eitaa logo
بهار🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
599 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه زندگیم اینه که ; کسی که دنبالم بگرده ، دنبالش میگردم کسی که سراغمو بگیره ، سراغشو میگیرم کسی که دوسم داشته باشه ، دوسش دارم کسی که فراموشم کنه ، فراموشش می کنم به همین راحتی...
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت164 چند دقیقه بعد، صدای در اتاق اومد. در رو باز کردم. حامد لبخندی زد و گ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بعد از کلی گشتن تو خیابون‌های تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پارک شدیم. زیر نور چراغی، زیر اندازی روی چمن پهن کردیم و بعد از خالی کردن وسایل پیک نیک نشستیم. با بخش شهربازی فاصله زیادی داشتیم. خانواده‌های زیادی با فاصله روی چمن نشسته بودند و هر خانواده مشغول کاری بود. تعدادی بچه روی سطح چمن برای خودشون بازی می‌کردند. قرار شده بود جوجه کباب درست کنیم. حامد وسایلش رو تهیه کرده بود و خواسته بود کسی در درست کردنشون دخالت نکنه. روی زیر انداز، پیش زن عمو نشسته بودم. حسام غیبش زده بود. از اولی که راهی شده بودیم، اخم‌هاش تو هم بود و حرفی نمی‌زد؛ مگر بر اساس نیاز. زن عمو ظرف آبی رو به طرفم گرفت و گفت: اونجا شیر آبه، برو این رو پر کن و بیار! ظرف رو گرفتم و راه افتادم. حامد چند قدم اون طرف‌تر ایستاده بود. نگاهی به من کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، در حالی که به ظرف آب اشاره می کردم، گفتم: -دارم می‌رم آب بیارم. لبخندی زد و سری تکون داد. شیر آب پنجاه، شصت قدم اون طرفتر بود. آروم به طرفش حرکت کردم ظرف رو پر از آب کردم. درش رو بستم. لحظه‌ای که می‌خواستم برگردم، سایه آشنایی رو دیدم، که پشت درخت ایستاده بود. از لباس هاش متوجه شدم که حسامه! اول می‌خواستم بی‌اهمیت رد بشم، ولی ناخودآگاه به طرفش رفتم. درخت رو دور زدم و به نیم رخش نگاهی کردم. سیگار می‌کشید! با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پک عمیقی به سیگار زد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت165 بعد از کلی گشتن تو خیابون‌های تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پک عمیقی به سیگارش زد. دود رو آروم آروم از دهنش بیرون داد و گفت: - تنها اومدی؟ به دود خیره بودم و لب زدم: - آره، اومدم آب ببرم. یکم مکث کردم و گفتم: -از کی تا حالا سیگار می‌کشی؟ پکی به سیگار زد و ته مونده‌اش رو روی زمین انداخت و با حلوی کفشش لهش کرد و گفت: - چند سالی هست. هر وقت اعصابم خیلی خراب می‌شه، آرومم می‌کنه. - دندون‌هات رو خراب می‌کنه! پوزخند زد و گفت: - فقط دندون‌هام رو خراب می‌کنه؟ با تاسف بهش نگاه کردم. صاف ایستاد و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و گفت: - بهار، با مامان بعد از ظهر کجا رفته بودید؟ -یعنی حامد بهت نگفته؟ نگاهش رو پایین انداخت و بعد از کمی سکوت نگاهم کرد و گفت: - دوست‌های جدید یا دوست‌های قدیم؟ پس حامد گفته بود. شونه بالا دادم. -چه فرقی می‌کنه؟ اخم کرد و شد همون حسان همیشگی. -فرق می‌کنه بهار، فرق می‌کنه! منظورش رو می‌فهمیدم. فرق داشت. حسام از وجود خواستگارها اطلاع داشت. کمی مکث کرد و ادامه داد: - خونه‌ای که رفتید، یعنی جایی که رفتید مهمونی، اون موقعی که اونجا بودید... لب گزید و با مکث گفت: -چطور بگم؟ مرد جوونی هم اومد، اونجا؟ خودم رو بی دلیل زدم به اون راه. شاید هم نمی‌خواستم خودم رو با زرین بانو درگیر کنم، چون حسام آدمی نبود که به روی زرین نیاره. قطعا بعدش جنجال در پیش بود. جواب من که به خواستگار مشخص بود، پس گفتم: - منظورت رو نمی‌فهمم. کلافه گفت: - جوابم رو بده، یه مرد که جوون باشه اومد اونجا یا نه؟ کمی فکر کردم و گفتم: -آخه زن عمو! -به مامان چیزی نمی‌گم. نفسم رو سنگین بیرون دادم. قطعا می‌گفت و به روش می‌آورد. ولی تسلیم شدم و گفتم: -آره، اومد. کمی اخم کرد و من ادامه دادم: -یه پسر جوون که پسر خانواده بود و سریع رفت اتاقش و یه مرد حدود چهل دو یا سه ساله، که یه کم پیش ما نشست. کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: - بیا بریم پیش بقیه! دنبالش راه افتادم. - چرا پرسیدی؟ - در رابطه با سیگار به مامان چیزی نگو. جوابم رو نداد. اونطور که تینا می‌گفت، حسام از وجود خواستگار خبر داره و الان هم احتمالا شک کرده که مادرش من رو برای معرفی به اون خونه برده، که البته درست هم شک کرده بود. با بعد از چند قدمی گفت: - تو برو پیش حامد، من با مامان کار دارم. کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. رفتم و کنار حامد ایستادم. حامد نگاهی به من کرد و گفت:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت166 با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 - چه عجب! یادت افتاد باید به من کمک کنی! ظرف آب رو زمین گذاشتم و گفتم: - خودت گفتی کسی نیاد! -منظورم به تو نبود، بقیه رو گفتم. بادبزن رو دستم داد و به منقل اشاره کرد. همینطور که زغال‌ها را باد می زدم، گفتم: - چرا عروسی تینا نیومدی؟ همزمان که گوجه فرنگی رو به سیخ می‌کشید، جواب داد: - گفتم که، مرخصی بهم ندادند. -مرخصی بهت ندادند، یا می‌خواستند دومادت کنند! نگاهم کرد. با مکثی کوتاه گفت: - از کجا فهمیدی؟ ابرو بالا دادم. -خب دیگه! گوجه فرنگی‌ها رو رها کرد و نگاهم کرد. بعد از چند دقیقه‌ای سکوت گفت: - حسام بهم خبر داد که مامان و خاله لیلا و خاله فروغ، به این نتیجه رسیدند، که من باید با نسترن نامزد کنم. قرارم گذاشته بودند که توی جمع اعلام کنند و مامانم یه انگشتر تو زنونه دستش کنه و بشه نشون کرده من. می‌گفتند تو عمل انجام شده بمونم اعتراض نمی‌کنم. حسام رو هم واسطه کرده بودند که من رو هر طور که شده به اون عروسی بکشه. نوه‌ی دایی مامان رو هم در نظر گرفته بودند برای حسام. که حسام داد و بیداد می‌کنه، اونا هم کوتاه میان. اون شب خیلی فشار روی حسام بود. من که تا فهمیدم، خودم رو کامل کشیدم کنار و نیومدم. دایی مامانم رو که می‌شناسی، چه آدم گیریه! توی عروسی رفته بود رو مغز و اعصاب حسام. داداش بیچاره‌ام از هر طرف اومده در بره، جلوش سبز شده بوده و از کرامات نوه‌اش گفته. پس حسام به خاطر همین اون شب اینقدر اعصابش خراب بود. دیوار بهار هم که از همه کوتاه تر. حامد نگاهی به من کرد گفت: - بگذریم، این چی بود تو هتل گفتی؟ از فکر شب عروسی بیروت اومدم و گفتم: - چی گفتم؟ دست به کمر شد و گفت: - تا اون موقع راه زیادی داری، آقا حامد! سرم رو پایین انداختم و جدی گفتم: - حامد، هم تو می‌دونی، هم من، که زن عمو با این وصلت کاملا مخالفه! خندید و گفت: - راضیش می‌کنم. جدی نگاهش کردم و گفتم: -این قضیه‌ی آشتی کردن یه قهر ساده نیست. ریشه‌اش خیلی عمیقه! مامان من زن بابات شده، داشتند بچه دار می‌شدند. مامانت از من به همون دلیل خوشش نمیاد. تو با ازدواج با من باید قید مادرت رو بزنی! این رو می‌فهمی؟ کلافه گفت: _ تو رو خدا اینطوری حرف نزن. من و تو چه تقصیری داریم که پدر و مادرمون یه کاری کردند. انرژی منفی نده دیگه! - باشه، انرژی منفی نمی‌دم، ولی این رو بهت بگم. تا مامانت کاملاً راضی نشه، امکان نداره جواب مثبت بهت بدم. این اولین شرطمه! مهمه و کوتاه هم نمیام. جدی تر از خودم گفت: - مطمئن باش، تا اون راضی نشه من خودم هیچ کاری نمی‌کنم. سر تکون دادم و به کارم ادامه دادم. حرکات حامد کمی عصبی شده بود، ولی اهمیت ندادم. حامد باید با واقعیت روبرو می‌شد. همون طور که با بادبزن مشغول بودم. نگاهی به زن‌عمو و حسام انداختم. خیلی جدی با هم صحبت می‌کردند. شام رو خوردیم. خوشمزه شده بود. کسی صحبت نمی‌کرد. حسام کمی عصبی بود. حال حامد رو هم خودم خراب کرده بودم. ولی یه نگرانی خاص تو چهره زن عمو بود، دائم به اطراف نگاه می‌کرد و با چشم‌هاش دنبال چیزی می‌گشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت167 - چه عجب! یادت افتاد باید به من کمک کنی! ظرف آب رو زمین گذاشتم و گف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به پیشنهاد زن عمو، وسایل رو جمع کردیم و به سمت قسمتی که وسایل بازی بود، رفتیم. این قسمت دقیقا برعکس جایی بود که نشسته بودیم، پر از رنگ و نور و سر و صدا بود. نشاطی تو عمقش داشت، که بهم انرژی مثبت می‌داد. از این همه شور زندگی لبخند به لبم اومد. چند تا بازی انتخاب کردیم تا سوار بشیم. حامد همه تلاشش رو می‌کرد که با من سوار بشه و هر بار زن عمو این اجازه رو نمی‌داد. حامد به وسیله‌ای اشاره کرد که شبیه تله کابین بود. صندلی‌های دونفره که از کابلی آویز بود و طی حرکتی آروم روی دریاچه بزرگ پارک رد می‌شدند و به قسمت دیگه پارک می‌رفتند و دوباره برمی‌گشتند. حرکت آروم صندلی‌ها رو دوست داشتم، ولی ارتفاع زیادی تا زمین داشت و اینکه از روی دریاچه هم رد می‌شد. خب، حسابی ترس داشت. حامد گفت: -بریم اون رو سوار شیم. حسام گفت: -پس چهار تا بلیط بگیرم؟ سریع گفتم: -نه، برای من نگیر. من می‌ترسم. حسام گفت: -پس دو تا می‌گیرم. زن‌عمو پرسید: - چرا دو تا؟ _ یکی باید پیش بهار بمونه! شما با حامد برید، من می‌مونم، پیش بهار! حامد کمی نگاهم کرد و گفت: -بزار من بلیط بگیرم. هنوز حرف از دهن حسام در نیومده بود که به سمت باجه دوید. زن عمو و حسام مشغول صحبت بودند و من به حامد نگاه می‌کردم. حامد بلیط‌ها رو گرفت و برای من از دور دست تکون داد. به قامت مردونه‌اش نگاه می‌کردم که یهو نقش زمین شد. ناخواسته هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم. با عکس‌العملی که نشون دادم، زن‌عمو و حسام هم دنبالم اومدند. حامد تکونی به خودش داد و روی زمین نشست. زن عمد با نگرانی پرسید: -مادر چی شد؟ حامد با صورتش جمع شده از درد جواب داد: -پام گیر کرد به این کابله! عده ای ایستاده بودند و حامد رو نگاه می‌کردند. حسام دست‌ حامد رو گرفت و بلندش کرد. حامد کمی لنگ زد و چهره‌اش همچنان جمع شده بود. روی نیمکتی نشست. زن عمو بطری آبی، به طرفش گرفت و حامد کمی ازش خورد. حامد بلیط‌هایی رو که گرفته بود به طرف حسام گرفت و گفت: -تو با مامان برو! ببخشید من دیگه نمی‌تونم! حسام با تعلل بلیط‌ها رو گرفت و عمیق به حامد نگاه کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت168 به پیشنهاد زن عمو، وسایل رو جمع کردیم و به سمت قسمتی که وسایل بازی ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 - برو داداش، من خوبم. زمین خوردم، تیر که نخوردم! حسام چشم غره‌ای به حامد رفت. نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن عمو گفت: - بریم. زن‌عمو گفت: -بچه ام دلش می‌خواست سوار شه! - بچه‌ات تاتی کردن بلد نیست، وگرنه الان سر پا بود. هر دو پشت به ما به طرف وسیله بازی رفتند. روی نیمکت با فاصله کنار‌ حامد نشستم. حامد نگاهم کرد، با لبخند و چشم‌هایی شیطون. - حال کردی نقشه رو؟ با کمی اخم گفتم: - نقشه؟ - آره بابا! از وقتی اومدم ده دقیقه نتونستم باهات تنها بشم. الانم این‌ها رفتند، تا ده‌دقیقه دیگه برمی‌گردند، شاید هم یکم بیشتر. - پس الکی خوردی زمین؟ لبخندش عمیق تر شد. مثل خودش خندیدم. -خیلی بدجنسی! مکثی کردم و گفتم: -حالا چی می‌خوای بگی که این همه نقشه کشیدی؟ از توی جیب شلوارش کاغذی تا شده در آورد و رو به من گرفت و گفت: - این رو برای تو گرفتم. بازش کردم. با چیزی که لای کاغذ بود، لبخند به لبم اومد و متعجب بهش نگاه کردم. - این مال منه؟ - فقط تو اسمت بهاره! یه زنجیر با پلاک قلبی شکل، که اسم خودم روش نوشته شده بود. با شادی به گردنبد نگاه می‌کردم، که حامد گفت: - این رو می‌خواستم تولدت بهت بدم، ولی بابا اونطوری شد. خواستم قبل عروسی تینا بهت بدم که برای عروسی استفاده کنی، که بازم نشد. ذوق زده، گردنبند رو از توی کاغذ برداشتم و جلوی صورتم گرفتم. -دوستش داری؟ - خیلی قشنگه! - البته جعبه هم داشت، ولی من اینقدر که بازش کردم و بستم، پاره شد. دیگه گذاشتمش تو این کاغذ که گم نشه. - ممنون! گردنبد رو توی کیفم گذاشتم. حامد شروع کرد به صحبت کردن. از عسلویه می‌گفت و خاطراتش. من با لبخند بهش نگاه می‌کردم و گاهی نظری هم می‌دادم، که با چهره‌ی آشنایی که پشت سرش دیدم، متعجب شدم. مهسان با لبخند به من نگاه می‌کرد و آروم به طرف من قدم برمی‌داشت. حامد متوجه چهره متعجبم شد. سر چرخوند و نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: -این دختر رو می‌شناسی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت169 - برو داداش، من خوبم. زمین خوردم، تیر که نخوردم! حسام چشم غره‌ای ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به معنای بله سر تکون دادم. ایستادم و قدمی به طرف مهسان برداشتم. دست دراز کردم و باهاش دست دادم. مهسان گفت: -واقعاً دارم درست می‌بینم؟ -حالت چطوره؟ خوبی؟ اشاره به حامد کرد و گفت: - معرفی نمی‌کنی؟ به سمت حامد برگشتم و گفتم: - ایشون پسر عموم هستند، آقا حامد. -برادر آقا حسام؟ لبخند زدم و گفتم: - بله. رو به حامد گفتم: - ایشون هم خانم مهسان گوهربین هستند، از دوستان. حاند حلو اومد. -خوشبختم! مهسان خیلی با متانت جواب داد: -همچنین! تو ذهنم هزار تا سوال بود. چرا من باید دائم اعضای این خونواده رو ببینم. پرسیدم: -تنها اومدی؟ - نه با خانواده‌ام اومدم. دم غروب یه دفعه مامانم گفت بریم پارک ارم. لبخندی مصنوعی زدم. همه ماجرا رو تو یه آن فهمیدم. تمامش برنامه‌ای بود، که زن‌عمو ریخته بود. مهسان دستم رو گرفت و گفت: -بیا بریم به خانواده‌ام معرفیت کنم! قبل از اینکه مخالفت کنم، دستم رو کشید و از همون جا شروع به دست تکون دادن کرد. رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به جمعیتی که تقریباً همه رو می‌شناختم. اولین کسی که به طرفم اومد، مهری خانم بود. مهسان بلند گفت: - مامان، بهار! مهری روبه روم ایستاد. دستم رو گرفت و گفت: _سلام دخترم، چه اتفاق جالبی! خوشحال شدم، دیدمت. بعد به مردی با موهای جوگندمی اشاره کرد و گفت: - آقا مهدی، ایشون بهار خانم هستند. مرد نگاهم کرد و با لبخند به طرفم اومد. مردی با موهایی پرپشت و سیبیل‌هایی مرتب که گوشه‌های تیزش رو کمی به بالا حالت داده بود. سلام کردم. -سلام دخترم. صدای خیلی گیرایی داشت؛ محکم و دلنشین. وقار از چهره‌اش می‌بارید. ناخودآگاه لبخند زدم. مهگل به طرفم اومد. باهام روبوسی کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت165 بعد از کلی گشتن تو خیابون‌های تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پا
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم‌هام تو هم رفت. تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم. به خودم اشاره کردم و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کنار راستین قدم برداشتم. به آذوقه غذایی‌مون فکر کردم، چیز زیادی نداشتیم. فردا هم نوبت کرایه خونه بود. هفتگی پول کرایه رو می‌دادیم، صاحب‌خونه ... صاحب خونه که نه، صاحب اون دخمه هم خوب می‌دونست که مشکل ما چیه و تا می‌تونست سواستفاده می‌کرد. موهام رو از روی صورتم کنار زدم و پشت گوشم فرستادم و گفتم: -راستین، نظرت چیه بریم کمپ گناه‌جوها تا ببینیم جواب پناهندگیم کی میاد؟ ایستاد. به سمتش برگشتم. اخم‌هاش تو هم رفته بود. فاصله‌اش رو باهام پر کرد و گفت: -یعنی تو حاضری بری تو اون سگ دونی ولی حاضر نیستی برگردی کشور خودت؟ -می‌خوام همه شانسمو امتحان کنم. -شانست؟ شانس چی سحر؟ شانس چی؟ اونجا هر جور آدم آش و لاشی پیدا می‌شه، می‌خوای بری شبا تو چادر بخوابی و روزها بین یه مشت آدم شپش گرفته بری و بیای که شانس چیت رو امتحان کنی؟ -شلوغش نکن راستین، همین الانم وضعمون خیلی بهتر از اون کمپ نیست. یه اتاق که هر بار چند ساعت طول می‌کشه به بوی نا و کپک عادت کنیم، بین یه مشت آدم که زبونشونم درست و حسابی نمی‌فهمیم و هر کدوم یه جور کثافتن ... اینجا اگر بین یه مشت آدم کثافتی، اونجا لاشونی سحر، می‌فهمی؟ چهار روز دیگه زمستونه... -به زمستون نمی‌کشه، همون روزهای اول یه جوری از اون رودخونه رد می‌شیم و میریم یونان. -با کدوم پول؟ بیکار شدم سحر، دوباره بیکار شدم. می‌فهمی! تازه اگر اون کارم داشتم، فقط قد شکممون پول داشتیم، نه قد رفتنمون از مرز. یکم تو چشمهاش خیره موندم و تو یه تصمیم ناگهانی مسیر اومده رو برگشتم. -کجا؟ جوابش رو ندادم. خودش رو بهم رسوند، بازوم رو گرفت و مجبورم کرد که نگاهش کنم. -گفتم کجا؟ -پیش محمود، بگم بابا ما عروست رو یه بار نجات دادیم، به خاطر نجات اون الان دستمون مونده تو پوست گردو، ردمون نمی‌کنی از مرز حداقل یه کار بهمون بده. بازوم رو کشید. -لازم نکرده. مقاومت کردم، بازوم رو رها نکرد. تقلام برای رها شدن از دستش تا چند قدمی ادامه داشت. -ولم کن، ولم کن. برگشت و محکم خوابوند توی گوشم. صورتم به سمت مخالف چرخید و موهام پخش صورتم شد. دستم رو جای سیلی گذاشتم و نگاهش کردم. حرصم گرفته بود ولی بغض هم کرده بودم. به سینه‌اش کوبیدم و گفتم: -ولم کن. انگشتش رو به سمتم گرفت و جدی گفت: -دهنتو می‌بندی و دنبالم میای، فردا هم می‌ریم سفارت، می‌گم غلط کردم، اشتباه کردم، گوه خوردم، می‌خوام برگردم، تو هم کاری رو می‌کنی که من می‌گم. بازوم رو رها کرد و مچ دستم رو گرفت. -بیا. نمی‌تونستم نرم، جایی رو نداشتم، همه پناهم خودش بود. چونه‌ام می‌لرزید ولی مراقب ریختن اشک بودم. بی حرف دنبالش راه افتادم. پنج دقیقه‌ای راه رفتیم. آروم‌تر از قبل قدم برمی‌داشت، احتمالا یادش افتاده بود که زنش حامله‌است. با گوشه چشم نگاهم می‌کرد. هر بار که این کار رو می‌کرد بغضم بزرگتر می‌شد و بالاخره به جایی رسید که نتونستم کنترلش کنم و زدم زیر گریه. نچ گویان ایستاد. دستم رو رویی صورتم گذاشتم. های های گریه می‌کردم. دستش رو دورم انداخت و تو آغوشش کشید. حرفی نمی‌زد و این یعنی از نظرش اون سیلی حقم بوده. تو این چند ماه خوب شناخته بودمش. گاهی به خاطر عصبانیت‌هاش عذر می‌خواست، ولی هر وقت که حرفی نمی‌زد یعنی من رو مستحق اون مجازات می‌دونست. خودم رو بهش چسبوندم، اگر سالار اینجا بود... خفه شو سحر، سالار اینجا نیست.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کنار راستین قدم برداشتم. به آذوقه غذایی‌مون فکر کردم، چیز زیادی ندا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 گوشه‌ای ترین نقطه تخت کز کرده بودم و به مورچه‌هایی که از دیوار بالا می‌رفتند خیره بودم. رفت و آمدهای بی جهت راستین از کلافگیش بود. کلافه از حرف نزدن من، از اینطور ساکت نشستنم. بالاخره بی‌طاقت شد و لب تخت نشست. دست روی پام گذاشت و صدام زد. -سحر...سحر! صورتم رو به طرفش چرخوندم. نگاهش روی سرخی روی گونه‌ام بود، به جای انگشت‌هاش که مطمئنا روی پوست سفیدم رد انداخته بود. نگاهش رو گرفت و به نقطه‌ای روی تخت داد. نفسش رو سنگین بیرون می‌داد که چشم ازش گرفتم و دوباره به مورچه‌ها دادم. چند دقیقه‌ای نشست و دقیقا لحظه‌ای که قصد بلند شدن داشت گفتم: -منم زندانی می‌کنن. سر جاش نشست. -چی؟ نگاهش کردم و گفتم: -بریم سفارت و بگیم می‌خواهیم برگردیم، کمکمون می‌کنن، ولی بعدش منم دستگیر می‌کنن. هنوز گنگ نگاهم می‌کرد. اضافه کردم: -چون غیر قانونی رد شدم از مرز. - بهشون می‌گم من مجبورت کردم. پوزخند زدم و گفتم: - من با تو فرار کردم، به میل خودم. یه بار پلیس تا دم گوشمون اومد، همون موقع که جلال، سپیده و خواهرشو برده بود تو اون ساختمون. تحقیق می‌کنن، می‌فهمن خب! -تو اگر هیچی نگی اونا چیزی نمی‌فهمن. یکم تو چشم‌هاش خیره موندم و گفتم: -هیچی نگم؟ چرا نگم؟ فهمیده بود لج کردم ولی شاید هم نکرده بودم. این واقعیت بود، برگشت قانونی‌مون یعنی زندان. یه پاش رو روی تخت جمع کرد و به سمتم کامل چرخید. -ببین، ما الان تو یه کشور مسلمونیم، مثلا فرهنگشون بهمون می‌خوره، بغل ایرانیم و وضعمون اینه. به فضای اتاق اشاره کرد و گفت: -ببین اینجا رو، این جا، جاییکه تو لیاقت تو باشه. من اینجا نتونستم یه کار درست پیدا کنم، بعد تو کشوری که هیچیشون بهمون نمی‌خوره چطوری کار کنم؟ یکم تو سکوت نگاهم کرد و گفت: -به خدا اونجا واسمون فرش قرمز ننداختن، نه پول داریم، نه علم، نه مدرک پناهندگی، هیچی نداریم. خلن یه بار به بارشون اضافه کنن، دو تا آدم بی هنر و بی سرمایه رو راه بدن کشورشون؟ به شکمم نگاه کردم و گفتم: -این دنیا بیاد مدل می‌شم، پول در میاریم. اخم‌هاش تو هم رفت و گفت: -منم هیکلم بد نیستا، می‌خوای منم سوپر استار شم... کمتر شعر بگو، وسط کالیفرنیا هم بریم از این خبرا نیست. -خب مگه چی می‌شه! خم شد، یه مقوا از زیر تخت بیرون آورد و به سمتم گرفت. -ببین اینا رو؟ به عکس زن و مردی که فقط قسمت‌های خصوصی بدنشون پوشیده شده بود نگاه کردم و گفتم: -خب که چی! کاغذ بسته بندی لباس... -برم به جای مرده وایسم تو این وضعیت و با زنه عکس بندازم خوشت میاد؟ کاغذ رو گرفتم و پرتش کردم زیر تخت و گفتم: -چرت نگو، مدل شدن فرق داره. -تو چرت نگو، تهش همینه. مدل پدل نداریم. پاش رو روی زمین گذاشت. پشت بهم کرد و گفت: -زندانی شیم خیلی بهتر از اینه. -تو به من قول دادی که می‌ریم خارج. -الان خارجی دیگه، نیستی مگه! راست می‌گفت، خارج بودم. بغض گلوم رو گرفت و کم کم صدای فین فین دماغم بلند شد. راستین برگشت و گفت: -بسه سحر. تو همون حالت گریه گفتم: -نمی‌خوام برم زندان. خودش رو بالا کشید و دستم رو گرفت. -نمی‌ری عزیزم، نمی‌ری... اصلا همین جوری که اومدیم برمی‌گردیم. مکثی کرد و گفت: - خوبه؟ اینجوری کسی هم بهمون گیر نمی‌ده. بی صدا برمی‌گردیم. -چه جوری اومدیم راستین؟ یادت میاد؟ سوار یه کامیون شدیم و تو اون شهره پیاده شدیم، اسمش چی بود؟ کلافه لب زد: -قاصی انتب. -یادته قبلش چیا شد، بعدش با اون دختره اوکه بودیم. -اصلا می‌ریم سراغ همون اوکه، می‌گیم کمکمون کنه. دختر خوبی بود. اشک‌هام رو پاک می‌کنم. -خوب بود تا وقتی فهمید امیرفرخ با دخترعموشه. بعد یه جوری حالیمون کرد که هری. -نه بابا، اینطوری هم نبود، رفت دنبال یه قاچاق بره دیگه، بلیط برامون گرفت، راه چاه یادمون داد. بدبین شدی تو. نگاهم رو گرفتم. بدبین نشده بودم، جنس خودم رو می‌شناختم. یه زن، هر جای دنیا هم که باشه، یه زنه. دستش رو روی شونه‌ام گذاشت. -الان تو می‌گی چی کار کنیم؟ بریم کمپ راحت می‌شی! من رفتم شرایط اونجا رو دیدم، همه جور ملیتی اونجا هست، هندی، پاکستانی، افغان، روس، ایرانی، با خدا، بی خدا، عوضی، قاتل، دزد، هیز، کثافت...می‌فهمی اینا یعنی چی؟ مجبورم کرد نگاهش کنم و گفت: -یعنی امنیت بی امنیت...بی غیرت بودم تا همین جام آوردمت، ولی اونجا دیگه نه. لبخند زد و گفت: -تو نبودی می‌گفتی دلم برای خانواده‌ام تنگ شده، می‌ریم می‌بینیشون. پوزخند زد و گفتم: -اونا تفم دیگه تو صورتم نمی‌ندازن. یه شماره به کریم ندادن که من بهشون زنگ بزنم، بعد من بعد شیش ماه برم پیششون و اونام تحویلم بگیرن! یکم نگاهم کرد و گفت:
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشه‌ای ترین نقطه تخت کز کرده بودم و به مورچه‌هایی که از دیوار بالا می‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -میریم پیش داداشم، من هنوز همه ارثمو نگرفتم، تو رو می‌سپرم بهش، خودمو معرفی می‌کنم، می‌گم بابا جان جوونی کردم، جاهلی کردم، یه غلطی کردم یه مقاله نوشتم، اگه جریمه داره، حریمه‌ام کنید، زندانی داره، شلاق داره، هر چی، فقط تمومش کنید. بعدم میریم افجه، همون جا می‌مونیم، اونام ببینن ایرانی، هواتو می‌کنن و میان، مطمئنم. دلم که خیلی براشون تنگ شده بود. دلم نمی‌خواست با برگشتنم اعلام کنم که ضایع شدم ولی انگار چاره‌ای نداشتم. قطره اشکم رو با نوک انگشتم گرفتم و گفتم: -فردا صابخونه میاد، برای اون چه فکری داری؟ -همین امشب می‌ریم. گور باباش با این دخمه‌اش. به شکمم نگاه کرد و گفت: -فقط اینو چی کار کنیم؟ -فقط اون نیست، پول نداریم برگردیم. تیر آخر تیردانم رو رها کردم و گفتم: -به احمد رضا رو بنداز، یه هفته هم بری سر کار، حله. تو اون یه هفته هم می‌ریم کمپ. اخم‌هاش تو هم رفت. شونه بالا دادم. -چاره‌ای مگه هست. اینجا باشیم باید کرایه بدیم، زن احمدرضا تا وقتی ما رو تحویل می‌گیره که پشت در خونه‌اش باشیم، بریم کمپ کرایه نمی‌دیم... انگشتش رو به سمتم گرفت. -گوشه خیابونم که بخوابیم، کمپ نمی‌ریم. از کله‌ات بیرون کن اینو. حرصی و با صدای اوج گرفته گفتم: -خب بگو چه گوهی بخوریم؟ جوابی بهم نداد و فقط نگاهم می‌کرد که صدای احمد رضا از پشت در دخمه‌امون بلند شد. -راستین...سحر خانم! راستین بلند شد. نمی‌دونستم اصلا چرا این مرد کمکمون می‌کنه، خودش که می‌گفت تو غربت دامنش رو گرفته ولی وقتی که ایرانی می‌بینه، رگ ایرانی‌بودنش بیرون می‌زنه. راستین در رو باز کرد. با احمد رضا دست داد. احمد رضا نگاهم کرد. از همونجا جواب سلامش رو بی حال دادم. وارد اتاق شد و کیسه‌های خوراکی توی دستش رو گوشه‌ای گذاشت و گفت: -می‌خواستم زنگ بزنم، دیگه گفتم بیام، اینارم بیارم. از تخت پایین اومدم و به سمت مشماها رفتم. یه چیزی توش بود که بدجور معده‌ام رو قلقلکم می‌داد. راستین بابت خوراکی‌ها تشکر کرد. احمد رضا سر پایین انداخت و به بازوی راستین ضربه زد و گفت: -داداشمی عشقی، فهمیدم مرتیکه انداختت بیرون و پولتم نداد. کارم حالا پیدا می‌کنی! و بلافاصله گفت: -شماره‌ای که دادی...بی خیالش شو داداش. بسته قرمز رنگ کلوچه رو از از مشما بیرون کشیدم و به احمدرضا خیره شدم. -دنبال شماره بری، یه موقع سر از کمپ اشرف در میاری، بی خیالش شو. -یعنی چی؟ این سوال من بود. احمد نگاهم کرد و گفت: -همین دیگه، یه گروه از ایران این شماره رو میدن به یکی مثل شما، اونام با وعده میان و بعدم که...
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530