بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت214 پنجره رو بستم و نشستم. زانوهام رو توی بغلم گرفتم. تصمیم خودم رو گرف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت215
زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه میکرد. کم کم لبهاش از هم باز شدند و خندهای از ته دل زد و گفت:
- همین الان.
سریع به اتاقش رفت و با یه کاغذ برگشت. گوشی رو از کنار من برداشت و همونجا نشست.
شماره رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- الو، سلام، زرین بانو هستم.
-ممنون، شما خوبید؟
- شب شما هم بخیر.
- غرض از مزاحمت، بهار جوابش مثبته.
صدای فریادی از روی شادی، خیلی ضعیف از پشت گوشی شنیدم.
-خودش یه دفعه اومد گفت.
- فقط سریع تا پسر عموهایش نیستند. گفتم که حساسند و الان میخوان مو رو از ماست بکشند بیرون.
- پس خبر از شما... هر طور که مایلید. خداحافظ.
زن عمو از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. هنوز بارون میاومد.
خسته بودم؛ غمگین، دلشکسته، ولی سبک.
حس این که دیگه نمیتونستم حسام و حامد رو ببینم و مجبور بودم از خاطرات بچگیم خداحافظی کنم، اذیتم میکرد، اما حس اینکه دیگه مزاحم نیستم و میتونستم جایی زندگی کنم که امنیت داشته باشم، آرومم میکرد.
اما آیا کار درستی بود؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمی دونستم و فقط یه چهره محو ازش یادم مونده؟
خیلیها اینطوری ازدواج میکنند. باید خودم رو دلداری میدادم. به هر حال این تنها راه من بود.
فکر اینکه پسرعموهام بعد از اینکه بفهمند من چیکار کردم، چه فکرهایی ممکنه بکنند، اعصابم رو به هم میریخت.
حتما زنعمو چیزی براشون تعریف میکنه که واقعیت نداره. نباید میذاشتم که این اتفاق بیوفته.
به اتاقم برگشتم. دفتری برداشتم و چند ورق از وسطش کندم. نشستم و تمام اتفاقات این چند وقت رو از دید خودم نوشتم.
از احساساتم، اجبارهام، گزینههای پیش روم، همه رو نوشتم. گردنبندی رو که حامد بهم داده بود، در آوردم و لای کاغذ گذاشتم و کاغذ رو تا زدم.
حالا باید منتظر یه وقت مناسب میبودم تا یه جوری نامهای رو که نوشته بودم، توی اتاقشون پنهان میکردم.
پرده رو کنار کشیدم و به آسمون بی ستاره و ابری خیره شدم. همون جا کنار دیوار نشستم و نفهمیدم که کی خوابم برد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه میکرد. کم کم لبهاش از هم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت216
چشمهام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگاه کردم.
تو همون حالت خوابآلوده، پوزخند زدم.
زنعمو دوباره مهربون شده بود.
از اتاقم بیرون اومدم. سفره صبحونه مفصلی روی زمین پهن بود. به یه یادداشت کنار سفره. همونطور ایستاده نگاه کردم.
«بهار جان! من رفتم خرید. صبحونه حتما بخور. خانواده گوهربین امروز حتماً میان. حواست به غذا هم باشه.»
زمزمه کردم:
-بهار جان!
بوی قرمهسبزی کل خونه رو برداشته بود. بغض داشتم، ولی اصلا دلم نمیخواست گریه کنم. یه جورایی سبک بودم. حس آدمی رو داشتم که معلق تو هواست.
چند لقمه خوردم و سفره رو جمع کردم. سمت اتاقم رفتم و یه بلوز و دامن پوشیدم. یه شال هم دم دستم گذاشتم. نشستم و به ساعت خیره شدم.
واقعاً آینده من اینه؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمیدونستم؟ یعنی میتونم دوستش داشته باشم؟ یا اینکه اون من رو دوست داشته باشه؟
چه جور آدمیه؟ خدا پیغمبر سرش میشه؟ مادیات برام مهم نیست، ولی حلال و حروم، چرا، مهمه.
هرچی که بود، مهیار تنها راه من بود. به هر حال دیگه دوست نداشتم، مزاحم باشم.
شاید هم لج کرده بودم؛ به خودم، به حامد، به حسام. چیزی که در حال حاضر مهم بود، تتمه عزت نفس له شدهام بود.
نمیتونم دیگه توی جمعی زندگی کنم که به چشم دیوونه، دروغگو، دو به هم زن و مزاحم بهم نگاه میکردند.
تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد.
گوشی آیفون رو برداشتم.
- کیه؟
- باز کن عروس خانم!
صدای مهگل بود. تک کلید آیفون رو فشار دادم. شال روی سرم انداختم و به استقبالشون رفتم.
وارد شده بودند. چمدونهاشون رو گوشهای گذاشته بودند. تا وسط حیاط اومده بودند و به در ورودی سالن نگاه میکردند.
مهیار باهاشون نبود، فقط مهگل و مهری خانوم و مهبد.
به زور لبخند زدم و از پلهها پایین رفتم.
مهری خانوم دستهاش رو از هم باز کرد و من رو در آغوش کشید.
صورتم رو محکم میبوسید و لبخندهایی میزد که نمونهاش رو هنوز جایی ندیده بودم.
جوری من رو بغل کرده بود که انگار دختر گمشدهاش رو پیدا کرده.
بعد از روبوسی با مهگل، به مهبد که تعدادی جعبه کادو شده توی دستش بود نگاه کردم و سلامی گفتم.
قیافهای متعجب به خودش گرفت و با لبخند گفت:
- میشه بهت سلام کرد؟
خندید و ادامه داد:
- از تهران تا اینجا مغز من رو خوردند که باهات دست ندم. فکر کردم سلام هم نباید بکنم.
مهگل با تشر گفت:
- بسه مهبد!
لبخند نزدم، حس خندیدن نداشتم. به سمت سالن دعوتشون کردم. چایی ریختم و براشون بردم. صدای در خونه نشونه برگشتن زن عمو بود.
حتما چمدون و کفشها رو دم در دیده بود که با خوشحالی وصف ناپذیری وارد سالن میشد.
بعد از سلام و احوالپرسی نشست. نگاهی به جمعیت سه نفره مهمونها کرد و گفت:
- پس، آقا داماد نیومدند؟
مهری خانم گفت:
-والا زرین خانوم، شما وقتی دیشب زنگ زدید، ما همون شبونه دست به کار شدیم و بلیط هواپیما گرفتیم. ولی آقا مهدی و مهیار کار داشتند، قرار شد بعدازظهر بیان.
زن عمو کمی فکر کرد و لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
- پس صحبتها میمونه برای همون بعد از ظهر.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت216 چشمهام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت217
مهری خانم به تایید سر تکون داد.
به حیاط رفتم. چمدونهاشون رو به داخل آوردم و مشغول پذیرایی شدم.
تو آشپزخونه مشغول کار بودم که زن عمو وارد شد. نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت:
- چرا این لباسها رو پوشیدی؟
- چون که هم قشنگند، هم خوبند.
لحنم تند بود. فقط نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:
- حداقل یه کم آرایش میکردی.
_ من همینم، خوششون نمیاد میتونند برند یه دختر دیگه بگیرند برای پسرشون.
-من به خاطر خودت میگم.
-شما لطف کن دیگه حرفی رو به خاطر خودم نزن. دیگه از این به بعدش رو خودم میدونم.
از زنعمو عصبانی بودم. اگر با ازدواج من با پسرش مخالف بود، میتونست بگه نه. این همه نقشه کشیدن نداشت.
حق نداشت با احساساتم، با آبرو و امنیتم بازی کنه. لازم نبود، من رو جلوی پسرعموهام خراب کنه. زنعمو دیگه چیزی نگفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
مهیار رو ندیده بودم و نمیشناختم، اما رفتارهای مهگل دقیقا مثل خواهری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم.
رفتارهای مهری خانوم هم خیلی محبت آمیز و مادرانه بود.
مهبد هم پسر شادی بود و این از طرز حرف زدنش، کاملا مشخص بود.
بعد از ظهر شده بود و استرس تو رفتارهای مهری خانوم کاملا مشخص بود.
دائم به موبایلش نگاه میکرد و پیام میفرستاد. با مهگل پچ پچ می گکرد و نفسهای عمیق میکشید.
زنگ خونه زده شد. گوشی آیفون رو برداشتم.
-کیه؟
صدای محکم آقا مهدی رو تشخیص دادم.
- باز کن دخترم!
این دخترم گفتنهای آقا مهدی، خیلی به دلم مینشست. کلید آیفون رو فشار دادم و رو به جمعیت منتظر توی سالن گفتم:
- آقا مهدی اومدند.
مهری خانوم که نیمخیز بود، سریع بلند شد و به طرف در سالن رفت.
میخواستم تا به استقبال آقا مهدی برم ولی رفتار مهری خانم طوری بود که ترجیح دادم، کمی صبر کنم.
بین در ورودی سالن و راهرو ایستادم. مهری خانم به حیاط رفت.
آقا مهدی وارد حیاط شده بود. مهری خانم سراسیمه و خیلی آروم پرسید:
- پس مهیار کو؟
صدای آقا مهدی رو خیلی آروم می شنیدم.
_ پسر بیآبروت نیومد.
- یعنی چی که نیومد؟ تو موندی که اون رو بیاری. اینجوری که آبروریزی میشه.
- من میگم این پسر لیاقت نداره، تو اصرار میکنی براش زن بگیرم.
- الان من جواب اینها رو چی بدم؟ از صبح منتظر مهیارند.
- بیا بریم تو حالا.
دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و به استقبال پدر شوهر آیندهام رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت217 مهری خانم به تایید سر تکون داد. به حیاط رفتم. چمدونهاشون رو به داخ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت218
بعد از تعارفات معمول، آقا مهدی روی مبلی نشست و من مشغول پذیرایی شدم.
تقریباً همه از غیبت مهیار شوکه شده بودند. خانواده گوهربین، دائم با هم تو پچ پچ بودند و من و زن عمو هم حرفی نمیزدیم.
بالاخره زن عمو سکوت رو شکست و گفت:
- تشریف نمیارند، آقا مهیار؟
مهری خانوم خیلی شرمنده گفت:
- اجازه بدید من یه تماس باهاش بگیرم.
موبایلش رو برداشت و به طرف حیاط رفت و مشغول صحبت شد.
دلم میخواست یه جوری برم گوش بایستم، ولی امکانش نبود.
چند دقیقه بعد، مهری خانوم به سالن برگشت. گوشی موبایلش رو به طرف من گرفت و با لبخند گفت:
-میخواد با تو حرف بزنه.
موبایل رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
- الو!
- سلام خانم اعتـ...
مکثی کرد و اسمم رو تصیح کرد:
- بهار خانم!
- سلام.
_عذر میخوام که نتونستم امروز بیام. به هر حال، راه یه کم طولانی هست و مشغله من هم زیاد. من به پدرم اختیار تام دادم. صحبتها و حرفهاتون رو با ایشون بزنید و لطفا برای انجام بقیه کارها تشریف بیارید تهران، که من هم بتونم حضور داشته باشم.
نمیدونستم چی بگم. این عین بی احترامی به خانواده عروس بود؛ البته تو شرایط عادی.
با این عجلهای که زرین بانو داشت، تنها چیزی که برام مهم بود، رفتن از اون خونه بود و حفظ عزت نفسم و البته آبروم.
عشق مهم بود و من حامد رو دوست داشتم، ولی نمیدونستم حرکت بعدی زنعمو چی میتونست باشه. این زن واقعا خطرناک بود.
پس خیلی آروم لب زدم:
-هر جور که خودتون صلاح میدونید.
- خیلی ممنون. پس میشه لطفاً گوشی رو بدید به پدرم؟
گوشی رو به طرف آقا مهدی گرفتم. آقا مهدی گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
تنها به الویی بسنده کرد و فقط به حرفهای مهیار گوش داد و بعد از چند دقیقه تلفن رو قطع کرد.
گلوش رو صاف کرد و رو به زن عمو گفت:
- زرین خانوم، اگه اجازه بدید من شروع کنم.
زنعمو روی مبل جابهجا شد و گفت:
- اجازه ما هم دست شماست، بفرمایید.
- اول اینکه از بابت غیبت پسرم واقعا عذر میخوام. اگه دخترم به خاطر این غیبت بخواد جواب منفی بده، درک می کنم.
رنگ مهری خانوم پرید و به لبهای من خیره شد.
زن عمو گفت:
- نه، برای چی پشیمون بشه؟ خانواده بهتر از شما از کجا گیرش بیاد!
آقا مهدی به من نگاه کرد و گفت:
- میخوام از زبون خودش بشنوم.
نگاههای همه به طرف من برگشته بود. کمی هول کرده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود.
سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- شما بفرمایید آقا مهدی، من پشیمون نیستم.
مهری خانوم با شادی گفت:
- پس شیرینی بخوریم.
آقا مهدی رو به همسرش گفت:
_ نه مهری جان، برای شیرینی خوردن هنوز زوده. هنوزم حرفی نزدیم و به توافق نرسیدیم.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- من فکر می کنم که بهار هم دختر خودمه. پس اگه بنا باشه برای دخترم مهریه تعیین کنم، کمتر از دو هزار و پونصد تا سکه نمیگم.
باورم نمی شد، خیلی زیاد بود!
تو چشمهای آقا مهدی با تعجب خیره شده بودم. نه فقط من، تقریباً همه.
آقا مهدی خیلی محکم گفت:
- اگر کمتر از این باشه، من نمیپذیرم و همین الان مجلس رو ترک میکنم.
زنعمو گفت:
- نه، خیلی هم خوبه.
اقا مهدی گفت:
- منظورم شما نبودید. منظورم همسرم و دخترم بودند که طرف فامیل دامادند.
کسی چیزی نگفت که آقا مهدی ادامه داد:
-خب، پس من سکوت رو علامت رضایت در نظر میگیرم. درباره جهیزیه هم باید بگم، پسر من خونه مستقلی داره و خونه هم از نظر وسایل کاملا تکمیله. پس چیزی احتیاج نیست که تهیه بشه.
توی دلم گفتم، اگر تکمیل هم نبود، من چیزی نداشتم که بیارم.
-در رابطه با جشن هم...
لب باز کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم:
- معذرت میخوام، ولی من جشن نمیخوام.
آقا مهدی لبخند زد و گفت:
- نمیشه که دختر من جشن نداشته باشه. حتما یه جشن برات میگیرم، حالا یه کوچیکش رو.
روم نشد بیشتر از این دخالت کنم. فقط دلم میخواست سریعتر تموم بشه.
-فقط حرف آخر اینکه، اگر اجازه بدهید، ما یه صیغه ی محرمیت بخونیم که بهار جان به مهیار به مدت یک هفته محرم بشه، تا ما هم دخترمون رو با خودمون ببریم تهران و بقیه کارها رو اونجا انجام بدیم، که مهیار هم تو رفت و آمد مشکلی نداشته باشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه میکرد. کم کم لبهاش از هم
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از روی همون درخت با صدایی ضعیف و آهسته، مثل صدای خودش، صداش زدم. -راست
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سرم رو تکون دادم و با ایما اشاره فهموندم بهش که چی میخوام.
دست توی جیبش کرد و پنهانی به پولهاش نگاه کرد.
کمی فکر کرد و رو به راننده گفت:
-داداش، شما ما رو تا کجا میبری؟
از آینه به راستین نگاه کرد و گفت:
-تا کجا میخوای بری؟
لهجه غلیظ آذری داشت.
-ما ... راستش میریم تهران ... ولی ...
خودش رو جلو کشید و گفت:
-داداش، شرمنده ولی موبایلت رو یه چند دقیقه قرض میدی بهمون.
راننده از آینه به راستین نگاه کرد.
راستین شروع به توضیح بیشتر کرد:
-موبایل دارم، ولی شارژ نداره، سیم کارت ترک هم توشه، معلوم نیست اینجا انتن بده یا نه.
راننده موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و از بین دو تا صندلی به سمت راستین گرفت و گفت:
-من تا نقده میرم، از اونجا میتونی ماشین دربست بگیری تا تهران.
راستین موبایل رو گرفت و تشکر کرد.
به من نگاه کرد و گفت:
-زنگ بزنم ... به ... به مرتضی؟
با مکثی کوتاه گفت:
-به کریم هم میشه...
کریم یه شماره برامون نفرستاده بود، میگفت نتونستم به سپیده نزدیک بشم، سپیده از خونه بیرون نمیاد، وقتی هم که میاد تنها نیست، هر بار یه بهانهای آورده بود.
-نه، به کریم نه، به مرتضی زنگ بزن...بالاخره داداشته، یه کاری میکنه.
معذب بود برای زنگ زدن به برادرش.
از طرفی چارهای هم نداشتیم.
دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-من زنگ بزنم؟
سر بالا داد.
صفحه موبایل سادهی راننده آذری زبان رو روشن کرد.
شمارههای موبایل مرتضی رو دونه دونه و هر بار با مکث گرفت.
کلید سبز رنگ رو فشار داد و گوشی رو به گوشش چسبوند.
صدای بوقها رو من هم میشنیدم.
راننده گفت:
-مشکلتون پوله؟
من به جای راستین جواب دادم:
-پولمون لیره، شما...
با الویی که راستین گفت، ساکت شدم.
-سلام داداش.
با مکثی به نسبت طولانی گفت:
-خوبم، سحرم خوبه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سرم رو تکون دادم و با ایما اشاره فهموندم بهش که چی میخوام. دست توی ج
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای نق و نق کیارش بلند شد.
طوری کیارش رو بغل کردم که صداش از موبایل رد بشه و به گوش عموش برسه.
شاید وجود این بچه دلخوریها رو تا حدی میشست.
راستین نگاهم کرد، متوجه شد که قصدم چیه.
همکاری کرد و سرش رو به همراه گوشی به کیارش نزدیک کرد.
-صدای ... صدای پسرمه.
صاف نشست و گفت:
-ارومیه، داریم میریم سمت نقده.
-پول هست ... ولی لیره، مام بی وسیله رد شدیم از مرز.
راننده گفت:
- شماره کارت میدم، جلوی خودپرداز، کارت میدم بهت، با شماره رمز، همون موقع بریزه، همون موقعم تو بردار. کرایه منم بده.
راستین گفت:
-یه مقدار که بتونیم بیایم تهران دیگه.
-نمیدونم... باشه.
-جبران میکنم.
خداحافظی کرد و موبایل رو به راننده تحویل داد.
-چی گفت؟
-فهمید پول نداریم، گفت میریزه برامون که بتونیم برگردیم. گفت مستقیم بریم افجه.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-بریم افجه؟
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
-بریم.
جوری نشستم که راننده بهم دید نداشته باشه.
دکمههای یقهام رو باز کردم و دنبال روسری رو روی سینهام کشیدم و گفتم:
-فکر کنم اونجا بهترین جا باشه برامون، سعید زنده است، خانواده منم که معلوم نیست...
باقی حرفم رو نزدم.
به شیر خوردن کیارش نگاه کردم و به عکسالعمل خانوادهام فکر کردم.
به سالار، به عمه، به حسین، سپیده...
اصلا الان چی کار میکردند؟
هنوز خونه مهراب بودند یا برگشته بودند بابا یوسف؟
راننده طبق حرفش عمل کرد.
جلوی یه خودپرداز نگه داشت، مرتضی برامون پول ریخت.
پول رو راستین گرفت و کرایه راننده که پول قابل توجهی هم بود رو حساب کرد.
شرایطم خیلی سخت شده بود. نمیتونستم راه برم.
پاهام رو به هم چسبونده بودم. گوشهای تو یه توقفگاه سر راهی ایستاده بودم و منتظر راستین به سوپری نگاه میکردم.
راستین اومد.
مشمای سیاه رنگی رو به سمتم گرفت. مشما رو گرفتم و کیارش رو بهش سپردم و گفتم:
-پوشک برای بچه نگرفتی؟
-تو برو به خودت برس، برای این میگیرم.
به سمت سرویس رفتم. وارد اولین اتاقک خالی شدم و به خودم رسیدم.
با حسی خوب از سرویس بیرون اومدم که با باران مواجه شدم.
باران، همون زنی که قصد جونم رو کرده بود و چشمش کیارش رو گرفته بود.
چون نگینی که در انگشت،
درخشش دارد ؛
عشق، نوریست که از چشم تو
تابش دارد....
🧚♀💞 ◇ ⃟
چون نگینی که در انگشت،
درخشش دارد ؛
عشق، نوریست که از چشم تو
تابش دارد....
🧚♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت218 بعد از تعارفات معمول، آقا مهدی روی مبلی نشست و من مشغول پذیرایی شدم.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت219
زن عمو خیلی سریع گفت:
-نه، چه اشکالی داره!
اقا مهدی نگاه از زنعمو گرفت و رو به همسرش گفت:
-پس مهری جان، یه لطفی کن به مهیار زنگ بزن.
مهری خانوم خیلی سریع شمارهای رو گرفت و مشغول صحبت شد.
گوشی رو به آقا مهدی داد و اون هم از مهیار برای خوندن صیغه محرمیت وکالت گرفت.
تلفن رو قطع کرد و صفحه موبایل خودش رو روشن کرد. بعد از چند لحظه موبایل رو به طرف من گرفت وگفت:
-دخترم، متن عربی رو بخون.
به صفحه موبایل نگاه کردم و از روی صفحه موبایل کلمات عربی رو خوندم و خودش هم همون موقع کلمات دیگهای رو به عربی گفت. نگاهی پدرانه به من کرد و لب زد:
-مبارک باشه.
مهری خانم کل کشید. مهگل بلند شد و شیرینی به همه تعارف کرد.
همه خوشحال بودند و میخندیدند، به جز من که حس پوچی به قلبم رسوخ کرده بود.
مهری خانم جعبهی کوچیکی رو باز کرد و کنارم نشست. انگشتری ازش بیرون آورد و توی انگشتم کرد. صورتم رو بوسید و آرزوی خوشبختی برام کرد.
به انگشتم نگاه کردم، یه انگشتر درشت با نگین سبز.
چهره ی حامد جلوی چشمهام اومد که سریع پسش زدم.
دیگه تموم شد بهار خانم، حالا دیگه نامزد داری و به مردی محرمی.
دلم نمیخواست حتی توی فکرم به مهیار خیانت کنم.
مهبد جعبههای کادو شده رو وسط گذاشت و مهگل دونه دونه بازشون کرد و من بی هیچ حسی به محتویاتش نگاه میکردم. حتی نفهمیدم چی بودند.
مهری خانوم رو به زن عمو گفت:
- پس دیگه اشکالی نداره که ما بهار جان رو با خودمون ببریم؟
زنعمو با سینهای صاف شده و لبخندی پر از پیروزی گفت:
_ نه، چه اشکالی! بهار دیگه عروستونه.
مهگل رو به مهبد گفت:
- پس مهبد جان، شما تا بلیط رزرو میکنی، من برم به بهار کمک کنم وسایلش رو جمع کنه.
مهبد سر تکون داد.مهگل ایستاد و رو به من گفت:
-پاشو عروس خانوم، پاشو بریم وسایلت رو جمع کنیم.
با بیحسی بلند شدم و وارد اتاقم شدم.
چمدونهایی رو که دیشب شوهر لیلا خانوم خریده بود رو باز کردم. با کمک مهگل همه وسایلم رو توش گذاشتم.
نتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه.
مهگل سعی کرد که بهم دلداری بده، ولی اون نمیدونست که درد من چیه.
چمدونها رو بستیم. از شلوغی و همهمهای که ایجاد شده بود، استفاده کردم و نامهای رو که برای حسام نوشته بودم، توی کمد لباسهاش گذاشتم.
توی جیب کتی که میدونستم، زیاد ازش استفاده میکنه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت219 زن عمو خیلی سریع گفت: -نه، چه اشکالی داره! اقا مهدی نگاه از زنعم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت220
مهبد موفق شده بود که بلیط بگیره. ساعت دو شب پرواز داشتیم و من زمان کمی داشتم تا با بچگیهام و خاطراتم خداحافظی کنم.
توی خونه دور میزدم و سعی میکردم همه چیز رو خوب به خاطر بسپارم.
خاطراتم رو مرور میکردم و گاهی به دور از چشم بقیه اشک میریختم.
باورش برام سخت بود. دو ماه از فوت عمو گذشته بود و من از بی پناهی، تن به ازدواج با مردی داده بودم که هیچ شناختی نسبت بهش نداشتم.
از آیندهام هیچ تصوری تو ذهنم نبود و نمیدونستم چی در انتظارم هست.
دیگه اشکهام رو پنهون نمیکردم و به وضوح گریه میکردم.
چقدر تلخ داشتم از این خونه میرفتم.
مهگل سعی داشت تا آرومم کنه. زن عمو سعی میکرد شادی رو توی صورتش پنهان کنه.
مهری خانوم تو پوست خودش نمیگنجید و آقا مهدی ته نگاهش چیزی شبیه تأسف وجود داشت.
بالاخره وقت رفتن رسید. مهبد،چمدونهام رو به کوچه برد. آخرین نگاههام رو به خونه میانداختم که زن عموم رو به روم ایستاد.
-برای عقدت میام.
با حرص و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_ پدرم فوت کرده و من برای ازدواج نیاز به اجازه هیچ کس ندارم. پس زحمت نکشید.
خونسرد گفت:
-به هر حال من میام.
- میخواهی مطمئن بشی که شوهر کردم؟
_ دعا میکنم خوشبخت شی.
- دعا کن آه بچه یتیم دامنت رو نگیره.
لبش رو تر کرد و گفت:
- اینطوری برای خودت بهتره.
-نه زرین خانوم، اینطوری فقط برای خودت بهتره. حالا هم بهتره بری حرف آماده کنی که پسرهات اومدند و پرسیدند بهار کجاست، جواب داشته باشی.
کمی مکث کردم و با بغضی که سعی داشتم نترکه، ادامه دادم:
- فقط تو رو به نمازی که دیدم میخونی، آبروی من رو پیششون نبر. راستش رو بگو. بگو بهار از بی پناهی مجبور شد شوهر کنه. از آبروش ترسید.
دیگه چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم کرد.
دنبال خانواده شوهر ندیده و نشناختهام رفتم. مهبد چمدونها رو تو ماشین گذاشت و من همراه اون و مهگل سوار ماشین شدیم.
مهری خانوم و آقا مهدی سوار یه ماشین دیگه شدند.
برگشتم و به خونه ی کلنگی عمو نگاه کردم.
در حالی که مهگل سعی داشت آرومم کنه، من با تک تک آجرهای اون خونه خداحافظی کردم و فقط یه حرف توی دلم بود «خدا، من رو ببین.»