
از بین در باز اتاق چیز خاصی مشخص نبود.
کتاب رو دستم گرفتم و از پشت میز بیرون اومدم.
جواب زندایی قانعش نکرد که گفت:
-آخه تو یه چیز دیگه صبح گفتی! گفتی...
جملهاش رو ادامه نداد.
به در رسیدم و حالا فضای بیشتری تو دیدم بود.
زندایی مهدیه پشتش به من بود و با ایما و اشاره سعی داشت یه چیزی به مهراب بفهمونه، چیزی که قطعا قرار بود من نشنوم.
همون رازی که از صبح اهالی این خونه رو مرموز کرده بود.
مهراب من رو زودتر دید.
به حکم ادب سلام کردم.
لبخند زنان خواهرش رو رد کرد و به سمتم اومد.
جوابم رو داد و گفت:
-داشتم میگفتم اگر میدونستم یه مهمون عزیز کتابخون و فرهنگی دارم، یه گاوی گوسفندی چیزی میگرفتم واسه قربونی جلوی پاش.
تعریفش و شکل خوشآمد گوییش برام دلچسب بود، ولی واقعا نمیدونستم باید چه جوابی بدم.
پس به لبخندی اکتفا کردم.
به لبخندم واکنشی مثل خودم نشون داد.
لبخند زد ولی با صدا و پت و پهنتر از من.
به کتاب توی دستم نگاه کرد و با بالا اومدن نگاهش گفت:
-پس غیر از جومونگ و شمشیر بازای کرهای، کارای کلاسیکم میپسندی.
زندایی جلو اومد و گفت:
-ول کن بچه رو، هی جومونگ جونگ! بشین برات چایی بیارم.
مهراب برگشت.
-نمیکردی از این کارا، همهاش میگفتی برم سید اومد، برم حاجی کارم داره.
به من نگاه کرد و گفت:
-بعدم کجای سپیده بچهاست که میگی بچه! ماشالا خانمیه!
زندایی به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
-بچه تکه کلاممه، من به مائده و حدیث و محدثه هم میگم بچه، خب بچههامن دیگه! سپیده هم دخترمه، مثل خواهر توعه. بعدم سید رفت که شب بیاد. حالا اگه نمیخوری برای خودم و سپیده میریزم.
زندایی کلمه خواهر رو شکل خاصی بیان کرد و شکل خاص اداش من رو برد به جمله حدیثه که سن بالای دایی، به دختر اصغر مارمولک بودن سپیده در.
-الان بهت برخورد؟
زندایی جواب نداد و مشغول چای ریختن شد. مهراب به من نگاه کرد و گفت:
-اجازه ورود به خلوتت رو بهم میدی؟
هاج و واج نگاه کردنم به خاطر این بود که هنوز حواسم به حرف زندایی و سپیده بود.
خندید و ابرو بالا داد و من تازه حواسم جمع شد.
-ها...بله...خلوت چیم؟
سعی کرد نخنده، فقط سعی کرد، چون حتی بردن شصتش به سمت لبهای در حال کش اومدنش هم نتونست جلوی خندیدنش رو بگیره.
-اجازه میدی بیام تو کتابخونه خونه خودم؟
کمی نگاهش کردم و تازه فهمیدم چی گفت.
دقیقا وسط درگاه در ایستاده بودم. هول شدم و کنار رفتم.
-ها...آره خب...بله بفرمایید.
ممنونی گفت و در حالی که لبخند میزد، وارد شد. این چرا همهاش به من و کارهام میخندید؟
نگاهش رو تو کل اتاق چرخوند و به سمت میز رفت.
برای اینکه یادش بره سوتی و گیج و ویجی جلوی درم رو گفتم:
-خیلی خوبه که یه کتابخونهی به این بزرگی دارید تو خونهاتون.
دستش به سمت برگههای دسته شده روی میز رفت.
برگهها رو به سمت خودش کشید و شروع کرد به نگاه کردنشون.
جلوتر رفتم و به صورتش نگاه کردم.
لبخندی نبود و هر چی بود دقت بود.
برگهها رو جا به جا میکرد و بعضی رو زیرتر میگذاشت و بعضی رو میآورد رو.
من به همشون زده بودم و اون داشت دقیقا برشون میگردوند به حالت قبل؛ طبق تاریخی که زیرشون نوشته شده بود.
به زبون اومدم:
-ببخشید، یه نگاهی بهشون انداختم، فکر نمیکردم ناراحت بشید.
نیم نگاهی بهم انداخت و برگهها رو دسته کرد.
-ناراحت نشدم ولی نظمشون مهمه. من عادت دارم که هر شب یه چیزی مینویسم و بعد تاریخ میزنم و به ترتیب تاریخ بایگانیش میکنم.
برگههای دسته شده رو با دقت سر جاشون گذاشت و با نگاه به من ادامه داد:
-یه جورایی عادتم شده، تو کمد همین میز، از چند سال پیش تا حالا به ترتیب تاریخ چیدمشون. دوست داشتی اونا رو هم بخون.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت329
خونه که نبود، خونه باغ بود. خونه باغی با درختهایی زمستون زده و قطور.
باغی که معلوم بود بهش رسیدگی نشده. ته خونه باغ هم یه ساختمون حسابی قدیمی بود، یه ساختمون قدیمی با نمای آجری.
عمه برگشت و به فروغی که در آهنی رو میبست گفت:
-چی شد یهو اومدید اینجا؟
فروغ برگشت.
به عمه نگاه کرد و گفت:
- یهویی که نشد، از خیلی وقت بود قرار بود بیاییم اینجا، راستش اینجا خونه پدری منه. ارثیه است ولی خب یه مشکلات دادگاهی داشت، حالا میگم براتون، شما بفرمایید.
عمه که معلوم بود حسابی دلش میخواد از کار این خانواده سر در بیاره به اجبار ساکت شد.
فروغ مسیر رو نشونمون میداد و پشت سر هم تعارف میکرد.
-نوید شما رو ببینه خیلی خوشحال میشه، حوصلهاش حسابی سر رفته، هی میخواد بره بیرون، امروزم به زور نگهش داشتم، میگه درس دارم، کلاس دارم. باید برم سر کار. سلامتی خب مهمتره یا اینا!
با لحنی شرمنده پرسیدم:
-خیلی آسیب دیدن؟
نگاهم کرد و با لبخند گفت:
-خیلی که ... کم نیست ولی خب زیادم نیست. تو خودت خوبی، آسیب ندیدی؟ نوید از برادرت جویای حالت شد، گفت رفتی یه مدت خونه داییت.
عمه جواب داد و گفت:
-آره بابا، فرستادیمش اونجا، خودمونم قراره بریم، این پسره که خودت دیدی چه جوری گو ... گند زده به آرامشمون.
عمه سعی داشت از الفاظ همیشگیش استفاده نکنه.
به مهراب که سعی داشت لبخندش رو بپوشونه نگاه کردم.
فروغ گفت:
-ببخشید، من برم یه یالاه بگم، راستش دخترعموم هم اینجاست، به جعفر آقا هم بگم دستاشو بشوره، خونه قدیمیه یه چند جاش تعمیرات میخواست، جعفر آقا بنده خدا ...
عمه میون توضیحاتش پرید:
-برو، برو. مام یواش یواش میاییم.
فروغ چادرش رو محکم گرفت و با یه ببخشید قدمهاش رو تند کرد.
کمی که دور شد عمه گفت:
-اینجا خونه متری چنده؟ اگه اینجا مال خودشون باشه یه گوشهاشم میسازن واسه این دیگه!
مخاطبش مهراب بود که به من گفت، این.
جوابش رو من دادم:
-عمه، ما نیومدیم که موندگار شیم، اومدیم عیادت.
عمه چندش نگاهم کرد، دستش رو بالا آورد و وقتی پایین میآورد لب زد:
-یعنی خاک! پسر خوب، درس خونده، بنویس، باغیرت، سر کار، خونه به این بزرگی دارن. میخوای بمونی ور دل اون اصغر که چی بشه. یا بِدِت به سعید یا بِدِت میلاد؟
سرش رو متاسف تکون داد:
-بچم میلاد!
صدای بلند فروغ که بفرمایید میگفت نگاهم رو به سمت ساختمون کشوند.
جلوی در ایستاده بود و نوید هم پشت سرش سعی تو پوشیدن دمپایی داشت.
سرش رو بالا آورد و نگاهش با نگاه من یکی شد.
دیگه به جلوی پاش نگاه نکرد.
لبخند تمام صورتش رو پر کرد و چشمهای سبزش رو برق شادی گرفت.
لبخندی که به لبم اومد ناخواسته بود، نه از روی عشق و خواستن.
با سُقُلمهای که عمه بهم زد، نگاهم رو اول به عمه و بعد به زمین دادم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هزینه ورود به ویایپی سیهزار تومنه.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت328 چند دقیقه بعد با یه تاپ و شلوارک از اتاق بیرون اومد و با همون قیافه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت329
چشمش به حریف فرضی رو به روش بود که احتمالا هیچ کس به جز علیرضا نمیتونست باشه.
فاصلهام رو باهاش پر کردم و آروم دستم رو روی بازوی خیسش گذاشتم. نیم نگاهی به من انداخت و کیسه رو با دو تا دستش گرفت.
آروم گفتم:
- بسه دیگه، داری خودت رو از بین میبری.
تو همون حالت نفس نفس گفت:
- طور دیگهای آروم نمیشم.
- میتونی حرف بزنی، اینطوری آروم میشی.
به کیسه بوکس اشاره کردم و ادامه دادم:
- ورزش خوبه، ولی این ورزش نیست؛ جنگه.
نیم نگاهی به بطری آبی که گوشه اتاق بود، انداختم. دستم رو از روی بازوی برهنهاش برداشتم و به طرف بطری رفتم. برش داشتم و جلوش گرفتم. درش رو باز کرد و چند جرعه ازش خورد. بقیهاش رو روی سرش ریخت و گفت:
- شاید یه روز برات تعریف کردم، ولی الان میخوام ادامه بدم.
-باشه، ادامه بده، ولی ورزش کن.
دستم رو بالا بردم و صورتش رو به دستهام قاب کردم. از کاری که میکردم کمی خجالت کشیدم، ولی برای آروم کردنش، لازم بود.
لبخند زدم و گفتم:
- میخوام تماشات کنم، ولی نه یه آدم عصبی رو، شوهر ورزشکارم رو.
عمیق نگاهم کرد. حسم میگفت از اون حالت عصبی خارج شده. دستم رو از صورتش برداشتم و کنار اتاق روی زمین نشستم.
دوباره شروع به ضربه زدن کرد، ولی نه با حرص؛ آرومتر. گاهی به من نگاه میکرد و من با لبخند نگاهش میکردم. یواش یواش حرکاتش ریتم منظمتری گرفت. کم کم حرکاتش نمایشی تر شد. داشت برای من قدرت نمایی میکرد.
خوشحال بودم از اینکه آرومش کرده بودم و برام جذاب بود؛ هم قدرت نماییش، هم تماشای بدن ورزیدهاش.
نمیدونم چند دقیقه اونجا نشسته بودم، ولی بالاخره خسته شد. کیسه بوکس رو رها کرد. اومد و کنارم نشست. دستکش رو از دستش درـآورد.
نگاهی به رنگ پریده صورتش انداختم و چشمان سرخی که روی دستکشهای قرمز رنگش مونده بودند.
نگاهم رو روی دستهاش انداختم. به وضوح میلرزیدند. یه جای سوختگی قدیمی هم روی دست چپش بود. یاد دفتر خاطراتش افتادم. نوشته بود که چهارشنبه سوری دستش سوخته. همینطور به جای سوختگی خیره بودم که صداش توی گوشم نشست.
- این جای یه حماقت قدیمیه، یه نشونه است، برای اینکه یادم بمونه که چقدر احمق بودم.
به طرز محسوسی لرزش دستهاش شدت گرفت، عرق روی پیشونیش زیاد شد و رنگش دوباره پرید. شکل نفس کشیدنش هم تغییر کرد.
چرا وقتی عصبی میشد، این طوری میشد؟ باید یه کاری میکردم و یه چیزی میگفتم، تا حواسش پرت بشه. ولی چی؟
نگاهم به کیسه بوکس وسط اتاق افتاد. حرفی که از ذهنم گذشت رو به زبون آوردم. با هیجان گفتم:
- این ورزشی که شما کار میکنید، مردونه است یا اینکه زنها هم کار میکنند؟
اولش فکر کردم صدام رو نشنیده، ولی وقتی خیلی آروم نگاهش رو از دستکش توی دستش گرفت و با گوشه چشم به من نگاه کرد، مطمئن شدم که شنیده.
یه جوری نگاه کرد که خجالت کشیدم و گفتم:
- همینطوری پرسیدم.
لبخند خیلی زیبایی صورتش رو پر کرد و گفت:
- دوست داری یاد بگیری؟
همونطور که میایستادم گفتم:
- گفتم که، همین طوری پرسیدم. باید برم شام بزارم، به پویا هم یه سری بزنم.
حالا که مسیر فکریش عوض شده بود، حالش بهتر شده بود. دستش دیگه نمیلرزید.
سر تا پام رو نگاه کرد، انگار تازه من رو میدید. نگاهش رو روی بدنم بالا و پایین کرد و گفت:
- خوشگل شدی، چرا متوجه این لباسها نشدم؟
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار