بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت157 چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد. همونطور که به طرف من می
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت158
مهگل بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. مهری خانوم چشمش رو از من بر نمیداشت. کمی خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
-مهسان میگفت شما هم پزشکی خوندید!
سر بلند کردم و گفتم:
-دندونپزشکی میخونم.
- موفق باشی، عزیزم!
صدای مجدد در، توجه همه رو جلب کرد. همون مرد اون شب توی عروسی، با چهرهای بشاش وارد شد. بلند سلام کرد.
بلند شدم و جواب سلامش رو دادم. مونده بودم اگه این هم بخواد با من دست بده، چیکار کنم! ولی خوشبختانه این کار رو نکرد.
پس از احوالپرسی با زن عمو و بعد هم من، خیلی محترمانه روی مبل نشست.
رو به زن عمو گفت:
- من قبلا افتخار آشنایی با شما رو داشتم، ولی ایشون...
مهری خانم گفت:
-میثم جان، ایشون بهار خانم هستند.
چشمان مرد برقی زد و خیره نگاهم کرد. خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم.
مهگل با سینی شربت وارد شد.
- سلام، عمو، چه عجب از این ورا!
- مامانت اصرار کرد.
لیوان شربتی از توی سینی برداشت و جرعه ای نوشید و گفت:
- مهیار نیومده؟
مهگل سری به معنای نه تکون داد و چهرهای متاسف به خودش گرفت.
زنعمو و مهری خانوم مشغول صحبت شدند و گاهی هم آقا میثم نظری میون حرفهاشون میداد.
مهگل هم کنار من نشست و مشغول صحبت با من شد، ولی من اینقدر اعصابم خراب بود که اصلا متوجه نمیشدم، چی میگه.
مهگل هم کمی کلافه بود. انگار منتظر کسی یا چیزی بود، چون دائم به ساعت نگاه میکرد.
آقا میثم هر وقت به من نگاه میکرد، حس میکردم دارم گر میگیرم.
فکر اینکه خواستگار همین مرده، اعصابم رو به هم میریخت.
این مرد همسن پدر من بود! چطور ممکنه، زنعمو برای دور کردن من از پسرهاش راضی بشه، من رو بده به کسی که سن پدرم رو داره.
رو به مهگل گفتم:
- ببخشید! سرویس از کدوم طرفه؟ میخوام یه آبی به صورتم بزنم.
لبخند زد. ایستاد و راهنماییم کرد. وارد سرویس شدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت158 مهگل بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. مهری خانوم چشمش رو از من بر نمی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت159
نفسم رو سنگین بیرون دادم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. زنعمو من رو با خودش آورده بود، تا به خواستگارها نشون بده.
اصرار برای آرایش، پوشیدن مانتویی که بهم بیاد و اینکه دلش نمیخواست حامد و حسام چیزی بدونند، دلیلش همین میتونه باشه.
چند دقیقهای توی سرویس موندم. دلم نمیخواست به اون محیط سنگین برگردم، ولی نمیشد که توی دستشویی هم بمونم.
از سرویس بیرون اومدم. از پنجرهز بزرگ خونه به حیاط نگاه کردم. انگار کسی توی حیاط بود.
پردهی توری اجازه نمیداد، دقیق ببینم. چشمهام رو ریز کردم و تا دقیقتر ببینم.
مرد چهار شونهای که چهرهاش رو نمیدیدم، سوار موتوری توی حیاط بود.
تیپ و لباس مهگل رو تشخیص دادم. دست مهگل روی ساعد مرد بود و چیزهایی میگفت که نمیشنیدم.
مهگل به چیزی اصرار داشت و مرد سعی در پس زدنش میکرد. مرد دست مهگل رو از روی ساعدش باز کرد و با موتور به طرف در حیاط حرکت کرد.
مهگل دنبالش دوید و دوباره دست مرد رو گرفت.
مرد دوباره دستش رو پس زد و بعد از باز کردن در، با موتور بیرون رفت.
همین طور به صحنههای بیرون نگاه میکردم که با صدای بم و مردونهی آقا میثم، سر چرخوندم.
-خانوم اعتمادی!
نگاهم رو از پنجره گرفتم و به میثم دادم. فاصلهی بینمون رو پر کرد و با اشاره به حیاط گفت:
- مهیار بود.
خیره نگاهش کردم که ادامه داد:
- پسر یاغی این خونه.
حالا دقیقا روبروی من بود.
- شما ساکن شیرازید، درسته؟
-بله.
- دوست ندارید، بیای تهران زندگی کنید؟
-من شیراز رو ترجیح میدم.
- یعنی اگه یه موقعیت خوب، تو تهران براتون ایجاد بشه، باز هم علاقهای ندارید، به تهران بیاید.
به حرفش فکر کردم و گفتم:
- نمیدونم!
- به نظر، بیست تا بیست و سه ساله میایید، درسته؟
- بیست و دو سالمه.
لبخند زد و عمیق نگاهم کرد. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
- خیلی جوونی!
کمی مکث کرد و گفت:
- تا کی تهران هستید؟
-امروز و فردا، بعدش برمیگردیم.
- دوست دارید، فردا یه قرار ملاقات دو نفره بزاریم و کمی صحبت کنیم.
نفسم سنگین شد.
-چرا من باید با شما صحبت کنم؟
- اگه مایل نیستید، من اصراری ندارم.
- مایل نیستم.
سرش رو تکون داد و گفت:
_ پس هیچی!
کارتی رو به سمت من گرفت و گفت:
- این شمارهی منه! برای هر موقعی که مایل بودید!
کارت رو گرفتم و گفتم:
- فکر نمیکنم هیچ وقت تمایل پیدا کنم.
آقا میثم لبخند زد و از من فاصله گرفت. سر جام برگشتم.
حس کردم مهری خانوم، از این کار میثم خوشش نیومده و سعی داره با چشم و ابرو بهش بفهمونه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت159 نفسم رو سنگین بیرون دادم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. زنعمو من رو ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت160
مهگل دوباره کنارم نشست و مشغول صحبت شد. از همه چی حرف زد. از دخترش، از شوهرش، خاطرات دانشگاه و من فقط گوش دادم.
نیم ساعتی حرف زد و من حواسم حسابی از اطراف پرت شده بود.
لحظهای سر چرخوندم و دوباره اطرافم رو نگاه کردم. میثم نبود. مهری خانوم کنار زن عمو نشسته بود و آروم آروم صحبت میکردند.
به ساعت نگاهی کردم. دو ساعتی بود که نشسته بودیم. دلم شور افتاد. موبایلم رو از توی کیفم بیرون آوردم و نگاهی به صفحهاش انداختم.
هشت تماس بی پاسخ.
سه تماس از حامد و پنج تماس از حسام.
پس دلشورهام الکی نبود. حتما برگشتند و متوجه عدم حضور ما شدند. به زن عمو نگاهی کردم و گفتم:
- زن عمو، موبایلت رو یه دقیقه نگاه میکنی؟
زنعمو اخم کرد و گفت:
_ چیزی شده؟
سر تکون دادم و به کیفش اشاره کردم.
موبایلش رو از توی کیفش در آورد و به صفحهاش نگاهی انداخت. کمی لبهاش رو به هم فشرد و رو به مهری خانوم گفت:
- اگه ممکنه یه ماشین برای ما بگیرید که ما دیگه رفع زحمت کنیم.
مهری خانم با لحنی پر از حسرت گفت:
- به این زودی؟ شام در خدمت باشیم، شوهرم تا یه ساعت دیگه میاد.
- نه دیگه، دیر شده، باید بریم.
مهری خانوم رو به مهگل گفت:
- تو با ماشین اومدی؟
مهگل سر تکون داد و هم زمان گفت:
-آره!
-پس زحمت رسوندنشون رو بکش.
مهگل لبخند زد و گفت:
- به روی چشم!
زن عمو گفت:
- مزاحم نباشیم!
مهگل نمایش گونه اخمی کرد و گفت:
-بهار جان هیچ وقت مزاحم نیست.
دیگه این تعارفاتشون برام تعجب برانگیز نبود، چون مطمئن شده بودم خواستگار، یکی از مردهای این خونه است و به احتمال زیاد، میثم.
ولی من اگر میمردم هم زن اون نمیشدم.
مهگل بلند شد و وارد اتاقی شد. من و زن عمو هم منتظر ایستادیم.
موبایل رو توی دستم با حرص و دلشوره فشار میدادم.
با مهری خانوم خداحافظی کردیم. مهگل لباس پوشیده از اتاق بیرون اومد و به طرف حیاط رفتیم.
هنوز وارد کوچه نشده بودیم که زن عمو رو به من گفت:
-بهار! کیفت کو؟
تازه متوجه شدم کیفم رو جا گذاشتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت157 چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد. همونطور که به طرف من می
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دکتر نمیتونستم بگم، ولی با خودم که رودربایستی نداشتم، دلم میگرفت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای قدمهای منشی من رو به حالت قبل در آورد.
دخترک با یه سینی به سمتم اومد.
یه استکان چای و قندون رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت.
چند تقه به در زد و وارد شد.
وقتی که در رو باز میکرد صدای دکتر رو شنیدم.
-اگر بشه با نامزدش هم یه جلسه داشته باشم...
چشمهام گرد شد.
آبروم جلوی نوید میرفت.
خواستم معترض بشم که دکتر گفت:
-و ... این عمه خانم رو هم ...
حرفش رو قطع کرد و از دختر تشکر کرد، دایی هم تشکر کرد.
هر چی منتظر موندم دیگه دکتر حرفی نزد، اینقدر حرف نزد تا دختر از اتاق بیرون اومد و در رو بست.
لبم رو به دندون گرفتم.
میخواست با عمه و نوید حرف بزنه و این بد بود.
باید اعتراض میکردم، باید میگفتم نه.
برای بلند شدن از جام نیم خیز شدم که با ورود یه مرد به سالن سر جام خشک شدم.
مهراب؟ اینجا؟
اون هم اولش تعجب کرد ولی کم کم لبخند روی لبش نشست.
نزدیکتر اومد و با همون لبخند دندون نما گفت:
-سلام خانم خانما، دیروز دوست امروز آشنا!
لبخند اون هر لحظه پهنتر میشد ولی من همچنان تو حالا نیمه خشک شده بودم.
به زور جوابش رو دادم:
-سلام.
فقط همین رو تونستم بگم.
یکم نگاهم کرد و به سمت میز منشی رفت.
-سلام، مهراب نامدارم، وقت داشتم.
منشی جوابش رو داد و گفت:
-بله، بشینید تا نوبتتون شه.
خیلی وقت بود که ندیده بودمش، از همون شب مهمونی، همون شبی که سینی فالوده رو پخش زمین کرد و بعد هم نموند و رفت.
مهراب به سمت من چرخید.
مست و شنگول به سمتم اومد و گفت:
-تنهایی؟
-دایی ممد توئه.
بدون ترس گوشش رو به در چسبوند.
چند ثانیهای نگه داشت و وقتی گوشش رو از در جدا میکرد گفت:
-وقت واسه تو گرفته، بعد خودش اون توئه؟
-من تازه اومدم بیرون، دکتر گفت به داییت بگو بیاد تو.
گوشش رو دوباره به در چسبوند.
چقدر راحت بود، برعکس من.
به منشی نگاه کردم، حواسش نبود.
صاف نشستم و گفتم:
-شاید من نخوام حرفهایی که در مورد من میزننو شما بشنوی.
ابرو بالا داد. لبخند زد.
گوشش رو از در جدا کرد.
میز وسط سالن رو دور زد و روی صندلی کنار من نشست.
-میدونستم امروز وقت داری، یه ساعت پیش میومدم و از همون اولم گوشمو به در میچسبوندم...حیف شد!
نگاهم کرد و گفت:
-از نوید چه خبر؟
-من باید از شما بپرسم که چه خبر از نوید، ماشالا اینقدر که شما همو میبینید، من نمیبینمش.
بلند خندید و گفت:
-حسودی نکن. من و اون شریکیم.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-شغل شما دقیقا چیه آقا مهراب؟ مترجمید؟ شرکت دارید؟ با نوید شرکید؟ تو کار بزن و بهادری هستید؟ چی دقیقا؟
ابرو بالا داد و گفت:
-اگه دوست داری بدونی باید بزاری من گوشمو بچسبونم به اون در که ببینم چی میگن. بعدش منابع در آمدم رو برات باز میکنم.
حرفش بیشتر شبیه کنایه بود ولی شکل نگاهش انگار واقعا منتظر بود که من بگم باشه، بیا برو گوش وایسا.
به روبهروم خیره شدم.
کمی بینمون به سکوت گذشت و اون بود که این سکوت رو شکست.
-آب افتاده زیر پوست!
آب دهنم رو قورت دادم.
اینی که گفت دقیقا یعنی چی؟
نه اینکه معنی جملهاش رو ندونم یا تا حالا نشنیده باشم، ولی اون نباید میگفت.
نگاهش کرد و اون هم نگاهم کرد، عمیق و خاص.
لبخند زد، لبخندش از نگاهش هم خاصتر بود.
-از اینجا خودت میری خونه یا با سید میری؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای قدمهای منشی من رو به حالت قبل در آورد. دخترک با یه سینی به سمتم او
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جوابش رو ندادم و اون سریع اضافه کرد:
- چون اون باید بره مغازه، اونم این وقت روز پرسیدم.
مکثی کرد و گفت:
-اگر خودت قراره بری، وقتو کنسل کنم، برسونمت.
-با نوید میرم.
اسم نوید رو آوردم که حد و حدود رو رعایت کنه.
من دیگه اون دختر مجرد نبودم که دوستم داشته باشه و خواهانم نباشه.
به قول عمه سر و صاحاب داشتم تا وقتی که اون عقد موقت وجود داشت.
خودش فهمید که سرش رو تکون داد و نگاهش رو گرفت.
از جاش بلند شد و به سمت در اومد.
داشت چی کار میکرد؟
قبل از اینکه گوشش رو به در بچسبونه گفت:
-گوش میدم، عوضش منبع درآمدمو بهت میگم.
چشمهام گردتر از این نمیشد.
به منشی نگاه کردم.
منتظر اعتراضش بودم ولی اون همچنان با کامپیوتر مشغول بود.
چی کار باید میکردم؟
اعتراض؟ سر و صدا؟ هولش میدادم؟
به در اشاره کرد. داشت من رو هم دعوت میکرد به گوش دادن.
به منشی نگاه کردم.
مهراب رو که نمیتونستم از در دور کنم، حداقل یکم گوش بدم.
روی صندلی چرخیدم و گوشم رو به در نزدیک کردم.
صدای دکتر میاومد:
-... آدما از موقع تولدشون با هم متفاوتن، یه بچهای ساکته، یه بچهای نه، حتی نحوه شیر خوردن و دندون در آوردنشونم فرق داره. شما خودت سه تا بچه داری، اینو باید تجربه کرده باشی. بعیده از شما گفتن این حرف!
-الان باید چی کار کرد؟
-پیشنهاد اولم رو که گفتید نمیشه، مخصوصا با وابستگیهاش به خانوادهاش، پس میمونه همون که گفتم بهتون ... و اینکه فعلا فاصله جلسات رو کم میکنیم، به جای ماهی یه بار، دو هفته یه بار. و اینکه با افرادی که گفتم باید حتما حرف بزنم.
-آقا چی کار میکنید؟
نگاهم به سمت منشی معترض چرخید.
سریع روی صندلی چرخیدم و درست نشستم ولی مهراب به جای برداشتن گوشش از در، انگشت روی بینیش گذاشت و زمزمه کرد:
-هیس!
منشی اخم کرد و گفت:
-این کارتون اصلا درست نیست.
مهراب سرش رو از در کند و رو به منشی گفت:
-طرف فامیله، آشناست، اول و آخرش خودش بهم میگه دیگه.
-شما بشینید، اگر مایل باشن بعدا خودشون میگن بهتون.
مهراب تسلیم شد و کنار من نشست. منشی هم کمی به هر دومون خیره موند و رفت.
مهراب گفت:
-گفتی نوید میاد دنبالت؟
گوشیش رو از جیب شلوارش در آورد و گفت:
-زنگ بزنم بهش بگم اومد اینجا صبر کنه کارم تموم شد، بریم یه دوری بزنیم با هم.
تا اومدم بگم نه، در اتاق دکتر باز شد.
دایی از اتاق خارج شد و همزمان مهراب الو گویان از جاش بلند شد و به سمت دایی رفت.
با نوید حرف میزد و با دایی دست میداد.
به شونه دایی زد و با نوید قرار گذاشت.
اخمها تو هم رفت. نمیخواستم نوید بیاد اینجا.
بهش گفته بودم که مشاوره میرم ولی دلم نمیخواست وارد جزییات بشه.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
سرو سـامان بدهی یا سرو سامان ببری
قـلب من سوی شما میل تپیـدن دارد....
#دلبــــرانه
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
من با چه شور و علاقه ایی تورو بردم برات طلا خریدم دارم واست خرید میکنم که دلتو بدست بیارم که توهم منو دوست داشته باشی اونوقت تو منو میپیچونی
امیر به خدا من نمیتونم تورو دوست داشته باشم. ازت خواهش میکنم منو رها کن برم.
رفتن در کار نیست . حالا که نمیتونی منو دوست داشته باشی منم اصرار نمیکنم. دیگه هم سعی نمیکنم با محبت دلتو بدست بیارم از حالا به بعد بلدم چیکار کنم.
کمی مضطرب گفتم چیکار میخواهی بکنی؟
با زور تصاحبت میکنم.
🪴رمان پرهیجان خانه کاغذی 🪴
🥰اثری دیگر از نویسنده رمان عسل.🥰
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️
یجوری میخوامت که
مجنون لیلیشو نمیخواست... 😍😘
🧚♀💞 ◇ ⃟◇