بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت216 چشمهام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت217
مهری خانم به تایید سر تکون داد.
به حیاط رفتم. چمدونهاشون رو به داخل آوردم و مشغول پذیرایی شدم.
تو آشپزخونه مشغول کار بودم که زن عمو وارد شد. نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت:
- چرا این لباسها رو پوشیدی؟
- چون که هم قشنگند، هم خوبند.
لحنم تند بود. فقط نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:
- حداقل یه کم آرایش میکردی.
_ من همینم، خوششون نمیاد میتونند برند یه دختر دیگه بگیرند برای پسرشون.
-من به خاطر خودت میگم.
-شما لطف کن دیگه حرفی رو به خاطر خودم نزن. دیگه از این به بعدش رو خودم میدونم.
از زنعمو عصبانی بودم. اگر با ازدواج من با پسرش مخالف بود، میتونست بگه نه. این همه نقشه کشیدن نداشت.
حق نداشت با احساساتم، با آبرو و امنیتم بازی کنه. لازم نبود، من رو جلوی پسرعموهام خراب کنه. زنعمو دیگه چیزی نگفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
مهیار رو ندیده بودم و نمیشناختم، اما رفتارهای مهگل دقیقا مثل خواهری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم.
رفتارهای مهری خانوم هم خیلی محبت آمیز و مادرانه بود.
مهبد هم پسر شادی بود و این از طرز حرف زدنش، کاملا مشخص بود.
بعد از ظهر شده بود و استرس تو رفتارهای مهری خانوم کاملا مشخص بود.
دائم به موبایلش نگاه میکرد و پیام میفرستاد. با مهگل پچ پچ می گکرد و نفسهای عمیق میکشید.
زنگ خونه زده شد. گوشی آیفون رو برداشتم.
-کیه؟
صدای محکم آقا مهدی رو تشخیص دادم.
- باز کن دخترم!
این دخترم گفتنهای آقا مهدی، خیلی به دلم مینشست. کلید آیفون رو فشار دادم و رو به جمعیت منتظر توی سالن گفتم:
- آقا مهدی اومدند.
مهری خانوم که نیمخیز بود، سریع بلند شد و به طرف در سالن رفت.
میخواستم تا به استقبال آقا مهدی برم ولی رفتار مهری خانم طوری بود که ترجیح دادم، کمی صبر کنم.
بین در ورودی سالن و راهرو ایستادم. مهری خانم به حیاط رفت.
آقا مهدی وارد حیاط شده بود. مهری خانم سراسیمه و خیلی آروم پرسید:
- پس مهیار کو؟
صدای آقا مهدی رو خیلی آروم می شنیدم.
_ پسر بیآبروت نیومد.
- یعنی چی که نیومد؟ تو موندی که اون رو بیاری. اینجوری که آبروریزی میشه.
- من میگم این پسر لیاقت نداره، تو اصرار میکنی براش زن بگیرم.
- الان من جواب اینها رو چی بدم؟ از صبح منتظر مهیارند.
- بیا بریم تو حالا.
دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و به استقبال پدر شوهر آیندهام رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت217 مهری خانم به تایید سر تکون داد. به حیاط رفتم. چمدونهاشون رو به داخ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت218
بعد از تعارفات معمول، آقا مهدی روی مبلی نشست و من مشغول پذیرایی شدم.
تقریباً همه از غیبت مهیار شوکه شده بودند. خانواده گوهربین، دائم با هم تو پچ پچ بودند و من و زن عمو هم حرفی نمیزدیم.
بالاخره زن عمو سکوت رو شکست و گفت:
- تشریف نمیارند، آقا مهیار؟
مهری خانوم خیلی شرمنده گفت:
- اجازه بدید من یه تماس باهاش بگیرم.
موبایلش رو برداشت و به طرف حیاط رفت و مشغول صحبت شد.
دلم میخواست یه جوری برم گوش بایستم، ولی امکانش نبود.
چند دقیقه بعد، مهری خانوم به سالن برگشت. گوشی موبایلش رو به طرف من گرفت و با لبخند گفت:
-میخواد با تو حرف بزنه.
موبایل رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
- الو!
- سلام خانم اعتـ...
مکثی کرد و اسمم رو تصیح کرد:
- بهار خانم!
- سلام.
_عذر میخوام که نتونستم امروز بیام. به هر حال، راه یه کم طولانی هست و مشغله من هم زیاد. من به پدرم اختیار تام دادم. صحبتها و حرفهاتون رو با ایشون بزنید و لطفا برای انجام بقیه کارها تشریف بیارید تهران، که من هم بتونم حضور داشته باشم.
نمیدونستم چی بگم. این عین بی احترامی به خانواده عروس بود؛ البته تو شرایط عادی.
با این عجلهای که زرین بانو داشت، تنها چیزی که برام مهم بود، رفتن از اون خونه بود و حفظ عزت نفسم و البته آبروم.
عشق مهم بود و من حامد رو دوست داشتم، ولی نمیدونستم حرکت بعدی زنعمو چی میتونست باشه. این زن واقعا خطرناک بود.
پس خیلی آروم لب زدم:
-هر جور که خودتون صلاح میدونید.
- خیلی ممنون. پس میشه لطفاً گوشی رو بدید به پدرم؟
گوشی رو به طرف آقا مهدی گرفتم. آقا مهدی گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
تنها به الویی بسنده کرد و فقط به حرفهای مهیار گوش داد و بعد از چند دقیقه تلفن رو قطع کرد.
گلوش رو صاف کرد و رو به زن عمو گفت:
- زرین خانوم، اگه اجازه بدید من شروع کنم.
زنعمو روی مبل جابهجا شد و گفت:
- اجازه ما هم دست شماست، بفرمایید.
- اول اینکه از بابت غیبت پسرم واقعا عذر میخوام. اگه دخترم به خاطر این غیبت بخواد جواب منفی بده، درک می کنم.
رنگ مهری خانوم پرید و به لبهای من خیره شد.
زن عمو گفت:
- نه، برای چی پشیمون بشه؟ خانواده بهتر از شما از کجا گیرش بیاد!
آقا مهدی به من نگاه کرد و گفت:
- میخوام از زبون خودش بشنوم.
نگاههای همه به طرف من برگشته بود. کمی هول کرده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود.
سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- شما بفرمایید آقا مهدی، من پشیمون نیستم.
مهری خانوم با شادی گفت:
- پس شیرینی بخوریم.
آقا مهدی رو به همسرش گفت:
_ نه مهری جان، برای شیرینی خوردن هنوز زوده. هنوزم حرفی نزدیم و به توافق نرسیدیم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- من فکر می کنم که بهار هم دختر خودمه. پس اگه بنا باشه برای دخترم مهریه تعیین کنم، کمتر از دو هزار و پونصد تا سکه نمیگم.
باورم نمی شد، خیلی زیاد بود!
تو چشمهای آقا مهدی با تعجب خیره شده بودم. نه فقط من، تقریباً همه.
آقا مهدی خیلی محکم گفت:
- اگر کمتر از این باشه، من نمیپذیرم و همین الان مجلس رو ترک میکنم.
زنعمو گفت:
- نه، خیلی هم خوبه.
اقا مهدی گفت:
- منظورم شما نبودید. منظورم همسرم و دخترم بودند که طرف فامیل دامادند.
کسی چیزی نگفت که آقا مهدی ادامه داد:
-خب، پس من سکوت رو علامت رضایت در نظر میگیرم. درباره جهیزیه هم باید بگم، پسر من خونه مستقلی داره و خونه هم از نظر وسایل کاملا تکمیله. پس چیزی احتیاج نیست که تهیه بشه.
توی دلم گفتم، اگر تکمیل هم نبود، من چیزی نداشتم که بیارم.
-در رابطه با جشن هم...
لب باز کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم:
- معذرت میخوام، ولی من جشن نمیخوام.
آقا مهدی لبخند زد و گفت:
- نمیشه که دختر من جشن نداشته باشه. حتما یه جشن برات میگیرم، حالا یه کوچیکش رو.
روم نشد بیشتر از این دخالت کنم. فقط دلم میخواست سریعتر تموم بشه.
-فقط حرف آخر اینکه، اگر اجازه بدهید، ما یه صیغه ی محرمیت بخونیم که بهار جان به مهیار به مدت یک هفته محرم بشه، تا ما هم دخترمون رو با خودمون ببریم تهران و بقیه کارها رو اونجا انجام بدیم، که مهیار هم تو رفت و آمد مشکلی نداشته باشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه میکرد. کم کم لبهاش از هم
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از روی همون درخت با صدایی ضعیف و آهسته، مثل صدای خودش، صداش زدم. -راست
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سرم رو تکون دادم و با ایما اشاره فهموندم بهش که چی میخوام.
دست توی جیبش کرد و پنهانی به پولهاش نگاه کرد.
کمی فکر کرد و رو به راننده گفت:
-داداش، شما ما رو تا کجا میبری؟
از آینه به راستین نگاه کرد و گفت:
-تا کجا میخوای بری؟
لهجه غلیظ آذری داشت.
-ما ... راستش میریم تهران ... ولی ...
خودش رو جلو کشید و گفت:
-داداش، شرمنده ولی موبایلت رو یه چند دقیقه قرض میدی بهمون.
راننده از آینه به راستین نگاه کرد.
راستین شروع به توضیح بیشتر کرد:
-موبایل دارم، ولی شارژ نداره، سیم کارت ترک هم توشه، معلوم نیست اینجا انتن بده یا نه.
راننده موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و از بین دو تا صندلی به سمت راستین گرفت و گفت:
-من تا نقده میرم، از اونجا میتونی ماشین دربست بگیری تا تهران.
راستین موبایل رو گرفت و تشکر کرد.
به من نگاه کرد و گفت:
-زنگ بزنم ... به ... به مرتضی؟
با مکثی کوتاه گفت:
-به کریم هم میشه...
کریم یه شماره برامون نفرستاده بود، میگفت نتونستم به سپیده نزدیک بشم، سپیده از خونه بیرون نمیاد، وقتی هم که میاد تنها نیست، هر بار یه بهانهای آورده بود.
-نه، به کریم نه، به مرتضی زنگ بزن...بالاخره داداشته، یه کاری میکنه.
معذب بود برای زنگ زدن به برادرش.
از طرفی چارهای هم نداشتیم.
دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-من زنگ بزنم؟
سر بالا داد.
صفحه موبایل سادهی راننده آذری زبان رو روشن کرد.
شمارههای موبایل مرتضی رو دونه دونه و هر بار با مکث گرفت.
کلید سبز رنگ رو فشار داد و گوشی رو به گوشش چسبوند.
صدای بوقها رو من هم میشنیدم.
راننده گفت:
-مشکلتون پوله؟
من به جای راستین جواب دادم:
-پولمون لیره، شما...
با الویی که راستین گفت، ساکت شدم.
-سلام داداش.
با مکثی به نسبت طولانی گفت:
-خوبم، سحرم خوبه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سرم رو تکون دادم و با ایما اشاره فهموندم بهش که چی میخوام. دست توی ج
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای نق و نق کیارش بلند شد.
طوری کیارش رو بغل کردم که صداش از موبایل رد بشه و به گوش عموش برسه.
شاید وجود این بچه دلخوریها رو تا حدی میشست.
راستین نگاهم کرد، متوجه شد که قصدم چیه.
همکاری کرد و سرش رو به همراه گوشی به کیارش نزدیک کرد.
-صدای ... صدای پسرمه.
صاف نشست و گفت:
-ارومیه، داریم میریم سمت نقده.
-پول هست ... ولی لیره، مام بی وسیله رد شدیم از مرز.
راننده گفت:
- شماره کارت میدم، جلوی خودپرداز، کارت میدم بهت، با شماره رمز، همون موقع بریزه، همون موقعم تو بردار. کرایه منم بده.
راستین گفت:
-یه مقدار که بتونیم بیایم تهران دیگه.
-نمیدونم... باشه.
-جبران میکنم.
خداحافظی کرد و موبایل رو به راننده تحویل داد.
-چی گفت؟
-فهمید پول نداریم، گفت میریزه برامون که بتونیم برگردیم. گفت مستقیم بریم افجه.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-بریم افجه؟
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
-بریم.
جوری نشستم که راننده بهم دید نداشته باشه.
دکمههای یقهام رو باز کردم و دنبال روسری رو روی سینهام کشیدم و گفتم:
-فکر کنم اونجا بهترین جا باشه برامون، سعید زنده است، خانواده منم که معلوم نیست...
باقی حرفم رو نزدم.
به شیر خوردن کیارش نگاه کردم و به عکسالعمل خانوادهام فکر کردم.
به سالار، به عمه، به حسین، سپیده...
اصلا الان چی کار میکردند؟
هنوز خونه مهراب بودند یا برگشته بودند بابا یوسف؟
راننده طبق حرفش عمل کرد.
جلوی یه خودپرداز نگه داشت، مرتضی برامون پول ریخت.
پول رو راستین گرفت و کرایه راننده که پول قابل توجهی هم بود رو حساب کرد.
شرایطم خیلی سخت شده بود. نمیتونستم راه برم.
پاهام رو به هم چسبونده بودم. گوشهای تو یه توقفگاه سر راهی ایستاده بودم و منتظر راستین به سوپری نگاه میکردم.
راستین اومد.
مشمای سیاه رنگی رو به سمتم گرفت. مشما رو گرفتم و کیارش رو بهش سپردم و گفتم:
-پوشک برای بچه نگرفتی؟
-تو برو به خودت برس، برای این میگیرم.
به سمت سرویس رفتم. وارد اولین اتاقک خالی شدم و به خودم رسیدم.
با حسی خوب از سرویس بیرون اومدم که با باران مواجه شدم.
باران، همون زنی که قصد جونم رو کرده بود و چشمش کیارش رو گرفته بود.
چون نگینی که در انگشت،
درخشش دارد ؛
عشق، نوریست که از چشم تو
تابش دارد....
🧚♀💞 ◇ ⃟
چون نگینی که در انگشت،
درخشش دارد ؛
عشق، نوریست که از چشم تو
تابش دارد....
🧚♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت218 بعد از تعارفات معمول، آقا مهدی روی مبلی نشست و من مشغول پذیرایی شدم.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت219
زن عمو خیلی سریع گفت:
-نه، چه اشکالی داره!
اقا مهدی نگاه از زنعمو گرفت و رو به همسرش گفت:
-پس مهری جان، یه لطفی کن به مهیار زنگ بزن.
مهری خانوم خیلی سریع شمارهای رو گرفت و مشغول صحبت شد.
گوشی رو به آقا مهدی داد و اون هم از مهیار برای خوندن صیغه محرمیت وکالت گرفت.
تلفن رو قطع کرد و صفحه موبایل خودش رو روشن کرد. بعد از چند لحظه موبایل رو به طرف من گرفت وگفت:
-دخترم، متن عربی رو بخون.
به صفحه موبایل نگاه کردم و از روی صفحه موبایل کلمات عربی رو خوندم و خودش هم همون موقع کلمات دیگهای رو به عربی گفت. نگاهی پدرانه به من کرد و لب زد:
-مبارک باشه.
مهری خانم کل کشید. مهگل بلند شد و شیرینی به همه تعارف کرد.
همه خوشحال بودند و میخندیدند، به جز من که حس پوچی به قلبم رسوخ کرده بود.
مهری خانم جعبهی کوچیکی رو باز کرد و کنارم نشست. انگشتری ازش بیرون آورد و توی انگشتم کرد. صورتم رو بوسید و آرزوی خوشبختی برام کرد.
به انگشتم نگاه کردم، یه انگشتر درشت با نگین سبز.
چهره ی حامد جلوی چشمهام اومد که سریع پسش زدم.
دیگه تموم شد بهار خانم، حالا دیگه نامزد داری و به مردی محرمی.
دلم نمیخواست حتی توی فکرم به مهیار خیانت کنم.
مهبد جعبههای کادو شده رو وسط گذاشت و مهگل دونه دونه بازشون کرد و من بی هیچ حسی به محتویاتش نگاه میکردم. حتی نفهمیدم چی بودند.
مهری خانوم رو به زن عمو گفت:
- پس دیگه اشکالی نداره که ما بهار جان رو با خودمون ببریم؟
زنعمو با سینهای صاف شده و لبخندی پر از پیروزی گفت:
_ نه، چه اشکالی! بهار دیگه عروستونه.
مهگل رو به مهبد گفت:
- پس مهبد جان، شما تا بلیط رزرو میکنی، من برم به بهار کمک کنم وسایلش رو جمع کنه.
مهبد سر تکون داد.مهگل ایستاد و رو به من گفت:
-پاشو عروس خانوم، پاشو بریم وسایلت رو جمع کنیم.
با بیحسی بلند شدم و وارد اتاقم شدم.
چمدونهایی رو که دیشب شوهر لیلا خانوم خریده بود رو باز کردم. با کمک مهگل همه وسایلم رو توش گذاشتم.
نتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه.
مهگل سعی کرد که بهم دلداری بده، ولی اون نمیدونست که درد من چیه.
چمدونها رو بستیم. از شلوغی و همهمهای که ایجاد شده بود، استفاده کردم و نامهای رو که برای حسام نوشته بودم، توی کمد لباسهاش گذاشتم.
توی جیب کتی که میدونستم، زیاد ازش استفاده میکنه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت219 زن عمو خیلی سریع گفت: -نه، چه اشکالی داره! اقا مهدی نگاه از زنعم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت220
مهبد موفق شده بود که بلیط بگیره. ساعت دو شب پرواز داشتیم و من زمان کمی داشتم تا با بچگیهام و خاطراتم خداحافظی کنم.
توی خونه دور میزدم و سعی میکردم همه چیز رو خوب به خاطر بسپارم.
خاطراتم رو مرور میکردم و گاهی به دور از چشم بقیه اشک میریختم.
باورش برام سخت بود. دو ماه از فوت عمو گذشته بود و من از بی پناهی، تن به ازدواج با مردی داده بودم که هیچ شناختی نسبت بهش نداشتم.
از آیندهام هیچ تصوری تو ذهنم نبود و نمیدونستم چی در انتظارم هست.
دیگه اشکهام رو پنهون نمیکردم و به وضوح گریه میکردم.
چقدر تلخ داشتم از این خونه میرفتم.
مهگل سعی داشت تا آرومم کنه. زن عمو سعی میکرد شادی رو توی صورتش پنهان کنه.
مهری خانوم تو پوست خودش نمیگنجید و آقا مهدی ته نگاهش چیزی شبیه تأسف وجود داشت.
بالاخره وقت رفتن رسید. مهبد،چمدونهام رو به کوچه برد. آخرین نگاههام رو به خونه میانداختم که زن عموم رو به روم ایستاد.
-برای عقدت میام.
با حرص و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_ پدرم فوت کرده و من برای ازدواج نیاز به اجازه هیچ کس ندارم. پس زحمت نکشید.
خونسرد گفت:
-به هر حال من میام.
- میخواهی مطمئن بشی که شوهر کردم؟
_ دعا میکنم خوشبخت شی.
- دعا کن آه بچه یتیم دامنت رو نگیره.
لبش رو تر کرد و گفت:
- اینطوری برای خودت بهتره.
-نه زرین خانوم، اینطوری فقط برای خودت بهتره. حالا هم بهتره بری حرف آماده کنی که پسرهات اومدند و پرسیدند بهار کجاست، جواب داشته باشی.
کمی مکث کردم و با بغضی که سعی داشتم نترکه، ادامه دادم:
- فقط تو رو به نمازی که دیدم میخونی، آبروی من رو پیششون نبر. راستش رو بگو. بگو بهار از بی پناهی مجبور شد شوهر کنه. از آبروش ترسید.
دیگه چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم کرد.
دنبال خانواده شوهر ندیده و نشناختهام رفتم. مهبد چمدونها رو تو ماشین گذاشت و من همراه اون و مهگل سوار ماشین شدیم.
مهری خانوم و آقا مهدی سوار یه ماشین دیگه شدند.
برگشتم و به خونه ی کلنگی عمو نگاه کردم.
در حالی که مهگل سعی داشت آرومم کنه، من با تک تک آجرهای اون خونه خداحافظی کردم و فقط یه حرف توی دلم بود «خدا، من رو ببین.»
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت220 مهبد موفق شده بود که بلیط بگیره. ساعت دو شب پرواز داشتیم و من زمان ک
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت221
از پلکان هواپیما بالا رفتم. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم وکمی استرس داشتم.
مهگل خواهرانه سعی داشت بهم کمک کنه.
مهبد بلیطها رو به مهماندار نشون داد و اون هم ما رو به سمت صندلیها هدایت کرد.
من و مهگل و مهبد تو یک ردیف صندلی نشستیم و مهری خانوم و آقا مهدی هم پشتسرمون.
شماره ی صندلی مهگل کنار پنجره بود. نشستم. نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-میشه جامون رو با هم عوض کنیم؟
- دوست داری کنار پنجره بشینی؟
اشک توی چشمهام حلقه زد.
-میخوام با شهرم خداحافظی کنم.
دلجویانه گفت:
- عزیز دلم، تو چرا با خودت اینطوری میکنی؟ مگه قراره دیگه نیای شیراز؟
قطره اشکی از چشمهام پایین ریخت. سرم رو پایین انداختم.
صورتم رو با دستش قاب کرد.
-اگه اینجوری آروم میشی، بیا جای من بشین.
لبخند زد. لحنش عوض شد و گفت:
- ولی این رو هم بگم، همیشه اینقدر مهربون نیستما. به هر حال خواهر شوهرم دیگه!
با همون لبخند ایستاد. چون مهبد خودش رو به خواب زده بود و از جاش بلند نشد، به سختی جامون رو با هم عوض کردیم.
تقریبا تعویض جامون تموم شده بود که مهبد گفت:
- گیر نکنی خواهر!
- تو که خواب بودی!
- دارم تو خواب حرف میزنم.
مهگل نیشگونی از بازوش گرفت که صدای مهبد بلند شد.
همونطور که بازوش رو می مالید، گفت:
- مگه بیماری شما!
-میخواستم بیدار شی.
-مگه خواب بودم؟ خواب بودم!
- خودت رو مسخره کن.
- حالا هی من میخوام جلوی زن داداشمون احترام تو رو نگه دارم، نمیزاری که!
زن داداش. چه کلمه جدیدی! چه نسبت جدیدی! همین دو هفته پیش بود که حامد میگفت قراره زن داداش حسام بشی. زندگی چه بازیهایی داشت!
همین خرداد امسال بود که فکر میکردم یه تابستون شاد پیش رو دارم، ولی سختترین و تلخترین تابستون زندگیم رو گذروندم و حالا هم قدم به راهی گذاشتم که هیچی ازش نمیدونستم.
از پنجره ی گرد هواپیما به چراغهای روشن شهرم نگاه کردم. مهگل و مهبد همچنان با هم درگیر بودند.
مهری خانم دقیقا پشت سر من نشسته بود. صدای ضعیف و آرومش رو میشنیدم.
- دو هزار و پونصد تا سکه، زیاد نیست؟
آقا مهدی جواب داد:
_برای پسر بیلیاقت من کمم هست.
-مهدی جان، آخه یه جوری باشه که بتونه پرداخت کنه.
-مگه سری پیش خودش داد؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- با خودت چی خیال کردی! یه دختر بی کس و کار میگیرم برای پسرم، بعد چون کسی رو نداره مجبور میشه با مهیار کنار بیاد. اگرم یه موقع نخواستش ...
-این چه حرفیه میزنی؟ مهدی، من یه همچین آدمی هستم! یه ساله دارم دنبال یه دختر میگردم که فکرش بخوره به مهیار. یه لکه سیاه تو پروندهاش نداشته باشه. خدا اینو گذاشت، جلوی روم. از همون لحظهای که عکسش رو دیدم، حس کردم همونیه که میخوام. وقتی مهسان از طرز لباس پوشیدنش تو عروسی و پوشش تعریف کرد، گفتم خدا این رو آفریده برای پسر من. تو میدونی مهیار چقدر حساسه. با اون کاری که مهیار شب خواستگاریش کرد، گفتم دیگه این دختر بله بگو نیست. کلی نذر و نیاز کردم. یه روز رفتم امامزاده صالح، کلی التماس کردم به خدا. حالا که این دختر راضی شده، تو میایی این حرفها رو میزنی!
درسته این دختر پدر و مادر نداره. ولی این دلیل نمیشه که من بخوام اینطوری فکر کنم. یا تو اینقدر بی رحم حرف بزنی.
-میدونی این دختر چرا جواب مثبت داده؟ اگه تو نمیدونی من می دونم...
صدایی وسط حرفهاشون پارازیت انداخت.
-چیزی میل ندارید؟
صدای مهماندار بود که تو صدای آقا مهدی پیچید و اجازه نداد تا من بقیه ی ماجرا رو بفهمم.
آخه، ساعت دو و نیم صبح، کی ممکنه چیزی میل داشته باشه!
بطری آبی گرفتم و چند جرعه ازش خوردم. یعنی آقا مهدی چی میدونه از ماجرای من.
سرم رو کناره پنجره گذاشتم و به تاریکی شب خیره شدم.
دائم چهره ی حامد جلوی چشمم ظاهر میشد و من دائم اون رو پس میزدم.
من دیگه حق نداشتم به حامد فکر کنم. من قبول کرده بودم، همسر مهیار باشم؛ هرچند به اجبار.
ولی این اجبار دلیل بر خیانت نمیشد. من حق نداشتم دیگه به حامد فکر کنم، باید عشق حامد رو همه جوره پس میزدم. سخت بود ولی باید میتونستم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت221 از پلکان هواپیما بالا رفتم. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم وکمی استر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت220
از پلکان هواپیما پیاده شدم. آقا مهدی به مهبد گفت:
- به مهیار زنگ زدی؟
- آره، گفت میام.
آقا مهدی نگاهی به مهری خانوم انداخت و لب زد:
-خدا کنه!
نیم ساعتی توی سالن فرودگاه نشستیم.
مهبد دائم خمیازه میکشید. چشمهای مهگل حسابی قرمز شده بود. چهره مهری خانوم پر از استرس بود و آقا مهدی هم هر لحظه به اخم پیشونیش اضافه میشد.
سرم رو پایین انداختم. کاش حداقل چهرهاش رو درست به خاطر میسپردم. اگه همین الان جلوم ظاهر بشه، شاید نشناسمش.
- یه بار دیگه زنگ بزن.
با صدای آقا مهدی، سر بلند کردم و به قیافه عصبانیش که سعی داشت آروم نشونش بده، نگاه کردم.
-زنگ زدم، بر نمیداره. فکر کنم خواب مونده.
آقا مهدی دست روی زانوش گذاشت و بلند شد.
- پاشید بریم.
مهری خانم سراسیمه گفت:
- حالا شاید بیاد!
- خانوم جان! نیم ساعته که اینجا نشستیم. میخواست بیاد، تا حالا اومده بود.
کمی مکث کرد. قیافه بقیه رو نگاه کرد و گفت:
- من و دخترم میریم. شما صبر کنید آقا مهیار بیاد.
رو به من کرد و تاخواست لب باز کنه، تلفنش زنگ خورد.
گوشی رو از توی جیبش درآورد. نگاهی به صفحهاش انداخت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- الو، سلام بابا. اتفاقی افتاده؟
-تو اومدی؟ من با تو درباره این مسئله صحبت نکرده بودم؟
-تنهایی؟
-الان کجایی؟
- همونجا باش، الان میاییم.
مهری خانوم گفت:
- کی بود؟
آقا مهدی سر از گوشی برداشت و رو به همسرش گفت:
- مهسان با گلاب اومده دنبالمون.
مهری خانوم لب گزید. شرمنده بود و کمی هم استرس داشت، اما سعیش تو این بود که هر دو حس رو مخفی کنه.
چمدون ها رو برداشتیم و به طرف در خروجی فرودگاه حرکت کردیم.
کمی که رفتیم، ماشین مشکی شاسی بلندی رو دیدم که مهسان به همراه زنی حدودا چهل و پنج شش ساله، بهش تکیه داده بودند.
با دیدن ما صاف ایستادند و به طرفمون اومدند.
بعد از سلام به همه، با من روبوسی کردند و لبخند زنان از من فاصله گرفتند.
مهسان نگاهی به آقا مهدی کرد و لبخندش رو جمع کرد.
حس کردم آقا مهدی با نگاهش، سعی داره دخترش رو تنبیه کنه.
مهسان به طرف مهبد رفت و سوییچ رو به طرفش گرفت.
- تو رانندگی کن.