بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت210 خوشحال بودم از اینکه حسام حرف هام رو تا یه حدی باور کرده بود، ولی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت211
روی پلههای حیاط نشستم. به معنی واقعی بی پناه شده بودم. حامدی که کیلومترها اونطرفتر، حرفهام رو باور نمیکرد. حسامی که فکر میکرد دیوونه شدم و احتیاج به دکتر دارم. زرینی که به هر شکل میخواست من رو از پسرهاش دور کنه. عمهای که من رو رها کرد و رفت پی سبک شدن دلش. خالهای که اصلا نمیدونستم کجاست و خونهای که دیگه امنیت نداشت.
دیگه این خونه جای من نبود. بلند شدم و از خونه بیرون زدم. بیهدف توی خیابونها قدم میزدم و فکر میکردم.
نفهمیدم چطوری، ولی از جلوی پاساژ سر درآوردم. نگاهی به در ورودی کردم و وارد شدم.
با قدمهای آروم و وارفته، به سمت فروشگاه رفتم. از شیشه بزرگ فروشگاه داخلش رو نگاه کردم. همه سر کارهاشون بودند. سر چرخوندم و به بوتیک نیما نگاهی انداختم. بسته بود. برگشتم و وارد فروشگاه شدم.
سر فریبا شلوغ بود و آقا مصطفی هم جای من نشسته بود. من رو که دید ایستاد. سلام کردم.
-سلام دخترم، دیر کردید!
کمی به دور و بر من نگاه کرد و گفت:
- پس آقا حسام کجاست؟
- تنها اومدم.
کمی تعجب کرد که ادامه دادم:
- شاید یه چند روز دیگه هم نیاد.
_ اتفاقی افتاده؟
آروم، طوری که فقط خودش بشنوه، گفتم:
- نیما ازش شکایت کرده.
متاسف شد و گفت:
- کاری از دستم بر میاد؟
سر تکون دادم و گفتم:
-میتونید تا حسام برگرده، حواستون به اینجا باشه.
-آره دخترم، چرا که نه!
به فریبا نگاه کردم. سرش خلوت شده بود. لبخند کم جونی زدم و به طرفش رفتم. شاید قبول میکرد، چند روزی مهمونشون باشم.
بعد از سلام و علیکی معمولی گفت:
- بابا، تو با این پسر عموت رکورد دیر اومدن من رو هم شکستید.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- راستش اومدم یه چیزی ازت بخوام ...
با زنگ خوردن موبایلش ساکت شدم. با دستش بهم اشاره کرد و تلفن رو از جیبش در آورد. دکمه اتصال رو زد.
- الو، سلام عمو! خوبم.
- به فائزه گفتم از مدرسه که اومد، شروع کنه جمع کردن وسایل.
- دیشب من به زن عمو هم گفتم. فقط یکی دو ماه، تا یه جای مناسب پیدا کنم. این صاحبخونه خیلی داره اذیتم میکنه.
داشت جا به جا میشد. دیگه به مکالمهاش گوش ندادم، رفتم و روی یه صندلی نشستم. چند دقیقه بعد فریبا اومد. کنارم نشست.
-چرا اینقدر رنگت پریده؟
بی جون گفتم:
-اسبابکشی میکنید؟
- آره، صاحبخونه اذیتم میکنه. میدونی، فائزه رو میخواد برای پسر عوضی معتادش. یه سالی هست به هر شکلی موضوع رو مطرح میکنه. حالا خودش خیلی قابل تحمله، رفت و آمدهای پسرش هم دیوونهام کرده. به هر بهانهای یا در خونهامونه، یا سر کوچهامون. منم تصمیم گرفتم، جابه جا بشم. ولی بهانه کرده و میگه تا مشتری نیاد، ندارم پولت رو بدم. با عموم حرف زدم. یه اتاق بالای خونهاشون دارند که خالیه. قرار شده یه مدت برم اونجا تا پولم رو بده، منم تا اون موقع، یه جای خوب پیدا کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت211 روی پلههای حیاط نشستم. به معنی واقعی بی پناه شده بودم. حامدی که کی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت212
-من فکر کردم تو کسی رو، یعنی فامیلی نداری!
-چرا، دارم. دو تا عمو دارم، دو تا عمه دارم. یه دایی و سه تا خاله هم دارم.
- پس چرا هیچ کس ...
حرفم رو خوردم. فریبا آه کشید و گفت:
- هر کسی سر زندگی خودشه. هر کسی مشکلات خودش رو داره. نمیشه از کسی انتظاری داشت. من خدا رو دارم. اون حواسش به همه چی هست. تازه، نمیشه مزاحم کسی بود، فقط به خاطر اینکه فامیله.
کمی نگاهش کردم. راست میگفت، من همیشه برای زرین مزاحم بودم. وقتی عمو بود، چیزی نمیگفت، ولی الان قصد داشت این مزاحم رو دور کنه.
فریبا گفت:
- راستی، چی میخواستی بگی؟
لبخند زدم.
-هیچی.
- الان اگه نگی که من دیوونه میشم که.
با همون لبخند گفتم: مهم نیست، فقط دو سه روز نیستم، شاید هم یکم بیشتر. حواست باشه.
یکم سر به سر هم گذاشت. بالاخره خداحافظی کردم و از فروشگاه خارج شدم.
نزدیک آسانسور بودم که با نیما چشم تو چشم شدم. لبخند زد. سلام کرد که با صدایی خیلی ضعیف جوابش رو دادم.
-میدونستی تو چه لطفی در حق من کردی. مدتها بود منتظر یه همچین فرصتی بودم.
- موقع دعوا من اینجا بودم، حسام طوری تو رو نزد که تو دستت بشکنه.
شونه بالا داد و گفت:
- آره، نزد. ولی خب، این داش حسام دشمن زیاد داره. شاید یکی دیگه زده، افتاده گردن اون.
با ناامیدی گفتم:
-هیچ راهی نداره بری رضایت بدی؟
- اصلا فکرش رو هم نکن، داره بهم خوش میگذره. تازه، اگه منم رضایت بدم، یه شاکی دیگه هم داره. داش حسامتون، چک بیمحل کشیده. طرف هم رفته چکش رو گذاشته اجرا. حکم جلبش رو گرفته بود.
خیره نگاهش کردم. عزت زیادی گفت و از کنارم رد شد.
همه درها به روم بسته شده بود. بی هدف توی خیابون ها راه میرفتم. جرات برگشتن به خونه رو نداشتم. هوا رو به غروب بود.
شاید تا حالا سند گذاشته باشند و حسام از بازداشت در اومده باشه. باید زودتر برمیگشتم. چون اگر حسام خونه باشه و من تا این موقع شب بیرون، حتما خیلی عصبانی میشد.
سریع ماشین گرفتم و به خونه برگشتم. پشت در ایستادم. با احتیاط کلید انداختم و در رو باز کردم. هیچ صدایی از خونه نمیاومد.
معلوم نبود حسام خونه باشه یا نه، پس ورود به خونه خطرناک بود. هرچی نزدیک در میبودم، راحت تر می تونستم فرار کنم.
پس همون جا کنار در و روی زمین نشستم و به در ورودی سالن خیره شدم که یه دفعه زن عمو و از در بیرون اومد.
سریع ایستادم. دستم رو روی زبونه ی در گذاشتم. از همون جا پرسید:
-کجا بودی تاحالا؟
-حسام کجاست؟
با بیخیالی گفت:
- بازداشت.
با این حرفش تمام امیدم، ناامید شد.
-بیا تو، باید باهات حرف بزنم.
فقط نگاهش کردم.
- کسی خونه نیست. فقط منم.
شاید دروغ میگفت، پس هیچ حرکتی نکردم. از پلهها پایین اومد و گفت:
-باشه، همین جا بهت میگم.
کمی جلوتر اومد و ادامه داد:
-ما رفتیم کلانتری. من و شوهر لیلا. هم اون سند آورده بود، هم من. تمام فکرم هم این بود که حسام رو زودتر بیارم بیرون. ولی این کار رو نکردم. میدونی چرا؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
- تا وقتی که حسام هست، تو نمیتونی برای زندگیت تصمیم بگیری. من میخوام تا تو از اینجا بری، اصلا هم برام مهم نیست کجا. فقط میخوام که بری.
دوباره مکث کرد و گفت:
- فروزان رفته مشهد و خونهاش رو هم داده اجاره، این یعنی اینکه تا یه سال دیگه هم برنمیگرده. اگه فکر میکنی میتونی اون جا پیداش کنی، یه بلیط برات بگیرم، برو مشهد. اگه خبری از خالهات داری، برو پیش اون.
اگه پول داری و میتونی برای خودت خونه بگیری، کمکت میکنم یه جای مناسب پیدا کنی. میتونی به مهیار هم فکر کنی. اما تا فردا صبح وقت داری هر تصمیمی که میخوای بگیری و اگه، تا فردا صبح، از اینجا نری...
کمی چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- خودت میدونی که چی میشه!
پشت به من کرد و به طرف در سالن رفت و همین طور میگفت:
-به شوهر لیلا گفتم برات چند تا چمدون بزرگ بخره. همین امشب وسایلت رو جمع می کنی.
روی اولین پله ایستاده و چرخید. نگاهی به من کرد و گفت:
-راستی، مهگل امروز زنگ زده بود. کلی هم قربون صدقهات رفت. منتظر جواب بود. بهش گفتم تا فردا صبح بهشون جواب میدی. پسر من به خاطر تو زندانه، زودتر از اینجا برو تا بتونم یه کاری براش بکنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت212 -من فکر کردم تو کسی رو، یعنی فامیلی نداری! -چرا، دارم. دو تا عمو د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت213
یه کم توی حیاط موندم. هوا دیگه تاریک شده بود. اولین بارون پاییزی نم نم روی صورتم میریخت.
چشمهام رو دور تا دور حیاط چرخوندم. روزهای بچگیم جلوی چشمم اومد. خندههامون، شوخیهامون، بازیهامون، قهرهای من، ذره ذره بزرگ شدنمون، آخرین دیدارم با حامد، قیافه ی طلبکار من و چهره شرمنده اون.
اشکهام با بارون قاطی شد و روی صورتم سرازیر شد.
یکم گذشت و لباسهام کاملاً خیس شده بودند. سردم شده بود. آروم به طرف در سالن حرکت کردم.
باید تصمیم می گرفتم. تحقیر شدن و حقیر بودن دیگه کافی بود.
وارد اتاقم شدم و لباسهام رو عوض کردم. پیدا کردن عمه فروزان، تو شهر بزرگی مثل مشهد، تقریباً محال بود و پیدا کردن خاله فرحناز هم محال تر.
توی خیابون هم نمیتونستم بمونم. با پولی که حسام توی کارتم ریخته بود، نهایت یکی دو شب توی یه مسافرخونه بتونم دووم بیارم، ولی بعدش چی؟ نمیخواستم یه طوری بشه که حسام دوباره برم گردونه به این خونه. خسته شده بودم.
تو این عالم بی کسی، تنها گزینه ی من مهیار بود. به قول فریبا هم که نمیشد به حساب اینکه طرف فامیله مزاحمش شد.
من توی این خونه مزاحم بودم. برای همه دردسر بودم. زحمتم دائم گردن حسام بود.
عشق من، دست و پای حامد رو بسته بود.
نفرت از من، خوشی رو به زنعمو حروم کرده بود.
ولی با ازدواجم با مهیار، حداقل دیگه مزاحم کسی نبودم. این جوری یه سقف داشتم. امنیت داشتم. یه کسی بود که بیپناهیم رو باهاش پر کنم.
ولی آیا ازدواج با مردی که هیچ شناختی نسبت بهش نداشتم، درست بود؟
صدای زنگ آیفون اومد. از پنجره اتاقم توی حیاط رو نگاه کردم. شوهر لیلا خانوم بود. دو تا چمدون بزرگ با خودش آورده بود. لای پنجره رو باز کردم تا صداشون رو بشنوم.
- دستت درد نکنه.
- برگشته؟
- آره.
-باهاش حرف زدی؟
-بهش تا فردا صبح وقت دادم.
-نمی دونم داری چیکار میکنی، ولی زرین، این دختر گناه داره، کسی رو نداره. به نظرم این کاری که میکنی ظلمه در حقش.
- اگر فکر می کنی ظلمه، برش دار ببرش خونه خودت. ببینم چند وقت لیلا میتونه تحمل کنه. بعد هم چه ظلمی؟ اگه واقعا عقل داشته باشه، به این خانوادهای که ازش خواستگاری کردند، جواب مثبت می ده و میره. هم کلی ثروت دارند، هم با درس خوندنش موافقند، هم خیلی دوستش دارند، هم این که میره تهران و از من و بچه هام دور میشه.
زرین با مکث ادامه داد:
- خسته شدم یزنه، خسته شدم! می خوام بدون حضورش به زندگی خودم و بچه هام سر و سامون بدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یزنه: شوهر خواهر
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت213 یه کم توی حیاط موندم. هوا دیگه تاریک شده بود. اولین بارون پاییزی نم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت214
پنجره رو بستم و نشستم. زانوهام رو توی بغلم گرفتم. تصمیم خودم رو گرفته بودم. دیگه نمیخواستم مزاحم باشم. من توی این خونه اضافه بودم.
بلند شدم و وارد سالن شدم. زنعمو روی مبل نشسته بود و چمدونها رو هم کنار سالن گذاشته بود. کمی به هم نگاه کردیم. آروم گفتم:
-میخوام به حامد زنگ بزنم.
اومد لب باز کنه که سریع گفتم:
- میخوام باهاش خداحافظی کنم. از راههایی که جلوی پام گذاشتی، یکی رو انتخاب میکنم و همین امشب بهت میگم.
سر تکون داد و با سر به تلفن اشاره کرد. گوشی تلفن رو برداشتم و روی مبل نشستم.
- شماره حامد رو حفظ نیستم.
- تو دفتر تلفن هست.
شماره رو پیدا کردم و با انگشتهایی که هیچی توانی نداشت، دونه دونه روی عددها فشار دادم.
با بوق دوم گوشی رو برداشت. انگار که منتظر بود.
- الو!
بغضم رو کنترل کردم.
- الو، بهار! شماها قصد کردید من رو اینجا بکشید؟ تو که میگی گوشیت شکسته، چرا حسام خاموشه؟ چرا کسی تلفن خونه رو جواب نمیده!
- آروم باش، گوشی حسام خراب شده، چند وقتی خاموشه تا درستش کنه. کسی هم که خونه نبود، تازه الان رسیدیم. گفتم یه زنگی بهت بزنم.
- الان قهری یا آشتی؟
- آشتیم. اصلا من کی هستم که بخوام با تو قهر کنم!
-تو، عشق منی، عشق یه دونه من.
لبخند حسرت آمیزی زدم و اشکم سرازیر شد، ولی صدام رو کنترل کردم و چیزی نگفتم. حامد گفت:
- به قول حسام وقتی که آدم میگه دوست دارم، یه مسولیت بزرگ انداخته گردن خودش. تو اصلا مسئولیت پذیر نیستیها!
- حامد، من هیچ وقت این جمله رو بهت نگفتم، گفتم؟ همیشه تو گفتی، تو این یه ماه، بیشتر از صد بار گفتی.
-راس میگی، الان که فکرش رو میکنم، میبینم اصلا نگفتی.
و بلافاصله گفت:
- نمیشه الان بگی؟
خنده ی تلخی زدم که مزهاش چشم هام رو درگیر کرد. جوابی ندادم. حامد گفت:
-باشه، نگو. بعد از عقد از زیر زبونت میکشم بیرون. با حسام صحبت میکنم، همه کارها رو ردیف کنه، این دفعه که اومدم، محرم بشیم که دیگه مشکلی هم برای گفتن این جمله نداشته باشی. راستی اون مسئلهات با مامان حل شد؟
به زرین نگاه کردم و گفتم:
- آره، حل شد. اون مسئله در واقع امتحان بود برای تو. امتحانی که من ده سال پیش توش روفوزه شدم.
- چی میگی تو؟
_ ده سال پیش، وقتی مامانم حالش بد شد و بردنش بیمارستان، من باهاش قهر بودم. میدونی چرا؟
با مکث ادامه دادم:
- شب قبلش باهاش دعوام شد. بهش گفتم، تو برای چی رفتی زنِ عمو فرهاد شدی. برای خوشگذرونی خودت رفتی. حالا زنش شدی، چرا حامله شدی که هر کی من رو ببینه، بهم متلک بندازه. همسایهها تا من رو میبینن پچ پچ کنن. دوستهام باهام حرف نزنند. زن عمو دیگه دوستم نداشته باشه.
گریه اشکالی نداشت، دیگه پای مادرم وسط،اومده بود.
- بهش گفتم کاش تو مامانم نبودی. گفتم ایشالا بمیری، هم تو هم بچه ات. دو روز بعد عمو من رو به زور برد بیمارستان دیدن مادرم. دیگه شکمش بزرگ نبود. صورتش زرد شده بود. هنوز قهر بودم، نمیخواستم برم بغلش. عمو هولم داد توی بغلش.
مامانم تمام صورتم رو بوسید و سرش رو تو گردنم برد و بو میکشید. گفت من اگه زن فرهاد شدم فقط به خاطر تو بود، وگرنه خواستگار داشتم، میخواستم که تو پدر داشته باشی، عموت بهترین گزینه بود. این بچه هم قرار نبود بیاد، ولی اومد و کاریش هم نمیتونستم بکنم. پس فرداش مامانم مرد، دکترها گفتن از خونریزی زیاد و غیر قابل کنترل و تب بالا بوده. ولی مامانم دق کرد از دست من، نه از حرفهای مردم. از غصهای که من بهش دادم. تو از امتحانت خوب بیرون اومدی حامد، قلب مادرت رو نشکستی، اما من شکستم.
اشکهام همینطور میریخت. صدای مهربون حامد از پشت گوشی اومد.
- بهار این حرفها چیه میزنی؟ تو بچه بودی، عقلت نمیرسید.
- چرا، میرسید. دوازده سیزده سالم بود. دیگه بچه نبودم.
؛ الان درد تو چیه؟ برو سر خاکش ازش حلالیت بخواه.
- حامد!
-جان حامد!
- یه قول بهم بده. قول بده همیشه خوشحال باشی. چه من باشم، چه نباشم!
- یه جوری حرف میزنی، آدم فکر میکنه داری برای همیشه میری.
-خداحافظ حامد، خداحافظ.
- این چه طرز خداحافظیه! یه جوری میگی خداحافظ، انگار دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم. حالا کلی زندگی تو راه داریم.
-آره، کلی زندگی تو راه داریم.
- دوست دارم. گریه نکن. باشه! خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و انگشتم و روی دکمه قرمز فشار دادم. به زن عمو نگاهی کردم.
خیره به من زل زده بود. اشکهام رو پاک کردم و محکم گفتم:
- به خانواده گوهربین زنگ بزنید، بگید جواب بهار مثبته.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت211 روی پلههای حیاط نشستم. به معنی واقعی بی پناه شده بودم. حامدی که کی
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روسری دور گردنم رو باز کردم. سخت بود تو این شرایط شیر دادن به بچه ول
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بدون جلب توجه عقب عقب رفتم و میون درختها خودم رو گم و گور کردم.
برای خودم نشونه میگذاشتم، شاخه درختها رو میشکستم و برگهای درختها رو به تنهاشون میکشیدم تا رد سبز رنگشون مسیر برگشت رو بهم نشون بده.
اینقدر رفتم و رفتم تا جاده از مسیر دیدم حذف شد.
ممکن بود دوباره اسیر سگها و سربازها بشم، یا شاید هم یه حیوون دیگه.
روسری رو از سرم باز کردم.
کیارش رو به شکمم چسبوندم و با روسری به خودم محکم بستمش.
به درخت قطوری که نزدیکم بود با دقت نگاه کردم.
میتونستم، بچه که بودم زیاد از این کارها میکردم.
دستم رو روی شاخه درختها گرفتم و بالا رفتم.
اینقدر بالا که میون برگهای سبزش گم شدم.
حالا جاده رو میدیدم، اطرافم رو هم میدیدم.
اگر راستین میاومد میدیدمش، از خطرات دیگه هم در امان بودم.
به صورت کیارش نگاه کردم.
خوب به نظر میرسید.
جام رو روی شاخه درست کردم و بی حرکت همونجا موندم.
صدای خش خشی توجهم رو جلب کرد.
-زنیکه معلوم نیست کجا رفت؟ یه دقیقه سرمو برگردوندما.
این صدای همون زن بود.
-ولش کن باران، بیا بریم.
-بهترین موقعیت بود. بچهاشم پسر بود، میبردیم نشون بابام میدادیم، اونم قبولمون میکرد، دیگه شاهین بابای نوهاش میشد دیگه!
-حالا که نشده!
آب دهنم رو قورت دادم.
کثافت!
-نباید صبر میکردم، همون موقع که باهاش تنها شدم باید میکشتمش، من با بچه میرفتم تو هم میاومدی دیگه!
لگدی به برگهای زیر پاش زد و دنبال مرد راه افتاد.
دستم رو روی سر پسرم گذاشتم.
خوب بود که کیارش اینقدر آروم و بی صدا بود.
رفتن اون زن و مرد رو با چشمهام دنبال کردم.
خدایا راستین رو برسون.
سرم رو به تنه درخت تکیه دادم و زیر لب قلهوالله خوندم، اینقدر خوندم و خوندم تا پلکهام سنگین شد.
تکون محکمی به سرم دادم.
نباید میخوابیدم، خواب یعنی سقوط.
سقوط هم از این درخت با این شرایط من قطعا نتیجهاش برای من و پسرم زندگی نبود.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم.
-یه کاری کن.
همون لحظه صدایی از دور حواسم رو به خودش داد.
یکی داشت به این سمت میاومد.
یکی که هر از گاهی خیلی آروم یه چیزی میگفت.
با دقت نگاه کردم و گوشم رو تیز کردم.
میگفت سحر...
صدام میزد، راستین بود.
صبر کردم تا نزدیکتر بشه، خودش بود.
بغض یهو اومد و یهویی هم ترکید.
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بدون جلب توجه عقب عقب رفتم و میون درختها خودم رو گم و گور کردم. برا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از روی همون درخت با صدایی ضعیف و آهسته، مثل صدای خودش، صداش زدم.
-راستین.
ایستاد.
به اطرافش نگاه کرد و دوباره و با تردید صدام زد:
-سحر.
-این بالام.
نگاهش بالا اومد.
از بین برگها دستم رو تکون دادم.
به سمتم دوید.
هنوز نگران اون زن بودم.
به جاده نگاه کردم، حتما تا حالا رفته بودند.
راستین پایین درخت ایستاد.
-عزیزم...میتونی بیای پایین؟
-آره، هوامو داشته باش.
همونطور که بالا رفته بودم پایین رفتم.
پایین رفتم و خودم رو تو بغل راستین انداختم.
اونم دلتنگ بود، دقیقا مثل من.
******
همه خستگیهای دنیا به یکباره بهم هجوم آورده بودند.
به دست راستین تکیه داده بودم و از پنجره جلوی ماشین به جاده بی انتهای جلوم خیره بودم.
وارد خاکهای ایران شده بودیم.
از وقتی که راننده این رو گفته بود راحتتر نفس میکشیدم.
حالم مثل وقتی بود که از کار زیاد روزانه وارد خونه میشدم.
تا قبل از ورودم به خونه دلم خواب نمیخواست اما بعد از ورودم، دلم لم دادن میخواست، یه چایی داغ و یه خواب چند ساعته.
چشمهام رو بستم.
-خوبی؟
سرم رو تو جواب راستین تکون دادم.
شاید به ظاهر خسته بودم ولی حالم خوب بود، البته نه تا وقتی که به روبرو شدن با خانوادهام فکر میکردم.
تکیهام رو از دست راستین گرفتم و گفتم:
-الان کجا قراره بریم؟
کیارش رو روی پاش جا به جا کرد و گفت:
-تو دوست داری کجا بریم؟
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-به دوست داشتن من نیست راستین، باید ببینم صلاح چیه.
راستین به راننده نگاهی کوتاه کرد و بعد به من و آهسته گفت:
-چند لیر بیشتر پول تو جیبم نیست، نمیدونم این یارو چقدر میگیره و ...
لبهاش رو بست و در حالی که کیارش رو تو بغلم میگذاشت گفت:
-بگیر اینو تا ببینم.
کیارش رو گرفتم و گفتم:
-راستین، اون بقچههه که روژان داده بود، وسط فرار گم شد؟
این که مشخص بود، چون بقچه دست راستین بود وقتی که من رو پیدا کرده بود، بقچهای در کار نبود.
-نفهمیدم کجا افتاد.
با حالتی نگران پرسید:
-چیزی میخواستی از توش؟
پول که نداشتیم، خوراکی و پوشک و چیزهای دیگه هم که توی اون بقچه بود.
از طرفی شرایط خودم، با اون همه دویدنها و پریدنها...
از کمر دردی که امونم رو بریده بود هم که میگذشتم، نیاز به وسایل بهداشتی داشتم، من هنوز خونریزیم قطع نشده بود.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
*- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت214 پنجره رو بستم و نشستم. زانوهام رو توی بغلم گرفتم. تصمیم خودم رو گرف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت215
زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه میکرد. کم کم لبهاش از هم باز شدند و خندهای از ته دل زد و گفت:
- همین الان.
سریع به اتاقش رفت و با یه کاغذ برگشت. گوشی رو از کنار من برداشت و همونجا نشست.
شماره رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- الو، سلام، زرین بانو هستم.
-ممنون، شما خوبید؟
- شب شما هم بخیر.
- غرض از مزاحمت، بهار جوابش مثبته.
صدای فریادی از روی شادی، خیلی ضعیف از پشت گوشی شنیدم.
-خودش یه دفعه اومد گفت.
- فقط سریع تا پسر عموهایش نیستند. گفتم که حساسند و الان میخوان مو رو از ماست بکشند بیرون.
- پس خبر از شما... هر طور که مایلید. خداحافظ.
زن عمو از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. هنوز بارون میاومد.
خسته بودم؛ غمگین، دلشکسته، ولی سبک.
حس این که دیگه نمیتونستم حسام و حامد رو ببینم و مجبور بودم از خاطرات بچگیم خداحافظی کنم، اذیتم میکرد، اما حس اینکه دیگه مزاحم نیستم و میتونستم جایی زندگی کنم که امنیت داشته باشم، آرومم میکرد.
اما آیا کار درستی بود؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمی دونستم و فقط یه چهره محو ازش یادم مونده؟
خیلیها اینطوری ازدواج میکنند. باید خودم رو دلداری میدادم. به هر حال این تنها راه من بود.
فکر اینکه پسرعموهام بعد از اینکه بفهمند من چیکار کردم، چه فکرهایی ممکنه بکنند، اعصابم رو به هم میریخت.
حتما زنعمو چیزی براشون تعریف میکنه که واقعیت نداره. نباید میذاشتم که این اتفاق بیوفته.
به اتاقم برگشتم. دفتری برداشتم و چند ورق از وسطش کندم. نشستم و تمام اتفاقات این چند وقت رو از دید خودم نوشتم.
از احساساتم، اجبارهام، گزینههای پیش روم، همه رو نوشتم. گردنبندی رو که حامد بهم داده بود، در آوردم و لای کاغذ گذاشتم و کاغذ رو تا زدم.
حالا باید منتظر یه وقت مناسب میبودم تا یه جوری نامهای رو که نوشته بودم، توی اتاقشون پنهان میکردم.
پرده رو کنار کشیدم و به آسمون بی ستاره و ابری خیره شدم. همون جا کنار دیوار نشستم و نفهمیدم که کی خوابم برد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه میکرد. کم کم لبهاش از هم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت216
چشمهام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگاه کردم.
تو همون حالت خوابآلوده، پوزخند زدم.
زنعمو دوباره مهربون شده بود.
از اتاقم بیرون اومدم. سفره صبحونه مفصلی روی زمین پهن بود. به یه یادداشت کنار سفره. همونطور ایستاده نگاه کردم.
«بهار جان! من رفتم خرید. صبحونه حتما بخور. خانواده گوهربین امروز حتماً میان. حواست به غذا هم باشه.»
زمزمه کردم:
-بهار جان!
بوی قرمهسبزی کل خونه رو برداشته بود. بغض داشتم، ولی اصلا دلم نمیخواست گریه کنم. یه جورایی سبک بودم. حس آدمی رو داشتم که معلق تو هواست.
چند لقمه خوردم و سفره رو جمع کردم. سمت اتاقم رفتم و یه بلوز و دامن پوشیدم. یه شال هم دم دستم گذاشتم. نشستم و به ساعت خیره شدم.
واقعاً آینده من اینه؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمیدونستم؟ یعنی میتونم دوستش داشته باشم؟ یا اینکه اون من رو دوست داشته باشه؟
چه جور آدمیه؟ خدا پیغمبر سرش میشه؟ مادیات برام مهم نیست، ولی حلال و حروم، چرا، مهمه.
هرچی که بود، مهیار تنها راه من بود. به هر حال دیگه دوست نداشتم، مزاحم باشم.
شاید هم لج کرده بودم؛ به خودم، به حامد، به حسام. چیزی که در حال حاضر مهم بود، تتمه عزت نفس له شدهام بود.
نمیتونم دیگه توی جمعی زندگی کنم که به چشم دیوونه، دروغگو، دو به هم زن و مزاحم بهم نگاه میکردند.
تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد.
گوشی آیفون رو برداشتم.
- کیه؟
- باز کن عروس خانم!
صدای مهگل بود. تک کلید آیفون رو فشار دادم. شال روی سرم انداختم و به استقبالشون رفتم.
وارد شده بودند. چمدونهاشون رو گوشهای گذاشته بودند. تا وسط حیاط اومده بودند و به در ورودی سالن نگاه میکردند.
مهیار باهاشون نبود، فقط مهگل و مهری خانوم و مهبد.
به زور لبخند زدم و از پلهها پایین رفتم.
مهری خانوم دستهاش رو از هم باز کرد و من رو در آغوش کشید.
صورتم رو محکم میبوسید و لبخندهایی میزد که نمونهاش رو هنوز جایی ندیده بودم.
جوری من رو بغل کرده بود که انگار دختر گمشدهاش رو پیدا کرده.
بعد از روبوسی با مهگل، به مهبد که تعدادی جعبه کادو شده توی دستش بود نگاه کردم و سلامی گفتم.
قیافهای متعجب به خودش گرفت و با لبخند گفت:
- میشه بهت سلام کرد؟
خندید و ادامه داد:
- از تهران تا اینجا مغز من رو خوردند که باهات دست ندم. فکر کردم سلام هم نباید بکنم.
مهگل با تشر گفت:
- بسه مهبد!
لبخند نزدم، حس خندیدن نداشتم. به سمت سالن دعوتشون کردم. چایی ریختم و براشون بردم. صدای در خونه نشونه برگشتن زن عمو بود.
حتما چمدون و کفشها رو دم در دیده بود که با خوشحالی وصف ناپذیری وارد سالن میشد.
بعد از سلام و احوالپرسی نشست. نگاهی به جمعیت سه نفره مهمونها کرد و گفت:
- پس، آقا داماد نیومدند؟
مهری خانم گفت:
-والا زرین خانوم، شما وقتی دیشب زنگ زدید، ما همون شبونه دست به کار شدیم و بلیط هواپیما گرفتیم. ولی آقا مهدی و مهیار کار داشتند، قرار شد بعدازظهر بیان.
زن عمو کمی فکر کرد و لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
- پس صحبتها میمونه برای همون بعد از ظهر.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت216 چشمهام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت217
مهری خانم به تایید سر تکون داد.
به حیاط رفتم. چمدونهاشون رو به داخل آوردم و مشغول پذیرایی شدم.
تو آشپزخونه مشغول کار بودم که زن عمو وارد شد. نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت:
- چرا این لباسها رو پوشیدی؟
- چون که هم قشنگند، هم خوبند.
لحنم تند بود. فقط نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:
- حداقل یه کم آرایش میکردی.
_ من همینم، خوششون نمیاد میتونند برند یه دختر دیگه بگیرند برای پسرشون.
-من به خاطر خودت میگم.
-شما لطف کن دیگه حرفی رو به خاطر خودم نزن. دیگه از این به بعدش رو خودم میدونم.
از زنعمو عصبانی بودم. اگر با ازدواج من با پسرش مخالف بود، میتونست بگه نه. این همه نقشه کشیدن نداشت.
حق نداشت با احساساتم، با آبرو و امنیتم بازی کنه. لازم نبود، من رو جلوی پسرعموهام خراب کنه. زنعمو دیگه چیزی نگفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
مهیار رو ندیده بودم و نمیشناختم، اما رفتارهای مهگل دقیقا مثل خواهری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم.
رفتارهای مهری خانوم هم خیلی محبت آمیز و مادرانه بود.
مهبد هم پسر شادی بود و این از طرز حرف زدنش، کاملا مشخص بود.
بعد از ظهر شده بود و استرس تو رفتارهای مهری خانوم کاملا مشخص بود.
دائم به موبایلش نگاه میکرد و پیام میفرستاد. با مهگل پچ پچ می گکرد و نفسهای عمیق میکشید.
زنگ خونه زده شد. گوشی آیفون رو برداشتم.
-کیه؟
صدای محکم آقا مهدی رو تشخیص دادم.
- باز کن دخترم!
این دخترم گفتنهای آقا مهدی، خیلی به دلم مینشست. کلید آیفون رو فشار دادم و رو به جمعیت منتظر توی سالن گفتم:
- آقا مهدی اومدند.
مهری خانوم که نیمخیز بود، سریع بلند شد و به طرف در سالن رفت.
میخواستم تا به استقبال آقا مهدی برم ولی رفتار مهری خانم طوری بود که ترجیح دادم، کمی صبر کنم.
بین در ورودی سالن و راهرو ایستادم. مهری خانم به حیاط رفت.
آقا مهدی وارد حیاط شده بود. مهری خانم سراسیمه و خیلی آروم پرسید:
- پس مهیار کو؟
صدای آقا مهدی رو خیلی آروم می شنیدم.
_ پسر بیآبروت نیومد.
- یعنی چی که نیومد؟ تو موندی که اون رو بیاری. اینجوری که آبروریزی میشه.
- من میگم این پسر لیاقت نداره، تو اصرار میکنی براش زن بگیرم.
- الان من جواب اینها رو چی بدم؟ از صبح منتظر مهیارند.
- بیا بریم تو حالا.
دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و به استقبال پدر شوهر آیندهام رفتم.