eitaa logo
بهار🌱
19.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
616 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/5 پارت اول رمان زیبا و پرخاطره ی بهار پیشنهاد ویژه ی امروز برای اونها که این رمان رو نخوندن🌹
💕اوج نفرت💕 تهمینه خیلی سرد نگاهم میکرد لبخند زدم پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو به پشت سرم داد. _چقدر چهره شما برام آشناست. نیم نگاهی بهم کرد و از روی میز دستمال کاغذی برداشت. _ ولی شما برای من اصلا آشنا نیستید. نفس سنگین کشیدم. _ ببخشید که مسافرتتون به خاطر ما براتون شیرین نیست. جوری نگاهم کرد که انگار اصلا انتظار نداشت این حرف رو از من بشنوه. ادامه دادم: _ من یکم روزگار باهام خوب تا نکرده پروانه از حال دلم خبر داره به خاطر من این پیشنهاد رو داده. سعی می کنم طوری ازتون دور باشیم که خوشی هاتون به خاطر حضور ما خراب نشه. لبخند کمرنگی زد. _ نه عزیزم ناراحتی من به خاطر حضور شما نیست. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم. _پس چرا ناراحتید? به پشت سرش نگاه کرد و گفت: _ ناراحتی من به خاطر رفتار سیاوشه، همش طرف خواهرش رو میگیره. با تعجب نگاهش کردم. همون رفتاری که پروانه به خاطرش از برادرش دلخوره، تهمینه هم دلخوره. سوالی پرسیدم: _اگر فضولی نیست بهم میگی چی شده? _ازصبح سیاوش کلی بامن اتمام حجت کرده که باید به خواهرم احترام بزاری. احساس می‌کنم این که عقدمون عقب افتا به صلاحمه. برای اینکه من بهتر بشناسمش. شاید به عقد هم نرسه این رابطه. برای اینکه پروانه باعث شده تا این رابطه خراب بشه ناراحت شدم لبخندی زدم و گفتم: _مطمئن باش اینطور نیست آقا سیاوش دوست داره که تعادل رو برقرار کنه همین حرف هایی را که به شما زده به پروانه هم زده. متعحب گفت: _چی? _ اینکه به زن من احترام بزار. باهاش درست صحبت کن. اون زن منه و من دوستش دارم. _واقعا! _اره عزیزم من صداشون رو شنیدم. تهمینه خوشحال از روی صندلی رو به روم بلند کنارم نشست دستم رو گرفت. _ تو خیلی خوبی نگار جون. _ خواهش می کنم خوبی از خودته من فقط چیزی رو که شنیدم گفتم. _ان شاالله نا مهربونی روزگار برات مهربون شه. با اومدن همسفرهامون هر دو ساکت شدیم ایستادم و گفتم: _ببخشید من میخوام کنار پنجره بشینم. اینجا یکم دلم میگیره. پروانه نگاه چپ چپی به تهمینه انداخت و گفت: _هرجا که تو بگی میشنیم. دست پروانه رو گرفتم و از اون دو زوج جوون فاصله گرفتیم به فاصله دو صندلی کنار پنجره نشستیم. پروانه اروم گفت: _ اون گفت بیایم اینجا? _ نه پروانه تو چرا درکش نمی کنی? اون یه دختر جوون که دوست داره با نامزدش تنها باشه. _ یعنی چی. من نباید پیش برادرم بشینم. _ پروانه واقعا متاسفم اصلا فکر نمی‌کردم که همچین آدمی باشی فقط خودت رو ببینی.تو اگه بخوای با آقای ناصری بیای بیرون خواهرش بچسبه بهتون ولتون نکنه ناراحت نمیشی نگاهش رو به برادرش که پشتش به من بود داد. ریز ریز می خندیدن واقعا خوشحال بودم از اینکه خنده به لب‌های تهمینه نشسته بود پروانه نگاه ازشون برداشت و زیر لب گفت حالا مونده تا بشناسیش. سکوت کرد بعد از نهار سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 پارت سوپرایز😁🌹
بهار🌱
#پارت234 💕اوج نفرت💕 تهمینه خیلی سرد نگاهم میکرد لبخند زدم پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو به پشت سرم د
💕اوج نفرت💕 مسیر طولانی و خسته کننده بود. به پیشنهاد سیاوش هر چند ساعت یک بار پیاده می شدیم تا استراحت کنن و بتونن مابقی مسیر رو رانندگی کنن . در نهایت بعد از ۲۰ ساعت به مقصد رسیدیم. ساعت ده صبح رو نشون میداد گوشی رو برداشتم و به عمو آقا که در طول مسیر بیشتر از صد بار زنگ زده بود خبر رسیدنمون رو دادم. پروانه اصرار داشت قبل از رفتن به ویلایی که سیاوش در نظر گرفته بود به دریا بریم. تهمینه و سیاوش با فاصله زیادی از ما لب دریا ایستاده بودند. پروانه هم که انگار حرف هایی که تو رستوران بهش زده بودم کمی روش اثر کرده بود دیگه اصراری برای نزدیک بودن به برادرش رو نداشت. نیم ساعتی بود که فارق از همه ی مشکلات، دست تو دست پروانه به دریا خیره بودیم و عظمت خدا رو نگاه می کردیم که سیاوش خواهرش رو صدا کرد. پروانه دستش رو از دستم بیرون کشید و پیش برادرش رفت. صدای بحثشون رو می شنیدم _سیاوش من هیچی نمیگم ولی خودت ببین. _ حالا عیب نداره که. _ عیب نداره که! پس من به بابام میگم. _ تو نگو، هر چی بخوای من بهت میدم. دلم طاقت نیاورد و کمی بهشون نزدیک شدم با دیدنم هر دو سکوت کردند. _چیزی شده? سیاوش مضطرب گفت: _ نه چیز خاصی نیست. پروانه گفت: _بفرما نگار خانوم. تو میگی من حسودم. به تهمینه اشاره کرد. _ خانم گفتن ویلا شون باید با ما فاصله داشته باشه. سیاوش طلبکار گفت: _ نمیگه فاصله داشته باشه میگه بریم ویلای عموم، تا اینجا بیست دقیقه راهه. پروانه طلبکار تر گفت: _ بله، از قضا ما هم نباید بریم. ویلای عموش. باید تنها بمونیم تو شهر غریب. _ پروانه جان من که از اول گفتم دوستم اینجا متل داره، خونه اجاره میده، با اون هماهنگ کردم تنها نمی مونی به دوستم اعتماد دارم. پروانه به حالت مسخره گفت: _به دوستشون اعتماد دارند ولی من نباید زنگ بزنم به بابام. سیاوش عصبی گفت: _ باشه عیبی نداره ما هم می‌مونیم پیش شما. بعد هم با همون عصبانیت پیش تهمینه برگشت. _بیچاره آقا سیاوش بین ما گیر کرده. مسافرتشون خراب شد. _اگه الان پدر خوندت بفهنه ما رو ول کرده رفته یه جای دیگه ناراحت نمیشه? نگاهم روی سیاوش و تهمینه بود که تقریباً با هم دعوا می کردند. صداشون رو نمیشنیدم ولی از عکس العمل هاشون نسبت به هم معلوم بود. اروم گفتم: _ ناراحت که میشه، ولی از کجا میخواد بفهمه. دلم برای برادرت میسوزه. نگاه درمونده ای بهشون کرد و گفت: _ من بیشتر به خاطر تو میگم. _من ناراحت نمیشم. پروانه باشه ای گفت به خاطر فاصله تقریبا زیادمون با صدای بلند اسم برادرش رو صدا کرد. سیاوش کلافه و عصبی سمتون سر چرخوند پرواته با اشاره دست بهش گفت که نزدیک ما بیاد. سیاوش برگشت چیزی به تهمینه گفت و به سمت پروانه قدم برداشت طلبکار گفت: _ بله. _باشه عیب نداره ما میریم ویلا دوستت. شمام هر جا دوست دارید برید. تمام چهره سیاوش یکباره لبخند شد. _واقعا ممنونم جبران می کنم. _ولی خیلی بی عرضه ای. سیاوش دلخور به خواهرش نگاه کرد . پروانه بی اهمیت به نگاه برادرش به کنایه ادامه داد: _ حالا تا اونجا می‌بریمون یا ادرس میدی. سیاوش شرمنده به شن های زیر پامون نگاه کرد. _میبرمتون. به سمت ماشین که توی پارکینگ با فاصله ی زیادی از دریا پارک شده بود رفتیم. پروانه شصتی دزد گیر ماشین رو فشار داد. در ماشین با صدای تک بوقی باز شد هر دو نشستیم. _ کاش دلم می اومد به بابام بگم حالش رو بگیره. _عیب نداره حالا پیش اومده دیگه. _ آخه تو نبودی ببینی تو خونمون سر اینکه من دفعه اول تنها اومدم پیشت موندم چیکار کرد .اومد دنبالم. آبروریزی که برای تو راه انداخت. توی راه چه داد و بیدادی سرم کردو رفتیم خونه ادعای غیرت داشت میکشتش. بابام جلوش وایستاد .حالا خیلی راحت می گه شما برید یه ویلای دیگه میخواد من رو تنها بزاره. نمیدونم چی باید بهش بگم . تهمینه باید برای این کارش دلیلی داشته باشه. حق و پروانه است که ناراحت باشه. حالا که مسئولیتمون رو قبول کرده نباید تنهامون بزاره. شاید پیشنهاد همراهی ما باهاشون از اول کار اشتباهی بوده ماشینش که دقیقا روبروی ما پارک بود حرکت کرد و ما هم به دنبالش. بعد از ده دقیقه پارک کرد و از ماشین پیاده شد به ما هم اشاره کرد و پیاده شدیم و دنبالش راه افتادیم تهمینه از ماشین پیاده نشد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان پارت امروز با تاخیر میاد🌹
بهار🌱
#پارت235 💕اوج نفرت💕 مسیر طولانی و خسته کننده بود. به پیشنهاد سیاوش هر چند ساعت یک بار پیاده می شد
💕اوج نفرت💕 سیاوش به محض ورودش از در ورودی با صدای بلند دوستش رو صدا کرد. _احمد پسر کوتاه قدی با موهای فرفری کوتاه از اتاق جلوی در ورودی سر بیرون کرد و با لهجه شیرازی که سعی داشت درست بگه گفت: _سلام کاکو. سیاوش که تا وسط ویلا رفته بود برگشت خنده کنان هر دو دستش رو باز کرد سمت احمد رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. نگاهی به اطراف انداختم جای زیبایی بود مسیر زیادی از در ورودی تا انتهای ویلا که به دریا ختم می‌شد سنگفرش بود و دور تا دور خونه های تقریباً بزرگی، دو طبقه با ورودی های مجزا قرار داشت. هرخونه طبقه دومش بالکن داشت که روش صندلی های سفید آهنی بود. منقل و آتش هم پشت درب آهنی ورودی بود که بوی کباب رو همه جا پخش کرده بود. خانواده ای در حال درست کردن کباب بودن. دوباره نگاهم رو به خونه ها دادم. خونه هایی قهوه ای با سقف‌های شیروانی نارنجی قشنگی خاصی به اونجا داده بود. انتهای ویلا پارک کوچکی بود که بچه‌ها داخلش در حال بازی بودند با صدای پروانه نگاه از منظره زیبا روبروم برداشتم. _خوبه? لبخند زدم. _ عالیه. اروم کنار گوشم گفت: _حالا من ناراحت شدم ولی بهتر که دور شدیم. _چرا? _بالا سرمون بود هر دقیقه باید اجازه می گرفتیم اینجا بریم اونجا بریم. اون هم جو مرد بودن میگرفتش هی میگفت نه، اینجوری بی سر و بی صدا هر جا دلمون بخواد می تونیم بریم. با صدای احمد که با لهجه غلیظ مازندرانی بهمون سلام.میکرد نگاه کردیم. _ سلام خانم ها خوش آمدید. من سلامی زیر لب دادم ولی پروانه گرم و صمیمی حال احوال کرد سیاوش گفت: _داداش عین خواهرهای خودت، من یه کاری برام پیش اومده و گر نه تنها نمیذاشتمشون. پروانه زیر لب گفت: _کار پیش اومده احمد اقا که متوجه حرف پروانه نشد گفت: _خیال راحت برو خداحافظی کرد من جوابش رو دادم ولی پروانه فقط نگاهش کرد. با رفتن سیاوش احمد دومین خونه رو که به نظرش تمیزترین خونه هاش بود به ما داد وارد خونه شدیم بزرگ و تمیز یک سالن بزرگ به همراه آشپزخانه کوچک پایین بود اتاق خواب هم طبقه بالا فضای خونه هم رنگ و وارنگ بو و رنگ ها هیچ سنخیتی با هم نداشتند. روی مبل سه نفره اتاق نشستم پروانه به کمک احمد چمدون ها رو داخل آورد. احمد سفارش های مخصوص خودش رو کرد که اگر کاری داریم صداش کنیم و اون رو مثل سیاوش بدونیم .از خونه بیرون رفت. حالا با پروانه تنها بودم تا این لحظه سفر خوبی بود. بیست ساعت تنهایی و دوری از خانواده ای که خانوادم نبودند و برام تلاش می کردند. انگار به این تنهایی نیاز داشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت236 💕اوج نفرت💕 سیاوش به محض ورودش از در ورودی با صدای بلند دوستش رو صدا کرد. _احمد پسر کو
💕اوج نفرت💕 پروانه حسابی خسته بود حتی نتونست طبقه بالا بره همونجا روی مبل دراز کشید و خوابش رفت. دو ساعتی بود که رسیده بودیم و حسابی گرسنه بودم از بیرون رفتن هم میترسیدم جایی رو بلد نبودم مطمئن بودم که گم میشم اما توی خونه نشستن هم چاره کار نمی‌شد. مانتو و روسریم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم. نگاهم به بیرون از ویلا اونطرف خیابون زیر درخت بزرگی که تمام برگها آویزون بودند افتاد. چند قدم جلو رفتم که با صدای احمد آقا سمتش برگشتم _ چیزی می‌خواید آبجی? لهجش من رو یاد بانو خانم انداخت. برگشتم سمتش _ سلام. _سلام. ببخشید اینجا شماره رستوران دارید که برامون غذا بیارن _بله آبجی الان زنگ میزنم فقط بگید چی میخورید. _ اگه میشه شماره بدید به خودم زنگ بزنم _ باشه یه چند لحظه صبر کنید الان میام. به سمت اتاق کنار جلوی در ورودی دوید. باز نگاهم افتاد به درخت واقعا زیبا بود. بفرمایید کارتی رو که سمتم گرفت از دستش گرفتم. _ این کارت رستوران. البته خانم خودم هم اینجا غذا خونگی می‌پزه. اگر خواستید بگید خودم براتون میارم _خیلی ممنون. من با غذای خونگی موافق ترم به انتخاب خودتون رو برامون دوتا غذا بیارید. خوشحال گفت: _ چشم خانم ، فقط سوئیچ ماشین تون را بدید تا بزارم زیر این درخت آفتاب بهش نمی زنه. _. _ الان میگم خواهر آقا سیاوش سوییچ رو براتون بیاره. منتظر جوابش نشدم و به سمت خونه حرکت کردم. سخت‌گیری‌های عمو اقا باعث شده تا به حرف زدن با نامحرم عادت نداشته باشم. وارد خونه شدم پروانه هول هول جورابش رو پاش می کرد با دیدن من نفس راحتی کشید و دل خور گفت: _ کجا رفتی? _دنبال غذا. _تو که جایی رو بلد نیستی دختر گفتم الان گم میشی. روسریم رو روی چوب لباسی جلوی در آویزون کردم و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم _ مگه بچم که گم شم. به احمداقا گفتم برامون غذا بیاره گفت خانم غذای خونگی میفروشه تو خواب بودی. گرسنم بود. مانتوم رو هم آویزون کردم سمتش چرخیدم خیره نگاهم کرد _ نگران شدی _نه نترسیدم _ببخشید، راستی گفت سوییچ رو بدی بهش ماشین رو بزاره جای خوب. پروانه سمت اشپزخونه رفت و زیر کتری رو روشن کرد روی مبل نشستم . گوشیم رو برداشتم و پیامکی که اومده بود رو باز کردم میترا نوشته بود " خوش میگذره" لبخند به لب هام اومدبراش نوشتم "خیلی زیاد. جای شما خالی" گوشی رو روی میز گذاشتم. از داخل کیفم تیوپ کرم نرم کننده رو برداشتم و کمی روی دستم ریختم. _ نگار. _ جانم. _یه چی بپرسم? با لبخند نگاهش کردم. _بپرس. _ فراموشش کردی? متوجه منظورش شدم اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بدن به نفهمیدن زدم. _ چی رو? عمیق نگاهم کرد. خودم رو سرگرم پخش کردن کرم روی دستم کردم _ استاد رو. با آوردن اسمش دلم خالی شد و ناخواسته گرمی اشک رو تو چشم احساس کردم . دستم رو پشت دست دیگم کشیدم و مابقی کرم رو هم پخش کردم. لب زدم: _ نه. _بهش که فکر نمی کنی? نفس سنگین کشیدم و سرم را بالا دادم. _ نه. _ فکر میکردم با گذشت این همه مدت فراموشش کردی. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _فراموش نمیشه. هیچ وقت. فقط تلاش می کنم بهش فکر نکنم. اشک سمجی از گوشه چشم پایین ریخت که فوری پاکش کردم .هنوز هم معتقدم عشق استاد یک عشق مقدس بود. صدای در خونه بلند شدم پروانه چادر سفیدی روی سرش انداخت و سوییچ رو برداشت و در رو باز کرد. صدایی احمد آقا اومد که برامون غذا آورده بود فوری سراغ کیفم رفتم و مقداری پول برداشتم. از پشت در پول رو دست پروانه دادم. _اینم بده بهشون. پروانه پول رو سمت احمد اقا گرفت که گفت: _ این کارها چیه شما مهمون مایید متوجه تعارفش شدم از پشت در گفتم: _ شما لطف دارید احمدآقا اما اگه نگیرید ما هم میتونیم غذاها را قبول کنیم. _ آخه زشته. _چه زشتی درآمد همسرتون از این راهه. _ اخه این پول هم زیاده. _باشه فعلا دستتون. حالا ما چند روز مزاحمتون هستیم. _ خواهش می کنم مراحمید. چند لحظه بعد پروانه چادرش رو به دندون گرفته بود و با سینی گرد بزرگی برگشت داخل. کمکش کردم سینی رو روی میز ناهارخوری زیر پنجره گذاشتیم. دو قابلمه کوچک با یک پارچ سفالی پر از دوغ و سبد کوچک سبزی خوردن بوی قیمه و دارچین فضای خونه رو پر کرد در قابلمه رو باز کردم سیب زمینی های درشت سرخ شده روی خورشت خود نمای می کرد به به پروانه هم از عطر و بوی غذا بلند شد. غذای خونگی و خوشمزه دست پخت همسر احمد آقا رو به همراه دوغ محلی خوردیم حسابی سنگین شدیم. دوغ پروانه را گرفت و دوباره بعد از ناهار خوابید. نمازم رو خوندم برای خودم.چایی ریختم به بالکن رفتم. تا ساعت پنج بعد از ظهر از بالکن زیبای خونه فضای چشمگیر دلنواز دریا رو نگاه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕